رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 12 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(1)

– هیچ کدوم ، با تاکسی اومدم.

تو نگاش چیزی برق زد و من که رد شدم مچم گیر مشتش شد.

– تو هم نشستی تو تاکسی و اومدی ؟ من بی غیرتم ؟ ساعت دوازده نصفه شب نشسته تو تاکسی ؟ چلاغ که نبودم می اومدم دنبالت ، مشکل اینه تلفن زن من شماره همه رو میگیره الا شماره منو ، دِ نباید یه خبر بدی کدوم گوری میری ؟ تلفنت هم که خاموشه.

خیره مردی بودم که امشب عجیب مرد بود ، مردی که من مثلش رو تو زندگیم نداشتم ، من مرد غیرت دار نداشتم ، من مرد نگران دیر کردنم نداشتم ، من مرد ساعت دوازده و نیم نصفه شب کاپتان بلک به انگشت و با یه لا لباس تو سرمای بهمن منتظرم نداشتم ، من هیچ وقت مردی به مردی مرد امشبم نداشتم.

دستم از داغی دستش گرم شد و با لبخندم جری شد مرد عجیب مرد امشبم.

– میخندی ؟ من جز میزنم تو میخندی؟

هر وقت دلت میگیره می سوزم ، هر وقت دلت می سوزه میمیرم

– نه…

– چی نه؟

– من به تو نمی خندم.

– پس به چی میخندی؟

– تو اولین نفری.

– اولین نفر چی؟

– تو اولین نفری هستی که…نگرانم شده.

مات صورت پر خندم بود و من به خودم که اومدم صورتم به بافت تنش چسبیده بود و یه چی زیر شقیقم گرومپ گرومپ صدا میداد و دستی به کمرم بند بود و دستی به پشت گردنم.

داغی لبایی رو روی پوست سرم حس کردم و اون غرید که…

– از این به بعد یکی همیشه نگرانته.

– همیشه فکر میکردم…

– بگو ، به چی فکر میکردی؟

– به اینکه از شوهر آیلین خیلی بدم میاد ، انگار باید تجدید نظر کنم ، تو برام بیشتر از یه شوهرخواهر مایه میذاری.

خندید و چقدر بوی خندش بوی کاپتان بلک میده.

حجم بازوهاش گرم بود و من گرما رو عجیب امشب پذیرام.

– فردا بریم یه جایی؟

سر عقب بردم و به صورتش خیره شدم و اون خیره تو صورتم موند.

– کجا؟

– تو فقط یبه تیپ رسمی بزن ، بی خیال اون پالتو کوتاهات هم شو.

– چه گیری دادی به اونا؟

– حالا یه بار با ما میخوای بیای بیرونا.

– فقط این یه بارو ، یادت باشه.

خندید و باز پیشونیم کوبیده شد به اون حجمی که دوشب حس نابودی بهم میداد و امشب من نمیفهمم که چرا اینقدر گرمه و من چرا اینقدر گرما رو العهد امشب دوست دارم.

خیلی دلم گیره خیلی گرفتارم ، دوست داشتنت خوبه خیلی دوست دارم

**********

خیره اون همه خوش تیپی بودم و نگاه اون هم گیر پانچو و ساپورت و بوت پاشنه تخت و ساق بلند من بود.

– خوشم میاد کوتاه هم نپوشیدی.

– خوبه دیگه ، گیر نباش .

– بچه پررو.

این روزا از اخمش هم خوشم میاد و اون قراره بشه شوهر آیلین.

کراواتش رو جلوی آینه مرتب کرد و من گفتم : مهمونی که نمیریم.

– نه یه دور همیه.

سری به تایید تکون دادم و دری باز کرد و من جلوتر از اون از در زدم بیرون و گفتم : لیدیز فرست.

– نه بابا از اینا هم بلدی ؟

– پس چی خیال کردی ؟

– بلد هم باشی به دردت نمیخوره ، آخه گفتن لیدیز نه فسقله بچه ها.

حرص میزنم از این بچه گفتن تیام خان و زبونم رو تلخ میکنم و میگم که…

– چطور اون دوشب تو نظرتون بچه نبودم ؟

گوشی چشمی نثارم کرد و تو اون مرسدس بنزی که من بی نهایت عاشقش بودم نشست.

کنارش جاگیر شدم و اخمش رو دیدم و چرا کم کم خاطره اون دوشب از ذهن من کمرنگ میشه؟

– یه چی گفتی ، یه چی شنیدی دیگه.

– حرفات زور دارن ، قرار بود فراموش کنی نه اینکه هرجا کم آوردی نمکش کنی و بپاشی به زخم جونم.

– نمیشه تیام ، حرف یه عمر بدبختیه ، من تو ایران زندگی میکنم.

– گفتم من یه غلطی کردم پاش هم وایمیستم.

– خوبه قبول داری غلط بوده.

– زنمی ، حقمی ، بابات وقتی تو رو عقدم میکرد باید فکر اینجاهاش هم میکرد که من از چیزی که برامه نمیگذرم ، تمومش کن ، یه جمعه اومدیم بیرون.

– پررویی به خدا.

اینبار نیش چاکوند و لعنتی نیشش هم قشنگه.

صدای آهنگ که تو ماشین پیچید ساکت شدیم و فقط من گاهی افسار نگامو شل تر میکردم تا برای اون نیمرخ خوش تراش رو یه کم و فقط یه کم هیزی کنم.

“برام هیچ حسی شبیه تو نیست ، کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه ، همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست ، تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه ، تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمیکنی ، کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه ، همین که فکرمی برای من بسه

منو از این عذاب رها نمیکنی ، کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه ، همین که فکرمی برای من بسه

از این عادت با تو بودن هنوز ، ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز، اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی اینقدر حالم بده که می پرسم از هر کسی حالتو

یه روازیی حس میکنم پشت من ، همه شهر می گرده دنبال تو

منو از این عذاب رها نمیکنی ، کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه ، همین که فکرمی برای من بسه

منو از این عذاب رها نمیکنی ، کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه ، همین که فکرمی برای من بسه”

همه فکری در مورد مکانی که میرفتیم کرده بودم الا یه آتلیه نقاشی ، اونم چی ؟ نقاشی با قهوه.

ابتدای ورودمون وقتی یه دختر با قد متوسط و صورتی پر از آررامش طرفمون قدم برداشت و اونقدر صمیمی تیام رو بغل کرد و تیام با ذوق گونش رو بوسید به شوکگی افتادم.

نگاه دختر روی من برگشت و لبخندش باز تکرار شد و من به خودم که اومدم میون حجم تنش فشرده میشدم و اون کنار گوشم گفت : پس آمین معروف تویی ، حتی فکرش هم نمیکردم که اینقدر خوشگل باشی ، یعنی از سر این مرتیکه زیادی زیادی.

من رو میشناخت و من هنوز نمیدونستم این مرد مغرور و رئیس مآبم چه صنمی با جماعت نقاش باشی داره.

تیام – سها دقیقا اون شوهر نره خرت کجاست؟

صدایی اومد و من به مرد شیک پوشی که دست انداخت دور کمر اون دختر سها نام و با خنده حرف زد نگاه کردم.

– نره خرتویی که العهد روز آخر گالری خانومم اومدی و انتظار داری شب هم ببریمت خونمون و یه چی بدیم بریزی تو اون خندق بلا.

تیام میخواست بخنده و من هم میخواستم بخندم و هم دلم تنگ اون خانوممی بود که برای سها بود و من هیچ وقت طعم گسش رو نچشیدم و پا گذاشتم تو خانومونگی.

دست تیام شونم رو گرفت و من فشرده شدم به مردی که این روزا کل منطقم پسش میزد و دلم تو نبرد با این منطق عجیب با این مرد راه می اومد.

نگاه مرد روی من بود.

– معرفی نمیکنی خانومو؟ گرچه میدونم آمین خانومن.

این مرد و زن منو از کجا میشناسن؟

مرد دستی طرفم دراز کرد و گفت : شهنامم ، داداشمو خیلی وقت پیش دیدی ، شایان .

لبخندی زدم ودستش رو گرمتر فشار دادم و گفتم : وای خیلی خوشبختم از دیدنتون ، شایان خوبه ؟

شهیاد – اونم خوبه ، گفت اگه دیدمت سلامشو بهت برسونم.

تیام – این آقا یه مدت تو کانادا هم خونم بوده.

سری تکون دادم و باز گفت : سها هم خدا زد تو سرش و دوسال پیش قبول کرد این رفیق ما رو به غلامی قبول کنه.

نیش سها باز میشد با هر کلمه تیام و شهنام غر میزد به جون تیامی که میخندید.

شخصیت تیام برای من هضم نشدنیه و من به این مرد این روزا دارم عادت میکنم.

از این عادت با تو بودن هنوز ، ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

تیام با شهیاد رفت و من کنار سها تابلوهاش رو میدیدم.

سها – تیامو خیلی دوست دارم و از اینکه کنارشی خیلی خوشحالم.

لبخندی زدم و اومدم بگم که این موندن همیشگی نیست که گفت : میدونم ، همه چیزو میدونم ، تیام همه چیزو به من میگه ، پس پاش بمون، نذار خواهرت تیامو ازت بگیره.

– من و تیام…

– میدونم ، اجبار بوده ولی امروز من تو نگاه اون چیزیو دیدم که هیچ وقت در مقابل زنای دیگه زندگیش اینجور نگاهی نداشته.

– سهاجون اون…

– من زیر وبم رابطتونو میدونم ، حتی اون دو شبو.

شوکه بودم و نگاه میکردم به زنی که شاید تنها فرد خبر داشته از اون شب بود.

– عذاب وجدانش داره خفش میکنه ، میگه مدیونه بهت ، ولی من میگم اون عاشق اون دو شبه ، تیام پسر پاکی نبوده ، ولی ندیدم تو این چند ماهی که تو تو خونش بودی جز حرف تو حرف کس دیگه ای میون باشه ، میبینی آمین ، تو فرصت عاشق کردن اونو داری ، در حالیکه من میدونم اون نزده میرقصه ، من و شهنام از اول این همه عاشق نبودیم ، شهنام نفرت انگیزترین آدم زندگی من بود ولی زمان ما رو عاشق کرد ، تو و تیام هم فرصت دارین.

به لبخندش لبخند پر استرسی زدم و اون از احساس مردی حرف میزنه که تنها بعد منفیشو اون دوشب میدونه ، رد کمربندش چی که هنوز پوستم به فکر ترمیمش نیفتاده؟

***********

به خون لوکس شهنام و سها خیره بودم و نور ملایم کنار موسیقی بی متنی که تو فضا جریان داشت محیط کلاسیکی رو ساخته بود و تیام با چند مرد گوشه سالن میخندید و سها با اون دکلته تنش زیادی خوشگل به نظر میرسید.

یه تاپ پشت گردنی بافت تنم بود و موهام رو دم اسبی بسته بودم و تقریبا خوشتیپ بودم.

تیام بهم لبخندی زد و من خواستم لبخندش رو جواب بدم که قرار گرفتن مردی جلوی روم تصویر تیام رو نابود کرد.

– سلام.

نگاش کردم و دیدم که قیافه چندان جذابی نداشت ولی لبخند خاصی داشت.

لبخندی زدم و گفتم : سلام.

– از دوستای سها هستین؟

– تقریبا.

با دست اشاره کرد روی اون کاناپه سه نفره بشینم و من نشستم و اون با فاصله کمی از من نشست و من تو خودم جمع تر شدم.

– میتونم اسمتون رو بدونم؟

من آشنایی بده نیستم یارو.

– مهرزاد هستم.

لبخندش محو شد و فهمید پایه پیدا نکرده.

دستی روی شونم نشست و من به مرد این روزا عجیب بهش عادت کرده خیره شدم و این مرد امشب زیباترین طرح لبخند مجلس رو داره.

همین عادت با تو بودن یه روز ، اگه بی تو باشم منو میکشه

اون مرد به حرف اومد و گفت : تیام خانومو معرفی نمیکنی؟

تیام – همسرم آمین.

اینبار ته خندی روی لبم شکل گفت و نگاه تیام خیره اون لبخند بود و من میدونستم که این مرد همیشه نگران مردای دور و برمه.

همین عادت با تو بودن یه روز ، اگه بی تو باشم منو میکشه

دستاش از نرده های تراس آویزون بود و کتش بی قید روی شونه هاش افتاده بود.

بوی کاپتان بلک رو تو ریه کشیدم و به لیوان کوتاه قد و تپل آب جو خوریش خیره شدم.

کنارش وایسادم و خیره به نیمرخ تو هپروت رفتش گفتم : به چی فکر میکنی؟

نگام کرد و بادی وزید و من سردم شد و لرز تو تنم نشست.

کت دورم پیچیده شد و تیام گوشی به دست گرفت و از تابلوی هنریش عکس گرفت و بهم خندید و من گفتم : دیوونه.

باز سوالم تکرار شد و نگام به اون لیوان نشسته روی نرده های سنگی تراس افتاد.

– نقاط منفی آیلین از دید تو چیه؟

– آیلین کلا از دید تو چیه؟

کامی از اون کاپتان بلک من بهش معتاد شده گرفت و دل من لرزید.

تو سیگارو خاموش کن تا بگم چطور میشه با گریه هم دود شد

– آیلین برای من تنها چیزی بود که هیچ وقت نتونستم به دستش بیارم.

– و آیلین برای من نفرت انگیزترین موجود پونزده سالگیمه ، تیام نپرس ازم ، چون خودم هم میخوام فراموش کنم ، تو اگه آیلینو انتخاب کردی پای خوب و بدش هم وایسادی.

اینبار رو کردم طرف حیاط بزرگ خونه شهنام و باز دستایی زیر سینم در هم قفل شد و قلب من زیر این دستا مشت شد.

چونش که روی شونم نشست گفتم : همه اون آدمای تو مهمونی فکر میکنن چقدر من و تو عاشق دل خسته ایم.

و خندیدم ، به تلخی بوی کاپتان بلک غرق در هوا.

چطور میشه با خنده هم زخم خورد چطور میشه با عشق نابود شد

– تو هیچ وقت عاشق نشدی آمین؟

– یه بار.

حلقه دستش محکم تر و نفساش تند تر و باز بوی کاپتان بلکی که تمام رگ های بینیم رو پر کرد.

– بچه که بودم عاشق شاهین بودم ، باهام بد نبود ، تنها کسی که تو اون خونه باهام بد نبود ، ولی وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم اونم یه مهرزاده.

نفساش آروم تر و من هیچکس رو نداشتم که برام نفس تند کنه.

_ آیلینو خیلی دوست داری؟

چیزی نگفت و چونش بیشتر فشرده شد به شونم و تو قابوس من سکوت یعنی مثبت ترین جواب ممکن.

و من یاد مامانی می افتم که شاید سالها پیش همین سوالو از جمیدخان پرسید.

یه زن با جنونش به من یاد داد

که عاشق شدن… که عاشق شدن… که عاشق شدن…قبل ویرونیه

صدای سها خلوت رو از بین برد و من تو همون تاریکی تراس هم میتونستم طرح اون لبخند نازش رو ببینم.

سها – لیلی مجنون بازیتونو بذارین یه وقت دیگه ، الان وقت شامه ، بعدش هم میخوایم تانگو برقصیم.

سها رفت و تیام سر کرد تو گوشم و گفت : به نظرت سها از سر شهنام زیاد نیست ؟

سری به نفی تکون دادم و گفتم : اونقدر عاشق همن که حسودیم شد بهشون.

خندیدم و خنده هام هنوز بوی کاپتان بلک میدن.

چطور میشه با خنده هم زخم خورد ، چطور میشه با عشق نابود شد

***********

لیوان حاوی دلستر استوایی جلو روم گذاشته شد و من به تیامی خیره شدم که با همه توجهش به اون مرد حراف باز هم نیم حواسی خرج من میکرد.

و چرا این مرد اینقدر بابت خواهر عشقش غیرت خرج میده؟

سها کنارم لم داد و گفت : بهت خوش میگذره؟

لبخندی به این همه مهربونیش زدم و گفتم : عالیه ، جمع صمیمی دارین.

– آره ، البته اگه اون دختره آویزونو که دو ساعته تو نخ شوهرته رو فاکتور بگیریم.

رد نگاش رو دنبال کردم و رسیدم به زنی که موهای بلوندش اولین چیزی بود که نظرمو جلب کرد.

– چه موهاش خوشگله.

– تو کلا با مبحثی به اسم حسادت آشنایی داری؟

به خنده افتادم و اون گفت : تو این یه ماهی که از پاریس برگشتم خیلی اتفاقا افتاده ، حتی فکرش هم نمیکردم این پسره دیوونه واسه خاطر تولد آیلین اونجور برنامه ای تدارک ببینه.

– جالبی قضیه هم اینه که تولد من و آیلین فقط دو روز تفاوت داره.

– واقعا؟…وای من واقعا متاسفم بابت وحشی بازیای این پسره دیوونه ، تولدت هم خراب کرده.

لبخندی زدم و اون اینبار رو به تیامی که سرش کمی خلوت شده بود گفت : از آمین پذیرایی کن تا برگردم.

تیام کنارم روی کاناپه جاگیر شد و با دم اسبی موهام درگیری پیدا کرد.

از این همه نردیکیش خوشم می اومد و انگار من کم کمک اون دو شب رو تارتر میبینم.

– نظرت در مورد سها چیه؟

– معرکه است.

– هیچکی به اندازه اون نمی تونست شهنامو عاشق کنه.

– انگار رابطه نزدیکی با سها داری.

– من هیچ وقت خواهر نداشتم ، برای همین غیرتامو خرج سارا و عاطی کردم و درد و دلامو آوردم واسه سها ، سها مرهمه ، برای منی که درد و دل نمیتونم بکنم مرهمه ، با سها میشه راحت حرف زد ، شاید اگه نمیرفت سفر اون اتفاقا نمی افتاد ، شهنام از این همه صمیمیتمون گاهی جوش میاد ، میگه زنشو ازش میدزدم ، شهنام حسوده ، سها رو تمام و کمال واسه خودش میخواد،در ضمن از تو هم خیلی خوشش اومده.

– من هم همینطور ، من فکر نمیکردم جز وثوق و بهزاد و سالار رفیقی داشته باشی .

– وثوق داداشه ، سالار هم اهل همدردی نیست ، بهزاد هم که یه سال و خرده ایه شش و هشت میزنه ، من چهارسال شب و روزمو با شهنام بودم ، سها هم دانشگاهیمون بود ، میدیم که نگاش واسه شهنامه و شهنام محل هم بهش نمذاره ، تا اینه من و اون کمتر به هم نزدیک شدیم و این شد که شهنام هم نگاش روی سها موند و خیلی دوئید تا تونست سها رو راضی کنه که به غلامی مقبول بیفته.

– چه رمانتیک.

بازی با موهام حس شدنی تر شد ومن دلم خون شد از این مردی که عاشق خواهرمه.

کمی بعد نور سالن به کمترین حد ممکن رسید و تیام دست طرفم دراز کرد و من با کمال میل پذیرفتم تحمل اون حصار امنو.

دستش کمرم رو چنگ زد و دست من شونش رو.

لباش به گوشم چسبید و دل من بازیش گرفت انگار.

– خوشگل شدی.

ناز قاطی صدام شد و اون به خنده افتاد.

– بودم.

قدم به قدمم با قدم به قدمش هماهنگ بود و انگار دلم کف دستش.

از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

باز لباش و گوش هر لحظه داغ تر شده من.

– گفته بودم؟

به چشمای برق زده روبروم تو بی نوری فضا خیره شدم و گفتم : چیو؟

– اینکه وجودت آرامشه؟

همین عادت با تو بودن یه روز، اگه بی تو باشم منو میکشه

***********

سرم به شیشه سرد ماشین چسبیده بود و اون گفت : عید برنامت چیه؟

– میرم پیش مامان.

– من هم میرم اصفهان ، صیام هم میبرم ، گرچه میدونم خونمو تو شیشه میکنه تا پیش مامانش باشه.

از گوشه چشم نگاش کردم و اون گفت : من با این مامان گفتن مشکلی ندارم.

لبخندی زدم و دونه بارونی روی شیشه ماشین پخش شد و من چرا این همه با احساس این روزام درگیرم؟

شبایی که میترسم از فکرهام ، همیشه هوا خیس و بارونیه

گوشیم زنگ خورد و نگاه هر دوی ما به ساعتمون افتاد.

دقیقا یک و نیم نیمه شب و شماره مردی که همه حسرت من از زندگیم بوده و هست.

– جانم؟

اخم تیام یعنی چی؟

– بیدار بودی؟

– بله ، کاری داشتین؟ خوبین ؟ خانوم گل خوبه؟

– خوبم ، فردا یه سر بیا اینجا ، میخوام برام چمدون ببندی؟ دارم میرم شمال؟ هیچکس به اندازه تو نمیدونه من از چه لباسایی خوشم میاد.

– این وقت سال ؟ هوا سرده ، برای چی؟

سکوت اون طرف خط و منی که حتی با صدای نفساش هم آروم میشم.

– جمشیدخان؟

مکثش طولانی بود و من منتظر.

– به فرشته میگی مامان ، به من میگی جمشدخان؟

کمی مکث کردم و موضوع تغییر دادم.

– حالتون خوبه؟

– فکر کنم کمی سرما خورده باشم ، پس ، فردا میای؟

– حتما ، فقط کاش نمی رفتین ، هوا سرده ، میترسم سرماخوردگیتون عود کنه.

– خوابت نمیاد ؟ افتادی سر بی خوابی؟

– نه ، هنوز نرسیدم خونه.

– کجا بودی؟

و این اولین باریه که این سوال از من پرسیده میشه توسط این مرد همیشه کمرنگ زندگیم.

– مهمونی بودم.

– با کی؟

ترسیدم ، از خودم ، از این بالا پایین شدن هورمونایی که این حس های لعنتی رو در پی داره ، از هشدار این مرد ترسیدم.

– با بچه هام ، فردا میبینمتون ، برین استراحت کنین ، شبتون بخیر.

قطع که کردم تیام گفت : چرا بهش نگفتی با منی؟

و من فقط نگاهش کردم .

این مرد شوهرخواهر آینده منه و اون مرد پدرزن شوهر خواهر آینده من.

یه زن با جنونش به من بیا داد

که عاشق شدن… که عاشق شدن… که عاشق شدن…قبل ویرونیه

***********

صیام با پیانوی گوشه سالن درگیر بودو من با عشق به اون همه تخسیش لبخند میزدم.

– اون بار هم بهت تذکر دادم ، از این بچه دوری کن آمین.

– من صیامو دوست دارم ، تنها دلخوشیم تو اون خونه است.

خیره صورتم شد و گفت : آیلین دقیقا پونزده فروردین ایرانه.

و این یعنی تاریخ مصرف موندنم تو اون خونه داره به سر میاد.

– هیچ وقت شرطتونو بابت موندنم تو خونه تیام درک نکردم.

– بعد از اومدن آیلین….

– بعد از اومدن آیلین چی؟

– همه چی روبهت میگم و تو هم هر تصمیمی برات گرفتم رو قبول میکنی.

– مثه همه این سالا.

– همه این سالا تو خودت راهتو انتخاب کردی ، من هیچ وقت دخالت نکردم.

– من میتونستم پیش مامان زندگی کنم ولی شما به مامان پیغام دادین که تنها جایی که من حق زندگی دارم تهرانه.

– فرشته خودش هم حق نداشت تو اون خراب شده جوونیشو هدر بده.

– فکر نمیکنم شما حق داشته باشین خط مشی زندگی مامان منو تعیین کنین ، مامان حداقل اونقدری جربزه داشت که پای حرفش بمونه .

– طعنه بود؟ من پای حرفم واینسادم؟

– شما پای آذر وایسادی ، آذری که ولتون کرد ، شما پای سلامتی زنی وایسادی که راحت ازتون گذشت.

– من پای کی وایسادم ؟ وقتی یه چیزیو نمیدونی حرف هم نزن ، اینا یه مشت خزعبله که مهشید و فرشته یه عمر به جرم بچه بودنت به ریشت بستن.

– پس حقیقتشو شما بگین ، شاید شوخی شاهین راسته و من بچه آذر نیستم.

– کاش نبودی.

و این جمله یعنی چی؟

با روانم بازی میکنی جمشیدخان و یادت میره که این دختر جلو روت وایساده تنها نوزده سال سن داره.

طرف اتاق قدم برداشتم و می شنیدم صدای قدماش رو که پشت سرم برداشته میشد.

دونه به دونه لباسای گرمش رو تو چمدون می چیدم که گفت : به مهشید گفتم برای عید آرمان و فرشته رو دعوت کنه استامبول ، میخوام با فرشته…

و یعنی من در این سفر جایی ندارم ، این یعنی آمین جان عید رو تنهایی.

– خوش باشین.

– تو که باشی ، فرشته نگام هم نمیکنه ، مثه همه این سالا.

باز تلخ خندی رو لبم نشست و من فقط نوزده سالمه.

سرم پایین بود و تاپ تو تنم رد کمربند روی شونم رو به نمایش میذاشت.

– تیام هنوز هم میزنتت؟

– مهمه؟

زخم زدم و بدجنسی کردم و دلم از بهت جمشیدخان اندکی حال اومد.

باز هم ادامه دادم…

– اون وقتی که صیغه یه مردی میشدم که سیزده سال ازم بزرگتر بود و نامزد خواهرم مهم نبود ، اون وقتی که تن کبودمو دیدین مهم نبود ، حالا که داره محو میشه مهمه ؟ به خدا که نیست ، من هیچوقت مهم نبودم.

خوب که گذاشتم تو معجون بهتش غرق بشه گفتم : برای سه روزتون لباس آماده کردم ، اگه مسیرتون طرف طالقان بود هم به مامان سلام برسونین ، بگین آمین برنامه عیدش کیشه با بچه ها ، اون کیفشو ببره تو استامبول.

از کنارش رد شدم و بو کشیدم عطر تن مردی رو که بابام بود و هیچوقت پدرانه خرجم نکرده بود.

تیام دستم رو چسبید و من از در زدم بیرون ومن به اندازه همه اونایی که محبت ازم دریغ کردن محبت خرج پسرک ناز این این روزام میکنم.

ماشینی قدم به قدممون حرکت میکرد و من از شدت ترس تو اون کوچه باغای خلوت صیام رو طرف پیاده رو فرستاده بودم و شیشه ماشین که پایین اومد قلب من هم نبض گرفت.

– خانومی برسونیمت.

و چرا حس من میگه که این ماشین و اون دوتا آدمی که توش نشستن هیچ مدله شبیه مزاحمای بالاشهری نیستن.

ماشین جمشیدخان از در خونه بیرن زد و من قدم تند کردم طرف ماشین جمشیدخان و جمشیدخان که جلو پام زد رو ترمز اول صیامو سوار کردم و بعد خودم پخش صندلی جلو شدم.

اخم جمشیدخان درهم بود و گفت : اون مرتیکه یه جو غیرت نداره بیاد دنبالت؟

نگاش کردم من هنوز هم ترسیده نگاه اون دو مردی بودم که با لبخند کثیفشون صیام رو دید میزدن.

عصبی اتاق رو بالا پایین میکرد و هر چند ثانیه پکی به سیگارش میزد و من دیوونه تر میشدم و این دقیقا پنجمین سیگاریه که تو این یه ساعت کشیده.

– میشه بشینی؟

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

– هر جا خواستین برین ، چه تو ، چه صیام باید زیرنظر من یا وثوق باشه ، دارم آمین باهات اتمام حجت میکنم ، شیرفهمی که؟

– بی خیال یه تلفن بوده دیگه.

– تلفن بود ، مزاحمای تو بودن ، تازه شاخ و شونه جمشیدخان هم بوده ، من نمیدونم این بابات تا حالا یادش نبوده دختر داره که یهو محبتش واسه من قلمبه شده.

– با بابای من درست صحبت کنا.

– حرف من بابای تو نیست که اینجور واسم بل میگیری ، حرف من اون عوضیایین که دو روزه زنگ میزنن و واسه من تهدید میکنن ، میفهمی آمین ؟ اونا میدونن رو چه آدمایی تو زندگیم دست بذارن .

– اونا با تو چی کار دارن؟

– میخوان تو ماشینام جنساشونو غیرقانونی از مرز رد کنم، یه مشت عتیقه، من اعتبار خودمو تو بازار با صنار سه شاهی خراب نمیکنم ، حالا واسه من تهدید میکنن.

– من که بچه نیستم وسط خیابون بلا سرم بیارن ، صیام هم که تا چند وقت نمیذاریم پا از خونه بذاره بیرون.

– میترسم آمین ، حالیته ؟ وثوق بیچاره تو این دو روزه نذاشته عاطی دو قدم ازش دور بشه ، اون کثافتا همه چی ازشون برمیاد، کاش میشد برین پیش مامان و بابام.

– بی خیال تیام ، آخر ساله ، هزار تا کار ریخته سرمون ، خونه هم که اون همه دوربین امنیتی داره ، دیگه چه دردته؟

خیره نگام کرد و گوشیش به گوشش چسبید و گفت : الو شهنام ؟

حرف میزد و من دلم عجیب شور میزد.

دستی روی شونم نشست و من به تیام خیره شدم.

– چرارنگت پریده ؟

– نمیدونم ، ترسوندیم انگاری.

– خودم به چدتا از بچه ها خبر دادم هواتونو داشته باشن ، شهنام هم چندتا از آدماشو امروز میفرسته ، فقط آمین جایی بدون اطلاع من نمیری؟ اوکی؟

-چرا به پلیس چیزی نمیگی؟

– چون اونقدر دم این مرتیکه کلفته که دست کسی بهش نرسه ، حالا هم میسپرم رانندم ببرتت خونه.

سری به تایید تکون دادم و گفتم : میشه برم خونه آهو؟

بدون میل قبول کردو من از در زدم بیرون و این مرد آشفته امروز هیچ شباهتی به مرد چندماه پیشی که من رو زیر مشت و لگدش گرفت نداره.

***********

سارا اخمی کرد و گفت : یعنی چی ؟ یعنی تا چند وقت راحتی نداری ؟ تازه میخواستیم بریم خرید عید.

آهو – سلامتیش مهمتره.

سارا – بچه که نیست.

– دلم شور میزنه ، میدونم یه چی میشه.

سارا کوک آخر رو زد و با دندون اضافه نخ رو گرفت و گفت : نفوس بد نزن.

– من تو زندگیم از هرچی ترسیدم سرم اومده ، من به درک واسه صیام نگرانم ، بچم طوری نشه.

سارا – نترس ، تیام واسه این یه دونه بچش نمیذاره اتفاقی بیفته.

– کاش این دلم آروم میگرفت.

دست سارا به تلفنش رفت و کمی که باهاش درگیر شد تلفنو داد دست من و گفت : با مامانت حرف بزن ، آروم میگیری.

روی پله های ایوون نشستم و به باغچه سرمازده خیره شدم و صدای گرم مامان تو گوشم پیچید که گفت : جانم؟

– مامان؟

– اِ تویی؟

– سلام مامان.

– سلام عمر مامان.

-دلم تنگته مامان.

– من بیشتر همه چیز مامان ، آمینم طوری شده؟

– داری میری ترکیه؟

– آره مهشید دعوت کرده ، تورو هم میبرم.

تلخ خندی رو لبم نشست و گفتم : نه مامانم ، با بچه ها دارم میرم کیش ، سرمون هم آخر سالی خیلی شلوغه ، فکر کنم تا دم سال تحویل تو شرکت باشیم.

– همه چیز خوبه؟

– جمشیدخانو دیدی؟

– بلا نشو.

– داشت میومد شمال.

– یه تک پا اومد و رفت.

– دلت هنوز باهاش هست ؟

– نمیدونم.

– من میدونم ، هنوز هم وقتی یکی میگه جمشید لپات گل میندازه ، دوست دارم مامان ، هیچ وقت هم به من فکر نکن ، هیچ چیزی تو دنیا ارزش اینو نداره که به خاطرش از خودمون بگذریم ،میخوام خوشبخت باشی ، حساب من و جمشیدخان سواست ، جمشیدخان خیلی ساله منتظرته ، تو خیلی بیشتر منتظرشی ، نذار بیشتر از این حسرت بخوری ، جمشیدخان برای آرمان بابای خوبی میشه ، همیشه دوست داشت که یه پسر داشته باشه.

– تو به کی رفتی که اینقده ماه شدی؟

– به تو ، دوست دارم مامان.

– من بیشتر ، مواظب دختر من که هستی؟

– آره ، تو هم مواظب خودت و مامانم و داداشم باش ، جمشیدخانو هم اینقدر اذیت نکن.

خندید و من معتاد خنده هاشم ، عیدخوش بگذره مامان جانم.

دلم شور میزنه عجیب و من میدونم که یه اتفاقی تو راهه.

***********

راننده در ماشین رو باز کرد و من لقمه ای که خاله مهری برام گرفته بود رو گاز میزدم .

– حس میکنم دارم زندونی میشم.

– آمین لازمه .

به چشم های خسته از بی خوابیش خیره شدم و گفتم : ما الکی ترسیدیم ، مگه نه؟

– امیدورام.

دستم رو لمس کرد و من گذاشتم گرمای دستش سرمای دستم رو کم کنه.

– امروز صیام باوثوقه.

– دلم یه جوریه.

دستم رو بیشتر فشار داد و من باز گفتم : کاش امروز صیام کلاس نمیرفت.

– نمیتونم تو خونه حبسش کنم ، بیشتر از این باهاش مخالفت کنم ازم متنفر میشه.

به این پدرانه هاش لبخند کم جونی زدم و سعی کردم بی خیال درجه تند ماشین رختشویی تو دلم بشم.

سرم شلوغ بود و دست و دلم به کار نمیرفت ، منتظر خبری از وثوق بودم ، تیام غر میزد ، تو طول روز بیش از پنج جلسه داشت ، خسته بود ، نگران بود ، دلواپس بود ، گوشیش از مشتش ول نمیشد ، بیشتر از ده بار با وثوق حرف زده بود .

تیام تو جلسه بود و گوشی من زنگ خورد.

وثوق بود و من سریع گفتم : الو؟

– خوبی آمین؟

– خوبم ، تو خوبی ؟ صیام خوبه؟

– آره بابا ، به زور آوردتم پارک ، نگرانم آمین ، گیر داده تو هم بیای ، میتونی بیای؟

پر از ترید نگاه انداختم به در بسته اتاق و گفتم : تا نیم ساعت دیگه اونجام.

نوشته ای برای تیام گذاشتم و سوار ماشینی شدم که رانندش برام درش رو باز کرده بود.

باز هم پر تردید به پنجره های سرتاسری ساختمون روبروم خیره شدم و برای رسیدن به صیامم تعلل نکردم.

به اشاره وثوق راننده رفت و من صیام رو به آغوش کشیدم و رخت شورخونه دلم هنوز هم به قدت خودش باقی بود.

کنار وثوق وایسادم و وثوق گفت : تیام چطوره؟

– داغونه.

– کاش این ماجرا هر چه زودتر تموم شه.

-میترسم وثوق.

دستش شونم رو فشرد و من حتی با وثوق هم امنیت رو حس نکردم.

صیام میخندید و دست برام تکون میداد ، به خندش لبخند بی جونی زدم واین دل لامروت من چرا دست از به شور افتادن برنمیداره؟

وثوق رفت پی بستنی خریدن و من غر زدم که تو این هوای سرد بستنی خوردنمون واسه چیه و در اصل هنوز هم دلم شور میزد.

وثوق که رفت انگار چتر حمایت از روی سرم برداشته شد.

گوشیم زنگ خورد و اسم تیام خط انداخت روی گوشیم.

– سلام.

-بی اجازه رفتی باز؟

– دلم صیامو خواست.

– حالا گوشیو بذار رو آیفون با عشق بابا حرف بزنم.

لبخندی به این همه پدرونش زدم و گوشیو گذاشتم رو آیفون و تیام گفت : مرد کوچولوی من چطوره؟

صیام – خوبم ،دلم برات تنگ شده.

از روابط حسنشون سر ذوق اومدم و صیام ادامه داد که…

صیام – امروز خیلی بهم خوش گذشت ، امروز تو کلاس شنا پارسا گفت رفتن خرید عید ، ما کی میریم؟

تیام – میریم ، قول میدم که میریم.

صیام – من میخوام خودم لباس انتخاب کنما. ، تازه با تو و مامان میخوام برم.

تیام – بذار بریم ، شما هرچی دوست داشتی انتخاب کن ، من و مامان هم باهات میایم.

موهای صیام رو بوسیدم و تیام میون حیرت من گفت : صیام بابا؟

صیام از این همه محبت باباش کیف کرد و مردونه گفت: بله؟

تیام – من خیلی دوست دارم.

صیام خندید و رو به من گفت : تو هم منو دوست داری؟

– معلومه ، من میمیرم برات.

صیام باز خندید و من از خندش لبریز شدم و گفت : من هم هر دوتونو دوست دارم ، خیلی دوست دارم.

تیام – آمین مواظبی؟

– سعی خودمو میکنم .

تیام – صدات چرا میلرزه؟

– دلم شور میزنه تیام.

صیام دوئید طرف سرسره و من دست طرفش دراز کردم و اون گفت : تا منو داری غم نداشته باش.

ته خندی رو لبم شکل گرفت ومن هنوز هم میتونستم لمس دستای پر از گرماش رو حس کنم.

صیام باز طرفم دوئید و من سرسری با تیام خداحافظی کردم .

دستای صیام دور گردنم حلقه شد و من پر عشق بوسیدمش.

– دوست دارم مامانی.

– من هم دوست دارم.

– همیشه پیشم میمونی؟

– همیشه همیشه.

پر ذوق خندید و به توپی که جلوی پاش بود حرکتی داد و شیطون شد و توپ رو هدایت کرد طرفم.

بازی میکردیم و صیام میخندید و من فکرم درگیر این بود که وثوق فقط سه تا بستنی میخواست بخره؟

توپ رو مینداختم و نگام فقط به طرح خنده دوست داشتنی ترین موجود زندگیم بود.

توپ رو با تمام قدرت سراغ داشته از خودش طرفم پرت کرد و توپ میون بوته های باغچه گیر کرد و من درگیر شدم با در آوردنش.

صدایی نفسم روبرید و من تو صدم ثانیه چرخیدم.

– مامان …مامان…مامان…مامان…ولم کن…

اشک هاش بود و دست و پا زدنش.

دستی لب هاش رو پوشوندو م نفرمان دادم به پاهایی که انگار میخ شده بودن به زمین.

دوئیدم و دست دراز کردم طرف بچم.

دستش سمتم دراز شد و نوک انگشتش رو تونستم لمس کنم.

خوردم زمین و بچم حتی از پشت اون دستای بی رحم هم منو صدا میزد.

بلند شدم و اون مرد سیاه پوش رسید به ماشین و من هم بازوش رو کشیدم و داد زدم: کمک…

با آرنج کوبید وسط قفسه سینم و پرت شدم عقب و بچم هنوز جیغ میزد.

پاش رو گرفتم و با پشت پاش کوبید تو دهنم.

صدای دوئیدن و داد زدن می اومد ، صدای کسی بود شبیه وثوق.

سوار شد و من روی زانوهام بلندشدم و کوبیدم به شیشه ماشین.

ماشین پرگاز از جا کنده شد و من دست روی آسفالت کوبوندم و بلند شدم .

سینم تیر میکشید و میدیدم که بچم چطور از پشت اون شیشه های بی رحم دست طرفم دراز میکرد.

دهنم پر از خون بود و بچم حتی از اون مسافت هم صداش شنیدنی بود.

می دوئیدم و نفس نداشتم و بچم تو اون ماشین لعنتی بود.

میدوئیدم و نفس نداشتم و من به بچم قول دادم که همیشه پیشش بمونم.

میدوئیدم و نفس نداشتم و بچم….بچم…بچم…بچم…خدایــــــــــــــــاااا بچم…

پام لغزید و افتادم و چونم مالیده شد به آسفالت و بچم….

خدایــــــــــــــــاااا بچم…

خدایــــــــــــــــاااا صیامم…

خدایــــــــــــــــاااا…

صدای داد می اومد و دستایی بازوهام رو تکون میداد ، داغ شد گونم و من به عامل داغی نگاه کردم و چشمای براق و خیس سبز رنگی رو دیدم که تو حسی مثل نگرانی موج میزد.

چیزی به لب هام چسبید و ماده ای شیرین راه گلوم رو باز کرد و من به تهوع افتادم.

سر کنار کشیدم و پیشونیم چسبید به جایی گرم که گرومپ گرومپ صدا میداد.

– دِ حرف بزن لعنتی ، یه چی بگو آمین.

خیره براقی نگاش شدم و صیام چند دقیقه پیش گفته بود هردومونو دوست داره ، قراره بریم خرید عید ، قراره صیام خودش لباس انتخاب کنه.

– صیام…

رگ شقیقش کلفت تر شد و من دیدم که چطور وثوق بیشتر به جون موهاش افتاد.

وثوق کنار پام زانو زد و دست تیام دور تنم محکم تر شد و وثوق گفت : جون آمین نتونستم بهتون برسم ، غلط کردم آمین ، پیداش میکنیم.

– صیام.

باز گم شدم و داغ شدم و صیامم الان کجاست؟

تنم که روی صندلی ماشین نشست به گریه افتادم ، هق زدم ، داد زدم ، موهامو تو مشت گرفتم و کشیدم و دست تیام موهام رو از حصار انگشتام بیرون آورد و صورت جلوی صورتم ثابت کرد و گفت : برمیگردونم آمین ، همه چیزمونو برمیگردونم ، من کسی نیستم که بذارم بچم از دستم بره.

– قول میدی؟

خم شد و پیشونیم رو بوسید و این از همه قول های دنیا مردونه تر بود.

وثوق دیر کرده بود و نگاهش پر از عداب وجدان بود ، تنش خاکی بود و من میدونستم که دوئیده ، نفس نفس زده ،نرسیده.

بعد از عمری که در باز شد و من دیدم پدری پر از غم رو نالیدم که…

– نرسیدم تیام ، به خدا دوئیدم ، به خدا هر کاری کردم نشد.

چونم میون انگشتاش نشست و اون خیره تو صورتم گفت : میدونم ، بسه آمین ، باشه ؟ بسه.

اشکم ریخت و اون عصبی تر شد ومشت کوبوند رو تن فرمون و زنگ تلفنش فضا رو پر تشنج تر کرد و من خیره تلفنی شدم که چشمای تیام رو خیره کرده بود .

از ماشین بیرون رفت و حرف زد و من دیدم که وثوق کنارش وایساد و با دست سعی داشت تیام رو آرومش کنه.

گوشی کوبیده شد به جدول کنار خیابون و وثوق غرید و خم شد و از میون لاشه های اون گوشی سیم کارت و مموری رو بیرون کشید.

تیام باز سوار شد و سر گذاشت روی فرمون و من باز هم به گریه افتادم.

خدایا بچم کجاست؟

***********

خاله مهری به زور قرص آرامبخش خوابیده بود و من زانو به بغل گرفته بودم و کنار شومینه به رفت و آمد آدمایی که می اومدن و میرفتن خیره بودم.

وثوق – دیوونه باید به پلیس بگیم.

تیام – حالیته مرد ؟ خودت شنیدی گفت صدام درآد سر بچمو کادوپیچ واسم میفرسته.

موهام باز میون انگشتام گیر افتاد و جیغام رو با فشردن لبها و لثه های زخمیم به زانوم خفه کردم و باز مردی منو از این همه هیستیریک نجات داد که خودش هم درد داشت.

میون بوی تلخ کاپتان بلکش نفس میکشیدم که در باز شد و جیغی سکوتو شکست تو خونه.

به سحری که با نفرت نگام میکرد خیره بودم و هنوز هم اشک میریختم.

تیام قدم برداشت که آرومش کنه و تیام رو کنار زد و من رو هل داد و کمرم کوبیده شد به کناره های شومینه و درد باز تنم رو پر کرد.

سحر – کثافت ، تقصیر توئه.

باز به گریه افتادم و تیام سحر رو کنار کشید و من طرف پله های طبقه بالا دوئیدم.

به تختش خیره بودم و الان دقیقا هشت ساعته که نبود صیام هممون رو آزار میده.

لباس افتاده روی تختش رو به دست گرفتم و بوییدم و کمرم هم میسوزه.

این تن میسوزه ، تو نبود تنها دلیل بودنش تو این خونه میسوزه.

لبه تخت نشستم و صیامم الان کجاست ؟

اون عادت داره دقیقا ساعت شش بعدازظهر یه لیوان شیر بخوره.

عادت داره بعد از هربار بیرون رفتن حموم کنه.

عادت داره مجبور کنه کل آدمای بوده تو خونه رو به دیدن کارتونای مورد علاقش.

دوست داره ایزل ببینه و چقدر عاطی اذیتش میکنه بابت دیدن این فیلم و مجبورش میکنه به خواب.

وثوق داخل اومد و من هق زدم.

کنارم زانو زد و من هق زدم.

دست روی شونم گذاشت و من هق زدم.

– داشتم یه زنگ به عاطی میزدم ، قرار بود جواب آزمایششو بگیره ، عاطی حامله است ، میخواستم اولین نفر به صیام بگم ، یه بچه دم بوفه گریه میکرد ، مامانشو گم کرده بود ،دلم سوخت ، دستشو گرفتم و مامانشو پیدا کردم ، آمین رسیدم داشتی میدوئیدی ، به خدا خواستم نشد ، جون عاطی نشد ، جون مامانم نشد ، جون خود صیام که برام دنیا دنیا ارزش داره ، آمین به جون تو نشد.

هق زدم و از در زد بیرون و بچه من دقیقا الان کجاست ؟ من دلم مامان گفتنشو میخواد ، من دلم بچم رو میخواد.

صدای حرف دو مردی که ظهر تا حالا خودخوری میکردن تا اینجا هم می اومد.

وثوق -گفتم ، من هستم چیزی نمیشه ، اون محافظات رو رد کردم ، گفتم یه بستنی خریدنه ، گفتم صیام گناه داره ، یه چی بعد دو روز تو خونه پوسیدن ازم خواسته ، عین چی پشیمونم ، مرتیکه جلو چشام آمینو زد ، من هیچ وقت نتونستم از آمین محافظت کنم ، من حتی جربزه اینکه از صیام هم مواظبت کنم نداشتم.

تیام – صیام برمیگرده ، برو پیش عاطی ، یه ریز داره گریه میکنه.

صدای خستش داغون ترم کرد.

***********

خاله سینی رو برد و من پر درد تر تن به تخت کوبیدم ، تختی که صیامم هر شب روش میخوابه ، الان کجا میخوابه؟

الان بیست و چهار ساعته…

بیست و چهار ساعته که تنم زخمه ، لب هام میسوزه ، لثه هام میسوزه ، سینم میسوزه…

بیست چهار ساعته که تنم درد میکنه…

بیست و چهار ساعته که چشمام میسوزه…

بیست و چهار ساعته یه بند اشک ریختم و یه بند غصه خردم و یه بند…

الان دقیقا بچم کجاست؟…

غذا خورده ؟

عادت داره صبحونه نون سوخاری و خامه شکلاتی بخوره و یه بند نق زدن خاله مهری رو به جون بخره بچم…

بیست و چهار ساعته بچم نیست…

بیست وچهار ساعته بستنیا آب شدن…

بیست و چهار ساعته عاطی یه چشمش اشکه ، یه چشمش خون…

بیست و چهار ساعته تیام دخیل بسته به بار گوشه سالنش و چشماش رنگ خونن…

بیست و چهار ساعته خاله مهری هر نذری به ذهنش رسیده خرج تموم امامزاده های ریز و درشت شهر کرده…

بیست و چهار ساعته بچم نیست…

بیست وچهار ساعته زندگی نیست…

وثوق میگه پلیس ، تیام میگه میترسم…

تیام با همه نترسیش میترسه…

من نترسم؟

وثوق جز میزنه که الا و بلا پلیس ، تیام میگه از پلیس بیشتر تو کاسشون میذاره….

تیام هربار تلفنش زنگ میخوره ،هوار میکشه ، وثوق میخواد آرومش کنه…

تیام ضجه میزنه ، داد میزنه ، کمر خم میکنه ولی اشک نمیریزه…

من ضجه میزنم ، هق میزنم ، کمر خم میکنم ، اشک میریزم ولی داد نمیزنم ، خفه شده صدام ، گلوم پر از زخمه ، نگام پر از تاری…

و من بیست و چهار ساعته نخوابیدم و همه این خونه پا به پای بیداری من بیدار بودن…

بچم الان کجاست ؟

شب راحت خوابیده ؟

صیحونه خورده؟

***********

بیشتر از چهل و هشت ساعته که این خونه رنگ صیام به خودش ندیده.

خاله بست نشسته تو امامزاده صالح و عزیزشو از خود خدا میخواد…

بسکه لباس صیامم رو بوئیدم بویی ازش نمونده….

تقه دستگیره در نگامو میکشونه به مردیکه شاید اولین باره تو زندگیش دو روز یه لباس رو پوشیده و موهاش به هم ریخته…

لبه تخت نشست و دست میون موهام برد و گفت : خاله میگه دو روزه لب به غذا نزدی ، با این کارات صیام برمگیرده؟

– برمیگرده ، مگه نه ؟ تو قول دادی.

کنارم تو اون تخت خواب ماشینی شکل دراز کشید و سرم رو روی سینش فیکس کرد و من باز اشک ریختم.

– برمیگرده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا