رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 13 رمان بگذار آمین دعایت باشم

3
(2)

– برگشت ، بریم خرید ، باهاش آرایشگاه هم برو ، بچم واسه موهاش وسواس داره.

– برگشت همه کار واسش میکنم.

– بابای خوبی شدی.

– صیام همه چیزمه ، صیام نباشه میخوام دنیا نباشه.

شقیقه چسبوندم به پوسته قلب مرد این روزام و نالیدم که…

– چرابه پلیس چیزی نمیگی؟

– من جایی نمیخوابم که زیرم آب بره آمین ، من دورشون میزنم.

– هر کاری میکنی بکن فقط صیامو برگردون ، بچم چیزیش نشده باشه.

حصار دور تنم محکمتر شد و من تو اون لحظه به تنها چیزی که اهمیت نمیدادم آغوش این مرد بود…

تنها صدای ضرب آهنگ زیر گوشم امید روزای بهتر از این دو روز رو بهمون میداد…

– دلم تنگشه.

– منم.

– میخوام بغلش کنم.

– منم.

– اون یه روز گفت دوست داره پدرونه پسرونه با تو بره حموم.

– منم.

– میخوام گریه کنم.

– منم.

و من حس کردم که سینش لرزید و دیدم که که بغض کرد و دیدم که برای مردونه موندنش اشک پس زد و من حس کردم غم مونده رو دلش رو.

مرد برای رفع دلتنگیاش ، گریه نمیکنه قدم میزنه

– خب گریه کن.

نیشخندی میون اون همه بغض زد و من حس کردم که خفه شدنش حتمیه.

– تو به من قول دادی که صیام برمیگرده ، پس برمیگرده.

– نمیدونستم که بهم اعتماد داری.

– من به تو اعتماد ندارم ، من به بابایی اعتماد دارم که یه روز بهم گفت هبچ چیز براش باارزش تر از پسرش نیست ، اون بابا بهم قول داده ، قول داده که پسرش برگرده ، صحیح و سالم.

– اون بابایی که تو ازش میگی دو روزه که بد درمونده است ، دو روزه که هر وقت نگاش به در اتاق بچش میفته دلش میلرزه که بچش کجاست ، راحت هست ، اذیتش نمیکنن ، نکنه یه تار مو از سرش کم بشه.

– من هیچ وقت اون بابا رو درمونده ندیدم ، حتی روزی که فهمید آیلین ایران نیست.

کمی سکوت شد و اون یهو گفت: قبول کردم آمین ، واسه خاطر بچم قبول کردم ولی دارم براشون.

– یعنی صیام برمگیرده؟

– برمیگرده.

– میترسم تیام ،دلم شور میزنه ، میترسم چیزی بشه.

و واقعا دلم شور میزد ، چیزی تا گلوم بالا می اومد و چیزی چشمام رو خیس تر میکرد و تنها دست تیام بود که به این تن رنجور خسته امنیت میبخشید.

***********

صدای کسی می اومد ، صدای خنده ، صدای گریه ، صدای…

دست بردم و پتوی صیامی رو که انگار کسی رو تنم کشیده بود رو کناری زدم و پاهام رو رو تن پارکت سرد کف اتاق گذاشتم و این ممکنه صدای کی باشه؟

دست بردم به نرده پله ها و قدم به قدم پایین اومدم و میدونستم که صدا از نشیمنی به گوش میرسه که دید نداره به پله ها.

سردم بود و من با همه سرتقی خرج دادم میدونستم که اثر دو روز لب به غذا نزدنه این فشار پایین.

تو درگاه نشیمن وایسادم و نگاه انداختم به تیامی که پشت به من روی دو زانوش نشسته بود و چیزی رو به تن فشار میداد.

میدیدم که خاله مهری با عشق چیزی که میون دستای تیام فشرده میشد رو نگاه میکنه.

وثوق که با چشمای اشکیش نگاه به من انداخت لرزیدم و قدمی جلو گداشتم و وثوق گفت : آمین بیا ، اومد ، بالاخره اومد.

باز قدمی پیش گذاشتم و باز چشام به عاطی افتاد که ابر بهارونه گریه میکرد.

باز دیدم که وثوق مردونه شونه لرزوند و من بو کشیدم فضا رو.

بوشو میداد ، بوی تنی رو که من این سه روز بی خبری دنبالش بودم .

زانوهام سست شد و نشستم وتیام سر برگردوند و لبخندی زد و من به لبخندش خیره نشدم .

به اونی خیره شدم که با اون باند سفید دور سرش و رنگ پریده صورتش دلبری میکرد ازم.

دوئید سمتم و دست دور گردنم انداخت و دستای بی حسم حس دار تر از هر لحظه تن اون همه چیز رو به تن کشید و من فقط بو کشیدم.

تنش رو بو کشیدم.

به جای این سه روز بی خبری نفس کشیدم .

هق زدم و صیام لرزید میون تنم.

اشک ریختم و دستای کوچیکش اشکام رو پس زد.

صیام – گریه نکن دیگه ، ببین من اومدم ، میدونم دلت برام تنگ شده.

بی خیال زبون ریختنش دل نگرون تر شدم بابت اون باند پیچیده به دور اون پیشونی خوشگلش.

قد راست کردم و صیام رو با خودم بالا کشیدم.

روی کاناپه نشوندمش و گفتم : الان برمگیردم مامانی ، وایسا ، برمگیردم.

از در زدم بیرون و قدم تند کردم طرف اتاق سه روز بهش سر نزده و میدونستم که تیام پا به پام قدم برمیدازه.

– آمین خوبی ؟ کجا داری میزی؟

– ببرمش بیمارستان ، سرش…سرش باند داره ، اگه چیزیش بشه؟

– میبریمش ، فعلا که خوبه.

– نه ببریمش …تیام منو میزنی؟

– چی؟

داد زد و پرسید و من لرزیدم.

– منو بزن.

– چی داری میگی؟ تب داری؟

– منو بزن ، بذار بدونم خواب نیستم ، بچم برگشته ، مگه میشه ؟ صیامم برگشته ، تیام صیام برگشته ، من بزن تیام ، بذار بدونم خواب نیستم.

تنم که میون تنش آروم گرفت جیغ زدم ، داد زدم ، خندیدم ، گریه کردم….بچم برگشته.

سرم ر به دیوار پشت صندلی سبز رنگ چسبوندم .

چشم روی هم گذاشتم و حضور مرد این روزام رو که کنارم حس کردم گفتم : چطور برگشت؟

– دم خونه ولش کرده بودن ، تو چرا اینقدر عصبی هستی؟ صیام برگشته.

– من تجربه کردم ، کشیده شدن تو یه ماشین و تا دم مرگ کتک خوردنو تجربه کردم ، ترس دارم…

سکوت مرد این روزام و من باز هم زخم زدم.

– خوبه؟

– از من و تو بهتره ، بسکه حرف زده پرستاره کم مونده یه چسب جا باند سرش بزنه رو دهنش.

خندیدم و زیرلب گفتم: قربونش برم من.

صیام که از زیر اون همه چکاپ پر وسواس من و باباش نفس راحت کشید تیام گفت : کی با یه حموم پدر پسرونه موافقه؟

صیام پر ذوق خندید و از بین دو صندلی تن جلو کشید و گفت : من.

از خندش خندیدم و گفتم : اذیتت کردن مامانی؟

صیام – نه…

نگاه من و تیام ثانیه ای رو صورت همدیگه مکثی کرد و دوتایی تقریبا پرداد گفتیم: نه؟ یعنی چی؟

صیام شونه بالا انداخت و با گوشی تاچ باباش خوش گذروند و گفت : پیتزا خوردیم ، پلی استیشن بازی کردیم ، تازه فوتبال دستی هم بازی کردیم.

دهن واموندم به اون نمونه بشری پنج ساله چسبیده به صندلی عقب بود و میدیدم که تیام زیرلب فحش میکشه به خودش و قرار قبول کردش و حرص هم به چاشنی اعمالش افزده میکنه هر لحظه.

– پس سرت چی شده قربونت برم ، داشتی دروغ میگفتی نه؟

صیام – نـــــه…پام لیز خورد سرم اوخ شد.

خندیدم ، قهقهه زدم ، تیام حرص خورد ، مشت رو فرمون کوبید و انگار از این سه روز نبودن ، من بیشترین ضربه رو خوردم.

***********

لباس ها رو روی تخت چیدم و به صدای خنده صیام و غر تیام گوش دادم و خندیدم و کمرم تیر کشید ، قفسه سینم تیرکشید و بچم برگشته…تقریبا سالم برگشته.

لباس تن صیام کردم و صیام خودش رو لوس کرد و خواست رو تخت بخوابه و تیام بیشتر غر زد و من خندیدم و چشمکی به صیام زدم و صیام هم برای کمتر شدن غرهای باباش چشم روی هم گذاشت و به ثانیه ای نکشید که خواب رفت و من خم شدم و دست میون موهاش بردم و زخمای تنم آخم رو درآورد.

تیام قدمی جلو گذاشت و گفت : چته؟

سری تکون دادم و بیشتر انگشت میون موهای پسرکم کشیدم و گفتم : هیچی.

بلند شدم و دستم ناخودآگاه کشیده شد به کمرم.

تیام حرصی بازوم رو فشرد و من خیره تو صورتش گفتم : تو چته؟

– دارم به زبون آدمیزاد میگم چته که آخ میگی؟

– مهمه؟

اخمی حواله گستاخی های نگام کرد و دست برد به لبه های اون بافت صورتی رنگم و به خودم که اومدم تنها با یه لباس زیر جلوش وایساده بودم و شوکه اون همه پررویی آدم مقابلم حرص میخوردم.

زور به تنم وارد کرد و من پشت بهش وایسادم و میشنیدم صدای عصبیشو.

– کمرت چی شده؟

– تیام چیزی نیست ، خوردم به…

– سحر هولت داد ، نه؟ سه روزه اینجوری داری با این زخم و تن کبود واسه من خودکشی میکنی؟

– تیام خوبم ، حداقل خوب تر از اون روزاییم که رد کمربندت تنم رو میسوزوند.

ندیده میتونستم طرح اون اخمای درهم رو حدس بزنم. ، زخم که نزدم؟

– اصلا تو به چه اجازه ای لباس منو…

– ساکت.

پر حرص طرفش برگشتم و نگاه اون به جایی حوالی اون لباس زیرم موند.

ضربه آرومی به صورتش زم و دستام چلیپایی سینه هام رو پوشوند.

– لباسمو بده ، بهت میگم ، مرتیکه هیز.

دستم رو با یه کم اعمال زور کناری زد و من حس کردم داغی دستاش رو روی اون قسمت از تنم که سه روز از دردش میگذشت.

– این دیگه واسه چیه؟

– تیام خوبم ، بی خیال ، عادت کزدم از وقتی دیدمت یه جا تنم سلامتیش بلنگه.

لحنم شوح بود و اون اخم کرد و خیره صورتم گفت : لباس بپوش میریم بیمارستان.

– بابا ولمون کن تروخدا ، من خوبم ، یه کم درد داره ولی نیازی به دکتر و این دنگ فنگا نیست.

باز اون اعمال زورش به کار گرفته شد و من لبه تخت نشستم واون توپید به این همه بی خیالیم و گفت : همین جا میشینی برمگیردم.

خندم گرفت از این همه نگرانی بهش نیومده و گفتم : حالا با این حولت هم میخوای بری برگردی؟

اخمم کرد و پشت پاراوان رفت و انگار من دو شب تنش رو دید کامل نزدم.

کمی بعد که انگشتاش رو کبودی بالای سینم پماد میکشید دلم نبض میگرفت ، شقیقم میزدو چرا این اتاق تا این حد اکسیژنش در حال تقلیله؟

کمرم رو که با اون انگشتای تو ذهن من لامصب اسم گرفته ماساژ میداد و درد تو تنم میپیچید و انگار درد تنم کنار اون ضرب کوبیده به دیواره های سینم پشیزی قدرت خودی نشون دادن نداشت.

– حالا برو بخواب ، به پشت هم نخواب.

لباسم رو چنگ زدم و میون اون همه خیرگی متصاعد از چشمای لامصب تر از دستاش تن زدم و شب بخیر زیر لبم میون کوبیده شدن پر ضرب در پشت سرم گم شد.

من میون تخت اهدایی وثوقپ تو به دندون گرفتم و از زنانه های سربرآودره امشبم حرص خوردم و حرص خوردم و حرص خوردم.

***********

دستی تنش رو از روی تخت برداشت و دستی دهن من رو پوشوند ، تیام خواب بود و من زور میزدم که از میون اون همه خفگی تن خلاص کنم.

عرق از کنار شقیقم راه میگرفت و داد صیام گفتنم تو گلو خفه مشد و دلم میلرزید و اون مرد صیام به آغوش خندید و من لرزیدم و چرا تیام از خواب بلند نمیشه.

برق سگک کمربندش چشم کور میکرد و میدیدم که کمربند بالا میرفت و میخواست رو تن بچه غرق خوابم پایین بیاد.

از بین اون همه خفگی گفتم تیام ، گفتم تیام ، گفتم تیام ، گفتم تیام.

نفسم بالا نمی اومد و از بین اون همه تاریکی ، اتاق تنهاییم و سرویس خواب اهدایی وثوق رو میدیدم

دست بردم و پتو کنار زدم و راه پله های انگار هیچ وقت تموم نشده رو در پیش گرفتم و پر صدا در اتاق تیام رو باز کردم و به همت نور آباژور روشن روی عسلی صیام غرق خوابم رو تشخیص دادم و دیدم که چشمای باز تیام پر تعجب دونه به دونه اشکام رو رصد میکنه.

– چی شده باز آمین؟

– داشتن میزدنش.

– کیو ؟ چی داری میگی نصفه شبی؟

– داشتن با کمربند میزدنش.

کنار زانو های من زانو فرو آورد و بازوهام رو اسیر دستاش کرد و غم ریخت میون اون جنگل تاریک شده نگاش.

– بگو دردت چیه؟

-دیدم دارن صیامو میزنن ، تو همین اتاق ، تو خواب بودی ، دهن منو گرفته بودن …

سرم به جایی پر ضرب چسبید و من با ریتم آهنگش آروم تر شدم.

– میخواستن با کمربند بزننش.

تنم گرم تر شد و دستای اون بیشتر تنم رو چسبید.

– تمومش کن آمین، صیام اینجاس، جاش امنه ،دیگه نمیذارم از پیشمون بره.

کمی بعد که رو تخت کشیده شدم و دستام تن صیام رو بغل زد ، حس کردم گرمای آشنایی رو که به پشتم چسبید و دست دور تنم انداخت.

– حالا چی کار میکنی؟

– چیو چی کار میکنم؟

– تو قبول کردی باهاشون همدست باشی.

– به من اعتماد کن.

– بهت اعتماد میکنم.

– انگار باید یه روز ببرمت یه روانپرشکی چیزی ، فوبیای کمربند پیدا کردی.

– سخت بود تیام ، من هیچ وقت دوست نداشتم جای آیلینو بگیرم.

– تو جای خودتو داری ، آدما نیاز ندارن جای همدیگه باشن .

– یه سوال؟

– تو که خواب بعد سه روزمونو گرفتی ، بپرس خلاصمون کن.

– چرا یهو خوب شدی ؟ تو رو که نمیشد با یه من عسل هم خوردت؟

– درد داشت آمین ، با تو خودم نبودم ، با تو بد بودم ، سخت بود ،تو این چندوقت با تو خودم بودم ، حس کردم میشه از اون پوسته دراومد ، تو یخ آدمو باز میکنی .

کمی به صورتش که رو صورتم خم شده بود نگاه کردم و دلم لرزید میون تنها منبع نور اتاق ، میون جنگ تاریک شده نگاه مرد این روزام ، میون این همه ناامنی تبدیل شده به امنیت این آغوش.

اگه دنیا هر چی که داشتم گرفت ، ولی دستتو توی دستام گذاشت

اسم تیام روی گوشیم خودی نشون داد و من درگیر و دار اون بوسه ی آروم روی گونه شب قبلم بودم و نفسم بالا نمی اومد از اون همه حس ریخته به این تن دیشب میل به زنانگی داشته.

تسلط به احساسم مثل همیشه کارساز شد و جواب دادم زنگ مرد این روازی من رو.

– سلام.

– سلام ،دارین میرین خرید؟

– آره دیگه ، صیام ول کن نیست.

– به رانندم گفتم بیاد دنبالتون ، خودم هم جلسه رو تموم کردم میام.

– فقط زود بیا ، صیامو که میشناسی.

– حس میکنم دارم لوسش میکنم.

– حالا تا عید با دل بچه راه بیا ، طوری نمیشه که.

– من باید برم آمین ، کارتو هم گذاشتم رو میز توالت اتاقم ، رمزش هم سال تولد صیامه.

– نیازی…

– هست ، تا وقتی تو خونه منی خرجت پا منه ، حالا واسه بچم هم میخوای تو خرج کنی؟

– برو به جلست برس.

– خوب داری از زیر کار در میریا ،از فردا از این آوانسا خبری نیستا.

– باشه.

خداحافظی هولش نشون از جلسه مهمش داشت و من میدونستم که تا پونزده فروردین از خونه این مرد باید بکنم.

میون مغازه ها کشونده میشدم و چشمای صیامم بیشتر از لباس اسباب بازی دید میزد و میدیدم که راننده مسن چقدر از شیطونیای صیام کفری میشه.

جلوی بوتیکی وایسادم و شلوار لی خوش رنگش چشمم رو گرفت و…

حرارت آشنای این دستا روی پهلوهام برای من همیشه آشنا میمونه.

– کدومش ؟

– سلام.

– با ادب شدی.

آرنج کوبیدم به سینه محکمی که به پشتم چسبیده بود.

– نگفتی …کدومش؟

– بی خیال ، نمی صرفه ، پارچشو بخرم ، آهو برام عین خودشو درمیاره.

اخماش رو دیدم و من پونزده فروردین از خونه این مرد باید اسباب کشی کنم.

به زور اون شلوار رو پرو کردم و انگار بهم می اومد که تیام جلوی اتاق پرو با همکاری پسرش سری تکون داد و رو به فروشنده گفت : همینو می خریم.

برای صیام لباس خریدن یعنی خود خود درددسر.

با تشر باباش که مجبور شد بره اتاق پرو خندیدم و تیام حرصی گفت : پرروش کردی دیگه.

گوشیم زنگ خورد و قبل من نگاه اون روی شماه افتاد.

سالار بود و من دقیقا چند روزه که از دوستام خبر ندارم؟

– سلام بی معرفت.

– سلام خوشگل داداش.

– چه خبر؟

– خبر اینکه فردا صبح من و بهزاد و آهو جونم و سارا خانوم راهی کیشیم.

لبخند رو لبم ماسید و انگار من توی برنامه ی رفقای همه سالای زندگیم هم جایی ندارم.

فدای سرشون.

بغض پس زدم و گفتم : به سلامتی ، خوش بگذره.

– به تو که بیشتر خوش میگذره ، ترکیه و دعوت عمه خانمتون اینا.

و انگار سالارم هم خبر نداره که این تن به مدد جمشید خان راهی خونه عمش بشو نیست.

الکی خندیدم و نه نفی کردم حرفشو و نه تایید.

– آمین ماها دوازدهم تهرونیم ، باید برم ، مریض دارم …راستی خیلی دوست دارم ، خداحافظ.

– به سلامت.

گوشیو قطع ردم و میدونستم که ردپای غم هنوز هم روی چشمام سایه داره.

تیام اندک اخمی قاطی استیل صورتش کرد و گفت : چی شده؟ سالار چی کارت داشت؟

– هیچی ، دارن میرن کیش.

– خب تو هم میری پیش مامانت.

تلخ خندی زدم و تلخیش تمام کامم رو گرفت.

صیام که با ادای مدلای فشن تی وی از اتاق پرو زد بیرون و دکمه هاش بالا پایین شده بود به خنده افتادم و من جای همه تلخی هام صیامم رو دارم ، بی خیال اینکه آدمای این شهر هیچ وقت آمین براشون مهم نیست.

شب خوبی بود ، کنار صیام و تیام عالی بود .

وقتی که تو مرسدس بنز کلاس ای تیام ساندویچ بندری خوردیم و صیام ذوق کرد عالی بود.

وقتی که میون خواب صیام از ماشین بیرون زدیم و رو نیمکتای کنار خیابون لبو خوردیم و هوای اسفند رو نفس کشیدیم عالی بود.

وقتی که تیام تنها تا پونزده فروردین سهم من و تنها برای من بود عالی بود.

با من قدم بزن حالا که با منی ، حالا که بازیم حالا که سهممی

دستم روی دست مردونش رفت و دست اون انگشتام رو سفت فشرد و من غرق مرونه های مرد کنارم شدم.

دست منو بگیر کنار من بشین ، من عاشق توام حال منو ببین

– حس میکنم یه اتفاقی تو راهه ، من به این همه آرامش عادت ندارم آمین.

از دلهره نگو از خستگی پرم ، بی تو میشینم و روزا رو میشمرم

سر به شونه مرد این روزام تکیه دادم و این مرد چرا تا این حد به تمام منیت من نفوذ کرده؟

تنهام دیگه نذار تو با منی هنوز ، عطر تو با منه فردا داره به ما لبخند میزنه

من کنار دغدغه های کل زندگیم ندیدن این دو مرد هم خون نفوذ کرده تو منیتم رو کجا جا بدم؟

بی تو برای من فردا پر از غمه ، بی تو هوا پسه ، دنیا جهنمه

دل به دریا زدم و خواستم بگم اون اتفاق قریب به وقوع پونزده فروردین رو.

– تیام…قراره…

نگاه اون خیره ماشین شد وگفت : یا خدا ، دوباره این شمر بیدار شد.

به صیامی که از پشت شیشه برامون شکلک در می آرد لبخندی زدم و من حداقل تا پونزده فروردین برای خودم دارمشون.

– چی میخواستی بگی؟

تن روی صندلی کشیدم و گفتم : هیچی.

و این هیچی قراره تو و بچت رو از من بگیره.

صیام – کجا رفته بودین؟

تیام – به شما ربطی نداره ، شما بگیر بخواب.

صیام- من هم با شما حرف نزدم ، با مامانم حرف زدم.

تیام – شیطونه میگه…

– شیطونه غلط میکنه ، شما هم آقا صیام بگیر بخواب و با بابات هم درست حرف بزن ، فردا صبح خاله میخواد خونه رو گردگیری کنه نمیخوای کمک خاله کنی؟

وقتی خوابید نگاه من روی صورت تیام برگشت و این حس نوپای این دل کاش هیچ وقت سرپا نشه و کاش یادش بیاد که این مرد کم آزار نداده تنش رو .

– چرا از سر شب تا حالا پکری؟

– مهمه؟

– دِ اگه من بتونم این کلمه رو از زبون تو بکشم بیرون که کولاک کردم …کمرت بهتره؟

– بهتره.

– چته؟

– یه زمانی بود که هیچیم واست مهم نبود.

– اون زمونا تموم شده.

– تو هم دلت واسم سوخته؟ مثه مامان؟ مثه آهو و سارا ؟ مثه وثوق ؟ مثه سالار ؟ تو هم دلت سوخته واسم ؟ هیچکس منو واسه خودم نخواست ، همه دلشون سوخت تا منو خواستن ، تو هم همینجوری دلت سوخته ؟ اشکال نداره ، من عادت کردم.

روی پل وایساده بودیم و من خیره تاریکی شب و کورسوهای رنگارنگ بودم و تیام…

دستش روی دستم رفت و من داغ تر شدم ، بیشتر از همه این دوشب داغ تر شدم.

– غلط میکنه اونیکه دلش واسه تو بسوزه ، کی اصلا میتونه به خودش اجازه بده که دلش واسه تو بسوزه؟

– میسوزه ، همه دلشون واسه من میسوزه ، چون سربارم ، واسه بابا سربارم ، واسه خواهرم سربارم ، واسه مامان فرشته سربارم ، واسه تو…واسه تو هم سربارم…ولی یه روز میرسه که من دیگه سربار هیشکی نمیشم ، میرم ، یه روزی میرم ، میرم واسه خودم زندگی میکنم ، من مامانو خیلی دوست دارم ولی اونم حق زندگی داره ، تو هم حق زندگی داری ، تا کی من مفت تو خونت بخورم ، مفت…

انگشتاش به لبام چسبید و اون بغض از سر شب چسبیده به گلوم اشک شد و ریخت…

کاش خدای من این همه بغضو از من میگرفت.

***********

عصبی موهای افتاده تو پیشونیم رو کشیدم و غر زدم به جون این آخر سال و این همه کار ریخته سرم و تیامی که صبح تاحالا شاید برای بار هزارم پشت تلفنش داد زده بود و کل پرسنلش رو زیر سوال برده بود.

تلفن به دست جلوی من قدم رو میرفت و من عید رو باید تنها باشم.

اون فردا شب راهی اصفهانه و وثوق فردا صبح راهی شیراز.

عصبی هستم بابت این تنهایی هنوز نرسیده.

من از خونه بزرگ تیام میترسم.

من از تنهایی و شب و تاریکی میترسم.

عصبی تن کوبید به کاناپه اتاقش و من غریدم که…

– چرا اینقدر داد میزنی؟

– تو چته امروز؟

– خسته شدم ، ساعت نه شبه .

گردنش به آنی چرخید طرف ساعت و گفت :جمع کن بریم ، فردا خودم یه سر میزنم راست و ریسش میکنم.

تو ماشین که نشستیم گفت : کی میری پیش عمه؟

– فردا بعدازظهر بلیط دارم.

دروغم گلو میسوزونه.

– بیا این کلیدو داشته باش ، اگه یه دفعه زودتر از ما رسیدی تهرون آواره نشی.

و این مرد هم فهمیده من آواره این شهرم ، من خونه ای برای امنیت داشتن ندارم و تازه داشتم حس میکردم که عمارت تیام ملکان میتونه کمی امنیت ببخشه به این تنی که این روزا داره به باور بی کسی میرسه.

– مرسی.

– خوبی آمین ؟ یا مثه دیشب دلت پره؟

الکی خندی زدم تا خیالش از بابت آدم ترحم برانگیز زندگیش راحت بشه.

***********

کوله خالی از وسیله کنار پام بود و کلید عمارت توی جیب شلوار جینم.

روی دو زانو نشستم و دست بردم و صیامم رو به تن کشیدم و نفس کشیدم عطر تنی رو که قراره چند روزی ازش دور باشم.

صیام – من میخوام با تو بیام ، من نمیخوام برم.

– مامان تهمینه دلش واست تنگ شده ، بابا فریدون هم دلش میخواد تو رو ببینه ، اون وقت دلت میاد نری؟

صیام مردد شد و نگاش دو دو زد برای من و من باز به تن کشیدم همه وجود وجودم رو.

تیام – خودتو لوس نکن بچه ، داره دیرت میشه آمین ، زود باش.

گاهی میشد به این حس رسید که چقدر تیام رو کچل کنیم خوشگل میشه.

چشم غره ای به اون استیل ایستادن زدم و و کوله روی دوش انداختم و گفتم : خب دیگه من برم.

صیام – خوش بگذره.

بینیش رو کشیدم و دلم برای پسرکم حتما تنگ میشه.

سری برای تیام تکون دادم و قدمی عقب گذاشتم که دستم کشیده شد و میون حجم دستای تیام کشیده شدم.

صداش کنار گوشم شنیده شد که…

تیام – اینقدر خشک خداحافظی کردن بهم نمی چسبه.

صیام – مامان دیرت شده آ.

شونه های تیام لرزید ، شونه های من لرزید و پسرکم کمی غیرت داره.

از خونه که بیرون زدم به مدد بهونه آژانس ، دلم گرفت.

بین خیابونای شلوغ قدم میزدم ، ساعت هشت پرواز داشتن و من باید تا ساعت هشت وقت میگذروندم.

زنگ گوشیم یادم آورد اونقدرها هم بی کس نیستم.

شماره جمشیدخان بود وپوزخند من به مردی بود که حتی نذاشت عید رو خوش بگذرونم.

– سلام ، پیشاپیش عیدتون مبارک.

– سلام ، کجایی؟

– یه جایی زیر آسمون خدا ، شما کی رسیدین؟

– دو ساعت پیش ، تنهایی؟

– تنهام ، مثل همیشه.

– آمین ، من…

– خوش باشین جمشیدخان ، من مامانمو خیلی دوست دارم ، دوست دارم شاد ببینمش.

– صدات انگار میلرزه.

– من باید برم ، عید خوبی داشه باشین.

قطع کردم و تنه آدمهایی که خلاف جهتم می اومدن رو به جون میخریدم.

نگاهم به پیاده رو بود و آدم هایی که امشب شاید هیچکدوم تنها نبودن.

تمرین مرگ میکنم تو گود این پیاده رو

دلم لرزید و بغض خط کشید به دیواره نازک شده گلوم.

دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم

امشب تنهام و امشب هیچکس با من نیست ، هم پای تنهایی های من نیست ، امشب سال تحویل میشه و من تنهام.

دارم شبامو با تن یه مرده قسمت میکنم

کم کم که ساعت نه شد و تن من از لای در آهنی عمارت تیام گذشت دلم بیشتر لرزید.

دوئیدم ، از میون باغی که میترسوندم دوئیم ، از میون درختایی که جای قشنگی وحشت میندازن به این دل از سر شب لرزیده دوئیدم.

ترسیدم ، با دست لرزون در باز کردم و ولوم تلویزیون رو بالا بردم و روی کاناپه جلوی تلویزیون تو خودم جمع شدم و پالتو رو تن ترسیدم کشیدم و حالا میمرد این تیام خان ملکان تو یه آپارتان زندگی کنه؟

گرسنه بودم و دلم سبزی پلو ماهی شب عید میخواست.

به هفت سین بدون استفاده ای که خاله واسه برکتش روی میز جلوی تلویزیون چیده بود نگاه میکردم و چشمام سنگین میشد و تنم بیشتر از ترس در هم فشرده میشد.

صدایی می اومد.

صدای یکی که اسمم رو صدا میزد.

صدای داد های یکی.

سردم بود.

میترسیدم.

شب عید بود و چشمای من غرق خواب.

صدای داد نزدیک میشد و من میخواستم که ریموتی داشتم و صداش رو خفه میکردم.

تو ثانیه ای چشم باز کردم و دست روی گوشام گذاشتم و جیغ های هیستریکم تو خونه انعکاس پیدا کرد.

دستی روی دستام اومده بود و من باز هم جیغ میکشیدم.

و همون دستا بود که دستای چسبیده به گوشم رو کنار زد و من شنیدم صدایی رو که دقیقا تو این لحظه محتاج شنیدنش بودم.

– چته آمینم ؟ بسه آمین ، منم…دِ لامصب منم ، آمین یه دقیقه منو نیگا ، دِ تیامت به فدات نگام کن.

سر به سینش کوبیدم و هق زدم و من محتاج عطر کاپتان بلک ساطع از تنشم.

دستش موهام رو چنگ میزد و من هق میزدم.

لبهاش شقیقه هام رو بوسه میزد و من هق میزدم.

دستش کمرم رو نوازش میکرد و من هق میزدم.

صداش میلرزید و من هق میزدم.

– بسه آمین ، گریه نکن دیگه ، نگاه کن هیچی نیست.

اون حرف میزد و من تو پونزده سالگی هام شناور میشدم.

اون حرف میزد و من دستایی رو حس میکردم که تنم رو از روی زمین بلند میکرد.

اون حرف میزد و من آحرین تقلاهام رو میون اون آغوش کثیف حس میکردم.

اون حرف میزد و من صدای دادی رو میشنیدم که اسمم رو صدا میزد.

اون حرف میزد و من چقدر محتاج حرف هاش بودم.

سر کندم از تن پر از عطر کاپتان بلک مردم و خیره شدم به جنگلی که شفاف تر از هر لحظه خیرم بود.

– خوبی؟

سری تکون دادم و پیشونیم به شونش چسبید.

– ترسیدم.

دستاش قاب صورتم شد و من هنوز هم گرگرفته اون بوسه های خورده به شقیقم بودم.

– چرا نگفتی؟

و این بود مقدمه ی طغیانش .

– آخه دختره ی…نباید بگی؟ به من نباید بگی؟ من به درک ، به اون مامان بیچارت که از سر شب تا حالا داره سر دنیا دق میکنه نباید بگی ؟ نباید به اون بابای بی خیالت بگی؟ نباید به اون رفیقات بگی؟ دِ، دختره ی خیره سر چیو میخواستی ثابت کنی؟ آزار خودتو دوست داری یه ندا به من بده از پشت بوم شرکتت پرتت کنم پایین یه جماعتی راحت شن.

چونم لرزید از آخرین جملش ، زهر کرد شیرینی اون همه نگرانی رو این آخرین جملش.

– بغض نکن…حرف حساب میزنم بغض نکن…دِ با تواما…چونت لرزید نلرزیدا.

دستش بند چونم شد و من نگاه بالا کشوندم تا اون همه سبزی و دلم هری پایین ریخت از این همه مهربونی نگاش.

– میدونی چند نفر الان دربه در دنبالتن؟ دِ لامروت مامانت چه گناهی کرده که باید از نگرانی تا دم مرگ بره و برگرده.

نگام نگرون شد و بعد از اون همه خشونت صداش ته لبخندی لبهاش رو از هم باز کرد.

– خوبه ، حالش خوبه ، چراغای روشن خونه رو دیدم خبرش کردم.

زبونم تو دهن چرخید بعد از این همه حرف شنفتن و گفتم : تو اینجا چی کار میکنی؟

پوف بلندش رو شنیدم و نگام افتاد به صیامی که تو قاب در ترسیده و خواب زده نگامون میکرد.

دست از هم باز کردم و به ثانیه ای نفس هر لحظم تو بغلم نیمه خواب شد و صداش خواب آلوده به سمع گوشمون رسید…

– مگه ما نباید بریم خونه مامان تهمینه؟

تیام روی کاناپه تک نفره کنارم پخش شد و گفت : دیگه نه.

با ریموت تلویزیون رو روشن کردم و اشکام رو کنار زدم و الان آخرین دقایق ساله و من با این تیپ مکش مرگ مابچه خواب آلودم رو بغل زدم و مردی کنارم نشسته که چشماش بابت خستگی بسته است و این مرد چرا تا این حد شده دغدغه این روزهای من؟

دستش روی دستم نشست و من غرق حضورش شدم و دعای تحویل سال رو زیرلب زمزمه کردم.

من کنار این دو مرد کوچیک و بزرگ زندگیم ته خوشبختی و عدم بی کسی رو حس میکنم و خدا برای من نگهشون میداره یا فقط ته مهلتم پونزدهم فروردینه؟

– سال نو مبارک.

چشماش باز شد و من خیره اون همه سبزی شدم و اون صورت جلو کشید ومن ثانیه های بعدی رو به تفکر درباره ی داغی روی گونم میگذروندم.

– سال نو شما هم مبارک خانوم شجاع.

طعنه زد و من اخم کردم و اون خندید و انگار اولین خنده امشبش بود این خنده.

– چطور فهمیدی تنهام؟

– تو چطور فکر کردی میشه این همه آدمو با هم پیچوند؟

– به سادگی آب خوردن.

– چراجواب تلفن نمیدی؟

– گوشیم خرابه ، صدا زنگش درنمیاد ، همش رو سایلنته.

– اونقدر ندارم تو نظرت که نتونم واسه زنم یه گوشی درست درمون بخرم؟

و من هنوز هم درگیر اون زنم وسط جملش بودم.

دست منو بگیر ، کنار من بشین ، من عاشق توام ، حال منو ببین

– آره آمین؟

– من عادت نکردم مشکلاتمو دیگران حل کنن.

– من دیگرانم؟

نگاش کردم و این مرد انگار این روزها خودی تر ازخودم به منه.

از دلهره نگو ، از خستگی پرم ، بی تو میشینم و روزا رو میشمرم

– نگفتی ، چطور فهمیدی تهرونم؟

– خوب میپیچونی فسقله.

از اون فسقله ته جملش هم خوشم میاد…روح نوازی بلده انگار این مرد خسته کنار دستم.

بی تو برای من فردا پر از غمه ،بی تو هوا پسه ، دنیا جهنمه

صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.

– بلند شو دیگه مامان ، عیدها.

– صیام ، جون مامان یه ساعت دیگه بخوابم.

دست دور تنش انداختم و گفتم : تو هم بخواب.

صدای خنده ای اومد و من یک چشمم رو نیمه باز کردم و به مرد به خاطرم از اصفهان تا اینجا کوبیده و اومده رو نگاه کردم.

– خنده داره ؟ من خوابم میاد.

تیام – لوست کردن.

صیام – آره آره.

تیام – تو برو سر میز صبحونه منم مامانتو میارم برات.

صیام از در بیرون زد و من پتو تا زیر گردن بالا کشیدم و نالیدم که…

– جون صیام بذار بخوابم.

لبه تخت نشست و من طرح لبخندش رو میدیدم.

– بلند شو ، وسیله هاتو جمع و جور کن حداقل بریم یه جا به این بچه خوش بگذره.

کمی نگاش کردم و بی ربط گفتم : چرا برگشتی؟

– بابام هیچ وقت بی غیرتی یادم نداد.

– یه مرد واسه کسایی غیرت خرج میکنه که مهمن.

دستش میون موهام رفت و صورتش روی صورتم خم شد و نفساش گرم کرد گونه های بی رنگم رو.

– اونقدر مهمی که به خاطرت اگه اون سر دنیا هم باشم خودمو بهت میرسونم ، اصفهان تا تهرون که راهی نیست.

دلم داغ میشد ، نبض میگرفت، دق میکرد…

دق میکرد بابت اون پونزدهم فروردین نحس این روزهام.

دستش روی گونم نشست و من لبخند زدم و اون بعد از یک خیرگی چند ثانیه ای گفت : بریم صبحونه ، دیر راه بیفتیم بیشتر تو ترافیک جاده چالوس می مونیم.

– حالا چرا شمال؟

– چرا شمال نه؟

– تو اونجا منو زدی.

– من تو این خونه هم تو رو زدم ، دو شب به اجبار با تو عشق بازی کردم ولی دیگه تکرار نشد ، دیگه تکرا نمیشه آمین ، دیشب که به بابا خبر دادم واسه خاطر تو برگشتم برام خندید ، آمین بابام خیلی دوست داره ، تو براش اون دختری هستی که هیچ وقت نتونست داشته باشه.

– منم دوسشون دارم ، من به همه آدمای خاندان ملکان مدیونم ، بابت مامان فرشته مدیونم ، بابت دختر عزیزکرده ای که واسه خاطر من از همه آیندش گذشت مدیونم.

– تو به هیچکس مدیون نیستی ، این آدمای زندگی توان که بهت مدیونن ، بابات ، مامانت ، من…حتی آیلین.

و تو میدونی که همین آیلین پونزده فروردین برمیگرده؟

– یه دوش بگیرم اومدم.

– فقط سریع ، باید زود راه بیفتیم.

لبخند پر استرسی زدم و من فقط پونزده روز برای با اون بودن وقت دارم.

از حموم که زدم بیرون و کنار صیام مشغول صبحونه خوردن شدم و تیام حرصی شد بابت اون موهای هنوز نمدار طعم خوب خونواده داشتن زیر دندونم رفت.

صیام – اونجا بریم شنا هم میکنیم؟

تیام – معلوم نیست ، هوا خوب بود شاید بذارم.

لبخندی به این پدرانه های جدید زدم و دل دادم بابت این پدرانه هایی که هیچ وقت خرجم نشد.

تیام – شما کجایی؟

– همین جا.

تیام – یه زنگ به عمه بزن ، دلش صداتو میخواد.

– باشه.

تیام – چرا نرفتی؟

– یه فرصت دادم ، به جمشیدخان ، به مامانم ، به خودم.

تیام – شک دارم ، آخه خودت همیشه آخرین نفری.

– من باید به تنهایی عادت کنم.

تیام – دقیقا واسه چی؟

– واسه رفتن از این خونه.

تیام – فعلا که هستی.

– من برم به مامان زنگ بزنم.

دلم پیچ خورده اون همه توجه بود و نفسم از این حس های لعنتی تا حالا به تجربم نرسیده بالا نمی اومد.

صدای مامان و غرهاش که توگوشی پیچید خندیدم.

– من تو رو ببینم کشتمت آمین ، تو نمیگی من دق میکنم اگه بفهمم تنهایی ، آمینم من مادرم ، درکم کن.

– تو مادر نیستی…فرشته ای ، عمری ، جونی ، عشقی…بیشتر از همه واسه جمشیدخان عشقی.

– بحثو به جاده خاکی نکشون آمین.

– عشق این همه سالت جاده خاکی نیست ، مامانم ….تو لیاقت خوشبختیو داری.

– من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی.

– من الان خوشبختم.

و دقیقا الآن خوشبختم ، الآنی که دو مرد کوچیک و بزرگ زندگیم صبحونه میخورن و حرف میزنن و من از وجودشون لذت میبرم.

– چرا نگفتی تنهایی؟

– حالا که دیگه نیستم قربونت برم.

– بی خبرم نذار از خودت ، باشه آمینم؟

– باشه قربونت برم ، آرمانو از طرف من ببوس ، به عمه هم بگو دلم واسش تنگ شده.

– به بابات چی بگم؟

– اون نیازی به تبریک عید من نداره ، من دیگه باید برم مامان ، دوست دارم ، عید خوبی داشته باشی.

– مواظب خودت باش.

خداحافظی کردم و دل من این روزها کمی مامان میخواد.

به لیست پیام های دریافتیم نگاه کردم و اولین پیامش لبخند نشوند رو لبم.

– دقیقا کدوم گوری هستی؟

سالار بود دیگه… سالار بود و دهن بی چاک و بستش و من عجیب دلم سالار و دیوونه بازیاش و سر به سر آهو گذاشتناش رو هم میخواست.

تیام – نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم زود باش آمین.

– به سالار خبر ندادی؟

تیام – خبر نداده بودم که سکته کرده بود ، یه زنگ بهش بزن ، از دستت شکاره.

خندیدم و راهی اتاقم شدم و شماره سالار رو گرفتم و صدای دادش تو گوشی پیچید و من غش غش خندیدم.

– دختره ی بی شعور من که تو رو ببینمت کشتمت…نخند ، دِ عفریته نخند…کدوم گوری هستی تو؟

– فرصت بدی حرف میزنم.

– میخوام حناق بگیری جماعتی از دستت راحت شن ، آخه آدم حسابی من انقدر غریبه ام که نباید بدونم خواهرم تنهاست ؟ دستم کج بود یا بی پول بودم که خرج مسافرتتو بدم؟

– حرف هر چی باشه حرف پول نیست سالار.

– حرف همون هرچیو بگو بدونم غریبه بودنم از کی شروع شده؟

– دردت تو جونم ، نقل این حرفا نیست ، تنهایی میخواستم.

– بیخود کردی ، آخه دختره ی نفهم من بی غیرتم؟

– سالار حرص بیخود نخور و به سفرت برس…راستی عیدت مبارک.

– تیام پیشته؟

– داریم میریم شمال.

– مهربون شده پسردایی ما انگاری ، خب باید خر باشه اونکه با آمین خانوم ما بپره وگلوش پیش آمین خانوم ما گیر نکنه.

– برو دیگه وقت ندارم.

– آمین؟

– جونم؟

– دوست دارم ، مواظب خودت باش.

– هستم .

قطع کردم و هرچی اومد دم دستم رو چپوندم تو ساکم و کوله به دوش و ساک به دست از اتاق زدم بیرون و تو لکسوز تیام نشستم و خیره به نیمرخش گفتم : با سالار حرف زدم.

یه وری خند معروفش رو زد و با ریموت در رو بست و گفت : عصبی بود؟

– اووووف ، عصبی واسه یه لحظشه.

کمی سکوت شد و باز تیام گفت : به بابات هم نگفته بودی تهرون تنهایی؟

-من عادت ندام گزارش عملکرد به کسی بدم.

– عادت میکنی.

تا پونزده فروردین عادت کنم؟ به چی ؟ به آقا بالاسر داشتن ؟ به نگرانی های تو ؟ به عذاب وجدانت؟ صرف نمیکنه شوهر خواهر آینده…صرف نمیکنه.

صیام – عمو وثوق اینا هم بگو بیان بابا.

تیام – نمیان…صیام درست بشین.

هنوز هم لوس کردن بچه بلد نبود این مرد برای من این روزها عجیب خودی شده.

عینک دودی پلیسش که روی جنگل نگاش قد علم کرد خیره شدم به خیابونای بهارزده تهرون و دود و غبار کم تر شدش ، تهرون تو عید نوزوز انگار تازه نفس کشیدن یادش میفته.

– یه سوال میپرسم خوش دارم جوابت راست و حسینی باشه.

نگاه دوختم به نیمرخش و اون گفت : تو از چی وحشت داری؟ از چی اینجور میترسی؟

– آدما از خاطره هاشون میترسن ، یکی از یه فیلم میترسه ، یکی از تاریکی…یکی…

تیام – اون یکی تو چیه؟

– خودم هم دقیق ازش خبر ندارم…ولی ترس از تاریکیم بابت اینه که یه روز وقتی هفت هشت سالم بود خانوم گل تو زیرزمین خونه حبسم کرد ، ترسیدم…اون خاطره یکی از بدترین خاطره هامه.

– یکی ازبدترین؟

– بابا بی خیال ، من خاطره خوب خیلی بیشتر داشتم…یه روز با سارا باباشو هل دادیم تو استخر یا چند سال پیش گوشی سالارو کش رفتیم و کل دوست دختراشو پر دادیم…یه بارم با آهو…

– آمین موضوعو نپیچون ، من بدم میاد یکی خر فرضم کنه.

– مگه من خر فرضت کردم؟

صیام – کی خره؟

از این یهویی خودشو جلو کشیدن خندیدم و تیام بابت عدم جوابم حرصی شد و دست به پخش برد .

صیام سر تو گوشم برد و گفت : همیشه ی همیشه پیشم میمونی؟

– نمیشه قربونت برم.

صیام – چرا؟

– چراش مهم نیست ، مهم اینه که من همیشه به یادتم و تو تو قلبمی و تا جاییکه بتونم میام بهت سر میزنم.

صیام – مامانا باید همیشه پیش بچه هاشون باشن ، مگه نه؟

– قربونت برم من همیشه دوست دارم.

صیام – من میخوام پیشم باشی.

تیام – چی میگین شما دوتا؟

صیام – بابا به مامان بگو هیچ وقت از پیشمون نره.

تیام – مگه قراره بره؟

و نگاش توی چشمام نشست و این بغض پونزده فروردین دق میده این تن رو.

میشه چشماتو به من قرض بدی؟ جای هردومون میخوام گریه کنم

عینک رو روی موهام فیکس کردم و دست به یخچال فروشگاه بردم تا اون دلستر استوایی چشمک زن رو بردارم که دستی زودتر دلستر رو چنگ زد و من حرص زدم بابت آخرین دونه مونده تو این یخچال.

نگاه به موهای فشنش انداختم و ندیده میتونستم میزان پایین بودن اون شلوار جین کوفتیش رو تخمین بزنم.

ابرویی بالا انداخت و هیزی کرد و من از این همه خیرگیش حالم به هم خورد.

عقب گرد کردم که گفت : بودیم در خدمتت خوشگله.

دستی کمرم رو چنگ زد و من این بوی کاپتان بلک قاطی عطر تلخ بی نظیر مرد این روزهام رو از صد فرسخی هم میتونم تشخیص بدم.

پسر که نگاهش به قد و بالای تیام افتاد ماست کیسه کرد و عقبی رفت و تیام توپید که…

– خوش دارم یه بار دیگه بشنوم دوست داشتی در خدمت کی باشی.

پسر اومد چیزی بگه که یقش میون مشتای تیام گم شد و من به خودم تکونی دادم و بی خیال این همه شیرینی ریخته به کامم بابت غیرت خرج شده برام شدم و دست روی بازوی تیام گذاشتم و گفتم : تیام …

– شما تو ماشین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا