رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶۹

3.6
(89)

 

– نه از همین بکشید ممنونم.

اطاعت می‌کند و کارتش را می‌کشد

– سلام ما رو به آقا سید برسونین آبجی…

تشکر دوباره‌ای کرده و قبل از برداشتن پاکت میوه‌ها نگاه دیگری به ساعت می‌اندازم.
سی دقیقه از خروجم گذشته بود و حرف‌هایشان تمام شده بود؟

– امر دیگه ندارین آبجی؟!

سرم را به چپ و راست تکان داده و پاک‌ها را برمی‌دارم

– عرضی نیست، ممنونم.

خواهش می‌کنمی می‌گوید و با دستمال قرمز رنگ دست‌های کثیفش را پاک می‌کند.
از مغازه که بیرون می‌کنم کسی صدایم می‌کند…

– ماهک خانوم…

سمتش می‌چرخم و دندان‌هایم روی هم قفل می‌شوند. او چادرش را روی سرش مرتب می‌کند و لبه‌ی راست شال من، از روی ضانه‌ام سر می‌خورد.

– من…

حرفش را نزده پشیمان می‌شود و من با لحنی غیر دوستانه می‌گویم

– حرفت رو بزن کار دارم.

روی پا جابجا شده و چادر را زیر چانه‌اش نگه‌می‌دارد

– به امام حسین من نمی‌خواستم تهمت بزنم، فقط…

چهره‌ام جمع می‌شود و سرم را جلو می‌برم

– دیگه واقعا نمی‌دونم چی بگم بهت… چادر سرته، اسم امام حسین رو زبونت، اصلاً می‌فهمی ناموس و تهمت چیه؟

#زهــرچشـــم
#پارت651

سرم را با تأسف برایش تکان می‌دهم

– تو با چشم خودت دیدی من مرد تو خونه آوردم؟! یا فقط به خاطر دو بار دیدن دم در خونه فکر کردی…

با نفس عمیقی جمله‌ام را می‌خورم. حتی لیاقت اینکه با او حرف بزنم و ثابت کنم مغز معیوبش اشتباه برداشت کرده را ندارد.

کیسه‌ها را محکم‌تر میان مشتم گرفته و روی می‌گیرم

– احمق‌.‌‌…

حماقت به سن و سال نبود، حتی به حجاب و بی‌حجاب هم ربطی نداشت. احمق کسی بود که زیر سلطه‌ی افکار پوسیده‌اش بود‌.

تا رسیدن به خانه بیست دقیقه‌ی دیگر طول می‌کشد و اما با دیدن جای خالی عصمت خانم، متعجب نگاهی به علی می‌اندازم

– مامان بزرگت رفت؟!

با چشمانی سرخ نگاهم کرده و سرش را بالا و پایین می‌کند

– من رفتم میوه بگیرم که! کاش ازش می‌خواستی بمونه! مامانت کو؟!

از روی مبل بلند می‌شود، فقط بیست دقیقه دیر کرده بودم

– بد شد دیر رسیدم، نه؟! نتونستم درست ازشون پذیرایی کنم‌.

قدم که سمتم برمی‌دارد شوکه کیشه‌ی میوه‌ها را زمین می‌گذارم

– چی شده علی؟! خبر بدی شنیدی؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و به من که می‌رسد نگاهش چهره‌ام را آنالیز می‌کند

– عصمت باجی باهات بد برخورد کرد، معذرت می‌خوام.

#زهــرچشـــم
#پارت652

کوتاه می‌خندم

– نه بابا، پیر شده خب…

او هم خسته می‌خندد و من ادامه می‌دهم

– من فکر می‌کردم با مادربزرگتون رفت و آمد ندارین!

سرش را بالا و پایین می‌کند و من کیسه‌ها را از روی زمین برمی.دارم

– نداشتیم… بیشتر از بیست و پنج ساله که ندیده بودمش…

سمت آشپزخانه می‌روم

– حتما موضوع مهمی بوده که بعد این همه سال اومده! می‌گفت حاج بابا هنوز نمی‌دونه اومدنش رو… مامانت هم خیلی مضطرب بود. انگار ازش می‌ترسید!

میوه‌ها را توی سینک می‌گذارم و دستکش‌ها را از توی کشو برمی‌دارم

– واقعا ترسناکم هست! باور می‌کنی دستش رو بوسیدم!

سرکی به بیرون می‌کشم و او را همان جای قبلش می‌بینم

– علی!

– جانم؟!

جانم می‌رود برای جان او بودن و نفسی مرتعش بیرون می‌فرستم

– چی شده؟! چرا حالت گرفته‌س؟ من نباید بدونم؟

سمت اتاق قدم برمی‌دارد و در همان حین با صدایی آرام می‌گوید

– چیزی نیست عزیزم. نگران نباش.

#زهــرچشـــم
#پارت652
**
با دستش روی ران پایش ضرب می‌گیرد و نگاهش را به نقش و نگار قالی دستبافتی که روی نشسته می‌دوزد و حاج محمد از همسرش می‌پرسد

– به من چرا نگفتین عصمت باجی اومده؟!

گوشه‌ی لبش را می‌کند و نگاهش را سمت مادرش سوق می‌دهد، او هم نگران است و آشفته…

– ایشون نخواستن…

حاج محمد عمامه‌اش را از روی سر برمی‌دارد و کنارش روی زمین می‌گذارد…
نگاهش را سمت علی می‌کشد

– چته پسر؟! یکی دو هفته قراره بری خاکی که توش به دنیا اومدی و قد کشیدی، اینهمه آشفتگی نداره که!

– حاج عمو…

جمله‌ای که می‌خواهد بگوید را حاج محمد با آرامش و لبخند قطع می‌کند

– جانم عمو!

نفس عمیق می‌کشد و آرامش صدای حاج عمویش هم موفق به آرام کردن آشوب درونش نشده بود.

– من نمی‌خوام برم، کار دارم، اصلا ماهک رو تنها بذارم یه ماه کجا برم؟

اینبار مادرش جوابش را می‌دهد

– اونم باید ببری… عصمت باجی این طور خواست.

نگاهش سمت مادرش می‌چرخد و دکمه‌ی بسته شده‌ی ابتدای پیراهنش، عجیب قصد خفه کردنش را دارد

– مامان منم برای مادربزرگم احترام قائلم ولی قرار نیست چون اون خواسته پا تو روستایی بذارم که تو رو اذیتت کردن اونجا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا