رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 2 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(1)

– اون دیوونه اگه بیاد سراغت اونقدر حرص از مهرزاد داره که بتونه همشو سر تو درآره.

– بدتر از این؟

نگاش یه دور تو صورتم چرخ خورده گفت : مطمئنا بدتر از این.

– چرا این همه آیلینو می خواد؟

– شاید چون آیلین اولین دختری بوده که دست رد به سینش زده.

– اصلا شماها چی کاره این آقایین؟

– اونقدر کارش هستیم که زیاد ازش حساب نبریم.

– اون فکر کرده مهرزاد راضی میشه واسه خاطر منِ پاپتی بیاد این خراب شده؟

– اولا جمشیدخانت فردا اینجاست ، دوما خوشم نمیاد اینقدر در مورد خودت بد صحبت می کنی.

– دروغ میگی.

– چرا باید دروغ بگم؟

– اون واسه خاطر من نمیاد.

– خب تو این مورد به تو حق میدم ، داره میاد تا سر این مرتیکه دیوونه ما خراب شه که چرا می خواسته عزیزدردونشو بدزده.

یه چی ته تنم شکست و ترکش وجودم رو برداشت.

– حالا واقعا چرا آیلینو می خواست بدزده؟

– مثلا می خواسته اینجوری واسش یه تولد توپ و سوپرایزی بگیره و نامزدیشونو اعلام کنه و بذارتش تو عمل انجام شده.

– جمشیدخان اصلا با این وصلت راضی هست؟

– کدوم آدمی می تونه از ثروت این مرتیکه دیوونه بگذره؟

– پس فقط مشکل آیلینه.

– از آیلین بدت میاد؟

– بدم بیاد؟ نه…بدم نمیاد ولی هیچ وقت تو زندگیم نشد که حس خاصی بهش داشته باشم.

– خوشگله.

– به مامانش رفته ، مامانش هم خیلی خوشگله.

– تو چرا این همه زود با کسی رفیق میشی؟

– بده؟

– بعضی وقتا آره دختر کوچولو.

– من کوچولو نیستم ، منی که تو این چند ساله خرج خودمو دادم کوچولو نیستم ، منی که حتی اون وقتایی که دستم تو جیب خودم نبود و قد چیزی که م یخوردم سگ دو میزدم کوچولو نیستم ، من از کلمه کوچولو متنفرم چون باهاش حس می کنم هیچ غلطی تو زندگیم نتونستم بکنم که همه این همه ضعیف می دوننم.

– مگه یه آدم برای ضعیف به نظر نرسیدن باید غلط بکنه؟

– غلط دستوری بود الان؟

باز شدن در اتاق و اومدن وثوق و شایان با خنده اون مرد شلوراک پوش رکابی به تن رو برانداز کرد.

شایان – اجالتا زیاد گرمت نیست داداش؟

وثوق – خفه ، زندگی نداریم از دست این جماعت ،تو چرا اینجایی کله سحری؟

شایان – بیدار شدم اومدم اینجا چندتا مقاله بخونم.

وثوق – اصلا کلا معلومه داشتی مقاله می خوندی.

شایان – بس که این دختره حرف می زنه.

– تو که داری همش حرف می زنی.

خنده وثوق تنها عایدی داشتنش موهای به هم ریخته تر من بود.

پتو رو دورم بیشتر گرفتم و زانوهام بیشتر تو سینه جمع شد.

وثوق – خبر داری مهرزاد داره میاد؟ مث اینکه قرار مهم داشته نمی تونسته بیاد.

شایان – مثه مهرزاد تو زندگیم کم نبوده ، یه نمونه هم همین مرتیکه الاغ.

وثوق – جون داداش یه بار یکی از این کلماتو جلوش بگو دلمون واشه.

شایان خندید و نگاش رفت سمت من خیره به اون سیب گاز زده لپ تاپش.

شایان – چرا ساکتی؟ خوشحال باش که داری فردا میری.

نگام تا نگاه شایان بالا اومده گفتم : برای چی خوشحال باشم ؟ برای کسی که به خاطر من نمیاد یا برای کسی که قرارای کاری این هفته اخیرش خیلی مهمتر بوده؟ دقیقا می تونی برام بازش کنی که از چی باید خوشحال باشم؟

دست وثوق روی شونم نشست و فشردنش نرم بود و مثلا تسکین دهنده.

وثوق – بی خیال این حرفا ، دختر تو چقدر زنگ خور داری؟ عزیز ترین و آهو و سارا ترکوندن گوشیتو ، این دم آخریا که سارائه تو اس ام اس داره فحش زنده مردتو بالا میده.

– سابقه نداشته بیش از یه نصف روز از هم بی خبر باشیم.

شایان – پس ما اگه این مرتیکه الاغو بندازیم جلوشون تیکه بزرگش میشه گوشش.

– اون آقاتون خوب از پس خودش برمیاد ، در ضمن من پامو از اینجا بذارم بیرون عمرا دیگه حتی فکر این بیفتم که بخوام ببینمش چه برسه بخوام ازش انتقام بگیرم.

وثوق – وقتی بری دلم برات تنگ میشه.

شایان – از صدقه سر تو فسقله بچه یه شمال اجباری هم نصیبمون شد.

لبخند تلخم رو دید و من آروم روی اون کاناپه سه نفره رو به دوتاشون دراز کش شدم و گفتم : یعنی میشه فردا بیاد؟

وثوق پتوی روی تنم رو تا گلوم بالا آورد و خیره تو چشام گفت : استراحت کن و به هیچی هم فکر نکن.

– من فردا این جوری برم جلو جمشیدخان که بنده خدا خیال می کنه یه جنگلیو گذاشتین جلوش ، دارم از گند خودم خفه میشم.

وثوق – شب برنامه رو ردیف می کنم بتونی بری حموم.

– ممنون.

وثوق – به شرطی که دوباره این همه بلا سر خودت نیاری.

خندیده نگام تو اون همه مردونه های صورتش چرخ خورد و چقدر برادرانه هاش قشنگ بودن.

*******

زخم پام به گزگز افتاده تنم گرمی آب رو حس کرده بی توجهی کردم به اون گزگز و ول شدم تو اون حجم آبِ وان دونفره قلبی شکل اتاقِ بدون صاحب این ویلا.

تقه ای به در خورد و گفتم : بله ؟

– چیزی احتیاج نداری؟

نگام روی اون ردیف شامپوها و لوسیونا افتاده گفتم : نه ، همه چی هست.

– پس زیاد لفتش نده ، هنوز مریضی.

لبخندم بابت اون نگران مریضیم به در پاشیده شد و گفتم : باشه.

کل حمومم شاید بیشتر از نیم ساعت نشد ولی کیفش یه لبخند رو لبم کشوند.

اون حوله گنده سفید رنگ ربدوشامبری رو به تنم پوشونده از حموم زدم بیرون و خودم رو به اون شوفاژ رسونده سرمای بیرون از حموم رو کمتر کردم.

لبه تخت یه لباس مردونه و یه شلوار ورزشی مردونه گذاشته شده بود و بسی خندم گرفت و ته خندم مساوی شد با دیدن اون باند و چسب و بتادین و یاد آوری اون همه زخم رو تنم.

جلو اینه به موهای خیس و اون لباس تا وسطای رون پام اومده نگاهی انداختم و شلوارم تفریبا پاچه هاش دنبال کشیده می شد و خندم گرفت و وثوق با یه تقه اومد تو اتاق و تیپم رو با خنده برانداز کرده رسید به اون موهای خیس و با اخم یه حوله کوچولو از وسایل لبه تخت برداشته اومد طرفم و انداخت رو موهام و گفت : مریضی هنوز بچه.

– میگما من این لباسا رو باید تا کی تحمل کنم؟

– لباساتو دادم بندازن تو ماشین ، فردا صبح تحویلته.

– مرسی ، تو خیلی خوبی.

– کم حرف بزن بچه ، زود بجنب باید بریم کتابخونه.

همراش از کنار اون دوتا خاطره نفرت انگیز با اون نگاه چندشون گذشته خودم رو بیشتر به اون منبع امنیت نردیک کرده وارد اون اتاق شدم و با پس زمینه خنده بلند شایان از صدقه سر تیپ کم نظیرم روی اون کاناپه یار غارم شده نشستم و گفتم : خب مگه چیه ؟

شایان – دوست پسرت الان ببینتت دیوونت میشه.

– اولا من دوست پسر ندارم ، دوما خیلی هم دلش بخواد.

وثوق – شایان بیا برو بکپ دیگه ، بذار این بچه هم بخوابه.

شایان – ببخشید که دکترش منم.

وثوق – بیا برو حوصلتو ندارم.

شایان یه چی دم گوش وثوق گفت و هرهر خندید و ووثوق هم یه چشم غره پیشکشش کرد.

وثوق – بخواب که فردا از دست ما راحت میشی.

راحت؟…راحت نیست با این عادت.

دستش به دستگیره رسیده گفتم : وثوق؟

برگشته طرفم منتظر نگام کرد و من با همه درد اومده تو صورتم یه لبخند بخور نمیر بهش زده گفتم : دلم برات تنگ میشه.

لبخندش بود و من تو برادرانه هاش گیر کردم و دلم یه برادر خواسته به اندازه برادرانه های وثوق و شایان.

– خب دیگه بخواب.

رفت و درو قفل نکرد و منم حس فرار نداشتم.

*******

خیسی چیزی رو گردنم ، خستگی مفرطم و اثر اون همه آنتی بیوتیک و من هیچی رو درک نکرده.

یه خس خس و گرمی گردنم و و حس سنگینی چیزی رو گردنم.

درد پیچیده تو گردنم و من کم کم هوشیار شده و سایه وحشت آور افتاده روم و جیغ با دست گندش روی دهنم تو نطفه خفه شده.

صدای نفسای عذاب آورش کنار گوشم نفسمو می برید.

– فکر کردی میذارم چیزی که به خاطرش از آقا حرف شنفتم از زیردستم دربره.

نفسای پر از بوی تند ا*لکلش و باز دندونای تیزش تو گودی گردنم.

– آقا میگه خوشگل نیستی ولی تو زیادی به دل من نشستی.

اشکای دوئیده رو گونم و دست به کار افتادم واسه پیدا کردن یه چیز جدایی ساز.

– چه عطر خوبی داری ل*امصب ، داری دیوونم می کنی.

دکمه های کنده شدم با دستای وحشیش و باز هق هق خفه ام و بالاخره دستم به یه چی خورد.

باز حرکت لب هاش و من دلم مشت این همه بوی گند و بی کسی شد.

دستم اون چیز شبیه کتاب رو از عسلی به مشقت بلند کرده کوبید پشت سر اون عوضی.

منگ شده عقب رفت و با همه سرعتی که از خودم سراغ داشتم از زیر دستش در رفته دوئیدم طرف در و دستگیره رو چندبار فشار داده به خنده هیستیریک اون عوضی بهم نزدیک شده با وحشت گوش میدادم.

– اون در قفله ، بچه خوبی نبودی پس نخواه شب خوبی هم داشته باشی.

آخرین امیدم رو به کار گرفته مشتای گره کردم رو نثار اون در چوبی کنده کاری که حکم در بسته جهنم رو برام داشت کردم و دادم هوا رفت…

– وثوق …شایان…وثوق کمک…کمک…کمک…

دوباره دست گندش رو جلوی دهنم گرفت و اشکام داغ تر و تندتر شد و لباس تو تنم رو با همه توان نگه میداشتم.

– خفه شو ، خودت خواستی عذابت بدم .

پرت شدن دوبارم روی کاناپه و خیمه زدن اون عوضی روی من چرا به اشکام بی توجه بود؟

لباسو با دستام گرفته به اون چشمای به خون نشستش و با لذت براندازم کرده با وحشت نگاه می کردم.

– تو محشری.

خدا یا خودت کمک کن…

کوبیده شدن در و صدای داد و فریاد امیدم داد و اون عوضی با وحشت به در نگاه کرده گفت : می کشمت، می کشمت دختره ه*رزه.

در باز شد و هجوم وثوق و شایان و اون آقا به داخل و اون عوضی مبهوت خشک شد و نگاه من پر از التماس به وثوق خیره بود.

به اون عوضی که زیر دست وثوق مشت می خورد با گریه خیره بودم و هق هق م یکردم و شایان اومد طرفم و من تو خودم جمع شدم و اون پتو رو دورم گرفت و من باز هق زدم و وثوق اون کثافت رو از اتاق بیرون کشید.

نگاه آقا بهم بود و من متنفر بودم از این نگاه ، بی احساس و یخ.

شایان – خوبی؟

نگاش کردم که گفت : بهتره بخوابی.

سرم رو با وحشت تکون دادم که کنارم نشسته دستم رو تو دست مردونه و پر محبتش گرفته گفت : اذیتت کرد؟

هق هقم بیشتر شده به وثوق از در تو اومده و چراغ رو روشن کرده نگاه کردم و وثوق طرفم اومده به گردن پر از حس دردم نگاه کرد و جلوی پام زانو زد و گفت : می کشمش ، گریه نکن.

سرم تکیه گاه خواسته ، شونه برادرانه وثوق رو انتخاب کرد و خودش رو بهش رسوند.

وثوق با حرف هاش ارومم میکرد و گرمی دست شایان به شونم رسید و من باز هق زدم و دلم گرفت از این همه بی کسی.

*******

به وثوق خوابیده روی اون کاناپه منفور واسه عدم ترسم نگاه انداخته دوباره با اون مجله مد قدمتش دو سه ساله درگیر شدم که گفت : چرا نمی خوابی؟

رو کاناپه دراز کشیشو نشستگی کرده ادامه داده گفت : میترسی؟

نگامو جای اون همه مردونگی به مجله دوختم که باز گفت : اونقدر زدمش که تقاص تو رو گرفته باشم.

– نمیتونم بخوابم ، حس ناامنیه واسم هست ، خب تو بخواب.

– بیا حرف بزنیم.

– الان که صبحه پس چرا جمشیدخان نمیاد؟

– خب حتما تو راهه ، تو دیشب تا حالا چطور با اون همه آنتی بیوتیک بیدار موندی من نمیدونم.

– تو هم بیدار بودی.

دست میون اون همه مو برده گفت: من واقعا متاسفم آمین ، نباید تنهات میذاشتم.

– اونقدر صدام بلند بود که بشنوین؟

– جیغ که کشیدی بند دلم پاره شد ، ماها تو زندگیمون کم غلط نکردیم ولی با اهلش بودیم ، از آدمای دله و بی بته بدم میاد ، از جماعتی که عین حیوونن متنفرم.

– یعنی از اون دسته آدمای جنتلمنی؟

– اینطور میگن.

فیگور دستای دراز شده به دو طرفش روی پشتی مبل رو با خنده برانداز کرده گفتم : تو مثه این آقاتون دلت واسه هیشکی نسریده؟

– نمیدونم.

– پس سریده.

– تو رنج سنی خودت حرف بزن بچه.

– چرا این همه میخوای منو بچه کنی؟

– چون بچه ای.

– سارا همیشه میگه من بزرگم ، همیشه بزرگتری میکنم ، خودمو محق میدونم که زندگیشونو واسم بریزن رو دایره ، زورگوام ، من کنار اون دوتا خیلی زورگوام.

– چون بچه ای.

– دست از سر این کلمه بردار ، حالا بگو اونیکه دلت واسش سریده کیه؟ خوشگله ؟ اصلا تو چرا تا این سن مجردی؟

– این فوضولیا به بچه جماعت نیومده.

– مثلا میخواستی خوشی جوونی ببری دیگه نه؟

– بچه پررو سرت به کار خودت باشه.

– خب مگه چیه ؟ منم میخوام بدونم.

– غلطای جوونی آدمای دور و بر من و خود من اصلا به درد توئه بچه نمیخوره.

– مثه اینکه یادت رفته من تو خونه ای بزرگ شدم که همه آدماش از جنس تو که نه ولی از جنس آقاتن.

– اون آقایی که تو میگی از همه ماها تو زندگیش بیشتر خوشی کرده و خوشیو حق خودش میدونه درست مثه آیلین که به نظر خودش حقشه.

– آیلینی که من دیدم وصله تن بشوئه آقاتون نیست.

– اون مرتیکه آقای من یکی نیست .

– خب ببخشید چرا ترش میکنی؟

صدای یه ماشین و نگاه پر از امید من به پنجره اتاق و وثوق از پنجره بیرونو برانداز کرده.

– ماشین این جمشیدخان چی هست؟

– هم لندکروز داره هم بی ام و.

– پس اومد ، ازش خوشم میاد.

زیر لبم اومد که بگم ” من بیشتر ” و نگفتم.

– لباسای خودتو الان برات میارم.

در حال خروج از در یهویی گفتم : وثوق؟

با اشاره سر بقیه حرف خواست و من گفتم : آقا از جمشیدخان چی میخواد؟

– آیلینو.

– اون وقت جمشیدخان از آقا چی میخواد؟

– اون چی نمیخواد ، همینکه بتونه اسم و رسم آقا رو به اسم و رسم خونوادش اضافه کنه بسه براش.

– اون وقت من اینجا چی کاره ام؟

– شاید آخرین امید آقا واسه آیلین.

– آیلین هم اومده؟

– طبق آخرین اخبار آیلین یک هفته پیش از ایران خارج شده.

یه چی تو تنم تکون خورد و در پشت سرش بسته شد.

*******

لباسای پاره شده ولی حداقل تمیزو به تن کرده از در اتاق زدم بیرون و به وثوق منتظرم یه لبخند پر استرس زدم و موهای از عمد رو صورتم ریخته رو تو صورتم پخش تر کردم و همراش از پله های چند بازوی اون ویلای زیادی اشرافی پایین اومدم.

بازومو کشیده نگهم داشته گفت : شاید بری پایین و دیگه فرصت نشه حرفی بزنیم میخوام بگم شمارم تو گوشیت سیوه ، اگه یه روز خواستی پیشت باشم هستم اینو مطمئن باش.

یه لبخند هنوز دارای رد و پای استرس به روش پاشیده گفتم : ممنون.

چشماش رو محکم و پر اطمینان بسته راه افتاد و منم دنبالش و رسیدم به اون مرد فقط یه نگاه خیره چند لحظه ای به سرتاپام انداخته.

روی اولین مبل بوده تو مسیر نشسته به اون دوتا آدم با اخم به هم خیره نگاه انداختم.

جمشیدخان – به نظر تو من دخترمو از جوب گرفتم که بخوام با این کارت بهت بدمش؟

آقا- در مورد چیزی که فعلا نیست صحبت نکنین ، قرار ما این بود که آیلین به این وصلت راضی بشه نه اینکه جا بذاره از ایران بره و شما هم هیچ کاری نکنی.

جمشید خان – تصمیم گیری در مورد آیندش به عهده خودشه ، من فقط نظر مساعد خودمو اعلام کردم که صد در صد با این حرکت تو نظر مثبت من هم از دست رفت.

آقا با اون چشمای سبز تو زمینه برنزه صورتش به طرف جمشیدخان خودشو کشیده و آرنج به زانو تکیه داده با اون لحنی که بوی تهدید میداد بدجور گفت : آیلینو برگردونین.

جمشیدخان – فعلا قراره چند ماهی پیش مادرش باشه تا درمورد آیندش فکر کنه ، بهتره به حال خودش بذاریمش.

به حال خودش بذاریش یا به حال شاهین بذاریش؟ دقیقا کدومش؟

آقا تکیه به اون کاناپه بزرگ سه نفره زده و یه دستشو دراز کرده روی پشتیش گذاشته گفت : امیدوارم فکرای آیلین خوب پیش بره.

جمشیدخان – خیلی خودتو دست بالا میگیری ، تو با اون مشکل بزرگت چطور انتظار داری دختر عزیز من بهت جواب مثبت بده؟

آقا – در مورد این موضوع قبلا صحبت کردیم ، چندماه دیگه که آیلین از سفرش برگشت می بینمتون.

نگاه جمشیدخان روی من برگشته گفت : و آمین چی میشه؟

آقا – من از اولش هم کاری به این دختره نداشتم.

این دختره؟…کاری نداشتی؟…زخمای تنم و صورتم از سر بی کاریه دیگه نه؟

جمشیدخان – من تو رو از خودت بهتر میشناسم پا از اینجا بیرون بذارم تو تو شهر چو میندازی که دختر جمشیدخان مهرزاد چند روزی مهمون ویلات بوده.

آقا – فعلا که آیلین نیست.

جمشیدخان – به نظر تو اگه تو این کارو با آیلین میکردی من این همه راحت جلو روت نشسته بودم؟

آقا – پس حرفت چیه ؟

جمشیدخان – یعنی میخوای بگی تو این چند روزه سر آمین چیزی نیومده؟

آقا – فکر نمیکردم خدمتکارای خونت برات زیاد مهم باشن.

جمشید خان – نه تا وقتی که دخترم نباشن و هم اسمم.

سنگینی نگاه وثوق و من از همیشه بیشتر خرد شده و آقای متعجب به من خیره.

آقا – واضح تر حرف بزن ، یعنی این دختر بچه بچته؟

جمشیدخان – مشکلی با این قضیه داری؟

آقا نگاش ناباور و پر از تمسخر سر تا پامو وجب کرده گفت : خیلی مشکل دارم ، کی باورش میشه جمشیدخان مهرزاد یه بچه دیگه هم داشته باشه؟

جمشیدخان – به کسی ربطی نداره ، حالا میخوام بدونم تاوان این چند روز دزدی هم اسم منو میخوای چطور پس بدی؟

آقا – من که از همون اول هم گفتم ما کاری بهش نداشتیم.

جمشیدخان – بی هیچی هم نمیشه.

آقا – چی میخواین ازم؟

نگاه جمشیدخان روم و من دلم مشت از این همه بی مهری و یخی نگاش و زخم کمرم بیشتر سوخته.

جمشیدخان – چیز زیاد سختی نیست.

آقا – خب همون آسونشو میشنوم.

جمشیدخان – هر وقت آیلین برگشت باهاش حرف میزنم ولی تا اون موقع…

آقا – تا اون موقع…

جمشیدخان – میتونی خودتو بهم ثابت کنی.

آقا – چطوری؟

نگاه جمشیدخان به من و ترس افتاده تو جونم و سنگین تر شدن نگاه وثوق کنار آقا نشسته.

آقا – نگفتین جناب مهرزاد؟

دلم شور چیو زده نمیدونم ولی نفسام پشت سد لبام مونده بود که جمشیدخان گفت : آمینو عقد کن…

تکون خوردن وثوق و کشیدگی اخماش تو هم و آقای تو سکوت جمشیدخانو برانداز کرده.

آقا – اون وقت چرا من باید همچین کاری کنم؟

این بار خروش جمشید خان شد کشیدگیش به طرف جلو و براق شدنش تو صورت آقا.

جمشید خان – فکر کردی من با این همه سال معاشرت با آدمایی مثه تو میتونم اعتماد کنم که آمین هنوز…

سرم پایینه ، سرامیکای قهوه ای کف رو نگاه میکنم و هاله کرم توشونو.

آقا – میتونی ببریش دکتر.

جمشید خان – من با این دبدبه کبکبه دخترمو ببرم دکتر که بدونم دوشیزه است یا نه؟ عقدش کن ، عقدش کن تا کلامون تو هم نره ، آیلین که برگشت طلاقش بده.

دستای مشت شده وثوق تو مسیر دیدم بود و من فکر لباس نیمه کاره تو کولم بودم .

آقا – آهان ،شما فقط یه اسم تو شناسنومش میخوای ، خب من آدم کم ندارم …

جمشید خان – منو نخندون مرد ، یا عقدش میکنی یا آیلین واسه همیشه اقامت اونورو میگیره.

نگام تو صورت جمشیدخان چرخ میخوره و امروز یه ته ریش کمرنگ داره.

آقا نگام نمیکنه ، وثوق خیرمه ، جمشیدخان با لبخند به ، به زانو در اومدن حریفش خیره است.

آقا یه نیم نگاهو که طرفم میندازه میگه…

آقا – چند ماه؟

جمشیدخان – تا آیلین بیاد.

آقا هم خودشو جلو میکشه و من نگام به اون برنزه های پوستشه و میگه…

آقا – فقط تا اومدن آیلین.

جمشید خان لبخند میزنه ،وثوق دست مشت میکنه و من…

چه راحت معامله میشم ، نرخم زیادی کم بود ، فقط تا برگشتن آیلین.

*******

لبمو به بازوم فشرده مات اون همه آبی موندم که وثوق گفت : چرا نگفتی بچشی؟

– چون نیستم.

شایان – ولی اون که گفته…

– اونقدری بابام هست که اسمش تو شناسنامم جلو نام پدر نوشته شده و فامیلی مهرزادو بهم داده ، من بچش نیستم ، هیچ وقت نیستم ، همیشه آیلینه.

وثوق – اون مرتیکه داره تو رو دو دستی میندازه جلو آدمی که پتانسیل اینو داره که با حرصش بزنه داغونت کنه.

– جمشید خان از آبروش نمیگذره.

شایان – بگو نه ، تو بگی نه…

– جوابم میشه یه تو دهنی.

وثوق – راضی هستی؟

فقط نگاش کردم و اون نگاه دزدید.

شایان – اونجا رو…

وثوق مسیر اشاره شایانو نگاه کرده حرصی سر پایین انداخت.

– عاقد اومده؟

شایان بغض صدامو شنید و از در تراس رفت تو اتاق و من به وثوق به دریا خیره گفتم : همیشه امیدم این بود یه روز عاشق میشم و با اونی که دوستم داره ازدواج میکنم ، یه خونه نقلی قراره داشته باشیم ، حتی اگه بی پول هم باشیم عاشق همیم…من شاهزاده سوار بر اسب سفید نمی خواستم من همیشه یه مرد میخواستم پیاده ، شونه به شونه ، قدم به قدم…همه آرزوهام چند دقیقه دیگه تموم میشه ، چندماه دیگه هم با یه مهر طلاق تو پیشونیم میشم آواره شهر…من که از این دنیا چیزی نمی خواستم ، من که به همون انباری ته پارکینگ راضی بودم ، من که خرجمو خودم با سوزن زدن میدادم ، حقم اینه ؟ پیشکش شدن ؟ چندماه اسم یکیو تو شناسنامه داشتن ؟ طفیلی بودن دوباره ؟…وثوق امروز فهمیدم چقدر ارزونم ، اونقدر ارزونم که جمشیدخان واسه انداختنم به آقاتون تهدید میکنه…از همون بچگی فهمیدم آیلین همه چیزه و من هیچ چیز ، امروز این هیچ چیز بودنو زدن تو صورتم.

تقه خورده به در و ناقوس مرگ من.

کنارش که میشینم و به عاقد پیر خیره میشم ، عاقد میگه…

عاقد – دائم یا موقت؟

جمشیدخان میاد یه چیز بگه که آقا پیش دستی کرده میگه…

آقا – تا حالا حرف شما بوده بقیش با من ، یه برگ صیغه نامه هم راه حله ، پس نیازی به سیاه کردن شناسنومه نیست.

جمشیدخان اخم تو هم کشیده به مبل نشسته روش تکیه میزنه و به عاقد اشاره میزنه که صیغه رو بخونه.

من صیغه میشم و نوزده سالمه…

من صیغه میشم که شناسنومه کسی سیاه نشه…

من روسیاه تر میشم که شناسنومه کسی سیاه نشه…

من صیغه میشم و جمشیدخان فقط نگاه میکنه…

من صیغه میشم و وثوق از در میزنه بیرون…

من صیغه میشم و شایان عصبی میره طرف بار تو سالن…

بله میدم و فقط میدونم به آقا بله دادم …

بله میدم و حتی اسم آقا هم یادم نمیاد…

بله میدم و میشم صیغه ای…

*******

به همه اون کلافگی نگاشون بی توجهی کردم و دلم رفت واسه اون همه آبی.

– من دریا رو خیلی دوست دارم.

شایان به انفجار رسیده توپید که…

شایان – دِ لامصب میگفتی نه و خلاص ، من و وثوق برگ چغندر که نبودیم ، نمیذاشتیم کاری بهت داشته باشه.

نیشخندم خودمو آتیش میزد چه برسه اون دوتا رو.

– جمشید خانو منی می شناسم که…

وثوق – تو بچش نیستی.

باز نیشخندم دل خودمو سوزوند و اون دوتا رو آتیشی کرد.

وثوق – اگه بچش بودی ، وضع و اوضات این نمیشد ، حالیته چی شده ؟…حالیته؟…میفهمی که الان شدی…شدی…

– صیغه ای…شدم صیغه ای ، جمشیدخان نگران بی آبرویی من نیست ، نیست که شدم صیغه ای…اون هدف داره ، هدفش هم صد در صد با شناختی که من ازش دارم منحرف کردن فکر آقاتونه از آیلین ، اون میخواد آقا رو واسه خودش نگه داره.

شایان – تو چی کاره اونی که ادعای پدری داره برات؟

– دخترشم.

وثوق – دِ نیستی ، نیستی که در حد یه …

– زندگی من یه چیزایی داره که جمشید خان ازش متنفره ، من باعثم ولی آیلین ثمره است ، ثمره عشق جمشیدخان ولی من…

شایان نگاشو به در سالنی دوخت که من از نگاه بهش هم وحشت داشتم ، من صیغه ای بودم و آقا مالکم بود ، من صیغه ای بودم و مهریم هیچی نبود ، من صیغه ای بودم و اسم آقا هم یادم نبود.

جمشید خان به من توی تراس وایساده نگاه انداخته گفت : من دارم میرم.

فقط میره ، نمیگه مواظب خودم باشم ، فقط میره.

به طرفش رفتم و نگاه وثوق و شایان و آقا سنگین شد.

یقه خراب شده زیر کت جیر جمشیدخان رو درست کرده شروع کردم ، مثه همه این سه سال آخر.

– اون هفته برای بستن قرار داد باید برین آلمان ، سفرتون دوهفته طول میکشه ، کارتون هفته اول تموم میشه ولی هفته دوم رو یه قرار ملاقات دارین با دوستتون و توی خونه ایشون اقامت می کنین ، هفته اول هم هتلتون رو شرکت طرف قرارداد رزرو کرده ، آخر همین هفته هم یه جمع دوستانه دارین تو ویلای چالوس جناب مجد.

جمشیدخان به عادت سری تکون داده گفت : باید منشیمو عوض کنم.

سری به نشونه تایید تکون داده از جلوی راه اون آدم واسه من یه عمر حسرت ، گذشته ، به مسیر رفتنش خیره ، چند قدم دنبالش برداشتم و اشکم دونه دونه چکید.

جمشید خانم نرو ، منو تنها نذار ، من میمیرم ، زیر دست آقایی میمیرم که صیغشم ، میمیرم ، نرو جمشید خان ، من هم ببر ، آمینو ببر ، من صیغه ایو ببر.

دست کسی رو شونم نشست و در پشت سر جمشید خان بسته شد.

وثوثق کنار گوشم گفت : پیش ما بودن بدتر از پیش جمشیدخان بودن نیست.

نگام به دره و دونه دونه های روی صورتم خط انداخته داغ میکنه سردی صورتمو.

هر چی که خواستم نشکنم ، با بی خیالی سر کنم

داغ دل شکستمو با دل خوشی کمتر کنم ، دیدم نمیشه…دیدم نمیشه…

وثوق – امروز برمگیردیم تهرون.

برمیگردیم ومن صیغه ایم.

وثوق – ارزششو نداره ، گریه نکن.

شایان – من زودتر حرکت میکنم ، تهرون رسیدین خبرم کن.

نگام رفت طرف اون آقای از پله ها بال رفته و من صیغشم یعنی ؟

نگام برگشته طرف وثوق گفتم : صیغه چند ماهه است ؟

شوکه از این سوال ناگهانیم براندازم کرده گفت : یه ساله.

– یه سال دیگه من راحت میشم؟

– آمین…

– یعنی میتونم برگردم؟

– آمین…

– من ، من کجا باید زندگی کنم؟

– آمین یه لحظه وایسا ، اولا خونه اون مرتیکه آشغال اونقدری جا داره که تو بتونی توش زندگی کنی ، دوما خیالت رسیده یه سال دیگه راحتی ؟ اول مکافاتته ، خیال میکنی این مرتیکه ای که من میشناسم اونقدر مرد هست که…

– مرد هست که چی؟

– آمین کاش این همه بچه نبودی.

– وثوق…

و اشکام میریزه و من تازه میفهمم که جمشیدخان رفته.

یه سال دیگه و من آواره تر تو این شهر رو تازه معنی میکنم.

اشکام میریزه و من صیغه ایم.

*******

روی صندلی اون سانتافه سرمه ای رنگ وثوق نشسته نگامو از شیشه دادم به اون همه فضاسازی محشر و گفتم : تو کجا زندگی میکنی؟

– نترس ، ازت دور نیستم.

– یعنی تو خونه آقایی؟

– یه جورایی.

– من حوصله معما حل کردن ندارم.

– بذار برسی ، مامانم واست همه چیو تعریف میکنه.

– مامانت اون وقت ناراحت نمیشه تو به یه دختر صیغه ای این همه لطف داری؟

– ببین ، یه بار دیگه ، دارم تاکید می کنم یه بار دیگه این کلمه از دهنت در بیاد تضمین نمی کنم دهنت پر خون نشه.

– همه که زدن ، تو هم بزن.

– ببین آمین توی اون خونه مطمئنا همه دوست دارن ، حتی میتونم تضمین کنم مامان بابای اون مرتیکه هم ببیننت عاشقت میشن.

– تو چی کاره اونی؟

– یه عمر نفس به نفس همدیگه زندگی کردن چی کاره بودن نداره.

خیره بیرون شدم و اون این بار واسه شکست اون سکوت سنگین روی وزن فضا گفت : شاید میون آدمای تو اون خونه اون هم باشه.

– اون کیه؟

– بهت نمیاد خنگ بازی ، پس خنگ نشو.

– شوخیت گرفته؟

– بابا همون که شاید دل بنده واسش…

بعد از اون همه غم اومده و رفته تو وجودم یه هیجان یه لحظه ای نیشمو سرتاسری چاکونده گفتم : دروغ میگی.

– نه ، من واقعا …

– دوسش داری.

– نمیدونم اسمش دوست داشتنه یا نه ، ولی خیلی روش غیرت دارم.

– پس تو هم از اون دسته آدمایی هستی که اهل دست دست کردنن .

یه وری خند زده نگاش رفت سمت اون جاده خزون زده و من گفتم : امروز فهمیدم بدتر از روزایی که جمشیدخان تا می خوردم کتکم میزد هم هست ، بدتری هست ، اینکه جلو چشات بابات کسی که باید روت غیرت داشته باشه واسه منافع خودش غیرت که هیچی دخترشو دو دستی تقدیم میکنه خیلی بدتر از کتکاش داغونت میکنه ، دل من یه غیرت میخواد ، دل من یه عمر بابا خواست ولی جمشید خان نصیبم شد ، تو اگه عاشقی دست دست کردنت واسه چیه؟ مرد باش ، جربزه داشته باش ، اگه حالا جربزه نداری چه معلوم که آینده بچت نشه آمین ؟ غیرتتو خرج جربزت کن .

– حرفای بزرگونه میزنی بچه ، حالا تو جواب منو بده ، چرا بین تو و آیلین فرقه؟

– فرق من و آیلینو خودت کشف کردی یا کسی کمکت کرد ؟

– من آیلینو دیدم ، خوشگله ، محشره…

– به مامانش رفته.

– ولی تو شکل اون نیستی ، خوشگلی ولی شکل اون نیستی.

– مگه همه خواهرای دنیا شکل همن؟ در ضمن من شکل عمه مهشیدمم.

– چرا بابات اذیتت میکنه؟

– چرا زندگی من واسه تو معماست؟

– آمین ، تو اولین معمای حل نشده زندگیمی.

– یه روز میگم ، ولی امروز نه، امروزی که دلم از همه پره نه ، امروز من خیلی پرم دیگه پرتر از این نمیتونم بشم.

– باشه ، بخواب ، رسیدیم صدات میزنم.

به اون همه مردونه های صورتش خیره چشم روی هم گذاشتم و…من الان صیغه ایم.

*******

به دور وبرم بعد از اون همه خواب نگاه انداخته ، تهرانو تشخیص داده ، به جای خالی وثوق یه لبخند تلخ زده از اون سانتافه سرمه ای بیرون پریده کوله رو روی دوشم انداخته به سوپرمارکتی که حتمی وثوقو مشتری کرده بود نگاه انداخته ، جلو اولین تاکسی رسیده دست بلند کرده دربستش کردم و با اون همه درد و زخم تو وجودم توش آروم گرفتم و به وثوقی که بی حواس کیسه خرید به دست طرف ماشینش می رفت از شیشه عقب اون سمند زرد رنگ نگاه انداخته دلم واسه اون همه برادرونه های قاطی مردونگیش پر زد.

– دخترم کجا میری؟

جز اون خونه نقلی و قدیم ساخت وسط شهر تو این شهر کجا رو دارم؟

به خودم که میام با اون همه زخم رو تن و درد تو وجود تو کوچه پس کوچه های اون محله قدیمی و انگار امن ترین کنج دنیا گم شده جلو اون در فلزی با طرح و نقش گل لاله وایساده زنگ بلبلی که رو مخ سارائه و عشق آهوئه رو فشار میدم.

سه بار پشت سر هم فشار میدم و لبخندم تلخ میشه بابت اون حرص خورده سارا و من…صیغه ایم.

در که تو روم باز میشه و سارا رو تو اون عبای خاکی رنگ و شال فقط گل سرشو قایم کرده رو میبینم ، دلم تنگ ترش میشه.

مات من مونده دستش از در میفته و خشمه که تو صورتش قل میزنه و میجوشه و منو تلخ خند تر میکنه.

– کدوم گوری بودی؟…تو…دِ نفهم…بی شعور…کجا بودی؟

صدای آهو تو حیاط چرخ میخوره و از زیر دست سارا رد شده به گوش من میرسه و من چقدر دلم تنگه اون خواهرونه هاشه.

آهو – سارا کیه ؟

نگاه سارا بهمه و من اگه چندسال گم و گور میشدم عکس العملش چی میشد؟

سارا از جلو در کنار رفته منو تو حجم دید آهو قرار میده و آهو کنار حوض رو استپ زده نگاشو روی اون تیپ داغون و زخمای صورتم چرخ میده .

آهو – آهو بمیره چی شدی؟

رو به سارا و اون همه نگرونیای جای خشمشو گرفته میگم…

– میشه بیام تو؟

از در رد میشم و تو بغل پر عشق و لبریز دلتنگی سارا فرورفته اشکم میچکه و آهو اشکمو دیده نگرون تر میشه و چشماش بابت نگرونی این چند روز پر و خالی شده طرفم میاد.

*******

آهو اشکشو با دم دست ترین پارچه موجود روی اون میز چرخ خیاطی پارک کرده گفت : تو چرا قبول کردی؟

سارا نگاشو به پارچه صد در صد مال مشتری دوخته گفت : آهو ، پارچه.

آهو هل زده پارچه رو روی میز انداخته باز توپید به من که…

آهو – دِ دختر میگمت چرا ؟

– میگفتم نه ، تو با جمشیدخان درمیفتادی یا خبر مرگم که رسید می اومدی هفته به هفته فاتحه مرحمت روحم میکردی؟

سارا – تو چوبشو خوردی آمین ، چوب یه عمر سرتو زیر انداختن و چشم گفتنتو خوردی.

– وثوق میگه صیغم یه ساله است ، خب این یه سالو دووم میارم ، پول جمع میکنم تا یه زندگی مستقل واسه خودم بسازم.

آهو – تو اگه زندگی مسقل میخواستی تا حالا صدباره از اون خونه زده بودی اومده بودی پیش ما ، درد تو اینه که نمیتونی دل از جمشیدخانت بکنی ، حس مادرونه روش پیدا کردی ، انگاری یه روز صبحونه نذاری جلوش روزش شب نمیشه ، آمین این روزای تو تقصیر سر به راه بودنته.

سارا – میدونی خاله رو تو این چند روزه چطور پیچوندم ، صدباره میخواسته مدرسه رو ول کنه بیاد تهرون ، الکی گفتم سرماخوردی و داری استراحت میکنی ، یه زنگ بهش بزن که درآد از نگرونی.

– چی بگم بهش ؟ بگم صیغه شدم؟ صیغه کی؟ مردی که آیلیبنو میخواد.

آهو – دردت تو جونم زنگ بزن ، خالی شو ، تو فقط با فرشته جون از بغض خالی میشی.

کوله وارسی شدم توسط سارا رو طرف خودم کشیده گوشی رو برداشته روی شماره اون عزیزترین مکث میکنم و دلم خون این میشه که از ترس ندیدن اسم مامان هم توسط جمشیدخان لقب باید واسه اسمش تو گوشیم ذخیره کنم.

زنگ میخوره و بوق اول به دوم نکشیده صدای نگرون مامانم با همه مهر مادری این همه سال تو خفا به پام ریخته تو گوشم میپیچه و بغضم نفس گیر تر از همیشه تو گلوم خودی نشون میده.

– الو ، آمینم ، جون دلم ، مامانم خوبی؟

– مامان…

فقط میگم مامان و باز بغض تو گلوم جلو میزنه از اعتماد به نفسم.

– جان دل مامان ؟ نمیگی من دق میکنم ؟ چی شده عزیز دل مامان؟ من که دروغ از راست سارا رو تشخیص میدم ، این صدای سرما خورده دختر من نیست ، این صدای بغض کردشه ، دوباره چه کرده جمشید با تو همه چیزم؟

– مامان…

– بگو مامان ، بگو چه به روزت آورده ؟

– مامان دلم تنگته.

– من بیشتر.

– مامان دلم هوای تو و آرمانو کرده.

– ما هم همینجور، بگو آمین.

– مامان…

میگم مامان و اشک میریزم و ضجه میزنم و تو بغل آهو فرو میرم و میگم به مامان و میشنوم صدای هق هق مامانو.

– بیا اینجا پیشم .

– میام ، خیلی زود میام.

– آمینم؟

– بله؟

بغض دیگه نیست و فقط فین فین راه باز کرده تو سکوت اتاقه.

– نمیذارم دست این جماعت نامرد بهت برسه.

– میدونم.

– آرمان دل تنگته ، حیف که مدرسه است وگرنه پای تلفن خودشو خفه کرده بود.

میخندم به یاد اون همه شیطنت پونزده ساله و دلم غنجش میره.

مامان برام حرف میزنه و من میخندم و اون میخنده و خندش بغض داره و من خالی شدم.

سرمو روی پای آهو تکون داده رو به سارای کار نیمه تموم منو رو لباس اون زنیکه تازه به دوران رسیده در حال تموم کردن میگم…

– شام چی داریم ؟ من گشنمه ، ناهر هم نخوردم.

آهو با خنده دست میون موهام برده واسه سارا ابرو بالا پایین انداخته میگه…

آهو – راست میگه خب ، گشنمونه.

سارا – این شما و این آشپزخونه.

نگاه من و آهو به طرف آشپزخونه مسیر اشاره سارا شده یه رفته ابرو تو هم کشوندیم و من گفتم : آخه من دلم واسه دست پخت تو تنگ شده.

سارا – زور نزن من خر بشو نیستم.

آهو از خودگذشتگی خرج اون همه درد نشسته تو تن من کرده راهی آشپزخونه شد و من چقدر آرومم.

اینجا ، این خونه چقدر آرومه…

تو صدای بلند چرخای خیاطی چقدر آرومه…

تو اولدورم بولدورمای سارا چقدر آرومه…

تو دست انداختنای آهو چقدر آرومه…

تو حرص خوردنای سارا چقدر آرومه…

اینجا با همون زنگ بلبلیش خیلی آرومه…

اینجا آرومه و واسه چندمین بار اسم وثوق از وقتی ازش جدا شدم رو اسکرین گوشیم جا خوش میکنه.

*******

دستمو تو آب سرد وسط حوض با چندتا برگ خشک دیزاین پاییزش شده فرو برده به آهوی فنجون چاییشو با دست فشرده و به آسمون خیره گفتم: بعضی وقتا دلم از دست خدا میگیره .

سارا میون پتوش روی اون تخت چوبی کنار حیاط ببشتر جمع شده گفت : دلت نگیره ، تا اینجاش هم که اومدیم ، که دلمون به هم خوشه ، که واسه صنار سه شاهی نباید بچپیم تو هر ماشینی که جلو پامون زد رو ترمز باید مخلصش هم باشیم.

آهو – نه خوشم اومد ، همچین بگی نگی خوب اومدی تو راه.

سارا خندیده آهو رو شیطون کرد.

آهو – وای آمین نبودی ببینی پریروز…

سارا – وای نداره، اصلا آمین اتفاقی نیفتاده ، این در و دیوونه رو که می شناسی…

آهو – دروغ میگه ، پریروز که داشتیم از خرید می اومدیم یهو این پسر شهین خانوم پرید جلومون ، پریدا جون آمین ، همچین رفته بود تو صورت سارا که دیگه من با همه اپن مایندیم غیرتم یهو جوشید این آکله رو کشیدم کنار ، بعد هم راس راس وایساده تو چشم من میگه ، سارا خانوم میشه باتون خصوصی حرف بزنم؟ اینقده حرصم گرفته بود میخواستم بگم نه آقاجون من و این سارا خیلی نداریم با هم ، بگو راحت باش که این آکله یهو ابراز وجود کرد و گفت ما اصلا حرف خصوصی نداریم و دست منو چنان کشید که جاش بود پخش تیر چراغ برق بشم که خدا باهام بود و به خیر گذشت ، اینم از اکتشافات ما که انگاری هادی جون هم آره.

میخندم و سارا ایش میکنه و میدونم که فکرش کجاست.

– مگه چشه پسر مردم؟ آقا ، باتربیت ، یکی یه دونه…

سارا – خل و دیوونه ، چیه مرتیکه دیلاق ؟ دو پره گوشت رو تنش نیست همش استخونه.

آهو – اینکه مشکلی نی ، اینقده میدیم بهش بخوره بخوره بخوره که تهش حسرت دو کیلو کاهش وزنو بخوره.

سارا – تو که بیل زنی یه دوبار باغچه خودتو بیل بزن از این خشکی درآد.

تلخ میشه آهو و سردی میشه بهونش و میچپه تو خونه و منم خیره میشم به اون با نگاش آهو رو بدرقه کرده.

– چرا یادش میاری؟

– چرا نمیخواد یادش بره؟

– میشه ؟ نه سارا منطقو بذار کنار ، حست بهت میگه میشه؟

– باید بشه ، غلط میکنه که نمیشه ، اون عوضی لیاقت فکر کردن هم نداره ، میدونی چقدر عذاب وجدان دارم ؟ میدونی روزی چندبار دلم میگره از این همه خانومی آهو و خجالت میکشم از این همه صبوریش؟

– سارا تقصیر تو نیست.

– پس تقصیر کیه که این دختره با این همه خواستگاراش باید تاریک دنیا بشه و همه خوشیش بشه خوشی من و تو؟

– سارا چرا خودتو گول میزنی ؟ اگه آهو به اینجا رسیده واسه خاطر اینه که چشم رو همه بدیای سالار بست.

– دِ درد منم همینه ، من که گفتم آهو نه ، چرا خر شد؟ اصلا چرا ماها اینجوری هستیم ؟ چرا نمیتونیم عین آدمیزاد زندگی کنیم؟

– چند دقیقه پیش شاکر خدا بودی.

– شکرش میکنم ولی تهش نه از زندگی تو راضیم نه از غصه آهو.

– یه روز همش تموم میشه.

– ترسم اینه سینه قبرستون تموم شه.

میگه و بی هدفی خرج اون قدمای لبریز ظرافتش میکنه و دستش رو دستگیره گیر میکنه.

– بچه که بودیم خاله همیشه میگفت خدا همه جا هست ، تو آسمون دنبالش نگرد ، بزرگ شدم دلم هوا بچگی کرده ، تو آسمون دارم دنبال خدا میگردم … حق تو این نبود آمین ، یه عمر سر به راهیت واسه جمشید خان ثمرش نباید این همه زجرت میشد ، دلمو دارم خوش این میکنم که یه روز جمشید خان واسه یه گوشه چشمت شهرو به هم بریزه.

– دل خوشی قشنگیه.

صدای تق در و من مطمئن از بی خوابی سه تاییمون.

بچه بودم ، واسه مامان ناز که می اومدم ، نازمو که میخرید ، فقط یه بستنی یخی میخواستم ، حالا هم که میرم پیشش و ناز میکنم و نازمو میخره تهش یه بستنی یخی میخوام و یه بغل و یه شب تا صبح تو بغلش حرف زدن و از دردام گفتن و اون با همه بی وظیفگیش مادرونه هاشو خرج من کرده.

دلم امشب به اندازه همه بی مادری هام مادرونه میخواد.

من تو اولین شب صیغه ای بودنم مادرونه میخوام.

من مادرونه میخوام و باز اسم وثوق تو اون یک نیمه شب پاییزی رو اسکرین گوشی خاموش و روشنی راه میندازه.

*******

سارا جیغ کشیده منو خندونده غر آهو رو درآورد.

آهو – خب بتمرگ عین بچه آدم بفهمم دارم چه غلطی میکنم ، هی وول میخوره ، مو که نیست ، پشم گربه است والا.

سارا – اولا گربه پشم نداره ، مو داره دوما نکش خب.

آهو – میخوای فوتش کنم بافته بشه؟

با دندون نخ وصل به لباسو پاره کرده چشمکمو حواله آهو کرده گفتم : از شهین خانوم و گل پسرش چه خبر؟

سارا – آمین خفه نشی همچین این چارتا استخونو تو فکت خرد میکنم که هیچ صافکاری نتونه جمعت کنه چه برسه جراح پلاستیک.

آهو لج سارا رو درآورده موهای سارا رو بیشتر کشیده گفت : مگه بنده خدا چشه؟

سارا – مگه خسرو حیدری چش بود؟

آهو از این جواب دست به نقد سارا ساکت شده بی حرف مشغول بافتن اون موهای لخت دل خیلیا رو اسیر کرده شد.

سارا – من دوسش ندارم ، مثه توئه کله خر که خسرو به اون آقایی رو دوست نداری.

آهو – حیف اون همه آقایی نیست واسه من؟

سارا – حیف من نیست واسه هادی؟

آهو خندیده اون موهای فندقی رنگو تو مهارش درآورده به من گفت : این وثوقه سه روزه داره خودشو میکشه ، گناه داره بنده خدا یه جوابی بهش بده ، از دل نگرونی درآد.

– میدونم میخواد چی بگه ، میخواد بگه ببرم خونه آقا که من …

سارا – آمین میدونم اگه اینو بگم یه کفگرگی مهمونم میکنی ولی تو شاید بتونی انتقام همه روزای زندگیتو از اون آیلینه…

آهو ته برسو به فرق سر سارا کوبیده گفت : شما نمیتونی دو دقیقه خفه خون بگیری؟

اخمای تو هم رفتم رو پس زده حرف سارا رو رو شوخی رد کردم.

آهو – از خر شیطون بیا پایین یه زنگی به این وثوق بزن ، گوشیت سوخت تو این سه روز.

گوشیمو به دست گرفته با اون همه تردید خوره وار تو جونم افتاده راهی اون حیاط نقلی و با صفای ارثیه آهو شدم.

رو شماره وثوق مکث کرده دل دل راه انداختم که خودش تله پاتیمو رو هوا زده زنگ زد و من مردد تر از هر لحظه این چند وقته جواب دادم.

– الو…

گوشی رو ده سانتی از گوشم فاصله داده به داد و هوار راه افتاده پشت خط با نیش ناخود آگاه باز شدم گوش دادم.

– دختره نفهم بی شعور هیچ معلومه کدوم گوری هستی ؟ آمین به خداوندی خدا گیرت بیارم چنان حالیت کنم قال گذاشتن من چه معنی میده که حظ کنی ، کجایی آمین ؟ خر نشو دختر ، خودتو بدبخت نکن ، آمین یا حرف میزنی یا من زیر سنگ هم شده پیدات میکنم و حقتو میذارم کف دستت.

وسط نفس گیریش با اون لحن ملایم آدم خر کنم گفتم : سلام.

نفسش قطع باز شروع کرد و باز گوشی ده سانتی اونور تر رفت.

– سلام و درد ، سلام و مرض ، سلام و زهر هلاهل ، آمین بفهمم یه جایی که به مذاق من خوش نیومده تیکه بزرگت میشه گوشت.

– وثوق یه لحظه گوش بده.

– چیو گوش بدم ؟ میدونی این سه روز چقدر از این مرتیکه حرف شنیدم ؟ میدونی دلم آشوب بود تو این سه روز که نکنه خر شده باشی و یه بلایی سر خودت آورده باشی ؟ حالا زنگ زدی میگی سلام ، میگی گوش کن؟ دِ بچه من چه کنم از دست تو؟

– وثوق من جام خوبه ، خیلی خوبه ، بذار این یه سال بگذره ، بذار با این یه سال تو تنهاییم کنار بیام ، بذار اگه صیغه ایم حداقلش تو دخترونم زندگی کنم.

– همین الان عین بچه آدم آدرس اون خراب شده ای که توشی رو میدی و من میام دنبالت و با من میای خونت وگرنه …

– وثوق بهتره تمومش کنی.

– من که پیدات میکنم ولی وای به حالت که یه مورچه مذکر هم تو اون خراب شده پیبدا بشه که بد حالتو میگیرم.

– حالا تو پیدام کن.

– منو دست کم نگیر.

بوق اشغال که تو گوشی میپیچه یادم میندازه وثوق مرد عمله.

*******

با وجود اون هم زخم تو وجودم دلم خوش اون دوتا دیوونه تر از خودم بوده خنده رو تو اون کوچه پر از ساخت قدیم ول داده سقلمه سارا و اشاره چشم و ابروی آهو رو گرفته به هادی خان دوپره هم گوشت رو تنش نبوده رسیده نیشم حودکار بی صدا شد ولی همچنان از نظر بصری به قوت خودش باقی موند.

با دو قدم معادل چهار قدم ما خودشو به یه قدمی ما رسوند و خیره تو صورت سارای نگاشو به همه جا جز اون انداخته دوخت گفت : خوب هستین سارا خانوم؟

ما هم که همون کشک.

هادی – خرید بودین؟ کیسه هاتونو بدین من خسته میشین.

سارا بی توجه به اون همه خوش خدمتی اون نمونه نادر بشریت دیلاق ها کلیدو از کیف شتر با بارش توش مفقود شده به جستجو نشست که باز حضرت آقای یکی یه دونه شهین خانوم گفت : سارا خانوم بفرمایین ناهار در خدمت باشیم.

ما هم که برگ چغندر حساب نشدیم تو چشم این دو پره هم گوشت ندار.

سارا بالاخره به مدد خدا کلیدو از میون اون بازار شام بیرون کشیده درو بی توجه به تعارفات نامعمول این شازده باز کرده اشاره زد که داخل شیم و خودش هم پشت بند ما قبل بستن در تو صورت اون بشر از این گوشه چشم سارا خر کیف شده گفت : سری قبل واسه آش نذری مامانتون حالم به هم خورد واسه همین از هر چی که به دستپخت مامان جونتون مربوط میشه حالمو به هم میخوره.

آهو کیسه پارچه پرده های خانوم فکری رو تا ته حلقش فرستاده از شلیک اون خنده های خونه خراب کن کم کرده از سرخی به کبودی زد و من هاج و واج این همه خاک بر سری این هادی خان دیلاق الدوله شدم.

سارا درو تو صورت اون پسره هیچی ندار از تبار بچه ننه های روزگار کوبونده به آهوی کف حیاط پخش شده از شدت خنده اخم کرده گفت : دو روز دیگه بگذره فکر کنم بگه بیا بریم من خیکتو بالا بیارم راضی شی زنم شی.

خنده من تو صدای بلبلی غرغر سارا به همراه داشته زنگ گم شده به سارا اشاره زدم درو روی اون نمونه نادر انسانی باز کنه و باز پر فیضمون کنه از این کودن ترین برادر دالتونها .

به سارای پشت در نیمه بار خفه خون گرفته و در با ضربی تو روش باز شده و سارا رو مجبور به عقب نشینی کرده نگاه انداختم و مات موندم.

به هیکل مردونش که تو چارچوب در خونه به تصویر کشیده شده بود نگاه انداخته قدم عقب گذاشتم و اون درو با ضرب کوبونده اومد طرفم و من بی فرصت به اون ابروهای تو هم گره خورده خیره گفتم : تو…تو…اینجا…

بازومو تو دستش فشرده تو صوتم داد زده گفت : پیدات کردم.

ملایمتو بهترین راه دیده گفتم : ببین وثوق ، اینجا که خیلی خوبه ، من که…

– همین الان با من میای میریم خونه ، بعد اگه اون مرتیکه شوهرت گذاشت هر جهنم دره ای که خواستی میری.

– وثوق…

– میدونی تو این چند روز از دست اون مرتیکه چقدر حرف شنیدم؟ همین الان میریم.

سارا ابروهای بالارفته و اون پوزخندشو بی کنترل تو صورت وثوق پاشیده گفت : اون وقت کی تعیین میکنه که آمین باید اینجا رو ترک کنه جناب وثوق احدی؟

مات اون اعتماد به نفس و آشناییت نگاه تو صورت وثوق خونسرد انداختم که وثوق گفت : خودتو دخالت نده سارا.

سارا – دخالت ندم که باهاش چی کار کنین؟ خدا کنه فکرم در مورد شوهر آمین غلط باشه که اگه درست باشه بهش بگو منتظر خونه خرابیش باشه.

وثوق – کم رجز بخون کوچولو.

سارا – آمین اینجا میمونه و تو هم بشمر سه از این در میزنی بیرون.

وثوق – سارا به تو هیچ ربطی نداره ، مسئولیت آمین با منه.

سارا- وثوق بزن به چاک تا زنگ نزدم صد و ده بیاد جمعت کنه.

وثوق – آمین مگه نشنیدی چی گفتم ؟

به اون مرد پر از خشم خیره تو حل معادله آشناییتش با سارا گیر کردم.

سارا – آمین هیچ جا نمیاد ، خونه اون عوضی نمیاد.

وثوق – من و تو هیچ وقت با هم دشمن نبودیم سارا ، پس دشمنی نکن.

سارا – پای آمین که وسط باشه دشمن هم میشم.

وثوق – راست میگی تو رو خود شوهر این بچه چنگ و دندون نشون بده.

سارا- اونو که مطمئن باش به امشب نمیرسه.

وثوق – خونوادگی کری خوب میخونین.

بازومو کشیده از در زد بیرون و منم دنبالش کشیده شدم و سارا با یه لبخند از پشتیبانیش مطمئنم کرد.

*******

کوله رو به خودم فشرده به اون همه بد عنقی زیرچشمی نگاه انداخته گفتم : من نمیخوام بیام.

چشم غره رفت و لحنشو کنترل کرد.

– منم نمیخوام بیای ولی الان شرعا زن اون مرتیکه ای و مجبوری تو خونش زندگی کنی.

– واسه اون چه ثمری داره؟

– ثمری نداره فقط حس بد اینکه یکی ازش نافرمانی کرده رو دیگه قرار نیست داشته باشه.

– تو سارا رو از کجا میشناسی؟

– تو سارا رو از کجا میشناسی؟

– سارا رفیق همه سالای زندگیمه.

– سارا…

– مربوط به گذشته سارایی مگه نه؟

– کدوم گذشته؟

– همون گذشته ای که سارا دلش نمیخواد ازش حرفی بشه.

– بیشتر اون مرتیکه به سارا وصله تا من.

– پس تو هم مربوطی.

– آره اونقدری مربوطم که بدونم چطور بزرگ شده.

– پس سارا از همتون متنفره.

– غلط کرده ، چار بار اگه زده بودم تو گوشش آدم شده بود.

– فقط آدم شماهایین؟

– با حرفای سارا علیه ما جبهه نگیر.

– زندگی سارا یه عمر جلو چشام بود.

– زندگی سارا چی کم داشت؟

– چی کم نداشت؟

– هر چی می خواست واسش بود ، خوشی زد زیر دلش ، حالا به کجا رسیده؟ یه خونه زپرتی؟

به اون همه دوست داشتنی هام توهین شده غریدم که…

– حرف دهنتو بفهم ، اون خونه حرمت داره.

– یه خیاط خونه چی داره که شما دوتا این همه بندشین؟

– سارا راست میگه که همه شماها عین همین.

– مشکل سارا باباشه ، به ماها چه؟

– مشکل سارا آدمای دور و برشه ، بیچاره عمو ، هر کاسه کوزه ای بوده سر اون شکسته.

– تو این مورد به سارا حق میدم که از باباش بدش بیاد.

– ولی من فقط تو این مورد به سارا حق نمیدم.

– ببین آمین نه زندگی سارا در حال حاضر بحث ماست نه زندگی باباش.

– آقا میخواد چه بلایی سر من بیاره؟

– منم گذاشتم بلا سر تو بیاره.

– مثه همون وقتی که تو شمال جلوشو گرفتی میخوای سپر بلام بشی؟

متلکم اخماشو باز درگیر هم کرده یه تلخ خند نشوند رو لب من.

– الان ازم دلخوری؟

حرفی نزده کلید پخشو فشرد و صدای آهنگ بی کلام آرومی تو ماشین پخش شد.

– وثوق تو تومنی دوزار با اون جماعت فرقته ، اینو منی بهت میگم که یه عمر جلو چشمم مرد بودن فقط به پول و اسم و رسم داشتن طرف بوده ، تو خیلی خوبی ولی وثوق ، تو هم نمیتونی هیچ کاری واسم بکنی ، حتی اگه زیر دست و پای اون آقا دل و رودم بریزه کف زمین باز تو نمیتونی جلوشو بگیری ، اینو اون شبی فهمیدم که به قصد مرگ کتکم میزد.

– اون آقایی که تو میگی همیشه هم اینقدر بد نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا