رمان طلا

رمان طلا پارت 134

0
(0)

 

 

آتش خشمم خاموش که نشده بود هیچ شعله‌ورتر هم شده بود.

 

هرچه بیشتر به این‌موضوع فکر می‌کردم بیشتر عصبیی میشدم.

 

هنوز خبری از او نشده بود و من هرچه سؤال از جواد می‌پرسیدم سربالا جوابم را می‌داد.

 

آن‌قدر حال روحی‌ام بد بود که آرسن هم متوجه‌شده بود .

 

زخم های صورتش ذره ای بهبو پیدا نکرده بود.نمی‌دانم چرا و چطور از داریوش شکایت نکرده بود.

 

هرچند جواد اجازه نزدیکی او را به من نمی‌داد اما او از طریق پیامک و تماس کرم می‌ریخت که من او را بی‌جواب می‌گذاشتم.

 

اصلا حوصله او را در این وضعیت نداشتم،احمق تنش هنوز میخارید.

 

سرم پایین بود و مشغول فکر کردن بودم که مریض بعدی وارد شد.

 

برگه ویزیتش را روی‌میز گذاشت و نشست.

 

– بفرمایید مشکلتون چیه؟

 

+راستش چن روزه که قلبم درد می‌کنه

 

 

 

 

خشک شدم… صدای خود نامردش بود.

 

رگ‌های سرم شروع به نبض زدن کردند.

به آنی تمام و آب‌ تنم هجوم برد سمت چشمانم و از انجا به بیرون سرریز شد.

قلبم پمپاژ را به کندترین حالت ممکن انجام می‌داد

و دستی که خودکار را گرفته بود از کار افتاد.

 

مردک بی‌شعور چگونه می‌توانست فقط با دو این بلا را سرم بیاورد.

 

نمی‌خواستم سربلند کند و او را ببینم مطمئن بودم آنقدر دلم برای او تنگ شده که حتی با نگاه کردنش به سمتش پرواز میکنم.

 

+ نمی‌خوای ماا رو معاینه کنی خانم دکتر؟

 

لعنت به این صدای بم و لعنت به من سست‌عنصر.

 

مگر می‌شود آدم برای یک‌صدا قلبش آب شود.

 

سر تا پایم گوش شده بود برای شنیدن صدایش حالا که نمی‌خواستم ببینمش و چشم هایم را تحریم کرده بودم انصاف نبود که خودم را از شنیدن صدایش هم محروم کنم.

 

این دیگر مجازات او نبود این ظلم به خودم بود.

 

+خانوم دکتر شما همیشه به مریضاتون اینقدر بی‌توجهی می‌کنید ؟من حالم خیلی بده یه رحمی به ما کن

 

 

 

 

خودکاری که رها کردبودم در دست گرفتم و محکم فشارش دادم .

 

باصدایی که ازته چاهِ دلخوری و رنجوری درمی آمد جواب دادم.

 

– برو بیرون مریض بیرون منتظر نشسته

 

+ خب منم مریضم

 

کم‌کم حس دل‌تنگی و عشق داشت کم‌رنگ می‌شد و عصبانیت جایگزینش می‌شد.

 

– برو دکتر

 

+ اومدم دکتر دیگه …یه نگاه هم کفایت میکنه برای علاج دردم

 

خدایا صبر بده به من بی‌صبر.

 

– بیرون آقای محترم

 

+ آقای محترم؟

 

صدایش ته خنده داشت ،آن صدای لعنتی ته خنده داشت و این اصلا خوب نبود.

 

به گمانم هنوز عمق فاجعه ای که به بار آورده بود را نمی‌دانست.

 

 

 

دستی به چشمان نمناکم کشیدم و صدایم را بلند کردم.

 

– مریض بعدی بیاد تو

 

به ثانیه نکشید که در باز شد و زن و مردی داخل آمدند. راهی برایش نمانده بود از روی صندلی بلند شد .

 

بی توجه به او به زن و مرد نگاه کردم.

 

+ ممنون از لطفتون خانم دکتر

 

و بیرون رفت .

 

تمام طول روز با ته مانده ی حواسم مریض‌ها را راه می‌انداختم اما تمام فکر و عقلم در پی او می‌گشت.

 

پررو پررو بلند شد و بعد از سه روز ناپدید شدن برای درمان قلبش آمدده بود.

 

من آخر روزی از دست او به تیمارستان می‌رفتم.

 

شیفتم تمام‌شده بود و منی که هر شب بعد از تمام شدن شیفت پرواز می‌کردم به سمت خانه همچنان سر جایم نشسته بودم.

 

دوست نداشتم به خانه بروم دوست هم نداشتم درمانگاه بمانم.

 

نمی‌فهمیدم با خودم چند چندم از طرفی دلم نمی‌خواست ببینمش از طرفی دلم پر می‌کشید برای دیدنش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا