رمان طلا

رمان طلا پارت 52

4.5
(2)

 

 

دآره آخه تو ضد ضربه ای به خاطر همین چیزیت نمیشه

 

حوله را روی زخمش فشار دادم صورتش از درد ،دَر هم شد.

 

-شایدم خودت منو بکشی

 

+بامزه…کاره فرخ بوده؟

 

-نچ

 

+پس کی این بلا رو سرت اورده؟

 

-یه حرومزاده ای که قراره مادرشو به عزاش بشونم تو نمی خواد نگران باشی خودم سر ما شم حلش میکنم

 

+آره میدونم توام میری طرفو میزنی اونم باز میاد تو رو میزنه  توام باز میخوای انتقام بگیری این تا وقتی یکیتون بمیرید ادامه داره فقط اینجوری حلش میکنی

 

من نگاهم به حوله ای بود که داشت از خون خیس میشد و او نگاهش قفلِ من بود.

 

سنگینی نگاهش به حدی بود که نفس هایم را به شماره انداخته بود.

 

در که باز شد نگاه او هم از صورتم کنده شد و به هاتف دوخت.

 

-این از وسایل اون بچه هم الان میاد واسه خون

 

کیسه را از دستش گرفتم و ابزار را کنار هم چیدم و ضد عفونی کردم

 

+اول باید زخم رو ببندم تا جلوی خونریزی رو بگیرم خدا رو شکر به اعضا اصلی آسیب جدی ای وارد نشده

 

داریوش سرفه ای کرد و با سر به هاتف اشاره زد.

 

-من برم ببینم این بچه کجا موند

 

آمپول بی حسی موضعی را برایش زدم.زخمش را ضد عفونی کردم.

 

 

 

عمق زخم زیاد بود.

 

+اگه حالت بد میشه نگاه نکن

 

-به جاش میشه به جایی نگاه کنم که حالمو خوب کنه

 

+کجا رو نگاه کنی ؟اینجا چه منظره ای داره که با نگاه کردن بهش حالت خوب شه

 

-داره

 

سرم را چرخاندم.

 

+من نمی بینم

 

-الان فقط من این شانس رو  دارم و می تونم ببینمش

 

+مسخره کردی؟

 

باز هم همان لبخند کذایی.

 

-الان فقط من می تونم یه دکتر عصبانی ببینم که از دیدن حرص خوردنش حالم خوب شه

 

چشمانم گرد شد هم عصبانی بود هم حرصم گرفته،و از اینکه فهمیده بود بیشتر حرصم می‌گرفت.

 

+کاش دست بندازم زخمتو بیشتر پاره کنم …ساکت باش باید تمرکز داشته باشم

 

همانطور نگاهم کرد ،روانم را به بازی گرفته بود.

 

بعد از مدتی دست از کار کشیدم و نگاهم را در چشمانش کوبیدم.

 

+چیه؟چرا همش به من نگاه میکنی؟

 

-چون دوستت دارم

 

 

 

 

صدای یاالله گفتن هاتف باعث شد سرم را پایین بیندازم و به کارم برسم.

 

شوکه شده بودم و دست و پایم یخ زده بود ،به گوش هایم و شنیده هایم شد داشتم.

 

احساس میکردم آن جمله را اشتباهی شنیده بودم.

 

حال خودم را نمی فهمیدم،انگار درون آب بودم ،همه ی صدا های اطراف برایم گنگ بود.

 

هم خوشحال بودم هم ترسیده،خوشحال از اینکه او هم مرا دوست داشت ،ترسیده از عاقبت این اعتراف.

 

با صدای بلند هاتف به خودم آمدم،دیگر جرئت نگاه کردن به داریوش را نداشتم.

 

-خانم دکتر بیا خون بگیر بزن آقا دیگه چرا معطلش میکنی؟

 

آخرین بخیه را هم زدم.به مردی که با هاتف بود اشاره کردم.

 

+لطفا بیاین اینجا بشینید آستین لباستونم بزنید بالا

 

خون را از گرفتم و به داریوش تزریق کردم.

 

تا حد امکان سعی می‌کردم که نگاهش نکنم.

 

امااو نامردی می کرد و ثانیه به ثانیه با نگاهش مرا تعقیب می کرد.

 

آرام بخشی برایش تزریق کردم که هم  استراحت کندهم من بتوانم نفس بکشم.

 

 

 

 

هاتف هم که بیرون رفت با خیال راحت رفتم و بالای سرش نشستم ،حالا دیگر نوبت من بود که او را نظاره کنم .

 

دنیای عجیبی بود روزهای اولی که او را دیدم فک میکردم یک آدم ظالم و لاابالی است، دوست داشتم سر به تنش نباشد. هیچ زمانی در رویاهای دخترانه ام چنین مردی را تصور نکرده بودم او کاملاً متفاوت بود با چیزی که از یک عشق در سرم پرورانده بودم.

 

موهایش نامرتب روی صورتش ریخته بود دستانم جلو رفت و تارهای مو را از صورتش جابجا کرد .

 

لبانش بی رنگ شده بود.

 

پژواک صدای دوستت دارم گفتنش در گوشم بود.

نمی‌دانستم از این به بعد چه خواهد شد و قرار است رابطه ما چگونه باشد اما من در آن لحظه به طرز احمقانه ای خوشحال بودم .

 

دستم سمت ته ریشش رفت  زبری اش را که زیر پوست دستم احساس کردم ته دلم  را قلقلک داد.

 

کم کم لبخند روی لبم نشست و مثل دیوانه ها دستم را روی لبم گذاشتم تا صدای خنده ام بیرون نرود.

 

هوا کم کم روشن شد، به حیاط رفتم چند نفر همراه با جواد مشغول پاستور بازی بودند و چند نفر هم روی تخت های چوبی ای  که در حیاط بود خواب بودند با دست به جواد اشاره زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا