رمان طلا

رمان طلا پارت 9

5
(1)

چند صندلی کنار دیوار گذاشته بودند منظورش آنها بود. از آنجایی که پایم  بخاطر تند  راه رفتنم درد میکرد ،مخالفت نکردم و  رفتم روی صندلی نشستم.

 

حالا که وحشی‌گری جواب نداد باید از درِ دیگری وارد می شدم.

 

خودش از جعبه کمک های اولیه که روی دیوار نصب شده بود، پنبه ،بتادین و  چسب زخم برداشت .

 

آمد کنارم روی صندلی نشست ، از چند  بطری آبی که پایین پایم بود یکی را برداشت، پنبه را خیس کرد و  شروع کرد خون های صورتم را پاک کردن.

 

-چرا اینقدر سرکشی؟

 

لحنش ملایم بود،برعکسِ هاتف قصد دعوا کردن نداشت.

 

+چون  نمیتونم مثل گاو خودمو بزنم به نفهمی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده

 

-چرا می خوای بری پیشِ پلیس؟

 

+سوالت خیلی مسخره اس…میدونی چند نفر اون روز مردن ؟چند نفر زخمی شدن؟ بخاطر چی؟ چرا؟ اصن شماها شغلتون چیه ؟چه جور آدم هایی هستین؟

 

صورتم را تمیز کرد، بعد کمی بتادین روی پنبه ریخت گذاشت گوشه لبم، چسب زخم را هم برش داد و به گوشه ی لبم زد.

 

– یعنی فکر میکنی ما آدمای بدی هستیم؟

 

+ شک ندارم ،آدمای بدی نیستین، وحشتناکین. برای جونِ  آدما ارزشی قائل نمی شین .

 

کارش تمام شده بود ،کمی خیره نگاهم کرد .

 

-هاتف رو حالی  می کنم تا دیگه از این غلطا نکنه پیشونیتم کبودشده… چرا؟

 

+ خورد به شیشه ی ماشین

 

احساس کردم نگاهش را به سختی از من گرفت.

 

– معذرت می خوام

 

+ برای کدوم بلایی که سرم آوردین؟

 

– برای همشون… میدونم باورش برات سخته اما ما اون هیولاهایی که فکر می کنی نیستم …ما مجبوریم این کار هارو انجام بدیم

 

+مجبورین تیر بخورین؟ خودتونو بکشین ؟

 

-آره وقتی محتاجِ  یه لقمه نون باشی مجبوری

 

+مسخره اس

 

-برای خانم دکتری مثه تو آره مسخره اس

 

+ کسی که محتاج نونه  میره کار میکنه ،تفنگ نمیگیره دستش بیفته به جون این و اون و خودشو به کشتن بده.

 

 

 

 

-توبا زندگی ما غریبی .من و امثال من نمی تونیم به همین راحتی کار پیدا کنیم یه جورایی شبیه گاو پیشونی سفیدیم

 

+چرا؟من هیچی از حرفای تو نمیفهمم …واضح تر حرف بزن

 

-می خوام یه کاری برام انجام بدی

 

+من هیچ کاری واسه تو نمیکنم

 

-باشه…به ضررِ خودت شد

 

+واسه چی

 

-بعدِ اینکه کارم تموم شد میتونستی بری پیش پلیس و هر چی میخوای بگی

 

+داری بچه گول میزنی؟

 

-بهت قول میدم میتونی بری پیش پلیس و کسی ام کاری بهت نداره

 

+نمی تونم حرفتو باور کنم

 

-من نمیدونم باید چکار کنم که تو باورت بشه اما همه ی کسایی که من رو میشناسن میدونن من وقتی یه قولی میدم هیچ وقت فراموشش نمیکنم یا نمیزنم زیرش ، به قول معروف من سرم بره قولم نمیره

 

می‌دانستم که نمیشد به این آدمها اعتماد کرد یا حرفشان را باور کرد اما راهی برایم نمانده بود هاتف را ول میکردند مرا بدون هیچ چون و چرایی میکشت.

 

+ باشه… اما اول باید بدونم که قراره  چیکار کنم

 

-باید بهم فرصت بدی تا زندگیه آدمایی که مثل منن رو نشونت بدم تا شاید حالیت بشه که ما چرا این همه خطر رو به جون میخریم

 

+اگه این وسط دوباره زدین یه جای دیگمم ناقص کردین چی؟

 

-نترس اون یه بارم غافلگیر شدیم منم بیکار نشستم رفتم حسابشو گرفتم

 

+چیکار کردی مثلا ؟زدی کشتیشون؟

 

-دقیقا

 

من به شوخی و کنایه آن حرف را زده بودم اما او کاملا جدی جوابم را داد.

 

-حالا چه جوری میخوای منو قانع کنی که نرم پیش پلیس؟

 

-الان که کاری از دستم بر نمیاد ولی چن روزِ دیگه بهت زنگ میزنم تا ببرم جایی رو نشونت بدم برای شروع

 

با تردید نگاهش کردم ،ناخودآگاه نگاهم رفت سمت بازوها و سرشانه هایش ،به شدت عضلانی بودند .سریع نگاهم را گرفتم تا متوجه نگاهم به خودش نشود.

 

+باشه

 

چند وقتی بود که فصل جدیدی از زندگی ام شروع شده بود که هیچ تصوری از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد نداشتم.

 

 

 

 

چند لحظه عمیق به زخم های صورتم نگاه کرد.گوشی اش را در آورد و به کسی زنگ زد.

 

-حسین بیرونی؟

 

– الان خانوم میاد بیرون هر جایی خواست بره برسونش ، سرتم تو کاره خودت باشه، شیر فهمه؟

 

-ایوالله

 

تلفن را قطع کرد.

 

+هاتفم میاد؟من با اون نمیرم ها

 

-هاتف نیست کار داشت رفت دنبال کارش

 

زیر لب گفتم ( بره دیگه برنگرده ایشالا)

 

آدرس خانه را به حسین دادم. دو هفته ای میشد که به خانه ی خودمان رفته  بودیم و چهار هفته از زمانی که تیر خورده بودم می‌گذشت.

 

با اصرارِ زیادِ ساحل و آوا رفتم تا همه چیز را به پلیس گزارش دهم که این اتفاق ها پیش آمد.

 

نزدیکِ شب بود ، کلید انداختم در را باز کردم،وارد خانه شدم،خانه را گذاشته بودند روی سرشان.

 

ساحل: زر نزن …نوبت توعه امشب غذا درست کنی

 

آوا:برو بابا من خسته ام بمیری ام امشب غذا درست نمیکنم

 

ساحل:به من چه خودت گشنه میمونی

 

آوا:تو امشب غذا درست کن من دو شب بعدو شام می پزم

 

ساحل:خودتو خر کن

 

+سلام

 

آوا:خاک بر سرم این چه قیافه ایه ؟چی شدی؟

 

+چیزی نشده

 

ساحل:صورتت ترکیده ،دیگه میخواستی چی شه؟

 

آوا:نمی تونی سالم بیای خونه نه؟ رفتی پیش پلیس ؟

 

+داشتم می رفتم هاتف جلومو گرفت

 

ساحل: اون از کجا خبر دار شده؟اون این بلا رو سره صورتت اورد؟

 

+ حتما تعقیبم کرده دیگه

 

آوا:بعد چی شد؟

 

+یه عالمه خط و نشون کشید بعدش منو برد پیشه آقاش

 

ساحل:خب؟چرا نسیه حرف میزنی؟

 

+اونم گفت میتونی بری پیشه پلیس

 

آوا:اما؟

 

+گفت باید قبلش ما رو دقیق بشناسی که چرا این کارارو میکنیم و از این حرفا

 

آوا:توی احمقم قبول کردی؟

 

 

 

+تو مثل اینکه تا با دستای خودت منو به کشتن ندی ولم نمی کنی .ببین حیووانا چه بلایی سرم اوردن فک میکنی اگه میگفتم همین الان می خوام برم پیش پلیس چی کارم می کردن؟تو بگو  چیکارم میکردن؟بیرونِ ماجرا نشستی و به من میگی لِنگش کن، خواهر عزیزم سواله من از تو اینه من چه گهی بخورم؟تو بگو … لالمونی نگیر،جواب بده.

 

ساحل: جفتتون  خفه شید .

 

با حرص رفتم سمتِ اتاق خواب تا لباسم را عوض کنم.جوری صحبت می کرد انگار من  از خدایم بود، این وضعیت ادامه پیدا کند .اما در واقع هیچکس اندازه ی من از تمام شدنِ این جریانات خوشحال نمی‌شد.

 

در آن زمانی که من نمی توانستم راه بروم ،آوا و ساحل  برای خریدِ وسیله های خانه اقدام کردند و چیزهای کمی خریدند.

 

یک دست مبل  خاکستری، تلویزیون، یخچال، چند دست کاسه و بشقاب ،فرش اما پولمان قد نداد به خریدِ تخت خواب، برای همین سه نفری کنار هم در پذیرایی روی زمین می خوابیدیم .

 

بعد از تمام شدنِ کارم کمی در تاریکیه اتاق نشستم تا شاید بتوانم فکر آشفته ام را سامان دهم، اما هرچه بیشتر به این بَل بَشو فکر می کردم ، بیشتر دلم آشوب می شد .

 

ته این  داستان قرار بود به کجا ختم شود؟ یادِ حرف های داریوش افتادم ،امکان نداشت اجازه دهد من  گزارشِ آنها را به پلیس بدهم،داشت  مرا بازی میداد یا برای اینکه زمان بخرد تا  گند  کاری هایش را تمیز کند یا اینکه یک راهِ بی دردسر برای از بین بردنم پیدا کند.

 

آوا فکر می‌کرد من اینها را نمیدانم ،گمان میکرد مثل کبک سرم را  زیر برف کرده ام.

 

اما من کاملا واضح می دانستم که ممکن است چه اتفاقاتی در این بین بیفتد .

 

چیزی که آوا نمی دانست این بود که مخالفت من با آن ها ، باعث به خطر افتادن جانِ آن دو می شد.و مهمترین دلیلی که باعث شد تا  با داریوش موافقت کنم نجاتِ جانِ دو عزیزم بود.

هر چند داریوش بویی از دل رحمی برده باشد ،هاتف یک غاصبِ به تمام معنا بود.

 

من به جز این دو دوست کسِ دیگری در جهان نداشتم ،حتی به قیمت جانم هم که بود نمی‌گذاشتم صدمه ای به آنها وارد شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا