رمان طلا

رمان طلا پارت 33

5
(1)

 

 

 

نگار ، خواهر داریوش خیلی مهربان بود،مدام با من صحبت میکرد تا احساس تنهایی نکنم.

 

آن دو دختر هم که فکر میکردم دو قلو هستند ،با تفاوت سنی یک سال جانا از بهار بزرگتر بود.

 

عماد پسر بزرگ نگار هم به خانه آمده بود،بیست و دو سال سن داشت،به گفته ی نگار دانشگاه نمی رفت،جوانِ خوش تیپی بود واز وقتی آمده بود بایک لبخند ریز سرش به موبایلش گرم بود.

 

سه تا جاری ها هم، مدام در مورد مد روز،مدل ناخن و رنگ مو صحبت میکردند.

 

داریوش هم در جمع برادرانش نشسته بود و خیلی جدی داشتند در مورد چیزی بحث میکردند.

 

یکی از برادرهایش به اسم امید هم هنوز مجرد بود.

 

تا به حال با خانواده های کمی رفت و آمد داشتم،اما اولین بار بود با همچین خانواده ی پر جمعیتی آشنا میشدم.

 

به نظر خانواده ی خونگرمی می آمدند.

 

برایم جالب بود که این همه آدم در یک خانه زندگی میکنند.

 

کم کم، یکی یکی بلند می شدند و شب بخیر میگفتند و به اتاقهایشان می رفتند.

 

من هم بلند شدم،فردا صبح شیفت بودم .

 

شب بخیر گفتم،داریوش هم همراه من آمد.از پله ها رفتیم.

 

-بابام چیزی گفت؟حرف بدی زد؟

 

+نه چیزی نگفت…من فردا باید برم درمونگاه ،شیفتم

 

-با یکی از بچه ها هماهنگ کردم ،میرسونت ،دمِ اتاقتم میمونه ،لطفا باهاش لج نکن که بره جای دیگه

 

 

 

 

+میخواد بیاد اونجا وایسه تامن کارم تموم شه؟

 

-آره

 

+گناه داره از 8صبح تا8شب اونجا مثه میخ وایسه

 

-اون عادت داره نمیخواد نگران باشی

 

+دلم میسوزه براش

 

-اون کارشه واسه همین پول میگیره ساعت چند باید اونجا باشی؟

 

+هشت یا 8/5

 

-بهش میگم 7/5 اینجا باشه

 

+اوکی

 

به طبقه ی سوم رسیدیم ،اما او قصد داشت پله ها را ادامه دهد و بالا برود.

 

+کجا؟

 

-میرم بخوابم

 

+مگه اتاقت اینجا نیس؟

 

-نه اتاقم رو پشت بومه

 

+آها برو شب بخیر

 

-شب بخیر

 

چندتااز کتابهای مهمی که لازم داشتم را با خودم آورده بودم.روی تخت دراز کشیدم و کتاب خواندم،آنقدر که چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .

 

————————————————————————

 

فصل ششم

 

بی بی:قربانِ تو بشم من ،بیا یه چیزی بخور ،پوست استخوون شدی از بس هیچی نخوردی

 

-نمی خورم بی بی اشتها ندارم

 

بی بی:اینجوری که نمیشه مادر

 

 

 

 

+میشه بی بی،هر وقت گرسنم شد ،میخورم .قول میدم

 

سه ماهی میشد که از آمدنم به روستای بی بی میگذشت،هر روز به خودم میگفتم امروز دیگر کمی از دل تنگی ام کم میشود.

 

هرشب وقتی که میخوابم آرزو میکنم فردا که چشمانم را باز میکنم چیزی را به یاد نیاورم،اما هر روز احساس میکنم او کنارم خوابیده است،هر روز احساس میکنم موهایم را نوازش میکند و با جملات عاشقانه سعی میکند از خواب بیدارم کند.

 

دستهایش را حس میکنم ،کلماتش را میشنوم،حضورش را میفهمم…

 

اما تا چشمانم را باز میکنم همه چیز مانند یک خواب به نظر میرسد.

 

دلم برای خندیدن های بی قید و بلندم،برای بودن در جمع دوستانه ام ،برای دیووانه بازی با آنها هم لک زده.

 

چجوری باید دوام می آوردم؟چگونه یک عمر زندگی و خاطره ام را پشت سر میگذاشتم؟

بی بی با یک سینی چای و کلوچه امد و کنارم نشست،دست روی دستم که داشتم نخ قرمز را از روی دار به پایین میکشیدم گذاشت.

 

-یکم استراحت کن ،هلاک کردی خودتو این چن وقت ،به خودت رحم کن مادر،من فرشِ این اندازه ای رو یک سال ونیم طول میکشید تا ببافم ،تو،تو چن ماه نصف بیشترشو بافتی

 

دستش را گرفتم و بوسیدم.

 

+باور کن به من سخت نمیگذره بی بی من اینجوری راحتم ،بعدشم بالاخره اومدم سر بارت شدم حالا کمکم نکنم بهت؟میشه اینجوری؟

 

 

 

 

ناراحت شد از حرفم ،میخواست برود که دستش را گرفتم.

 

+بی بی ؟چیشد؟مگه چی گفتم که ناراحت شدی؟

 

سرش پایین بود ،گوشه ی روسری اش را بالا آورد و اشک چشمش را گرفت.

 

+بی بی؟

 

– وقتی میگم دخترمی از روی شکم یا از روی هوا نمیگم واقعا دخترمی،چرا فکر میکنی سربارم شدی؟خدا شاهده که از وقتی که اومدی انگار چراغ خونمو روشن کردی،بعد خودت میشینی اینجوری چرت و پرت میگی

 

دست انداختم دور گردنش و گونه ی سفید و تپلش را بوسیدم.

 

+الهی من فدای تو و اون قلب مهربونت بشم،غلط کردم دیگه از این حرفا نمیزنم اگه زدم یکی بزن تو دهنم .چطوره؟

 

حرصی شده سرش را تکان داد .

 

-چی میگی بچه ،استغرالله

 

برای دل او هم که شده خندیدم.

 

چایی را از توی سینی برداشتم و سر کشیدم.

 

-داغه بچه

 

+نه بی بی سردم شده

 

خیره خیره نگاهم میکرد،استکان را در سینی گذاشتم.

 

+خب بی بی اجازه میدی به بقیه کارمون برسیم؟

 

-تو چته مادر؟به من درداتو بگو،نریز تو خودت ،خودتو نابود نکن

 

من منتظر یک جمله بودم برای انفجار اما نه جلوی بی بی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا