رمان طلا

رمان طلا پارت 29

5
(1)

 

 

 

-خاتون بقیه کجان ؟

 

چه بی ادب،نه خاله ای نه عمه ای ،خاتون…

 

-تو پذیرایین پسرم،بیا،بیا بریم تو ،به خدا انگار دنیا رو بهم دادن تو رو که دیدم

 

جلوی در کفش هایمان را با دمپایی عوض کردیم .مانند یک اتاقک بود وجا کفشی و چوب لباسی در آنجا قرار داشت ،رنگ وسایل کرم و قهوه ای بود.

 

از آنجا که در امدیم روبرو پله میخورد به طبقه های بالا،سمت چپ معلوم نبود چه جایی است،ما به سمت راست رفتیم ،گویا سالن پذیرایی در آن سمت بود.

 

وارد سالن که شدیم با تعداد زیادی از انسانها مواجه شدیم…

 

اینجور که معلوم بود خانواده ی خیلی پر جمعیتی بودند.

 

عده ای روی مبل نشسته بودند و چند نفر هم بالای سر آنهایی که روی مبل بودند ایستاده بودند.

 

احساس میکردم همین الان ممکن است از حال بروم از شدت استرس دست هایم خیسِ عرق بود.بعضی از آنها به ما دید داشتند و بعضی ها نه.

 

همانجا کنار در پذیرایی ایستادم و جلوتر نرفتم.

خاتون از جلو رفت و به همه خبر داد ،انگار همه منتظر ورود داریوش بودند.

 

-ماهرخ خانم چشم و دلت روشن شیر پسرت اومد

 

زنی که روی مبل تک نفره ،پشت به درنشسته بود سریع از جا بلند شد و سمت ما چرخید.واقعا ماه رُخ بود ،اسمش دقیقا برازنده ی او بود.

 

قدی نسبتا کشیده و خوش اندام داشت که این را با شومیز و دامن بلندِ خاکستری و مشکی رنگ کامل به رخ کشیده بود

 

 

 

 

صورتی تقریبا صاف ،چشمانِ درشت مشکی رنگ ، با لب ها و بینی متوسط.

 

تا چشمش به داریوش افتاد سریع مبل را دور زد ،به سمت داریوش پاتند کرد ،او را سفت و محکم در آغوش گرفت و عطر تنش را بو کشید.

 

چه خبر بود ؟چند وقت بود که او را ندیده بودند؟چرا اینطوری میکردند؟

 

+آخ پسرم …آخ عزیز دلم ،کجا بودی ؟این همه وقت کجا بودی؟یه سر به مادرت نزدی،نمیگی دق میکنم از بی خبریت

 

داریوش سر مادرش را بوسید…

 

-شرمندتم مامان…

 

مادرش با دستانش صورت داریوش را قاب گرفت و سرش را به سمت خودش به پایین کشید و پیشانی اش را بوسید.

 

یک لحظه به این حس مادر و فرزندی حسودی ام شد اما خودم را جمع کردم.

 

بعد از آن هم یک زن دیگر نزدیک شد ،شبیه ماهرخ بود اما کمی کوتاه تر و جوانتر ،او هم داریوش را بغل کرد.

 

-داداشم اگه بدونی چقدر چشم انتطارت بودم ،دورت بگردم،فدای قد و بالات

 

ازاو دور شد و سر تا پایش را نگاه کرد.انگار سالها بود که هم را ندید بودند.چرا؟ او که در همین شهر زندگی میکرد.

 

به حدی از رفتارهای آنها تعجب کرده بودم که خودم را یادم رفته بود.

 

همه یکی یکی او را بوسیدند و به او خوش آمد گفتند.چیزی حدود14 یا 15 نفر بودند.

 

 

 

 

بعد از اینکه احوالپرسی ها تمام شد ،داریوش برگشت سمتِ من و اشاره کرد که نزدیک شوم،همه تازه متوجه ی حضور من شدند.

 

جلو رفتم و کنارش ایستادم،همه با کنجکاوی نگاه میکردند.

 

داریوش رو به همه شروع به توضیح دادن کرد.

 

-طلا یکی از دوستای منه که به خاطر یه سری مشکلات من دعوتش کردم خونمون که یه مدتی رو اینجا مهمون ما باشه

 

بعد با دست به آدمها اشاره کرد و آنها را معرفی کرد.

 

-مامانم ماهرخ ،نگار خواهرم (به مرد کناری اش اشاره کرد)آقا عطا شوهر نگار(به پسر جوانی که کنارشان بود اشاره کرد)پسرشون عادل(سنش به 20 میخورد) البته عمادم هست که اون الان خونه نیست،برادرم نیما و خانومش آیدا ،این خانوم خوشگلم حناخانوم(10 یا 11ساله بود) دختر نیما،بنفشه خانوم زنِ داداش جاوید که اونم نیست و دختراشون جانا و بهار(انگار دو قلو بودند چون سنشان زیاد تفاوتی نداشت 16 یا 17ساله به آنها میخورد)،پرستو خانوم زنِ داداش نامدار که الان نیستش و پسراشون نوید(19 سال) ونویان(15 یا 16 سال)

 

او معرفی میکرد و من فقط می رسیدم به هر کدام سر تکان دهم و یک سلام ِ زیر لبی بدهم،مغزم از این همه اطلاعات اسمی داغ کرده بود.

 

خواهرش به سمتم آمد و با من دست داد .

 

-خیلی خوش اومدی عزیزم

 

به نشانه ی قدر دانی دستش را فشار دادم و لبخند زدم.

 

+ممنونم

 

داریوش رو خطاب به مادرش گفت

 

 

 

 

-مامان بگو اتاق مهمانو برای طلا آماده کنن

 

-باشه پسرم،مهمون تو مهمون ماهم هست،خوش اومدی دخترم ،اینجاهم مثه خونه خودت بدون ،غریبگی نکن

 

+خیلی ممنونم

 

ماهرخ:خاتون به دخترا بگو اتاقو آماده کنن،توام سر پا نمون دخترم بیا بشین

 

سنگینی نگاه ها را حس میکردم،معلوم بود هنوز هضم نکردند که یک غریبه قرار است چند وقتی را اینجا بماند.

 

رفتم روی مبل تک نفره ای که آنجا بود نشستم،تعداد مبل های یکجور در سالن زیاد بود که کاملا طبیعی بود،بالاخره به تعداد آدمها باید جایی برای نشستن باشد.

 

پشت مبل ها ،کنار پنجره های قدی ،میز ناهار خوریه بزرگی گذاشته بودند.

 

یکی از پسرها که نامش نوید بود ،کنار داریوش نشست و سعی کرد سر حرف را باز کند.مشتی به بازوهای داریوش زد.

 

-عمو چه بازوهایی ساختی ،ماشالا هیکلو

 

داریوش گردنش را گرفت و به سمت خود کشید و روی سرش را بوسید .پسر با نمکی بود.

 

می فهمیدم که زیر چشمی من را نگاه میکنند ودر گوشی حرف میزنند،می دانستم تا چند وقت بساط غیبتشان به راه بود،زنان را میشناختم.

 

داریوش نگاهی به جمع خانواده اش انداخت.

 

-چه همه بزرگ شدین،احساس پیری میکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا