رمان طلا

رمان طلا پارت 11

5
(2)

با چیزهایی که میدیدم از انسان بودنه خودم خجالت می کشیدم انگار دنیا اینجا به ته می رسید.بغضی به اندازه ی یک کوه روی سینه ام سنگینی می‌کرد .

 

در حومه های تهران بودیم، در آن سرما آدم هایی بودند که در اینجا چادر زده و زندگی می کردند.

 

مردها ،زنان ،و بچه هایی که همگی از شدت گرسنگی پوستِ استخوان شده بودند .

 

تا به حال همچین صحنه هایی را از نزدیک ندیده بودم، لباس‌های پاره ی زنان ،مردانی که از شدتِ مواد زدن کفِ زمین افتاده بودند، بچه های کوچکی که سرنگ در دست داشتند، همه چیز وحشتناک بود .

 

صدای داد و بیداد شدت گرفت، در یکی از چادرها زن و مردی دعوا میکردند ، زن از داخلِ چادر به بیرون پرت شد و مرد بیرون آمد و روی سینه ی زن  نشست ، شروع کرد به زدنه زن .هیچکس برای کمک به زن جلو نیامد. همه سرِ جایه خود به این جنگ می خندیدند.

 

عقب عقب رفتم که دستی روی باسنم حس کردم از جا پریدم، قلبم شروع کرد تند تند زدن،برگشتم سمتِ مردی که این کار را کرده بود، مردی لاغرمردنی و سیاه که لبخندی کریه به لب داشت و تمامِ دندانهای کرم خورده اش نمایان بود.

 

هرچه چشم چرخاندم داریوش را ندیدم.

 

-خوشگله تو اینجا چیکار می کنی؟ تازه واردی؟ از خونه فرار کردی ؟خیلی خوشگلی ها.. تا چند وقت میتونی به بچه های اینجا حال بدی

 

از ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن،به من  نزدیک می شد هم زمان دوستانش را صدا کرد.

 

-احد بیا ببین چی پیدا کردم اینجا ،بچه ها بیاین

 

در عرض چند ثانیه دورم پر شد از مردانی که از چشمشان شهوت می بارید،هر چه چشم چرخاندم  داریوش را ندیدم ، چیزی از ذهنم رد شد که پاهایم را سست کرد ،میدانستم شاید قصد داشته باشد من را آدم کند یا از من زهرِ چشم بگیرد تا پیشِ پلیس نروم اما فکر نمیکردم آنقدر پست باشد که بخواهد من را میان این مردان رها کند.

 

اگر دستِ کسی از این جا به من میخورد خودم زندگیم را تمام می کردم و خودم با دستانِ خودم به زندگیم پایان می دادم.

 

 

 

 

-احد بد تیکه ایه خدا وکیلی

 

احد جلو آمد، دستش را سمت سینه ام برد میخواست  لمسم کند .

 

+احد دستت بهش بخوره ،میفرستمت سینه قبرستون

 

صدای داریوش بود ،مردانی که دورم حلقه زده بودند راه را برایش باز کردند.

 

حالِ خودم را نمیفهمیدم ،حالم از خودم ،از زن بودنم و از این همه ضعفم به هم می خورد .

 

داریوش کنار احد ایستاد،احد قالب تهی کرده بود،سریع  خم شد و دستانِ داریوش را بوسید .

 

-آقا گوه خوردم به قرآن نمیدونستم با شماس وگرنه من کی باشم که بخوام از این غلطا بکنم ،اونم تقصیرِ این نادر گور به گور شده بود ما رو صدا زد وگرنه من از خماری داشتم میمردم

 

+نادر ؟

 

نادر سریع به سمت داریوش آمد.

 

-آقا به ارواح خاک مادرم منم نمی دونستم وگرنه ما کِی همچین جسارتی کردیم ؟

 

صدایش را بالا برد ،هاتف را صدا زد.هاتف بدو بدو از میانِ جمع گذشت.

 

+ این دو تا تن لشو  بردار ببر جایی تا من بیام کارشون دارم

 

-امر کن شما

 

هاتف از گردنشان گرفت و برد.هنوز داشتند التماس می کردند.

 

داریوش دستم را گرفت از میان جمع بیرون کشید،بغضم بی صدا شکست.

 

در ماشین را به رویم باز کرد، نشستم.

 

یک بطری آب از داشبورد در آورد و جلوی دهنم گرفت.

 

+بخور کمی آروم شی

 

دستم  را بالا آوردم تا بطری را بگیرم ،دستم به شدت میلرزید. خودش بطری را گرفت و آب را به خوردم داد. حرف زدنم نمی آمد.

 

 

 

 

+من نمیخواستم تنهات بزارم ،یکی از زنا اوردز کرده بود ،چن روزی میشد که مرده بود، با بچه ها رفتیم جنازه ی اونو از تو چادرش درآوردیم ،دادیم ببرن خاکش کنن.

 

کنارش زدم  ،کنارِ جوب هرچه در معده ام بود را بالا آوردم ،با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد ،گفتم:

 

+ میشه منو برسونی خونه؟

 

بدونِ هیچ حرفی تا خانه رانندگی کرد،وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم. به خانه رفتم ،هیچ کدام از سوال های آوا و ساحل را جواب ندادم.

 

تنها کاری که کردم خوردنه یک آرامبخش وخوابیدن بود.

 

———————————————————————

 

راوی

 

مغزش سوت می کشید ،حالش خوب نبود یک درصد فکر نمی کرد این اتفاقات بیفتد.

 

تقصیرِ خودش بود که او را تنها گذاشته بود.

 

قصد اذیت کردنه او را به هیچ وجه نداشت، فقط میخواست شیوه ی زندگیه پایین شهر را نشانِ دخترک بدهد، اما فاجعه به بار آمد.

 

وقتی یادِ رنگ و روی زرد شده ی دختر می افتاد،خونش ناخودآگاه جوش می آمد.نمی دانست چرا؟

 

رگِ غیرتش باد کرده بود، گردنش را به این سمت و آن سمت چرخاند ،تا قولنجش را بگیرد.

 

شماره ی هاتف را گرفت .آدرس جایی که آن دو کثافت را برده بودند از هاتف پرسید.

 

احد چندی پیش قبل از اینکه در دام اعتیاد بیفتد ،در دم و دستگاه خودش کار میکرد، اما او هم مثل خیلی های دیگر گرفتارِ مواد شد،و نتوانست خود را نجات دهد. با این که داریوش خیلی سعی کرد، به او کمک کند .

 

به جایی که هاتف گفته بود رسید، کوره ی آجرپزی ای بود که به خودش تعلق داشت.

 

نادر و احد را که از شدت کتک خوردن بیهوش بودند را افتاده کفِ زمین دید.

 

اولین کسی که متوجه ی آمدن او شد اصغر بود.

 

 

 

 

-سلام آقا

 

+علیک سلام ،اصغر،برو دوتاسیخ برام پیدا کن بیار بزارشون رو آتیش

 

-رو چشمم آقا

 

بقیه ی بچه ها (هاتف-عماد-یزدان وسبحان)دورِ آتش جمع شده بودند.

 

-یزدان،بیا این تنِ لشارو به هوش بیار

 

بقیه هم متوجه حضور ش شدند،همین که نگاهش کردند همگی متوجه شدند تا چه حد عصبی است ،که نباید دم پَرش شوند.

 

اصغر سیخ ها را روی آتش گذاشت و یزدان آن دو را به هوش آورد. بالا سرشان ایستاد و شروع کرد سوال پرسیدن.

 

+چرا همچین غلط اضافه ای کردین؟

 

احد:آقا من گفتم به قرانِ خدا نمی دونستم با شماس وگرنه من اصن ت*خم نمی کردم نزدیکش بشم

 

نادر:منم پیشِ خودم گفتم این دختره فراریه اول یا آخر یکی پیدا میشه کارشو بسازه بزار مام از این وسط یه حالی بکنیم ،روحمم خبر نداشت،آقا تو بزرگی کن بگذر از ما

 

عذر بدتر از گناه می اوردند ،عصبانی تر شده بود جوری که پتانسیل کشتنه این بی همه چیز هارا در خود میدید.

 

عربده کشید

 

+یعنی اینقدر بی ناموسین که اگه با من نبود کارشو ساخته بودین؟اره؟

 

رگ های پیشانی اش بیرون زده و چشمانش سرخ بود.

 

+احد، توله سگ دیگه از چشمم افتادی …بچه خوبی بودی

 

احد:آقا گوه خوردم ،آقا غلط کردم،شما ببخش

به گریه افتاده بودند،سمتِ سیخ ها رفت ، پهنای سیخ ها متوسط بود.

 

احمد ونادر با دیدن سیخ های از حرارت سرخ شده ،شروع به داد و بیداد کردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا