رمان طلا

رمان طلا پارت 3

0
(0)

خداراشکر ساکت شد و دیگر سوال نپرسید .

 

اتاق را کاملاً استرلیزه کردیم  پرده ای که مابین تخت و بقیه اتاق قرار داشت را هم جمع کردیم تا فضای بیشتری داشته باشیم .

 

خانم سمایی هم کارش تمام شده بود ، می توانستیم خون را به بدن مریض تزریق کنیم.

 

در تمام مدت مریض بهوش بود اما توان صحبت کردن نداشت.

 

کمرش را که بخیه زدم سراغ گلوله‌ای که در بازویش بود رفتم ،گلوله زیاد فرو نرفته بود گلوله را خارج کردم و زخم را  بخیه زدم، روی زخم های کمر و بازویش را پانسمان کردم، سرمش را هم عوض کردم.

 

تقریباً کار تمام شده بود .

 

رو کردم به هاتف گفتم :

 

+کار من تموم شد اما ایشون باید دو روز یا سه روز بستری بمونند  یا حتی حداقل یک روز احتمال اینکه زخمشون عفونت کنه زیاده

 

کمی با خود فکر کرد و گفت:

 

– میدونی خانم دکتر یه کار بهتر میکنیم ما الان آقا رو میبریم خونه توهم تا  چند روز هر روز میای به آقا سر میزنی تا حالش بیاد سر جاش .

 

چه می گفت؟ چرا این کابوس تمام نمی شد؟

 

+ولی متاسفانه من نمیتونم من کار دارم کلاس دارم زندگی دارم ایشون باید همین جا باشن شما هم باید زنگ بزنید پلیس .

 

-نچ ای خدا  شما مثل اینکه زبون مارو  حالیت نمیشه چی میگیم ببین خانم دکتر پلیس ملیس پر ( قدم به قدم به  من نزدیک می‌شد و اسلحه اش را به سمتم  نشانه گرفته بود خانم سمایی از ترس رفته بود یه گوشه اتاق و داشت زهره  ترک می شد  من هم البته دست کمی از او نداشتم ولی سعی می کردم  خودم را قوی نشان دهم.)

 

 

 

 

مرد زخمی هم انگار از تاثیر داروها خوابش برده بود.

 

– تلفن ملفن پر فکر اضافه غلط غلوطم پر اگه بخوای  سلیطه بازی در بیاری بعد از رفتن ما زنگ بزنی پلیس باید بگم که میتونی اینکارو بکنی ولی فاتحه خودتو همکارای عزیزتم باید بخونی ما با کسی شوخی نداریم خانم دکتر بقیه رو ملتفت کردیم مثل اینکه فقط تویی که حالیت نیست شماره و آدرس و همه چیز را از روی پرونده هاتون توی دفتر رئیستون برداشتیم . یه اشتباه کافیه تا خودتونو خاندانتونو نابود کنیم. اگه حالیت نمیشه همین الان میتونم  مغز تو بریزم  کف زمین .

 

با اسلحه اش که انگار صدا خفه کن داشت به قاب عکس کنار م  شلیک کرد.

 

کارم  از ترس گذشته بود زبانم بند آمده بود،نمی‌توانستم بگویم می آم  هر کجا که تو بگویی اما نمی توانستم،مگر تا به حال چند بار به همچین انسانهای یاغی ای برخورده بودم .

 

خانم سمایی به دادم رسید:

 

+باشه آقا باشه هر کجا که شما بگید و هر کاری که شما بخواین انجام میده لطفاً کاری باهاش نداشته باشین .

 

-مگه  این خانوم دکتر خودش زبون نداره که تو شدی زبونش

 

نگاهش را به سمت من برگرداند

 

–  ها خانم دکتر زبون نداری؟ تا دو دیقه پیش داشتی بلبل زبونی میکردی

 

+باشه

 

– چی باشه؟

 

+باشه میام بهشون سر میزنم تا چند روز

 

-آفرین…نمی دونم چرا دوست داری اوقات خودت و مارو تلخ کنی ببین چه شدی دختر خوبی، پس هر روز خودم میام دنبالت

 

-نه نمیخواد آدرس رو بدین خودم میام

 

+گفتم خودم میام دنبالت

 

 

 

 

از این تیشرت سیاه طلایی اش و شلوار شش جیب اش متنفر بودم، از سر کچل و ریش داعشی اش حالم بهم میخورد، از زخم های روی صورت و بازوهایش حالت تهوع بهم دست میداد.

 

با موافقت من صدایش  را انداخت روی سرش و یکی از آدمهایش را صدا زد .

 

-اصغرررررر

 

اصغر وارد اتاق شد

 

– به یزدان و سبحان بگو بیان اقا رو ببرن تو ماشین ،به عماد هم (عماد همان بود که خون اهدا کرده بود) بگو بره ببینه اگه  این خراب شده دوربین داره فیلم ها رو پاک کنه دوربینم خاموش کنه تا از اینجا بریم بیرون، خودتم بیا کثیف کاری این اتاق و تمیز کن تا منم یه سر بزنم ببینم بقیه شیر فهمن یا نه

 

+ حله داد …ردیفش می کنم

 

– حواستون باشه آقا رو آروم جابجا کنید

 

ظرف نیم ساعت تمام کارها را انجام دادند، اتاق را مثل روز اول تحویل دادند، فیلم های دوربین هارا پاک کردند،خط نشان آخر هم برایمان کشیدند و رفتند.

 

واقعا هنوز برایم غیرقابل هضم است در این دوره و زمانه افرادی مسلح وارد یک جای کاملا عمومی بشوند و یک نوع گروگانگیری انجام دهند وتو نتوانی هیچ کاری انجام دهی.

 

وقتی که رفتند ساعت نزدیک هفت صبح بود ،شیفت کاری من تقریبا  تمام شده بود.

 

خانم سمایی هم همراه من آمدکه وسایلش را جمع کند تا هر چه زودتر از این خراب شده فرار کنیم .

 

به پاویون رفتیم ،خانم سمایی انگار تازه نطقش باز شده بود شروع کرد :

 

-وای خدایا اینا دیگه کی بودن چه جور آدما یی بودن هنوز با اینکه رفتن چهار ستون بدنم میلرزه خدا رحم کرد بهمون،تو که نمیدونی من تو اتاق تزریقات آمپوله یه  پیرزنه که حالش بد بود و زدم بعد اینکه رفت یه مرده پرید تو با یه تفنگ کارِ خدا بود همون جا سکته نکردم شروع کرد تهدید کردن که اگه به کسی بگی فلان میکنم بهمان میکنم خدا رو شکر که به خیر گذشت.

 

خانم سمایی ،همینطور داشت از لحظه های وحشتناک تعریف می کرد، لحظه هایی که من اصلا دوست نداشتم به یاد بیاورم که چگونه با ضعفی که داشتم باعث شدم یک سر ی آدم لاتِ یک لاقبا به خواسته هایشان برسند. معلوم نبود چه گند کاری ای انجام داده بودند که نمی‌خواستند پلیس متوجه موضوع شود .

 

تازه بدبختیِ من یکی دو جا نبود، اینکه قرار است به حضرت والا هر روز سر بزنم و زخم هایش را چک کنم که یک وقت خدایی نکرده بلایی سرش نیاید قسمت مزخرف تر ماجرا بود.

 

-کجایی دختر

 

+ببخشید… من یه کمی تو شوکم و کمی هم خسته

 

– می فهممت عزیزم منم همین حالو دارم

 

زنه مهربانی بود، زیبا، کمی تپل، قد متوسطی داشت، چشمان درشت سیاه، لب های قلوه ای، دماغ متوسط، ۳۰ ساله بود.

 

وسایل  را که برداشتیم  از هم خداحافظی کردیم .

 

یک تاکسی دربست تا خوابگاه گرفتم .  امروز صبح همه ی بچه ها کلاس داشتند ، میتوانستم کمی با خیال راحت بخوابم.

 

پول تاکسی را حساب کردم و وارد ساختمان خوابگاه شدم.

 

در یک اتاق ۲۴ متری ۶ تخت قرار داشت، البته برای من  این کوچکی اتاق سخت نبود ، عادت داشتم به چنین وضعیتی  اما دیگران از این حجم از فشردگی بعضی اوقات به ستوه می آمدند ،البته حق هم داشتند.

 

در سه طرف دیوار سه تخت دو طبقه قرار داشت،

در سمت راست کنارِ تخت دو کمد برای لباسها بود و دیوارِ  روبروی کمد پنجره بود، زیر پنجره یخچال کوچکی ،کابینت وظرفشویی قرار داشت.

کف زمین هم  موکت صورتی انداخته بودند.

 

سریع  لباس‌هایم را با یک لباس راحتی عوض کردم و  خودم را پرت کردم روی تخت.

 

همیشه برای فرار از مشکلات یا فراموش کردنشان یا حتی  زمانی  که ناراحت بودم ،خواب را انتخاب می کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا