رمان طلا

رمان طلا پارت 17

5
(2)

 

 

 

اعصابم از دست آوا خُرد شده بود، نمی دانم دلیلِ این همه عصابنیتم چه بود ؟اما دوست داشتم آن پسر را بگیرم و آنقدر بزنم تا خون بالا بیاورد ،هنوز ندیده احساس دشمنی ام گل کرده بود.

 

می ترسیدم اگر بیشتر از این پافشاری کنم روی مخالفتم احساس کند ،بخاطر حسادت کردن است.

 

فعلا چاره ای جز سکوت کردن نبود.همه چیز را زمان درست میکرد.

 

صدای پر هیجانش که داشت ریز به ریزِ اتفاقات را برای ساحل تعریف میکرد لبخند را روی لبم آورد.

 

سینی چای را برداشتم و سعی کردم من هم نیمه ی پر لیوان را ببینم،با لبخندی به جمعشان پیوستم.

 

آوا:بابا خدا وکیل این پولدارا روانِ آدمو بهم میریزن ،رفتیم یه رستوران توی منوش زرشک پلو با مرغو زده بود 450 هزار،نمیدونی با چه تلاشی خودمو کنترل کردم نرم دهنِ مدیر اونجارو صاف کنم که چجوری حساب کرده و این قیمت و گذاشته

 

چای را از روی سینی برداشت و هورت کشید.

 

ساحل:خوبه باز سلیطه بازی در نیاوردی

 

آوا:از طرف خجالت کشیدم وگرنه مرده و زنده براشون نمیزاشتم

 

+تو چی کوفت کردی؟

 

آوا:جوجه

 

+خاک بر سرت این همه غذای با کلاس چرا جوجه؟

 

آوا:اخه من که اسم نصفشونو تا حالا نشینده بودم و نمی دونستم چجوری تلفظ میشن بقیه ام که شنیده بودم مزه شونو نمیدونستم

 

+تف تو این زندگیمون که تا حالا نتونستیم یه جای با کلاس بریم

 

ساحل:خودش چی سفارش داد؟

 

آوا:همون جوجه

 

 

 

 

یک لحظه حرفِ یکی از پسرهای دانشکده یادم آمد ،در یک جمعی نشسته بودیم و در موردِ روابط عاطفی حرف میزدیم ،این دوستمان برگشت گفت:تو وقتی با یک دختری دوست میشی نه تنها باید بابِ میلِ اون دختر رفتار کنی بلکه باید اونجوری که دوستایِ دختره هم خوششون میاد رفتار کنی چون ممکنه اون دوستش اینقدر رو مخِ دختره راه بره که ازت زده شه ،مخصوصا تو اوایل رابطه،باید بزاری خرت از پل رد شه.بعد خودتو نشون بدی.

 

استادمان به او لقبِ سامورایی عشقی داده بود،از آن روز به بعد همه او را با این لقب می شناختند.

 

آوا:یعنی اینقدر از شما تعریف کردم که فک کنم مغزش پوکید ،پس خواهشا اگه دیدینش مثه آدم رفتار کنید.

 

ساحل:نگاش کن تو رو قرآن،یکی میزنم تو سرتا

 

آوا:خب میگم آبرو ریزی راه نندازید

 

+زر نزن لطفا

 

ساحل:حالا که خیلی خوشحالی پاشو برو شام درست کن

 

بالشِ روی زمین را پرت کرد سمتِ ساحل.

 

آوا:شما چقدر رو دارین نمیشه دو خط تو روتون خندید

 

ساحل:پاشو بینم حالا که دوست پسر داری باید شامم تو درست کنی

 

آوا:چه ربطی داره؟به چه دلیلی؟

 

+به این دلیل که اگه فردا گرفتت حداقل بتونی یه کوفتی بزاری جلوش

 

آوا:برو بابا خدمتکار و آشپز میگرم

 

من و ساحل با هم اوووووو کشیدیم.

 

ساحل:چسی ناشتا میای؟حالا فعلا گمشو برو شامتو بپز تا وقت آشپز گرفتن

 

آوا:هر کی تک بیاره میره غذا میپزه

 

+اوکی

 

همه دستمان را بردیم پشت سرمان و وقتی پایین آوردیم ،آوا تک آورد.

 

با گفتن جمله ی خدا لعنتتون کنه رفت تا شام را آماده کند.

 

 

 

 

راوی…

 

روی تخت دراز کشیده بود و داشت آهنگ گوش می داد.

 

هاتف سراسیمه در را باز کرد.

 

سریع سلاحش را از زیر بالش در آورد و نشست.

 

+حمله کردن؟

 

هاتف از دیدنِ شخص دیگری استرس گرفته بود.

 

-نه آقا

 

+پس چته؟چرا اینجوری می پری تو اتاق؟

 

-آقا نامدار اومدن

 

یک لحظه احساس کرد اشتباهی شنیده.

 

+کی اومده؟

 

-آقا نامدار اومدن پایین منتظرِ شماس

 

+داداشم اینجا چیکار داره؟

 

-نمی دونم آقا هیچی نگفتن

 

+باشه تو برو قهوه درست کن ببر براش من الان میام

 

-چشم

 

خیلی تعجب کرده بود از اینکه برادرش به دیدارش آمده بود،حتما مشکل بزرگی به وجود آمده ،چون امکان نداشت هر کدام از اعضا ی خانواده از سرِ لطف به دیدار او بیایند.

 

از همان هفت هشت سال پیش که از خانه بیرون زده بود ،خانواده اش را فقط یکی دوبار دیده بود.

لباسش را پوشید و آماده شد.

 

از پله ها پایین آمد ،نامدار روی مبل نشسته بود.

 

+سلام داداش ،خوش اومدی

 

نامدار با شنیدنِ صدای داریوش ،سرش را بلند کرد و او را نگاه کرد.

 

دلش برای دیدنِ برادرِ کوچکش تنگ شده بود ،بلند شد و دستانش را برای در آغوش گرفتنِ برادرش باز کرد و او را در آغوش گرفت.

 

نامدار اولین فرزند خانواده بود و داریوش آخرین.

 

 

 

 

-سلام داداشم…چطوری؟

 

نامدار لاغرتر از زمانی شده بود که داریوش از خانه رفته بود ،کوتاه تر از داریوش بود اما هیکلِ ورزیده ای داشت.

 

از هم جدا شدند ،داریوش تعارف کرد که روی مبل بنشیند ،خودش هم روی مبل کناری نشست.

 

احساس غریبی میکرد.

 

+روزگاره دیگه میگذره ،شماها چطورین؟زندادش اینا؟بچه ها؟

 

-همه خوبن خداروشکر

 

در خانواده ی او همیشه احترام بزرگتر را نگه داشتن،یکی از مسائل خیلی خیلی مهم بود.

 

+خیلی دلم براشون تنگ شده

 

-خب بیا ببینشون

 

در چشمانِ قهوه ای رنگ برادرش زل زد .

 

+می دونی که نمیام داداش

 

-داریوش داری چیکار میکنی؟

 

نامدار خیلی سریع بحث را باز کرده بود.

 

از سوال یکهویی برادرش لحظه ای مات ماند.

 

+چیکار کردم؟

 

-خوب میدونی چیکار کردی…چرا پا رو دم فرخ گذاشتی؟

 

حالا متوجه شد که چرا برادرش به اینجا آمده است.

 

+بابا فرستادتت؟

 

-چه ربطی داره؟میگم چرا به پر و پای این کفتار پیچیدی؟

 

+من کاریش ندارم ،اونه که به پر و پای من میپیچه

 

هاتف با دو فنجان قهوه آمد و آنها را روی عسلی گذاشت.

 

نامدار با سر به داریوش اشاره کرد تا هاتف را بیرون بفرستد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا