رمان طلا

رمان طلا پارت 46

5
(2)

 

 

 

تبر را از این دست به آن دست پرتاب میکرد.دست چپش را گرفت و گذاشت روی میز .

 

صمد که تا الان نای حرف زدن نداشت دوباره شارژ شد.

 

سراسیمه تکان میخورد و سعی داشت دستش را رها کند.

 

-داریوش…داریوش میخوای چیکار کنی؟فرخ گفت… به ارواح خاک آقام فرخ گفت

 

خونسرد به او نگاه کرد.

 

+اونو که میدونم اما کسی که طلا زد کی بود؟

 

صمد سکوت کرد و با مردمک های لرزان به او نگاه کرد.

 

+گفتم که دست گذاشتی رو خط قرمزم

 

تبر را به آنی بالا برد و دستش را از پایین تر از آرنج قطع کرد.

 

جوری از درد عربده زد که تمام مویرگ های چشمش نمایان شدند.

 

چانه اش را محکم در د ست گرفت.

 

+ دستی که روی خط قرمزم بلند شه رو قلم میکنم ،این دفعه رو جونتو بهت جایزه دادم به شرط یه کاری، برو به اون صاحبِ حرومزادت بگو مواظب عزیزاش باشه بگو ببره قایمشون کنه ،بگو داریوش دیگه به هیچ کس رحم نمیکنه

 

تند تند سرش را تکان میداد،خون با سرعت از بدنش بیرون میزد و همه جا را خون گرفته بود.

 

دست هایش را شست و از انبار بیرون زد .

 

-آقا چیکارش کنیم؟

 

+ببرید بندازینش در خونه صاحبش

 

-چشم آقا

 

 

 

 

+من دارم میرم خونه بقیش با تو به بچه ها بگو زخمشو

همینجوری باز بزارن

 

-حلش میکنم شما نگران نباش

 

سوار ماشین شد و به سمت خانه راند.

 

نزدیک های ظهر بود که در خانه را باز کرد و وارد شد.

 

صدای پچ پچ زنها از سالن می امد.

 

با صدای زن دادشش نا خواسته متوقف شد.

 

آیدا:من خودم دیدم دیشب رفت توی اتاقش دیگه هم بیرون نیومد،دختره هم معلوم نیست چشه نه برای شام اومد سر میز نه برای صبحانه

 

پرستو:شاید مریضه

 

بنفشه:تو چقدر ساده ای حتما یه گندی زدن که دو روز دیگه بوش در میاد

 

پرستو:بابا دختره هنوز چن روزه اومده اینجا نگین این حرفارو دختر خوبیه

 

آیدا :میگم با چشمای خودم دیدم نصفه شب رفت تو اتاقش صبح زد بیرون تو میگی دختر خوبیه؟

 

پرستو:تو از شب تا صبح بیدار بودی ببینی این کی میاد بیرون؟

 

دود از کله اش خارج میشد،چطور جرئت میکردند اینطور در مورد طلا صحبت کنند.

 

دختری که از برگ گل هم پاک تر بود،به خاطر او چه بلا ها که به سرش نیامده بود ،فقط همین مانده بود که انگ هرزگی به او بزنند.

 

هر چند که دوست نداشت در مسائل خاله زنکی دخالت کند اما نیاز بود این حرفا پاسخ داده شود.

 

 

 

 

لحظه ی آخر دستی روی بازویش نشست برگشت و خواهرش را دید.

 

-داداشم تو برو بالا من خودم حالیشون میکنم

 

با صدای آرام حرف میزدند.

 

+نچ باید خودم حالیشون کنم

 

-تو الان عصبانی ای چیزی میگی بعد کدورت پیش میاد ،ایدا رو که میشناسی ده برابر موضوع رو بزرگتر میکنه میزاره کف دست داداش تو برو بالا

 

انگشت اشاره اش را بالا آورد.

 

+اگه یه بار دیگه همچین چیزایی بشنوم دیگه احترام محترام حالیم نیس اینم بگو بهشون

 

از پله ها بالا رفت.به طرف اتاق طلا میرفت که جانا هم از اتاقش خارج شد.

 

-سلام عمو

 

+سلام تنبل الان وقت بیدار شدنه؟

 

-تعطیلات عیده دیگه

 

دستی روی موهایش کشید ،باورش نمیشد آن دختر بچه ی تخس و شر اینگونه خانوم و آرام شده باشد.

 

+پس تا میتونی استفاده کن

 

-داری میری پیش طلا جون؟

 

+آره

 

-من می خواستم برم پیشش آخه امروز اصن بیرون نیومد گفتم شاید غریبی کنه

 

لپش را کشید.

 

 

 

 

+قربون فهم و شعورت ،یکم حالش خوب نیست نیاز داره یکم تنها باشه

 

-مریض شده؟

 

+آره اما چیزی نیست زود خوب میشه

 

-باشه پس من میرم پایین

 

+برو عزیزم

 

اول بالا رفت و لباس هایش را عوض کرد.

 

قبل از ورود در زد.

 

+بله؟

 

-داریوشم

 

+بیا تو

 

طلا رو ی صندلی جلوی پنجره نشسته بود و کتاب می خواند.

نگاهش که به صورت طلا افتاد پشیمان شد از اینکه چرا صمد را نکشته است.

 

روی صندلیه روبروی طلا نشست.

 

-گرسنه نیستی؟

 

+نه صبحانه زیاد خوردم

 

-کتابِ چیه؟

 

+درسیه

 

-با این حالتم ول کن درس نمیشی نه؟

 

+چن وقت دیگه امتحان دارم و هنوز چیزی نخوندم

 

معذب بود در برابرش ،یک احساسی داشت در وجودش جوانه میزد که حالش را درست متوجه نمیشد.

 

داریوش به صندلی تکیه داد و به طلا نگاه کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا