رمان حرارت تنت پارت 21
ندارم نهان … بیا بیرون ، آسو رو فرستادم بیاد دنبالت … نیمه شب جلوی برج … خب ؟
منتظر نمیمونه و تلفن رو قطع میکنه … وا رفته به کسری نگاه میکنم … اونم خیره ی منه که میگم : قطع کرد …
چی میگه ؟!
ساعت چنده ؟
9 !
باید بریم …
عصبی میگه : منی که اینجام بُز نیستما ، می گم چه خبره ؟
میاد دنبالم ؟
کسری کی ؟ اون بچه سوسول ؟!
شاکی می غرم : کسری !
ها ؟ … کجا میاد دنبالت ، مگه اصلا می دونه تو کجایی ؟
می دونه مسیح کجاست …
چرا چرت و پرت میگی ؟ پنج مین مثل آدم حرف بزن بفهمم چه خبره ؟
تورج گفت نیمه شب برم جلوی برج مسیح ، اون فکر میکنه من الان اونجام و اونجا منتظرمه … مسیح رو میشناسه و
من مطمعنم حتی شماره ی ملیش رو هم از حفظه …. خط موبایل قبلی که مسیح زد شکست به اسم مسیح بوده و تورج
ردش رو زده !
کسری پلیسه ؟!
نه ، ولی آدمش رو داره !
کسری مرگ من تو رئیس جمهور جایی هستی و ما اینطوری شَل و پَلِت کردیم ؟
کسری …
دِ مرض و کسری …. خب بگو چه خبره ؟
بریم ، میگم برات … فقط منو میبری ؟
آماده شو ، بریم … تند ازپله ها بالا میرم … یه جورایی دلم هم می خواد برم و دلم نمی خواد برم … ته دلم می خوام
مسیح رو ببینم
… ببینم که از رفتنم خوشحال میشه ! ینی خوشحال میشه ؟ … بغض میکنم … فقط یه احمق می تونه به کسی فکر کنه
که باعث فرارش شده ! یه احمق مثل من …
ده دقیقه ی بعد حاضر و آماده بعد از خداحافظی از مامان ماهی و سودابه سوار ماشین کسری نشستیم … صدای زنگ
تلفن همراه کسری بلند میشه و گوشی رو می ذاره روی اسپیکر … صدای عصبی اهورا بلند میشه : الو …
کسری هوووش ، چرا رَم کردی ؟
این داداشه یابوعه تو دیگه داره گندش رو در میاره …
کسری چی شده اهورا ؟
زود بیا جلوی خونه ش …
تو راهم !
تلفن قطع میشه و من به نیم رخ کسری نگاه میکنم … دلشوره میگیرم … کسری میگه : خدا اخر عاقبت امشبمون رو به
خیر کنه …
باهاش موافقم و چیزی نمیگم … خیلی نمیگذره که جلوی برج نگه میداره … هر دو توجهمون به سمت دیگه ی خیابون
جلب میشه که اهورا مشغول بحث با یه خانومه .. خانومی که پشتش به ماست … پیاده میشیم که صداشون رو میشنویم:
اهورا من کورم ؟ من ؟ کور منم یا تو که کلا ریدی به سِپَر و جلو بندی ؟ …
خانوم درست حرف بزن آقا … احترام خودت رو نگه دار ….
وا میرم … صدای خودشه … گفته بود نیمه شب و الان دست کم دو سه ساعتی زودتر اومده … کسری جلو میره و رو به
اهورا میگه : چه خبره بابا ؟
اهورا نگاش میکنه و من پای چشم کبود شده و بالا اومده ی اهورا رو میبینم و میگه : هیچی ، منتهاش امروز از در و
دیوار داره می باره برای من بخت برگشته …
آسو مرتیکه ، تو زدی به ماشینه من و من از در و دیوار ریختم برای تو ؟
اون سه نفر مشغول بحثن و من جلو میرم … یه قدم مونده به آسو پشت سرش صبر میکنم و صدا میزنم : آسو !
مکث میکنه و دستی که موقع حرف زدن تو هوا تکون میداد ، همون بین زمین و آسمون خشکش میزنه ! … با دو دلی
برمیگرده و با چشمای پر از اشکش نگام میکنه : نهان !
اهورا و کسری هر دومون رو زیر نظر دارن که آسو با صدای بغض کرده میگه : دختره ی الدنگ !
لابه لای اشکایی که میریزم میخندم و میگم : دلم برات تنگ ش ..
نمی ذاره حرفم تموم بشه و جلو میاد . بغلم میکنم و هر دو مون بغل همدیگه زار میزنیم … فاصله میگیره و می بوستم
… یه بار ، دو بار ، ده بار …. روی صورتم که وَرَم کرده دست میکشه …
کسری بهتر نیست بریم داخل ؟!
آسو اخم آلو با پشت دست اشکاش رو پاک میکنه و سمت اونا برمیگرده : نخواستم خسارتم رو ، شَرِتون کم من باید برم…
اهورا عصبی چنگی به موهاش میزنه و میگه : خدایا صبر !
میدونم با مسیح دعوا کرده و زیاد حال و اوضاع رو به راهی نداره ، میگم : آسو !
آسو چیه ؟
کسری پوفی میکشه و سمت اهورا برمیگرده : تو چرا سر و صورتت ترکیده ؟
اهورا نگام میکنه و میگه : فکر کنم به همون دلیلی که سر و صورت نهان ترکیده !
آسو چشماش گشاد میشه : شما همدیگه رو میشناسین ؟
اهورا به مسخره میگه : ده مین زبونت رو تکون ندی نمیگن لالی ، مهلت دادی که اصلا حرف بزنیم ؟
کسری دوستای گلم ، پاچه گیری بسه دیگه … فعلا بریم داخل …
آسو کجا بریم داخل ؟ ما باید بریم ) رو به من ( نهان !
مدارکم بالاس …
اهورا اون دیو دو سَر بهت مدارک میده ؟!
وا رفته به اهورا نگاه میکنم …. چرا نده ؟
آسو دیو دو سَر کیه ؟
اهورا یکی عین خودت …
آسو اخم میکنه و می خواد جواب بده که از بین اونا می گذرم به لابی برج میرم … سوار آسانسور میشم و دکمه ی طبقه
ی مسیح رو میزنم … با خودم فکر میکنم که استرس نداره و فقط ازش مدارک میخوام !
آسانسور که صبر میکنه جلوی واحد می ایستم . بیخودی هول میشم … بیخودی ؟ … پوفی میکشم و در میزنم … با تاخیر
باز میشه !
میخکوب نگام میکنه و مردمک چشماش بیشتر روی صورتم و وَرَمِش زومه …. انگار یادش میره سلام کنه و منم سلام
نمیکنم …
او … اومدم …
به خودش میاد و از جلوی در کنار میره …. وارد که میشم . صدای بستن در رو میشنوم … به سمتم برمیگرده که باز میگم:
چیزه … را … راست ….
بیهوا پا تند میکنه و سمتم میاد …. دستاش رو دو طرف صورتم میذاره … خم میشه و با لباش لبام رو لمس میکنه و
میبوسه … شوکه میشم … اصلا شوکه شدم ! …
دستام بی حرکت کنار بدنم می افته و با چشمای گشاد شده به چشمای مسیحی نگاه میکنم که غرق بوسیدنه ! …
نمیفهمم معنیه کارش رو ! … هنوز بهت زده م …. فاصله میگیره و هنوز با دستاش صورتم رو قاب کرده …
نفس نفس میزنم و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده ، میگه : قسم خورده بودم دخترنباشی ، خودم و خودت و این
خونه رو آتیش بزنم !
چ … چی میگی ؟!
چیزی نمیگه و در عوض منو توی بغلش میکِشه … ریتم تند قلبم رو دوست ندارم … نکنه مسیح بفهمه ! نکنه این بی
تابی رو حس کنه … کف دستم رو روی سینه ش می ذارم … ازش فاصله میگیرم و یه قدم عقب میرم … نگام میکنه و
میگه : درد داره ؟!
منضورش صورتمه و من در عوض می خوام زودتر از این خونه بزنم بیرون تا بیشتر لو نرم و بیشتر هول نکنم … که
مسیح نفهمه دست و پای دلم لرزیده … بَدَم لرزیده ! جواب میدم : اومدم که بِرَم !
اخم میکنه : کجا به سلامتی ؟!
سلام چرا پارت ۲۲ رو نمیزاریذ من هرچی خونده بودم یادم رفت
هر وقت بیاد میزارم البته دیر میاد پارت این رمان
سلام میشه آدرس کانال تلگرام رمان حرارت تنت رو بگین
تو گوگل بزنی برات میاره
خیلی ممنون بابت رمان قشنگتون میشه پارتاتونو زود ب زود بزارین حسابی کنجکاو ادامشم بازم مرسی
متاسفانه این رمان پارت هاش دیر به دیر میزاره نویسندش