رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 21

5
(7)

 

ندارم نهان … بیا بیرون ، آسو رو فرستادم بیاد دنبالت … نیمه شب جلوی برج … خب ؟
منتظر نمیمونه و تلفن رو قطع میکنه … وا رفته به کسری نگاه میکنم … اونم خیره ی منه که میگم : قطع کرد …
چی میگه ؟!
ساعت چنده ؟
9 !
باید بریم …
عصبی میگه : منی که اینجام بُز نیستما ، می گم چه خبره ؟
میاد دنبالم ؟
کسری کی ؟ اون بچه سوسول ؟!
شاکی می غرم : کسری !
ها ؟ … کجا میاد دنبالت ، مگه اصلا می دونه تو کجایی ؟
می دونه مسیح کجاست …
چرا چرت و پرت میگی ؟ پنج مین مثل آدم حرف بزن بفهمم چه خبره ؟
تورج گفت نیمه شب برم جلوی برج مسیح ، اون فکر میکنه من الان اونجام و اونجا منتظرمه … مسیح رو میشناسه و
من مطمعنم حتی شماره ی ملیش رو هم از حفظه …. خط موبایل قبلی که مسیح زد شکست به اسم مسیح بوده و تورج
ردش رو زده !
کسری پلیسه ؟!
نه ، ولی آدمش رو داره !
کسری مرگ من تو رئیس جمهور جایی هستی و ما اینطوری شَل و پَلِت کردیم ؟
کسری …
دِ مرض و کسری …. خب بگو چه خبره ؟
بریم ، میگم برات … فقط منو میبری ؟
آماده شو ، بریم … تند ازپله ها بالا میرم … یه جورایی دلم هم می خواد برم و دلم نمی خواد برم … ته دلم می خوام
مسیح رو ببینم

 

… ببینم که از رفتنم خوشحال میشه ! ینی خوشحال میشه ؟ … بغض میکنم … فقط یه احمق می تونه به کسی فکر کنه
که باعث فرارش شده ! یه احمق مثل من …
ده دقیقه ی بعد حاضر و آماده بعد از خداحافظی از مامان ماهی و سودابه سوار ماشین کسری نشستیم … صدای زنگ
تلفن همراه کسری بلند میشه و گوشی رو می ذاره روی اسپیکر … صدای عصبی اهورا بلند میشه : الو …
کسری هوووش ، چرا رَم کردی ؟
این داداشه یابوعه تو دیگه داره گندش رو در میاره …
کسری چی شده اهورا ؟
زود بیا جلوی خونه ش …
تو راهم !
تلفن قطع میشه و من به نیم رخ کسری نگاه میکنم … دلشوره میگیرم … کسری میگه : خدا اخر عاقبت امشبمون رو به
خیر کنه …
باهاش موافقم و چیزی نمیگم … خیلی نمیگذره که جلوی برج نگه میداره … هر دو توجهمون به سمت دیگه ی خیابون
جلب میشه که اهورا مشغول بحث با یه خانومه .. خانومی که پشتش به ماست … پیاده میشیم که صداشون رو میشنویم:
اهورا من کورم ؟ من ؟ کور منم یا تو که کلا ریدی به سِپَر و جلو بندی ؟ …
خانوم درست حرف بزن آقا … احترام خودت رو نگه دار ….
وا میرم … صدای خودشه … گفته بود نیمه شب و الان دست کم دو سه ساعتی زودتر اومده … کسری جلو میره و رو به
اهورا میگه : چه خبره بابا ؟
اهورا نگاش میکنه و من پای چشم کبود شده و بالا اومده ی اهورا رو میبینم و میگه : هیچی ، منتهاش امروز از در و
دیوار داره می باره برای من بخت برگشته …
آسو مرتیکه ، تو زدی به ماشینه من و من از در و دیوار ریختم برای تو ؟

اون سه نفر مشغول بحثن و من جلو میرم … یه قدم مونده به آسو پشت سرش صبر میکنم و صدا میزنم : آسو !
مکث میکنه و دستی که موقع حرف زدن تو هوا تکون میداد ، همون بین زمین و آسمون خشکش میزنه ! … با دو دلی
برمیگرده و با چشمای پر از اشکش نگام میکنه : نهان !
اهورا و کسری هر دومون رو زیر نظر دارن که آسو با صدای بغض کرده میگه : دختره ی الدنگ !
لابه لای اشکایی که میریزم میخندم و میگم : دلم برات تنگ ش ..
نمی ذاره حرفم تموم بشه و جلو میاد . بغلم میکنم و هر دو مون بغل همدیگه زار میزنیم … فاصله میگیره و می بوستم
… یه بار ، دو بار ، ده بار …. روی صورتم که وَرَم کرده دست میکشه …
کسری بهتر نیست بریم داخل ؟!
آسو اخم آلو با پشت دست اشکاش رو پاک میکنه و سمت اونا برمیگرده : نخواستم خسارتم رو ، شَرِتون کم من باید برم…
اهورا عصبی چنگی به موهاش میزنه و میگه : خدایا صبر !
میدونم با مسیح دعوا کرده و زیاد حال و اوضاع رو به راهی نداره ، میگم : آسو !
آسو چیه ؟
کسری پوفی میکشه و سمت اهورا برمیگرده : تو چرا سر و صورتت ترکیده ؟
اهورا نگام میکنه و میگه : فکر کنم به همون دلیلی که سر و صورت نهان ترکیده !
آسو چشماش گشاد میشه : شما همدیگه رو میشناسین ؟
اهورا به مسخره میگه : ده مین زبونت رو تکون ندی نمیگن لالی ، مهلت دادی که اصلا حرف بزنیم ؟
کسری دوستای گلم ، پاچه گیری بسه دیگه … فعلا بریم داخل …
آسو کجا بریم داخل ؟ ما باید بریم ) رو به من ( نهان !
مدارکم بالاس …
اهورا اون دیو دو سَر بهت مدارک میده ؟!
وا رفته به اهورا نگاه میکنم …. چرا نده ؟
آسو دیو دو سَر کیه ؟
اهورا یکی عین خودت …

 

آسو اخم میکنه و می خواد جواب بده که از بین اونا می گذرم به لابی برج میرم … سوار آسانسور میشم و دکمه ی طبقه
ی مسیح رو میزنم … با خودم فکر میکنم که استرس نداره و فقط ازش مدارک میخوام !
آسانسور که صبر میکنه جلوی واحد می ایستم . بیخودی هول میشم … بیخودی ؟ … پوفی میکشم و در میزنم … با تاخیر
باز میشه !
میخکوب نگام میکنه و مردمک چشماش بیشتر روی صورتم و وَرَمِش زومه …. انگار یادش میره سلام کنه و منم سلام
نمیکنم …
او … اومدم …
به خودش میاد و از جلوی در کنار میره …. وارد که میشم . صدای بستن در رو میشنوم … به سمتم برمیگرده که باز میگم:
چیزه … را … راست ….
بیهوا پا تند میکنه و سمتم میاد …. دستاش رو دو طرف صورتم میذاره … خم میشه و با لباش لبام رو لمس میکنه و
میبوسه … شوکه میشم … اصلا شوکه شدم ! …
دستام بی حرکت کنار بدنم می افته و با چشمای گشاد شده به چشمای مسیحی نگاه میکنم که غرق بوسیدنه ! …
نمیفهمم معنیه کارش رو ! … هنوز بهت زده م …. فاصله میگیره و هنوز با دستاش صورتم رو قاب کرده …
نفس نفس میزنم و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده ، میگه : قسم خورده بودم دخترنباشی ، خودم و خودت و این
خونه رو آتیش بزنم !
چ … چی میگی ؟!
چیزی نمیگه و در عوض منو توی بغلش میکِشه … ریتم تند قلبم رو دوست ندارم … نکنه مسیح بفهمه ! نکنه این بی
تابی رو حس کنه … کف دستم رو روی سینه ش می ذارم … ازش فاصله میگیرم و یه قدم عقب میرم … نگام میکنه و
میگه : درد داره ؟!
منضورش صورتمه و من در عوض می خوام زودتر از این خونه بزنم بیرون تا بیشتر لو نرم و بیشتر هول نکنم … که
مسیح نفهمه دست و پای دلم لرزیده … بَدَم لرزیده ! جواب میدم : اومدم که بِرَم !
اخم میکنه : کجا به سلامتی ؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا