رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 27

4.3
(10)

 

-اعصاب ندارم، درست …. بی کَله و عصبی ام، درست … اصلا اینم که من بلد نیستم با دختر جماعت راه بیامم درست
…. اما بی غیرت نیستم … بی ناموس نیستم که بگم پاشو برو هِری … درسته که قول و قرار داشتیم بابت موندنت و
رفتنت ، تا تهش سر قول و قرارم هستم … منتهای مراتب چقدر می تونی بچه و احمق باشی که فکر کنی اونقدر پَستم
که بندازم تو رو بیرون از خونه م ؟! … نهان من هیچوقت تو رو بیرون نکردم … حتی ، حتی وقتی واقعا دلم می خواست
بیرونت کنم !
عصبی تر از چند دقیقه ی قبل از اتاق بیرون میره … کج روی تخت دراز میکِشم و من حالا دقیقا جایی از زندگی ام که
نمی دونم قراره چی بشه … نه می دونم و نه کنجکاوی میکنم تا بدونم … کنجکاوی نمیکنم چون می ترسم … نه راه
پسی هست و نه راه پیشی !
مسیح مَردِ … عصبیه ، گوشت تلخه ، تخسه … اما مَردِ … نه مثل مازیار ، نه مثل هرکسی که تا به حال دیدم … تورج بیاد
منو می بَره …
) دل نبند نهان … مسیح با تو فرق داره … خودش ، خانواده ش … ( برای اولین بار حسرت می خورم … حسرت یه خانواده،
یه خانواده ی گرم و صمیمی … یه خانواده ای که من در به در نباشم و از ترس بیرون پرت شدن، این همه تحقیر نشم!
*
ساره … ساره پاشو …
صدای گنگیه و من لعنت می کنم ساره ای رو که جواب نمی ده تا این صدا ساکت بشه … تا من یه دل سیر بخوابم …
اما انگاری خواب خوش به من نیومده …
ساره ظهر شده دخترم !
دخترم که میگه مامان ماهی تو ذهنم میاد و بعد یادم میاد من خودم ساره م … چشمام به سرعت نور باز میشه و تند سر
جام میشینم . مامان ماهی کنار تخت ایستاده و میگه : وای دختر خوابت خیلی سنگینه ها …
ها ؟ … ینی چیزه …آره …
با دستم چشمام رو می مالم و میگم : تو رو خدا ببخشید مامان ماهی ، خوابم می اومد خیلی …
اخمو جواب می ده : من که می بخشم ، اما خدا نمی بخشه !
چشمام گشاد میشه و میگم : خوابم رو ؟؟
نخیر ، رخت خواب جدا کردن از شوهرت رو … پاشو بریم یه چیزی بخور الان ضعف میکنی !
نمی فهمم منظورش چیه و بیرون میره از اتاق … اصلا مامان ماهی مگه حالش بد نبود ؟ … خجالت میکشم و تند دست
و صورتم رو می شورم … نگام که به لباسام می افته بدتر گر میگیرم و سرسری لباسم رو عوض میکنم . بیرون میرم .

کسی خونه نیست و فقط سودابه پای تلوزیون نشسته … ساعت 11 ظهره و کلی خجالت زده م که این همه دیر و دیرتر
از بقیه بیدار شدم . به آشپزخونه میرم و مامان ماهی در حال گذاشتن استکان چای روی میزه … با دیدنم میگه : بشین
مامان جان … بشین صبحونه بخور ….
خجالت زده میشینم و میگم : تو رو خدا ببخشید مامان ماهی ، اصلا نفهمیدم چطور این همه خوابیدم ، شما خودت خوبی؟
روی صندلی رو به روی من میشینه و میگه : خوب بودم تا سر صبحی !
گیج میگم : چرا ؟ چیزی شد ؟
اومدم بیرون میبینم مسیح روی کاناپه ی توی سالن خوابیده … بچه م نه که زیادی درشتم هست ، از 100 درصد 90
درصدش آویزونه اینور و اونور کاناپه بود !
با خنده میگم : درشت نیست ، غوله !
اخم میکنه : خجالت بکش دختر !
لبخندم رو قورت میدم و استکان چای رو دستم میگیرم … انگاری من مسئول بیرون موندن 90 درصد اون شازده پسر
غولشم … لبه ی استکان رو روی لبام می ذارم که میگه :
مسیح هرچقدر بد اخم باشه ، درست نیست جدا بخوابین … جای خوابتون نباید جدا ب …
با شنیدن حرفاش چای ته گلوم می پره و تُپُق می زنم … به سرفه می افتم و خود مامان ماهی حرفش نصفه می مونه …
هول از جاش بلند میشه و کنارم میاد . روی پشتم ضربه می زنه : وای خدا … خدایا توبه ، چی شد ؟ … ساره … ساره جان
خوبی ؟ …

حالم که جا میاد مامان ماهی باز سر جاش میشینه و میگه : چت شد دختر ؟ … والا به خدا فوضولی نیست … من نمی
گم، خدا و پیغمبر میگن ، اول شوهر بعدا خودت … اصلا دیشب مگه باز دعواتون شده بود ؟
سعی میکنم بحث رو عوض کنم و میگم : مامان حالا ما رو ول کن ، خودت خوبی ؟ … چی شد یهویی دیروز ؟
انگار موفق میشم که آه عمیقی میکشه و میگه : والا زخم قدیمی باز سر باز کرده و خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه …
لبخند میزنم و با دستام دستش رو که روی میزه میگیرم و میگم : امیدوار باش مامان جونم ، پیدا میشه حتما !
بغض کرده با چشمای ابری ، ناباور میگه : دخترم که گم شد بچه بود … اما پسرم بزرگ بود ، یعنی عقل اینو داشت که
برگرده … اما برنگشت … میگه من خبر دارم ازشون … دلم آشوبه مادر …. اگه بیاد براش جشن میگیرم … یه جشن بزرگ
… اصلا اگه اومد تو بهش بگو ، بگو براش تولد گرفتم این همه سال !
از جا بلند میشم و روی صندلی کنارش میشینم . بغل میگیرمش و آروم اشک میریزه … از پسرش متنفر میشم ، از اینکه
این همه بی فکری کرده و نیست یا نمیاد ببینه این همه بی تابی رو !
*
آخرین ظرف رو توی جا ظرفی میذارم … شیر آب رو میبندم .
یکی نیست یه لیوان آب بده دست آدم ؟ …
عقب برمیگردم و با دیدنش لبخند میزنم : سلام ، خسته نباشی …
علیک …
کِی اومدی ؟
بیست سوالیه ؟ قرار نیست آب بدی ؟ …
ایشی زیر لب میگم و سمت ظرف شویی برمیگردم ، همزمان میگم : آقای محترم … عوارضی نمی گیرن ازت که …
گاهی بخند، خنده خوبه … نخندیدی هم نخندیدی، اخم نکن … اصلا انگاری این اخم لعنتی رو سنجاق کردن بین
ابروهات … اصلا این چه وضعشه … اصلا …
پشت سر هم دارم حرف میزنم و حرف میزنم و گله میکنم که بیهوا از پشت سر چونه ش رو میذاره روی شونه م … جمله
ای که می خواستم بگم تو دهنم میمونه … موندن که هیچی ، اصلا یادم میره که چی میخواستم بگم !
صدای آرومش رو میشنوم که میگه : اصلا پنج مین می تونی غر نزنی ؟!

عمدا میگه اصلا تا ادای منو در بیاره … حرصم نمیگیره و در عوض خنده م می گیره … با نفس کشیدنش قلقلکم میاد و
کمی سرم رو سمتش خم میکنم که نیم رخم مماس میشه با نیم رخش و زِبریه ریشش روی صورتم خط میندازه و این
بار ته دلم رو قلقلک میده !
شیر آب هنوز بازه و آب داره ازش میره … لیوان هنوز دستمه و بین زمین و آسمون گیر کرده … شوکه شدم از این همه
نزدیکی که خودمم بدم نمیاد … باز بیخ گوشم میگه : غر غرو !
اخم میکنم و میخوام سمت دیگه برم که دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه : خسته م … سر به سرم نذار !
من غر غرو ام ؟!
چهره ش رو نمی بینم ، اما حس میکنم می خنده … می خنده و میگه : کم نه !
با حالت لوس و تو دماغی ، خیلی بیهوا میگم : مسیح !
سرش رو کج میکنه و روی گردنم رو نرم میبوسه و دلم هری می ریزه پایین …. میگه : الانه که یه لقمه ت کنم !
قبل از اینکه اشتیاق نشون بدم خودم رو کنترل میکنم و ازش فاصله میگیرم … نگاش میکنم که اونم صاف می ایسته و
با لبخند کجی نگام میکنه و میگه : جووون … سرخی که باز !
دستم رو روی گونه م میذارم و خودم تبش رو حس میکنم …. هول میکنم و بی ربط میگم : آب … آب نمی خواستی ؟!
لبخندش عمق میگیره و میگه : اگه لیوان رو بدی می خورم !
تازه حواسم پرت لیوانی که هنوزم دستمه میشه و تند سمتش می گیرم : بگیر خب !
جلو میاد که ناخود آگاه یه قدم عقب میرم و این همزمان میشه با داخل اومدن مامان ماهی …
مامان ماهی خدا مرگم بده ، چی شده ؟!
هر دو نگاش میکنیم که اخمو رو به مسیح میگه : باز چی گفتی بهش ؟
مسیح چشماش گشاد میشه : چی گفتم ؟!
تند میگم : مامان ماهی این پسرت واقعا دیگه داره اذیت میکنه …
مسیح بهم نگاه میکنه و به جای عصبانیت لبخندش پر رنگ تر میشه و میگه : خعلی توله ای !

ماهی این چه طرز حرف زدنه ؟ … فکر کردی نفهمیدم دیشب پیش هم نبودین ؟!
سرخ میشم و مسیح موذی نگام میکنه و میگه : خب اگه دلش می خواد امشب می رم پیشش …
جیغ میزنم : مسیح !
بلند قهقهه می زنه که مامان ماهی میگه: خوبه والا … نه قهرتون معلومه نه آشتیتون …
سمت یخچال میره که مسیح به سمت خروجی قدم برمی داره … از کنارم که می گذره آروم میگه : انقد دلت می خواست
شب پیشت باشم که شکایتمو به ماهی کردی ؟
با دهن باز نگاش میکنم که چشمکی میزنه و از آشپزخونه بیرون میره … خون خونم رو می خوره و اخمو به در آشپزخونه
زل می زنم که مامان ماهی میگه : انقدر با شوهرت یکی به دو نکن دختر …
سمتش نگاه میکنم و مثل بچه ها پاهام رو زمین میزنم : به خدا من کاریش ندارم !
می خنده: الهی قربونت برم که وقت شوهر کردنت نبود !
وا رفته نگاش میکنم که ریز ریز می خنده و از آشپزخونه بیرون میره … مادر و پسر شبیه همدیگه هستن و اخمو می زنم
بیرون … به محض بیرون رفتنم مسیح رو می بینم که با ابروهای بالا رفته و لبخند کجش موذی منو زیر نظر داره ….
جلو میرم و روی مبل کنار مبل حاج کمال میشینم که میگه : چی شده دخترم ؟ چرا اخمویی ؟
مسیح میگه : از من شاکیه ؟!
رنگ به رنگ میشم و می دونم مسیح اونقدری بی ملاحظه هست که بازم منو بازی بگیره و تند میگم : نه نه … شاکی
نیستم !
کمال اخمو به مسیح میگه : باز چی کارش کردی ؟
مسیح وجدانا دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردین ؟!
مامان ماهی تو اصلا شام خوردی ؟ … چه خبره این همه کار میکنی که آخر شب بیای خونه ؟
مسیح پا روی پا می ندازه و میگه : شرکت یه چی سفارش دادم و خوردم ، جلسه بود … این مدت کلی کار ریخته سرمون!
صدای زنگ تلفن میاد و مامان ماهی رنگش می پره ، با ترس به گوشی نگاه میکنه و حس میکنم کسی دوست نداره
گوشی رو برداره و من بی خبر از همه جا بلند میشم و سمت تلفن میرم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. سلام .ی هفته منتظریم که ی پارت بیاد .وقتی هم ی پارت میزارید در حد ی اشپزخانه رفتن هست خدا اخر و عاقبت هممون ختم به خیر بکند با این نویسنده محترم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا