رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت آخر

3.3
(13)

 

 

_بیا بریم عقد کنیم

 

با این حرف یهوییم چند ثانیه بی حرکت موند

 

_چی !!؟

 

از آغوشش بیرون اومدم و نگاهش کردم

 

_گفتم بیا بریم عهد کنیم دیگه تحمل ندارم اینطوری ….

 

یکریز پشت سر هم داشتم غُر میزدم که با خنده پیشونیم رو بوسید

 

_ نمیشه که عزیز من اجازه پدر میخواد

 

ناامید نگاهمو تو صورتش چرخوندم یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید بی محابا گفتم :

 

_ پس بیا با هم فرار کنیم هاااا ؟!

 

با این حرفم یکدفعه قهقه های بلندش بودن که توی فضا پیچید ، با تعجب نگاهش میکردم که بعد از چند ثانیه که خوب خنده هاشو کرد دستشو دور کمر باریکم پیچیده با لحن خاصی پرسید «

 

_هوووم تصمیمت رو برای فرار گرفتی ها ؟؟

 

مصمم گفتم :

 

_آره دیگه اینجوری مجبورشون میکنیم قبول کنن

 

با خنده سری تکون داد که کلافه ضربه محکمی به بازوش کوبیدم

 

 

 

_چرا هی میخندی ؟!

 

_چون باور نمیشه که تو اینقدر منو بخوای که حاضر باشی باهام فرار کنی اصلا فکرشو نمیکردم همچین روزی بیاد

 

چنان با حیرت این حرفا رو میزد که سرمو جلو بردم و آروم بوسه ای روی لبهاش کاشتم

 

_اوووه حواست هست که داری شیطونی میکنی خانوم عواقبش پای خودته هاااا ؟!

 

با ناز خندیدم که دیگه نتونست طاقت بیاره و درست مثل گرگ گرسنه به سمتم حمله کرد و شروع کرد به شدت بوسیدنم

 

بعد از اینکه کلی رفع دلتنگی کردیم جدی بهش گفتم که برای یه بار دیگه خوب فکراشو بکنه چون خانواده ای که من دارم به این سادگی‌ها راضی بشو نیستند

 

ولی اون در جواب حرفم فقط خندید و گفت  که نمیخواد به یه اشتباه رو بازم تکرار کنه و باعث کدورت و دشمنی بیشتر بین خانواده‌هامون بشه

 

این نیمایی که جدیدأ داشتم میشناختم زمین تا آسمون با اون نیمایی که قبلاً میشناختم فرق میکرد اصلا انگار به یه آدم دیگه تبدیل شده باشه همش مراعاتم رو میکرد

 

و سعی میکرد از راه درست پیش بره چند روزی به همین روال گذشته ولی خانوادهامون راضی به رضایت نمیشدن و از اون طرفم نیما راضی به فرار و تحت فشار گذاشتن خانوادم نمیشد

 

 

توی حیاط  نشسته بودم که خدمتکار بعد از چیدن میز صبحانه جلوم تنهام گذاشت و رفت مربای آلبالو روی نون تست مالیدم ولی همین که سمت دهنم بردمش و یکمی ازش خوردم

 

نمیدونم یکدفعه چم شده بود که عوقم گرفت و شروع کردن پشت سرهم عوق زدن باعجله دستمو جلو دهنم گرفتم و بلند شدم به سمت دستشویی هجوم بردم

 

یکدفعه هرچی خورده و نخورده بودم بالا آوردم تا ظهری همینطوری بودم و آروم و قرار نداشتم و نمیتونستم چیزی هم بخورم

 

روی تخت دراز کشیده و با حال بد به خودم میپیچیدم که یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید سیخ سرجام نشستم و با ترس شروع کردن به محاسبه کردن آخرین باری که پریود شدم

 

ولی هر چی فکر میکردم دقیق یادم نمیومد دقیقا کی بوده

 

تا دیر نشده لباس پوشیدم و بدون توجه به غُر غُرهای مامان سوار ماشین شده و خودم رو به دکتر رسوندم

 

بعد از آزمایش فوری که ازم گرفتن دکتر ازم خواست روی تخت مخصوصی که اونجا بود دراز بکشم به خواسته اش عمل کردم

 

که پیراهنم رو بالا زد و جلوی چشمای ناباورم مایع ژل مانندی روی شکمم ریخت و دستگاهی روش گذاشت همه این ها چند دقیقه ای هم طول نکشید

 

ولی من تمام مدت توی بهت و ناباوری قرار داشتم و توی گیجی و شوک فقط توی سکوت کارهاش رو نگاه میکردم

 

خدا خدا میکردم چیزی که توی ذهنمه حقیقت نداشته باشه که یکدفعه با صدای دکتر و چیزی که گفت خشکم زد و ناباور خیره صفحه تلوزیون مانند رو به روم شدم

 

_درست حدس زدم شما بارداری اونم دوقلو تبریک میگم

 

_چی؟؟! دوقلو ؟؟

 

با لبخند سرش رو به نشونه تایید حرفم تکونی داد که دست و پام یخ کرد باورم نمیشد تموم مدتی که با نیما رابطه داشتم همیشه حواسم رو میدادم که این اتفاق نیفته تنها جز چندباری که از دستم در رفته بود

 

واااای خدای من اینقدر این چندوقته مشکل داشتم و عصبی بودم که اصلا حواسم نبوده چرا پریود نمیشم

 

یه حال عجیبی داشتم

اصلا نمیدونستم چه غلطی باید بکنم

 

گیج و منگ از دکتر تشکر و خداحافظی کرده و نمیدونم چطور گیج خودم رو به ماشین رسوندم

 

صدای زنگ گوشیم خط انداخته بود روی اعصابم ، ولی اصلا قدرت جواب دادنش رو نداشتم

 

بعد از اینکه سوار شدم بی هدف تموم شهر رو بالا پایین میکردم خسته توی پارک نشستم و به رو به رو خیره شدم

 

حالا باید چیکار میکردم

 

با بلند شدن صدای زنگ گوشیم به اجبار جوابش رو دادن که صدای نگران نیما توی گوشم پیچید

 

 

 

_کجایی چرا اینقدر بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ؟؟

 

همونطوری که گیج به رو به رو خیره بودم بی اهمیت به سوالش زمزمه کردم :

 

_من حامله ام !!

 

سکوت محض توی گوشم پیچید

طولی نکشید صدای فریاد بلندش توی گوشم پیچید

 

_چی ؟؟ واااای خدای من باورم نمیشه

 

اون با خوشحالی حرف میزد ولی من نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت

 

_کجایی ؟!

 

_توی پارک …. هستم

 

_از جات تکون نخور تا خودم رو برسونم

 

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه تماس رو قطع کرد زیاد طول نکشید نیما درحالیکه از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت به سمتم اومد

 

یکدفعه به آغوشم کشید و درحالیکه دستاش رو دور کمرم حلقه میکرد شروع کرد با خوشحالی چرخوندم

 

و مدام این جمله رو بلند تکرار میکرد :

 

_واااای خدایا ممنونم ازت ، باورم نمیشه یکی از وجود خودم به زودی داره به دنیا میاد

 

بی روح لب زدم :

 

_یکی نه دوتا

 

 

با این حرفم دست از چرخوندن من برداشت و درحالیکه می ایستاد و یه کمی ازم فاصله  میگرفت خیره چشمام شد و گفت :

 

_چی گفتی ؟؟

 

_گفتم دوتان

 

_یعنی دوقلو هستن ؟؟

 

سری در تایید حرفش تکونی دادم که شوک زده خندید و گفت :

 

_باورم نمیشه

 

_منم !!

 

انگار تازه متوجه حال بدم شده باشه نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نگرانی پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟

 

روی نیمکت نشستم و غمگین لب زدم :

 

_آره چون نمیدونم باید چیکار کنم

 

با ترس دستی پشت گردنش کشید

 

_نگو که بازم نمیخوایشون ؟؟

 

با دیدن نگاه ناراحتش بلند شدم و دستش رو گرفتم میدونستم فکر میکنه چون بچه ها از اونن نمیخوامشون ولی اینطوری نبود

 

_میخوامشون ولی توی این موقعیت نمیدونم چیکار کنم یعنی گیج شدم

 

نگاهش رو بین چشمام چرخوند و یکدفعه چیزی گفت که ترس به وجودم ریشه زد

 

_نظرت چیه به خانوادهامون بگیم ؟

 

 

_چی ؟؟ چیکار کنیم ؟؟

 

وحشت سراسر وجودم رو گرفته بود و فکر فهمیدن خانوادم داشت دیوونه ام میکرد

 

ترس رو از توی چشمام خوند که گفت :

 

_ولی اینطوری شاید باعث شه قبولمون کنن

 

_ولی من میترسم !!

 

دستش رو نوازش وار روی گونه ام کشید

 

_نترس عزیزم

چون این بهترین راهیه که خدا توی اوج ناامیدی جلوی پامون گذاشته پس باید ممنونش باشیم

 

نمیدونستم باید چیکار کنم از طرفی میخواستم با نیما باشم و خانوادم قبول کنن از طرف دیگه میترسیدم بهشون همچین خبری رو بدم

 

اینقدر توی حال بدم سکوت کرده بودم که نیما دستمو گرفت و گفت :

 

_آروم باش نمیخواد الان تصمیم بگیری برو خونه فکرات رو بکن بعدش حرف میزنیم اوکی ؟؟

 

با رنگ و رویی پریده سری در تایید حرفش تکونی دادم که خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند و درحالیکه چشماش رو میبست نفس عمیقی کشید و گفت :

 

_هنوزم باورم نمیشه

 

چشمامو بستم و سعی کردم دل نگرانی هام رو پس بزنم

 

 

 

همین که ازش جدا شدم با خدافظی سرسری میخواستم سمت ماشینم برم که دستم رو گرفت و سوالی پرسید :

 

_کجا ؟؟

 

_برم خونه دیگه

 

_نووچ تا وقتی غذای درست حسابی نخورده و از این حال و رنگ و روی پریده بیرون نیومدی از خونه خبری نیست

 

دِپرس نگاهش کردم که دستم رو کشید و بدون هیچ اعتراضی دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند

 

سرمو به شیشه تکیه دادم و سعی کردم بیخیال افکار پراکنده توی سرم بشم که با توقف ماشینش جلوی رستوران مجللی توجه ام سمتش جلب شد

 

با ورودمون به رستوران با عجله صندلیم رو برام عقب کشید و درحالیکه برای یه ثانیه هم نمیتونست خوشحالیش رو پنهون کنه گفت :

 

_چی میخوری ؟؟

 

بی میل لب زدم :

 

_نمیدونم !!

 

گارسون رو صدا زد و شروع کرد از هر چیز مقوی سفارش دادن دستمو زیر چونه ام تکیه زدم و بی اختیار نگاهم روی لبخند روی لبش به گردش دراومد

 

اولین باری بود که میدیدم نیما تا این حد از چیزی خوشحاله و از شدت شادی سر از پا نمیشناسه

 

 

 

چندروز که از زمانی که همراه نیما به رستوران رفته بودم میگذشت و معلوم نبود چه مرگم شده که توی این مدت نمیخواستم از خونه بیرون برم

 

شاید بیشترین دلیلش بخاطر نیما و حرفاش بود حرفایی که همش درباره بچه میزد و ازم میخواست زودی با خانواده هامون درمیون بزاریم

 

و من از این میترسیدم

از عکس العملشون وقتی واقعیت رو بفهمن میترسیدم بابا و امیرعلی به این سادگی ها همه چی رو قبول نکنن

 

حس میکردم از شدت استرس و ترسی که از آینده دارم افسرده شدم و‌ دلم نمیخواد هیچ کاری انجام بدم و‌ همش بخوابم

 

طبق معمول این چند وقته روی تختم دراز کشیده و توی خودم جمع شده بودم که در اتاق باز شد و مامان وارد شد

 

با دیدنم کلافه صدام کرد و گفت :

 

_باز که توی تختخوابت دراز کشیدی معلوم هست چته ؟؟

 

بالشت رو محکمتر توی آغوشم فشردم و دمغ گفتم :

 

_یعنی شما نمیدونید چمه و چی میخوام ؟؟

 

همونجوری که کنارم لبه تخت مینشست چشم غره ای بهم رفت و گفت :

 

_ اون چیزی که تو میخوای شدنی نیست

 

_چرا ؟ اصلا چرا به خواسته های من توجه نمیکنید ؟؟ این زندگی منه

 

 

_به خواستت توجه کنیم؟؟

به خواسته ای که درست نیست و با قبول کردنش توی دردسر بزرگ میوفتی ؟؟

 

_ هر دردسر و مشکلی هست برای منه ، پس خواهشا سنگ جلوی پام نندازید

 

شوکه خندید و گفت :

 

_دیوونه شدی دختر ، این همون پسرس که اون همه بلا سرت آورد چرا به این زودی همه چیزو فراموش کردی ؟؟

 

از بحث های تکراری دیگه خسته شده بودم پس نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم :

 

_ عاشق شدم مامان میفهمی اینو ؟؟

 

چند ثانیه نگاهم کرد

 

_واقعا عاشق این پسره شدی ؟؟

این پسره که اون همه…..

 

میدونستم چی میخواد بگه پس کلافه توی

حرفش پریدم :

 

_ آره میدونم اون همه بلا سرم آورد ولی دله دیگه … باختمش اونم بدجور پس خواهشا حالمو درک کنید و با بابا صحبت کن قبول کنه بریم سر زندگیمون

 

_بابات قبول کنه امیرعلی قبول نمیکنه میشناسیش که ؟!

 

با تمسخر خندیدم :

 

_از امیرعلی حرف میزنی که باعث و بانی تموم بلاهایی که سر من اومده خودشه ؟؟

اصلا به اجازه ی اون نیازی ندارم همین که بابا قبول کنه کافیه

 

 

 

_باشه با بابات حرف میزنم ولی بعید میدونم راضی شه چون خودمم دل خوشی از این پسره ندارم

 

همین که قبول کرده بود تا باهاش حرف بزنه هم خودش کلی بود غمگین توی فکر فرو رفتم که یکدفعه صدام زد و لرزون پرسید :

 

_اینا چین روی میزت آیناز ؟؟

 

بلند شد و با عجله برشون داشت

وااای خدای من قرصایی بودن که دکتر برای بارداریم بهم داده بود

 

_هیچی مامان قرص الکین

 

مامان که رنگ از روش پریده بود با لُکنت گفت :

 

_قرص الکی ؟؟ مگه من خرم که قرصای تقویت بارداری رو نشناسم

 

روی زمین آوار شد و با بغض ادامه داد :

 

_راستش رو بگو چه خاکی توی سرمون کردی ؟؟

 

با این که تموم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن و از واکنششون میترسیدم ولی دل رو به دریا زدم و واقعیت رو به زبون آوردم :

 

_باردارم مامان

 

با دست ضربه ای به صورتش کوبید :

 

_واااای وااای بابات بفهمه خون به پا میکنه

 

یکدفعه انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه‌ گریه اش بند اومد و بلند شد :

 

_پاشو پاشو آماده شو تا دیر نشده بریم دکتر

 

_دکتر برای چی مامان ؟؟

 

 

 

_برای سقط دیگه…

 

وا رفته سر جام بی حرکت موندم مامان که انگار توی حال و هوای خودش نیست و وحشت کرده بود به سمت کمد لباسیم رفت و یه دست لباس به سمتم گرفت

 

_زود باش بلند شو بپوش

 

_ولی من نمیخوام بچه هام رو بکشم

 

_یعنی چی پاشو ببینم نک….

 

انگار تازه متوجه حرفم شده باشه بهت زده گفت :

 

_چی ؟! بچه هات ؟؟

 

سری تکون دادم

 

_آره دوقلوهام

 

پاهاش سست شد و روی زمین نشست

و ناباور بدون پلک زدن به گوشه ای خیره شد معلوم بود شوکه شده

 

پس بلند شدم و به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و دستاش رو گرفتم هرچی بود مادر بود و دلسوز ، پس باید باهاش درد و دل میکردم شاید دلش به حالم سوخت و کمکم کرد

 

شروع کردم درد و دل کردن باهاش ، از همه چی گفتم از غم هام از ترس هام از گذشته ی سختی که پشت سر گذاشتم

 

از علاقه ام به نیما از اینکه چی شد که وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم اینقدر گفتم و گفتم که وقتی به خودم اومدم صورتم از اشک خیس بود

 

و دستای مامان بودن که صورتم رو قاب گرفته و با چشمای اشکی صورتم رو نوازش میکرد

 

 

 

_با اینکه از این پسره دل خوشی ندارم ولی باشه میرم با بابات صحبت کنم

 

خواست از کنارم بلند شه که دستاش رو محکم گرفتم و با ترس گفتم :

 

_مامان از حامله بودنم که نمیخوای چیزی بهش بگی ؟؟

 

_نترس نمیگم

 

_ممنونم !!

 

بعد از اینکه غمگین نگاهش رو بین شکم و چشمام چرخوند به سمت در رفت و بیرون زد

 

با استرس شروع کردم طول اتاق رو‌ بالا پایین کردن و نمیدونستم عکس العمل بابا چی میتونه باشه

 

هرچی زمان بیشتر میگذشت استرسم بیشتر میشد طوری که از شدت ترس ، شدیدأ حال تهوع گرفته بودم و تموم وجودم میلرزید

 

با هجوم آوردن مایع تلخی سمت دهنم نفهمیدم چطوری به سمت دستشویی هجوم بردم و شروع کردم پشت سرهم عوق زدن

 

بی جون از دستشویی بیرون زدم و روی تخت دراز کشیده و جنین وار توی خودم جمع شدم هرچی منتظر داد و فریادی از جانب بابا شدم هیچ خبری نشد و منم کم کم پلکام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

با تکون خوردنم به سختی چشمامو باز کردم که نگاهم توی نگاه منتظر مامان نشست

 

_پاشو غذات رو بخور حامله ای ضعف نکنی

 

 

 

بیقرار پرسیدم :

 

_چی شد مامان؟!

 

دستمو گرفت و کمکم کرد روی تخت بشینم و به تاجش تکیه بدم که بی معطلی سینی غذا رو جلوم گذاشت

 

_غذات رو بخور تا بگم

 

برای اینکه مامان راضی بشه و حرفی بزنه به اجبار چندلقمه ای خوردم و با استرس خیره دهنش شدم

 

وقتی نگاه منتظرم رو دید کلافه سری به اطراف تکون داد

 

_باهاش حرف زدم ولی هنوز راضی نمیشه …

 

لقمه توی دهنم عین سنگ شد و پایین نمیرفت

با دیدن چشمای بارونیم صورتمو نوازش کرد و ادامه داد :

 

_نگران نباش راضیش میکنم فقط زمان لازمه

 

_ولی بابا که هرچی از نیما خواست اون نه نگفت دیگه باید چیکار کنه تا راضیش کنه

 

_خیلی عصبیه و البته حقم داره این پسره کم ما رو خون به دل نکرد

 

با اینکه از صبح هیچ غذایی نخورده بودم ولی بازم میلی به غذا نداشتم مخصوصا وقتی فهمیده بودم بابا به این سادگی ها رابطه من و نیما رو قبول نمیکنه

 

بهش هم حق میدادم چون خودمم خیلی زمان برد تا از نیما خوشم بیاد و بدی هایی که در حقم کرده بود رو از یاد ببرم

 

چون میدونستم نیما اون مدت فقط فقط خشم الکی جلوی چشماش رو گرفته بود و میخواست یه طوری خودش رو خالی کنه پس چه کسی بهتر از من .‌‌..

 

ولی بعد مدتی به خودش اومده بود و از کارهایی که با من کرده بود پشیمون شده بود

 

درسته من و نیما شروع خوبی نداشتیم ولی مهم از این به بعدشه که مطمعنم درست پیش میره چون نیما کسی نیست که از اعتماد من سو استفاده کنه

 

 

 

چندروزی گذشته بود و حس میکردم شکمم کمی داره بزرگ میشه برای همین میترسیدم بابا متوجه تغییراتم بشه

 

چون این مدت مامان تونسته بود با حرفاش تقریبا آروم و راضیش کنه و منم نمیخواستم با فهمیدن بارداری من دلیل دیگه ای برای تنفر از نیما پیدا کنه

 

نیمایی که این مدت  رابطه و دیدارمون رو خیلی کم کرده بودیم تا بلکه کمتر توی دید بابا باشیم ولی اصلا از تلاشمون برای راضی کردنش دست نمیکشیدیم

 

مثلا نیما در طول هفته چندباری سراغ بابا میرفت و با وجود بی احترامی که بابا بهش میکرد بازم سعی میکرد باهاش حرف بزنه منم از این سمت توی خونه از هر فرصتی برای حرف زدن باهاش استفاده میکردم و خانواده نیما هم طول این مدت باز چندبار دیگه سر زدن و سعی به راضی کردن بابام داشتن

 

بابا که دید کوتاه نمیایم و زیادی تحت فشاره بالاخره راضی شد ولی چه راضی شدنی …

 

هزار جور شرط برای نیمای بدبخت گذاشت

از اموالش گرفته که مجبورش کرد همه رو به نام من بزنه و هیچی برای خودش باقی نموند تا تعهدنامه کتبی که ازش گرفت و در آخر گرفتن حق طلاق برای اینکه با کوچکترین بی احترامی نیما نسبت بهم حق اینکه از جدا بشم رو داشته باشم

 

اینقدر بهش گیر داد و اذیتش کرد

که من به جای نیما خسته شده بودم ولی خودش که انگار نه انگار اصلا کم نیاورده بود و محکم رو به روی خواسته های بابا ایستاده بود و هر چی میگفت اجراش میکرد

 

باورم نمیشد یه روزی نیما به این حال و روز بیفته که برای به دست آوردن دل من و خانوادم دست به هرکاری بزنه و خودش رو تا این حد کوچیک کنه

 

ولی به قول خودش عشق هیچی سرش نمیشه و برای اینکه من رو به خونه اش ببره و مال خودش کنه از هیچ کاری دریغ نمیکنه

 

 

 

از صبح از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناختم چون امروز ، روز عقدمون بود روزی که این همه برای رسیدن بهش تلاش کردیم و بالاخره داشتیم نتیجه اش رو میدیدم

 

منتظر نیما بودم که با شنیدن صدای زنگ اف اف بی معطلی کیفم رو برداشتم و با احتیاط از پله ها پایین رفتم

 

نیما توی ماشینش منتظرم بود

با دیدنم لبخندی زد و پیاده شد با رسیدنم کنار ماشین به آغوشم کشید و کنار گوشم با لحن عاشقانه ای زمزمه کرد :

 

_باورم نمیشه بالاخره داری میشی مال خودم عروسک !!

 

ازم فاصله گرفت و بوسه ای روی گونه ام نشوند و در جلو رو برام باز کرد و کمک کردم سوار ماشین شم

 

همین که کنارم جای گرفت با سرعت به سمت آرایشگاه روند به طرفش چرخیدم و نگاهمو روی نیم رُخ مردونه اش چرخوندم

 

با دیدن نگاهم تک خنده ای کرد و با شیطنت گفت :

 

_اینطوری نگاهم نکن وگرنه بیخیال آرایشگاه رفتن میشم و همینجا یه لقمه چپت میکنماااا

 

با ناز گفتم :

 

_خوب بکن کی جلوت رو میگیره !؟

 

_عه …که اینطور

 

_بله

 

با خنده و شوخی به آرایشگاه رسیدیم بخاطر حامله بودنم نخواستم موهام رنگ کنم پس فقط به آرایش ساده اکتفا کردم

 

لباس مجلسی سفیدی که تقریبا آزاد بود و  شکمم که یه خورده به نظرم بزرگ شده بود رو به نمایش نمیزاشت تا کسی متوجه باردار بودنم نشه رو به کمک آرایشگر تنم کردم و منتظر اومدن نیما بودم

 

دل توی دلم نبود و از شدت هیجان و خوشحالی برای یه لحظه هم لبخند از روی لبهام پاک نمیشد و روی پا بند نمیشدم

 

ولی نمیدونم چرا هرچی زمان میگذشت خبری از نیما نشد دیگه کم کم داشتم نگران میشدم گوشی رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ببینم چی شده و کجاست

 

که یهویی در سالن باز شد و با دیدن کسایی که داخل میشدن ناباور دهنم نیمه باز موند و بی اختیار جیغ بلندی از خوشحالی زدم

 

_واااای خدای من !!

 

باورم نمیشد داداشم و نورا همراه پسرشون سام به دنبالم به آرایشگاه اومده بودن مگه دفعه آخری که با امیرعلی حرف زدم با داد و فریاد ازم نخواست پشیمون شم و از این کار صرف نظر کنم

 

مگه نگفت نیما به دردت نمیخوره و وقتی با گریه ازش خواستم به مراسم عقدم بیاد قبول نکرده بود

 

پس حالا چی شده که اینجان ؟؟

اصلا کی اومده بودن ؟؟ چرا کسی چیزی به من نگفته بود

 

واقعا سوپرایز شده بودم

با صدای جیغ بلند از خوشحالیم امیرعلی مردونه خندید و با چندقدم بلند خودش رو بهم رسوند و توی آغوش گرمش فرو رفتم

 

 

 

ازم که جدا شد با چشمایی که نَمی از اشک درشون حلقه زده بود نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

 

_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی که میخوای عروس بشی

 

میخواستم گذشته رو فراموش کنم هرچی که بین من و امیرعلی گذشته بود و یه صفحه نو توی زندگیم باز کنم پس از ته قلبم گفتم :

 

_ممنون که اومدی داداش !!

 

بوسه ای روی پیشونیم نشوند و با بغض مردونه ای گفت :

 

_من رو ببخش درست میگفتی هر اتفاقی که برات افتاد مقصرش من بودم و بخاطر من اون همه بلا سرت او….

 

_هیس داداش لطفا چیزی نگو فراموش کن… درسته آشنایی من با نیما خوب نبود ولی الان باهاش احساس خوشبختی میکنم و میخوایم با هم از نو شروع کنیم

 

نمیخواستم چیزی از گذشته بشنوم

دستم رو گرفت و بوسه ای پشتش نشوند

 

_باشه ولی یادت نره هر اتفاقی افتاد و هر تصمیمی خواستی بگیری بدونی که من همه جوره پشتتم و حمایتت میکنم

 

لبخندی در جواب دل نگرانی هاش در مورد نیما زدم که صدای شاکی نورا توی گوشم پیچید

 

_عه خواهر برادر خوب ما رو فراموش کردنا

 

سامی که توی بغلش بود با لب و لوچه آویزون سری تکون داد و گفت :

 

_آره عمه منو دوست نداره

 

_عمه فدات بشه

 

 

 

بوسه ای روی گونه سام نشوندم و با نورا هم رو بوسی کردم

 

اینطوری که پیدا بود امیرعلی به خونه رفته بود و بعد اینکه با نیما سنگاشو وا کنده بود گفته بود که خودم دنبال آیناز به آرایشگاه میرم و میارمش

 

با رسیدنم به مجلس با دیدن نیمایی که توی اون کت و شلوار مارک دار میدرخشید و با شوق به سمتم میومد لبخندی تموم صورتم رو پر کرد

 

دستم رو گرفت و درحالیکه بوسه ای پشتش مینشوند آروم زمزمه کرد :

 

_خیلی زیبا شدی

 

با ناز خندیدم و بین شادی و تبریک خانواده ها و مهمونایی که حضور داشتن به سمت جایگاهمون رفتیم و نشستیم

 

تا نشستیم نیما غُر غُر کنان شروع کرد به زیرلب از امیرعلی شکایت کردن

 

و گفت برای این نتونسته دنبالم بیاد چون امیرعلی حسابی تهدیدش کرده که همیشه چهارچشمی حواسم بهت هست پس دست از پا خطا نکنی و آیناز رو اذیت نکنی وگرنه این دفعه دیگه بخاطر نورا کوتاه نمیام و بدجوری از خجالتت درمیام

 

با شنیدن غُرغُراش و از اون طرف اخمای درهم امیرعلی که با حالت خاصی روی نیما زُم شده بود و زیرنظرش داشت ریز ریز خندیدم که عین پسربچه های تُخس نگاه ازم گرفت و گفت :

 

_نخند نمیبینی چقدر دارم از دست داداشت حرص میخورم

 

_داداش من یا شوهرخواهر خودت ؟!

 

 

با این حرفم دیگه مغلوب شد و چیزی نگفت

با پخش شدن موزیک عاشقانه ای نیما بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت

 

_افتخار یه دور رقص رو میدید بانو ؟؟

 

_با کمال میل

 

دستمو توی دستش گذاشتم و بلند شدم و توی آغوشش فرو رفتم  که دستاش دور کمرم پیچیده شد و شروع کردیم با ریتم آهنگ آروم آروم تکون خوردن

 

بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم

باورم نمیشد من و نیما الان اینجا توی این حال باشیم روزایی که با سختی ها و اتفاق هایی که به سرمون گذشته بود توی ذهنم مرور میشد و لبخند بزرگی روی لبهام جا خوش کرده بود

 

_باورم نمیشه بالاخره مال من شدی

 

_من یا ما ، بالاخره مال تو شدیم ؟

 

_یادم نرفته خانوم ، من به فدای تو و کوچولوهام برم

 

پشت بند این حرفش پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و درحالیکه چشماش رو میبست آروم کنار گوشم زمزمه کرد

 

_هیچ وقت توی عمرم تا این حد احساس خوشبختی نکرده بودم ممنونم که بهم اعتماد کردی و قراره تا آخر عمر کنارم باشی

 

 

پایان …..

 

🤝💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. عالیییی بود محشررر بود وای خیلی خوشحالم😍😍😍😍😍♥️♥️ دستت دردنکنه ادمین گل و نویسنده عزیز🫂😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا