رمان
-
رمان بهار پارت ۱۳
_ ممنون خودم میرم. _ جمله ام دستوری بود منفرد، بیا بالا کلی کار دارم. اخم های درهمشمگه اجازه نافرمانی…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 49
یک نگاه به من… یک نگاه به قد دامن روی زانوهایم… یک پا در گچ بود…و دیگری…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 25
نگاهم کرد ،چشمانش با آن همه قرمزیه خون در اطرافش وحشتناک شده بود. کمی آرامتر به…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۲
صدای بم و مردونه اش همه موهای تنم رو سیخ کرد و نالیدم : _ درست میشم؛ فقط یکم استرس…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 48
پارچه از دور دهان جاهد پایین می افتد و بلافاصله لب باز میکند: _اسیر گرفتین…؟ولم کنیــد……
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 24
در پرونده فقط زمانِ دستشویی رفتنِ طلا را ننوشته بودند. -خلاصش میکنم ،اگه همینجوری بخوای به اولدرم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۱
عصبی بهش نگاه کردم و به تملق هاش پوزخند زدم. چقدر متنفر بودم از این بشر! یه مرد چقدر میتونه…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 47
آزاد باشد تا هرجا که دلش خواست برود….؟ آزادی داشته باشد تا بیشتر ازقبل ازاین سوراخ به آن…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 23
-آقا فک کنم اینجا خودِ جهنمه یه برگ سبز اینجا پیدا نمیشه هاتف این جمله را…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰
پناه بر خدا….! این مرد کار از تخته گذشته بود کلا کم داشت! از ترس چشم های تاریکش هم لال…
بیشتر بخوانید »