رمان طلا

رمان طلا پارت 31

5
(1)

 

 

 

تخت روبروی پنجره وبه رنگ سفید طوسی بود.سمت راست یک در بود که فک کنم مربوط به سرویس بهداشتی بود،کنار در میز توالت و آینه قرار داشت،دیوار سمت چپ هم سر تاسر کمد دیواری بود .

 

در اتاق را زدند ،بلند شدم و در را باز کردم،یک خانمی با لباس مخصوص بود که چمدان ها را آورده بود ،آنها را گرفتم و تشکر کردم.

 

لباس هایم را عوض کردم.حوصله ی مرتب کردن و چیدن وسیله ها در کمد را نداشتم .

 

دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده بود ،گوشی را برداشتم و به آوا زنگ زدم.دو بوق نخورده پاسخ داد.

 

+خوابیده بودی رو گوشی؟

 

-چی شد؟دیدیشون؟چیکار کردن؟

 

صدای ساحل کمی دورتر بود.

 

ساحل:طلاس؟

 

آوا:آره

 

ساحل:بزار رو اسپیکر

 

آوا:اوکی…طلا جون عزیزم لال مونی گرفتی؟یا زبونتو بریدن؟

 

کاش الان کنارم بودند،هنوز نصف روز هم نشده بود که از هم جدا شده بودیم.

 

ساحل:هوی زنده ای؟

 

+به کوریه چشم حسودا

 

آوا:این مثه سوسک حموم میمونه ،نمیمیره

 

ساحل:ولش کن بابا…تعریف کن قشنگ ببینم چیشد؟

 

آوا:از لحظه ی بعد از وارد شدن شروع کن

 

تمام جریانات را مو به مو تعریف کردم،اینکه چقدر پر جمعیت هستند،مادرشان چقدر جوان است،داریوش بعد از هشت سال به خانه آمده،از نگاه ها و رفتار ها گفتم،از خانه و اتاق تعریف کردم ،یک ساعت حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم.

 

 

 

بعد از قطع کردن تلفن روحیه ام بهتر شده بود،لباسها را از چمدان در آوردم و در کمد گذاشتم.

 

تصمیم گرفتم یک دوش هم بگیرم،حوله را برداشتم و به داخل حمام رفتم،سرویس بهداشتی ،تقریبا بزرگ بود،ته حمام یک اتاقک شیشه ای بود که دوش و وان در آنجا بود،چسبیده به دیوار هم یک توالت فرنگی قرار داشت،کنار در هم روشویی و آیینه قرار داشت.

 

بعد از حمام خواب به چشمانم حجوم آورد،روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی به خواب رفتم .

 

با ضربه های محکمی که به در میخورد از خواب پریدم،هوا تاریک شده بود،همانطور با حوله و موهای خیس به خواب رفته بودم.

 

همان حوله هم نصفه و نیمه روی بدنم مانده بود.

صدایم را صاف کردم.

 

+بله؟

 

صدای داریوش بود.

 

-بیا بریم ،شام آماده اس

 

+وایسا لباس بپوشم

 

پریز برق را پیدا کردم و برق را روشن کردم،از میان لباسها یک شومیز بنفش و دامن مشکی که تا پایین زانو بود ،با ساپورت و روسری و کفش تخت مشکی پوشیدم.

 

چند شاعت پیش که آنها را دیدم ،زنها هیچ کدام روسری به سر نداشتند ،اما خب نمیشد که من هم سریع دختر خاله شوم و مثل آنها رفتار کنم.

 

آرایش مختصری هم کردم.

 

چه سخت بود ،در خانه ی خودمان یا در خوابگاه ،اگر قرار بود خیلی با کلاس باشیم ،با بلوز و شلوار نخی و گل گلی تردد میکردیم.

 

 

 

 

از اتاق بیرون رفتم داریوش به دیوار تکیه داد بود و سرش پایین بود ،آنقدر در فکر بود که متوجه حضور من نشد.جلوی چشمش یک بشکن زدم.

 

+کجایی؟

 

نگاهش را از زمین کند و به من دوخت،نگاهش را مدام از سر تا پایم می چرخاند.صورت و گردنش قرمز شده بود،متعجب پرسیدم:

 

+چته؟

 

خیره خیره نگاهم میکرد،در حال و هوای خودش بود.

 

+ای بابا چرا تو هپروتی بیا بریم دیگه مردم از گشنگی

 

تکیه اش را از دیوار کند ،یک تیشرت و شلوار راحتیه مشکی پوشیده بود.

 

-بریم

 

+باباتو دیدی؟

 

-آره

 

+چی گفت؟

 

-هیچی چی میخواد بگه؟

 

+منظورم اینه که چجوری رفتار کرد

 

-مثه همیشه انگار به زور داره منو تحمل میکنه

 

+با تو فقط اینجوریه ؟

 

وارد آسانسور شدیم ،دکمه ی همکف را زد.

 

-نه کلا شخصیتش اینجوریه ،دوست داره به همه گیر بده ،به من بیشتر

 

دیگر چیزی نپرسیدم،در سالن پذیرایی سر و صدای زیادی به پا بود،همه سر میز شام نشسته بودند.

 

 

 

 

سلام بلند بالایی دادم که همه متوجه شوند،همه سر ها به سمتمان چرخید ،چند چهره ی جدید میدیدم ،یکی از آنها پیرمردی بود که در بالای میز نشسته بود.

 

جواب سلامم را دادند،یکی از دختر هایی که گفتم شاید دو قلو باشند به صندلی کنارش اشاره کرد:

 

-طلا جون بیا اینجا بشین

 

خواستم بروم و کنارش بنشیم،که صدای پیرمرد که مطمئنن پدر داریوش بود،مانع از نشستنم شد.

 

-بهار جان اجازه بده طلا خانوم امشبو پیش من بشینه

 

نمی خواستم…نمی خواستم…نمی خواستم…پیرمرد به شدت وهم انگیز بود.

 

با اینکه پیر بود اما هیکل روی فرم و ورزیده ای داشت،معلوم شد داریوش به چه کسی رفته .مو ها و سیبیل هایش کاملا سفید شده بود.

 

رفتم روی صندلی کنارش نشستم ،ماهرخ روبرویم بود و داریوش چند صندلی کنار تر از ماهرخ نشسته بود،نگاهی به او انداختم ،داشت نگاهم میکرد.

 

الان من با این حجم از گرسنگی ،چگونه به غذا ها حمله کنم؟

 

-خیلی خوش اومدی دخترم

 

دست و پایم میلرزید.

 

+خیلی ممنونم،ببخشید مزاحمتون شدم

 

با تسبیح در دستش بازی میکرد و مهره هایش را دانه دانه روی هم می انداخت.

 

-مهمان حبیب خداست،هیچ مزاحمتی در کار نیست،به خانواده اطلاع دادین که اینجا میمونین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا