رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 125

3
(2)

 

 

 

میخواستم با این حرف خودم رو عادی نشون بدم و یه جورایی بزنم زیر هر چی که بوده و نبوده ولی اون انگار از یه جایی مطمعن باشه صدام زد و جدی گفت :

 

_چندماهته ؟! بچه رو داری هنوز ی…..

 

عصبی پشت پلکم شروع کرد به پریدن

دست لرزونم رو به کمد گرفتم و همونطوری که سعی میکردم به خودم مسلط باشم

 

توی‌ حرفش پریدم و خشن غریدم :

 

_ساکت شو گفتم بچه ای در کار نیست

 

بلند شد و بهم نزدیک شد

 

_ولی آخه نیما گفت که تو……

 

بازم نیما ؟؟

هه باید فکرش رو میکردم که کار اون بوده باشه به سمتش برگشتم و با بدنی که از شدت خشم به لرزه در اومده بود حرصی لب زدم :

 

_اون برای خودش غلطای اضافه زیاد میخوره

 

از تموم حرکاتش استرس و اضطراب میبارید

یکدفعه دستامو توی‌ دستش گرفت و با دلهره پرسید :

 

_به من واقعیت رو بگو سعی میکنم کمکت کنم

 

کم نیما روی اعصابم یورتمه نمیرفت که حالا با خواهرشم بخوام بحث کنم ، ولی از طرفی میترسیدم به گوش بابا اینا برسونه پس باید هر طوری شده قانعش میکردم

 

_واقعیتی در کار نیست که بخوام بهت بگم !!

 

این حرف رو چنان قاطعانه بیان کردم

که برای یه ثانیه شک و دودلی توی نگاهش نشست چون یکدفعه رنگ نگاهش تغییر کرد و درحالیکه امیدوارنه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :

 

_یعنی میخوای بگی اصلا بچه ای وجود نداره و ….

 

حرفش رو نصف و نیمه باقی گذاشت

سری در تایید تکون دادم و با دلهره نگاه ازش دزدیدم

 

_آره بهت دروغ گفته !!

 

بالاخره دستم رو رها کرد و قدمی عقب برداشت

 

_اوووف خدایا شکرت !!

 

معلوم بود فشارش افتاده چون با قدمای نامتعادل ازم فاصله گرفت و درحالیکه باز روی تخت مینشست با نفس نفس دستش روی سینه اش گذاشت و ادامه داد :

 

_از بس این چند روزه خودخوری کردم که دارم پس میفتم

 

لبخند تلخی گوشه لبم نشست

اگه میدونست واقعیت داره صد در صد بیهوش روی دستم میفتاد

 

 

 

 

 

 

حس خفگی بهم دست داد دوست داشتم هرچی زودتر از اون موقعیت بدی که توش گرفتارم رهایی پیدا کنم پس کیفم رو دستم گرفتم و درحالیکه گوشی داخلش میزاشتم جدی خطاب به نورا گفتم :

 

_من برم دیگه دیرم شده و تا الان حتما جورج منتظرمه

 

لبخندی زد و با مهربونی گفت :

 

_برو عزیزم ولی بدون من شرمنده ام و امیدوارم من رو ببخشی

 

به قدری حالم بد بود که قادر به حرف زدن نبودم میترسیدم یه کلمه بگم بغضم بشکنه و گند کار در بیاد پس تنها سری در تایید حرفش تکونی دادم و باعجله از اتاق بیرون زدم

 

با رسیدن پایین و دیدن ماشین جورج بی معطلی به سمتش رفتم و سوار شدم

 

بدون اینکه یادم باشه سلام کنم

فقط با خودخوری به جون ناخن هام افتادمه و زیر دندون فشردمشون که با نگرانی صدام زد :

 

_خوبی ؟ اتفاقی افتاده ؟؟

 

بدون اینکه به سمتش برگردم سری به نشونه منفی به اطراف تکونی دادم

 

توی حال و هوای خودم بودم که یکدفعه دستم از توی دهنم بیرون کشید و جدی صدام زد :

 

_نکن ….درست حسابی بگو چی شده

 

لبای لرزونم رو تکونی دادم

 

_نورا فهمیده

 

_چی ؟؟ زن داداشت منظورته

 

دستپاچه سری در تایید حرفش تکونی دادم

 

_آره باید هر چی زودتر دکتر برای سقط پیدا کنم

 

سرمو گیج تکونی دادم و با خودم زیرلب زمزمه وار گفتم :

 

_باید زود از شرش خلاص شد

 

بی اهمیت به اطرافم باز ناخن توی دهنم فرو بردم و گنگ با خودم زمزمه کردم :

 

_آره آره کار درست همینه

 

توی حال و هوای خودم بودم که یکدفعه دستش زیر چونه ام نشست و سرمو به سمت خودش برگردوند و موهامو پشت گوشم فرستاد

 

 

 

 

 

 

 

 

بی اختیار نگاهم روی بین چشماش چرخوندم و انگار هیپنوتیزمم کرده باشه بی حرکت موندم و نفس کشیدن از یادم رفت

 

نمیدونم چقدر اون پیوند چشمی بینمون برقرار بود که با صدای جذاب و گیراش به خودم اومدم

 

_برای بار آخر ازت میپرسم از کاری که میخوای بکنی مطمعنی ؟؟

 

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با اینکه برام سخت بود ولی آروم زمزمه کردم :

 

_آره هستم

 

یکدفعه خم شد و جلوی چشمای گشاد شده ام بوسه ای کوتاه روی لبهام نشوند و گفت :

 

_اوکی پس میبرمت جایی که میخوای

 

ازم جدا شد و بدون اینکه نگاهی به من خشک شده بندازه ماشین روشن کرد و به حرکت افتاد

 

به سختی به خودم اومدم و حرصی زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

 

_لعنتی چرا اینقدر بی جنبه شدی دختر !!

 

_چیزی گفتی !؟

 

با شنیدن صدای کنجکاوش تکونی خوردم و نگاهم سمتش کشیده شد و دستام رو به نشونه منفی به اطراف تکونی دادم

 

_نه نه اصلا با تو نبودم

 

لبخندی کج گوشه لبش نشست و فرمون رو چرخوند و بعد از گذشت چند دقیقه ماشین متوقف شد و‌ درحالیکه پیاده میشد گفت :

 

_پیاده شو‌ رسیدیم !!

 

 

 

 

 

 

 

با صدای بسته شدن در ماشین تکونی خوردم و گیج نگاهی به اطراف انداختم

اینجا کجاست که منو آورده

 

هنوز داشتم با کنجکاوی اطراف رو از نظر میگذروندم که تقه ای به شیشه ماشین خورد و جورج دستی برام تکون داد

 

_پیاده شو دیگه

 

_باشه باشه اومدم

 

با عجله پیاده شدم که تازه چشمم به سر در بزرگ مطب دکتری خورد و گیج ازش پرسیدم

 

_من رو‌ آوردی اینجا چی کار ؟؟

 

تکونه به سرش‌ داشت و جدی گفت :

 

_آوردمت اینجا تا با خیال راحت آدمت کنیم !!

 

_چی ؟؟؟

 

تو گلو خندید و گفت :

 

_هیچی شوخی کردم بریم پیش دوستم تا معاینه ات کنه شاید کمتر عصبی شی و آروم بگیری

 

به اصرار بیش از حدش به اجبار دنبالش رفتم که وارد مطب شد و انگار نه انگار اون همه آدم هست به سمت اتاق دکتر راه افتاد

 

اینقدر گیج بودم و استرس داشتم که اصلا نگاه نکردم ببینم دکتر چی‌ هست و اصلا زنه یا مرد ، فقط همین رو که مطب دکترِ متوجه شده بودم

 

به دنبالش راه افتادم که دَم در اتاق دکتر ایستاد و تازه انگار یاد منشی افتاده باشه سلامی زیرلب خطاب بهش گفت و ادامه داد :

 

_مریضی که توی اتاق نیست ؟؟

 

منشی که انگار جورج رو میشناخت با خوش رویی سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد

 

_نه چون این نیم ساعت تایم استراحت دکترِ

 

_باشه ممنون !!

 

و بدون اینکه تقه چیزی به در اتاقش بزنه و اجازه بگیره بی هوا در رو باز کرد و داخل شد

 

برعکس انتظارم که منتظر دکتر مردی بودم

زن خوشکل و زیبایی درحالیکه لباس شیک و ساده ای تنش بود روی مبل نشسته و مشغول خوردن چیزی بود

 

که با دیدن ما دستپاچه توی جاش تکونی خورد و بلند شد ولی یکدفعه تا چشمش به جورج خورد با صورتی از خشم سرخ شده و با لهجه غلیظی که صداش رو زیباتر و بامزه تر میکرد گفت :

 

_آاااا جورج هنوزم این عادت های بدت رو ترک نکردی ؟؟

 

 

 

 

 

برای اولین بار توی‌ زندگیم دیدم چطور قهقه جورج بالا گرفت و با عجله به سمتش رفت همونطوری که دستی به گونه های زنه میکشید گفت :

 

_دلم بدجور برات تنگ شده بود ماری !!

 

دکتر که تازه فهمیده بودم اسمش ماریِ با ناز خندید که چال گونه هاش نمایان شد و بی اختیار نگاهم روشون چرخید

 

_منم خیلی وقته ازت خبری نداشتم چرا بی…..

 

به جورج نزدیک شده و داشت یکریز براش میگفت که یکدفعه نگاهش به من خورد و انگار تازه من رو دیده باشه جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید

 

و درحالیکه کم کم حالت صورتش عوض میشد به سمت جورج برگشت و با لحن خاصی پرسید :

 

_معرفی نمیکنی ؟؟

 

با این حرفش جورج به سمتم برگشت و درحالیکه دستم رو میکشید و به خودش نزدیک میکرد خطاب بهش گفت :

 

_ آیناز نامزدم !!

 

همین که جورج من رو نامزدش معرفی کرد دیدم چطور بُهت و تعجب توی صورت زنه نشست و ناباور پرسید :

 

_چی گفتی ؟؟

 

جورج که انگار اصلا متوجه حالش نشده بود دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با عاشقانه ترین حالت ممکن نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

_نکنه گوشات هم سنگین شدن ماری ، گفتم که آیناز نامزدمه

 

ماری درحالیکه رنگش به شدت پریده بود و دیگه اون شور شوق چند دقیقه قبل رو نداشت به اجبار دستش رو به نشونه سلام به سمتم گرفت

 

_از آشنایی باهات خیلی خوشبختم !!

 

من یه زن بودم و می تونستم بفهمم الان چه حسی داره مخصوصاً با رنگ پریده و حال خرابی که یکدفعه با شنیدن خبر نامزدیمون بهش دست داده بود

 

معلوم بود که عاشق و شیفته جورجه !!

این رو من به راحتی میتونستم تشخیص بدم و همین هم باعث شد ریشه حسادت توی دلم جوونه بزنه و صورتم درهم شه

 

با حس نگاه خیره جورج به خودم اومدم و قبل از این که زیاد تابلو بازی در بیارم و بفهمه تا چه حد دارم حرص میخورم

 

دستش رو به گرمی فشردم و گفتم :

 

_همچنین !!

 

 

 

 

 

 

با دقت داشتم صورت بی نقصش را از نظر میگذروندم که دستم رو رها کرد و با حرفی که ‌زد نگاهم سمت جورج کشیده شد

 

_بفرمایید بشینید راستی چی شده که بعد این همه مدت یاد من افتادی ؟؟

 

از اینکه به این راحتی و زود تونست خودشو جمع و جور کنه و سر بحث رو باز کنه بی دلیل عصبی شدم شاید دلیل عصبانیتمم این نبود بلکه زیبایی و همه چیز تمومی این زن بود

 

روی مبل نزدیک جورج نشستم و نگاهم روی سر و وضع خودم چرخید اوووف خداروشکر به خودم رسیده بودم وگرنه بدجوری کم میاوردم

 

_همیشه به یادت بودم ولی وقت نشد بیام بهت سری بزنم

 

ماری خم شد و همونطوری که باعجله مشغول جمع کردن ته مونده ظرفای غذاش بود کنایه وار خطاب به جورج گفت :

 

_هه معلومه چقدر به یادم بودی که این همه مدت نتونستی یه خبری ازم بگیری

 

جورج یکدفعه جدی شد و گفت :

 

_از کجا میدونی ازت بیخبر بودم ؟؟

 

با این حرف ، ماری بهت زده سرش رو بالا گرفت

 

_یعنی چی ؟؟

 

جورج با خنده سری تکون داد

 

_بماند دیگه …خوب چیکارا میکنی ؟؟

 

ماری که معلوم بود زیاد از اینکه جورج جوابش رو درست حسابی نداده راضی نیست پشت میزش نشست و بی تفاوت گفت :

 

_هیچ مشغولم

 

نگاه کنجکاوش روی من چرخوند و سوالی پرسید :

 

_چه بیخبر نامزد کردی !!

 

دستم از زور خشم مشت شد یعنی چی این حرفش ، اصلا به اون چه مربوط که همچین سوالی میپرسه

 

یهو جورج دستم رو گرفت و درحالیکه نوازشش میکرد گفت :

 

_همه چی یکدفعه ای شد اصلا نفهمیدم چی شد دیدم عاشقش شدم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. خب ادامه نمیدی رمان و اگه ادامه نمیدی بگو که من بیخیال بشم اگه می خوای طول بدی بگو که پارت ۱۲۶و کی میزاری که منم تکلیفم مشخص شه رمانت خوبه نمیشه که رمان به این خوبی و دیگه ادامه ندی حداقل ادامه بده تا تمام شه چون فکر کنم داستان به اخراش نزدیک شده پس خواهشا داستان و ادامه بده بی صبرانه منتظرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا