رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 82

5
(1)

 

توی اون تاریکی درست شبیه روح به نظر میرسید چون حتی با شنیدن صدای دَر هم به سمتم برنگشته بود همین هم باعث شده بود برای ثانیه ای فقط خشک شده نگاهش کنم

به خودم که اومدم دستم به سمت لامپ رفت تا روشنش کنم ولی وسط راه پشیمون شده دستم بی حرکت موند و پایین افتاد و به سمتش قدمی برداشتم

این دختر چرا اینطوری میکرد ؟!
الان به جای اینکه خواب باشه این چه حالیه که داره ؟!
با یادآوری اینکه الان توی بند منه و مجبوره اینجا بمونه و به دستوراتم گوش بده لبم رو زیر دندون فشردم و بهش حق دادم تا این حد بهم بریزه

یکدفعه با شنیدن صدای گرفته اش به خودم اومدم و پاهام از حرکت ایستاد

_قبوله !!

منظورش از قبوله چیه ؟؟
نکنه اون چیزی که توی ذهنمه رو قبول کرده؟!
آره حتما منظورش همونه !!

همین یه کلمه باعث شد آنچنان خوشحال بشم که لبخند بزرگی تموم صورتم رو پر کنه و ناباور لب بزنم :

_چی ؟!

_گفتم شرطت رو قبول میکنم

خوب شد همه جا تاریک بود وگرنه با این لبخندی که من داشتم صد در صد همه چی لو میرفت و عصبی میشد

کنارش لبه تخت نشستم و درحالیکه گلوم رو با سرفه ای صاف میکردم سعی کردم لبخندم رو بخورم و آروم لب زدم :

_مطمعنی دیگه ؟!

خسته نالید :

_تموم شب رو فکر کردم من الان پیش تو دقیق مثل مرده ای میمونم که فقط نفس میکشه پس حداقل اینطوری میتونم از این زندگی نکبت باری که دچارش شدم نجات پیدا کنم

نمیدونم چه مرگم شده بود که به جای اینکه خوشحال باشم با این حرفش اخمام توی هم فرو رفت و دستام از زور خشم مشت شد

یعنی اینقدر ازم متفره که برای یه لحظه ام نمیتونه تحملم کنه و حاضره با حراج کردن تن و بدنش از دستم رهایی پیدا کنه ؟!

دندونامو روی هم سابیدم و با خشم کنترل نشده ای که دچارش شده بودم دهن باز کردم که چیزی بهش بگم ولی با یادآوری اینکه نباید بی گُدار به آب بزنم و خودم رو به این راحتی ها لو بدم لبامو محکم بهم فشردم

اگه یک درصد میفهمید قراره چه بلایی سرش بیارم مطمعنن زیر همه چی میزد و از دستم در میرفت پس باید تا وقتش نشده آروم باشم با این فکر بلند شدم و درحالیکه پشت بهش به سمت در خروجی میرفتم با پوزخندی گوشه لبم خطاب بهش غریدم :

_اوکی پس یادت نره که از فردا به بعد باید مطابق میل من عمل کنی

 

 

” آیناز “

با کوبیده شدن در اتاق به خودم اومدم و نگاهم به اون سمت کشیده شد تازه انگار فهمیده باشم چه بلایی سر خودم آوردم برای ثانیه ای پشیمون شدم

و نَم اشک به چشمام نشست و زیر لب زمزمه وار نالیدم :

_نباید این کارو میکردم

با این فکر خواستم بلند شم و برم زیر همه چی‌بزنم ولی با یادآوری اینکه مجبورم ، کلافه چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

آره برای نجات جون خودم مجبور بودم به این طریق از دستش رهایی پیدا کنم وگرنه معلوم نبود تا کی باید اینطوری پیشش زندگی کنم و وجود نحسش رو تحمل کنم

نفس کشیدن و زندگی کردن در کنارش داشت از پا درم میاورد و روز به روز پژمرده ترم میکرد مرگ یک بار شیون هم یک بار این تنها راهیه که جلوی پام هست پس باید امتحانش کنم

شاید بعد از اون تموم حرص و عصبانیتش دود شد و به هوا رفت و به کل دیگه بیخیالم شد و گذاشت به زندگیم برسم هرچند که من دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم

چون خودش قبلا بک…ارتم رو گرفته بود !!
با یادآوری خاطرات گذشته بیشتر موهام رو کشیدم و با پشت روی تخت افتادم و درحالیکه جنین وار توی خودم جمع میشدم کم کم پلکام روی هم افتاد و‌ توی دنیای بیخبری فرو رفتم

چون این روزا خواب درست حسابی نداشتم یه طوری بیهوش شده بودم که مطمعن بودم تا فردا عصری هم از خواب بیدار نمیشم

غرق خواب بودم که با تکون خوردن بالشت زیر سرم بدون اینکه چشمام رو باز کنم تکونی به خودم دادم و خواستم ملافه روی سرم بکشم

ولی هرچی دستم رو به اطراف میکشیدم هیچی زیر دستم نمیومد از شدت سرما توی خودم جمع شده و با مظلومیت زیرلب نالیدم :

_سردمه !!

یکدفعه صدای عصبی نیما اونم درست کنار گوشم باعث شد چشمام رو باز کنم و بی حال نگاهی بهش بندازم

_پاشووو زود باش !!

این داره چی برای خودش میگه ؟! زیرلب غُرغُرکنان نالیدم :

_برو بابا خوابم میاد

پشت بهش کردم ولی همین که میخواستم چشمام رو باز ببندم یکدفعه با کشیده شدن بالشت زیر سرم عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_بازیت گرفته نهههه ؟؟

صدای جدیش باعث شد عصبی به سمتش بگردم

_خودت چی فکر میکنی ؟؟!

بلند شد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت ادامه داد :

_حالام پاشو بیا برام غذا درست کن ببینم !!

هه انگار داره با نوکر خونه زادش حرف میزنه عصبی خم شدم و بالشتی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و با تموم قدرت به سمتش پرت کردم

نشونه گیریم خوب بود چون درست وسط کمرش خورد و پایین پاهاش روی زمین افتاد قدماش از حرکت ایستاد و دیدم چطور دستاش مشت شد

ولی من عصبی از اینکه نزاشته بود بخوابم بلند جیغ کشیدم :

_برو بابا….. نزاشتی من بخوابم که پاشم کوفت واست درست کنم ؟؟

بی اهمیت به حالش باز روی تخت افتادم صدای قدم هاش که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد به گوشم می رسید ولی سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت باشم

ولی یکدفعه با کشیده شدن یکی از پاهام وحشت زده چشمام گرد شد و نیمخیز شدم که با یه حرکت روی دوشش انداختم و مسیر آشپزخونه رو در پیش میگرفت

شروع کردم به تقلا کردن که ضربه آرومی روی باس…نم کوبید و خشن گفت :

_هیس….. آروم بگیر

_چته دیووونه شدی ؟؟ ولم کن

روی میز آشپزخونه گذاشتم و درحالیکه دستاش رو از دو طرف ستون بدنم میکرد نگاهش رو توی صورتم چرخوند و بدون هیچ مقدمه ای جدی گفت :

_مگه دیشب همه چی رو قبول نکردی ؟؟!

گیج دستی به موهام کشیدم

_هاااا چه ربطی به دیشب داره ؟؟!

اشاره ای به آشپزخونه دَرهَم بَرهَم کرد و با پوزخندی گوشه لبش گفت :

_اول اینا رو جمع میکنی و یه غذای درست حسابی درست میکنی بعد میای پیشم ربطش رو قشنگ بهت نشون میدم

معلوم نبود داره برای خودش چه مزخرفایی سرهم میکنه چپ چپ نگاهی بهش انداختم و درحالیکه از روی میز پایین میومدم عصبی زیرلب غریدم :

_دیوونه روانی !!

با تنه محکمی که بهش زدم خواستم از کنارش بگذرم که بازوم رو گرفت و با یه حرکت به دیوار کوبیدم و تا به خودم بیام بهم چسبید و نگاه مرموزش رو توی چشمام چرخوند

هُرم نفس هاش که توی صورتم میخورد باعث شد بی اختیار سرم رو کج کنم و بخوام ازش فاصله بگیرم چون حس گرمای تنش و نزدیکی بیش از حدش بهم داشت حالم رو بد میکرد

همین که سرش توی گودی گردنم فرو رفت لرزش بدنم شروع شد ولی اون بی توجه به حال بد من عصبی کنار گوشم غرید :

_دیشب که قبول کردی پس مطابق چیزی که ازت انتظار دارم رفتار کن !!

یعنی چی این حرفش ؟!
حتی زبونمم توی دهنم نمیچرخید حرفی بزنم به سختی دستای لرزونم روی سینه اش گذاشتم و با لُکنت لب زدم :

_تو که از….م چی…ز دیگه ای خواس…ته بودی !!

نگاهش روی دستای لرزونم چرخید و درحالیکه ابروهاش با تعجب بالا میپریدن آروم لب زد :

_تو ازم میترسی ؟!

درحالیکه توی خودم جمع شده بودم تا کمترین برخورد رو با بدنش داشته باشم لرزون حرف دلم رو به زبون آوردم :

_آره برو کنار

فکر میکردم چون بهونه ای برای اذیت کردنم پیدا کرده الان بدتر باهام لج میکنه ولی برخلاف انتظارم صورتش رنگ باخت و درحالیکه ازم فاصله میگرفت با لحن که بوی ناراحتی میداد زیرلب زمزمه وار با خودش گفت :

_باورم نمیشه آخه تا این حد ؟!

داشت از چی حرف میزد ؟!
با فاصله گرفتنش ازم تازه تونستم نفس راحتی بکشم ولی با دیدن نگاه خیره اش روی دستای لرزونم زودی دستامو پشت سرم پنهان کردم و برای اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم :

_من و تو قرارمون چیز دیگه ای بود نه اینکه بیام بشم نوکر و آشپزت متوجه ای ؟!

پوزخند صداداری زد و با اشاره ای به بدنم که هنوزم میلرزید و توی خودم جمع شده بودم گفت :

_هه با این وضعت میخوای به قولت عمل کنی ؟!

توی چشماش خیره شدم و گستاخ لب زدم :

_مجبور باشم هر کاری میکنم

حس کردم حس و حال نیم ساعت پیش رو نداره ولی بازم توی چشمام خیره شد و جدی گفت :

_اول از همه باید هرچی میگم انجام بدی چون باید تا زمانی که اینجا پیش منی به یه دردی بخوری یا نه ؟؟ اولیش هم اینکه تموم کارهای خونه رو میکنی و برام غذا درست میکنی

تا دیروز ازم میخواست باهاش بخوابم الان که قبول کردم ببین چی میگه ، آخه آشپزی و غذا درست کردن؟! انگار واقعا داره دیوونه میشه

وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم زهرخندی زد و گفت :

_ زود باش شروع کن

و من رو مات و مبهوت سر جام باقی گذاشت و پشت بهم به سمت تلوزیون رفت

به اجبار موهام که ژولیده توی هم گره خورده بودن رو کناری زدم و مشغول کار شدم ، شستن ظرفای کثیف و جمع کردن آشپزخونه ی بهم ریخته خیلی طول کشید

طوری که دیگه از بس سر پا مونده بودم کمری برام نمونده بود ، آخرین ظرف رو که شستم به سختی دستی به کمر دردمندم کشیدم زیرلب غُرغُرکنان نالیدم :

_لعنتی ببین آدم رو به چه کارهایی وا میداره

نیم نگاهی بهش انداختم و با دیدنش که بیخیال روی مبل لَم داده و تلوزیون نگاه میکرد دندونامو روی هم سابیدم و خشن زیرلب زمزمه کردم :

_ دیوونه زنجیری !!

حالا که اون سرگرم تلوزیون بود میخواستم آروم از کنارش رد شم و باز به اتاقم برگردم چون میدونستم مجبورم میکنه براش غذا درست کنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم صدای بلند قاروقور شکمم آنچنان بلند شد

که چشمام گرد شد و ناباور دستی روی شکمم کشیدم آخرین باری که غذا خورده بودم کی بود ؟! اصلا یادم نمیومد کی بوده و چی خورده بودم

ضعف بدی توی تنم پیچیده بود زودی سراغ یخچال رفتم و درش رو باز کردم که با دیدن اون همه خوراکی آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و هرچی که به چشمم میومد در میاوردم و روی میز میزاشتم

از شدت گرسنگی آنچنان زمان و مکان از دستم در رفته بود که سیبی نشسته دستم گرفتم و آنچنان گازی بهش زدم که صدای بلند دندونام توی فضا پیچید

با لذت چشمام رو بستم و داشتم زیر دندونام حسش میکردم که صدای نیما اونم دقیق کنار گوشم باعث شد تکونی بخورم

_اه اه چندش !!

نصفه سیب به شدت توی گلوم بپرید و آنچنان به شدت شروع کردم به سرفه کردن که اشک از گوشه چشمام سرازیر شد و نزدیک بود خفه بشم که یکدفعه با ضربه محکمی که توی کمرم کوبید

راه تنفسم باز شد و با نفس عمیقی که کشیدم به خودم اومدم و روی صندلی نشستم با قرار گرفتن لیوان آبی جلوی صورتم نگاهم سمت نیمایی چرخید

که با حالت خاصی نگاهم میکرد و پلکم نمیزد ، چشم غره ای خفنی بهش رفتم و لیوان ازش گرفتم و یک نفس سر کشیدم دیوونه عین جن ظاهر شده بود و نزدیک بود به کشتنم بده

لیوان خالی روی میز گذاشتم ولی دیدم هنوزم خیره به منه و کوچکترین تغییری توی حالتش نداده …اینم یه چیزیش میشه هاااا ؟؟

اشاره ای به دَر باز یخچال کردم و کنایه وار بلند گفتم :

_ببند سووووخت !!

بالاخره با صدای بلندم به خودش اومد و درش رو بست و درحالیکه نگاهش رو بین چیزایی که روی میز گذاشته بودم میچرخوند با تمسخر گفت :

_میخوای این همه رو بخوری ؟؟ اصلا بلدی چیزی درست کنی ؟؟ نمیترسی ناخن هات بشکنه ؟؟

داشت مسخرم میکرد که هیچی سرم نمیشه ، واقعیتش هم بلد نبودم ولی نمیدونم اون لحظه چه مرگم شده بود که دوست نداشتم جلوش کوتاه بیام پس دست به سینه زدم و حرصی گفتم :

_کی گفته بلد نیستم ؟؟ فقط تو اسم ببر من دو سوته برات درستش میکنم

انگار منتظر همین حرف من باشه لبخند بدجنسی گوشه لبش نشست و با بدجنسی گفت :

_فقط اسم ببرم ها ؟؟

آب دهنم رو قورت دادم و برای به ثانیه پشیمون شده خواستم بگم الکی گفتم و قوپی اومدم ولی انگار لبامو بهم دوخته باشت سری در تایید حرفش تکونی دادم

که بدجنس خندید و با چیزی که گفت ماتم برد و گیج و ناباور خیره دهنش شدم این الان داره با من شوخی میکنه نه ؟؟

وقتی دید هنوز دارم گیج نگاهش میکنم دستی جلوی صورتم تکونی داد که به خودم اومدم و ناباور لب زدم :

_چی گفتی ؟؟ قرمه سبزی ؟!

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر لب زد :

_چی شد خانوم کاربلد گفتی فقط اسم ببرم که ؟؟

داشت مسخرم میکرد که آره دیدی هیچی بلد نیستی و الکی بلوف زدی ، از اینکه پیشش کم بیارم و مسخرم کنه حرصم گرفت و بدون اینک بدونم دارم چیکار میکنم

پشت بهش به سمت کابینت های آشپزخونه رفتم و اولین قابلمه ای که جلوی چشمم اومد رو بیرون کشیدم و روی گاز گذاشتم با این حرکتم توی سکوت بهش نشون دادم

که آره چی فکر کردی که نمیتونم و آماده کار شدنم با دیدن این حرکتم شروع کرد به دست زدن و با تمسخر بلند گفت :

_اووووه نه بابا خوشم اومد !!

برای اینکه زیر ذره بین نگاه خیره اش بیرون بیام سراغ یخچال رفتم و درحالیکه الکی خودم رو مشغول نشون میدادم خطاب بهش گفتم :

_حالام برو بیرون مزاحم کارم نشو

دست به سینه به دیوار تکیه داد و با لجبازی گفت :

_نوووچ میخوام ببینم تا چه حد کاربلدی

ای بابا من میخواستم از دستش در برم و ببینم چه خاکی میتونم توی سرم بریزم ولی این درست عین کنِه اینجا مونده و تکونم نمیخوره

حالا باید چیکار میکردم ای خدا !!!!
زیرسنگینی نگاهش دستپاچه شده بودم به قدری که دست و پاهام میلرزید و تمرکزم بهم ریخته بود

بدون اینکه چیزی بردارم در یخچال رو بستم و کلافه چرخی دور خودم زدم که صدام زد و گفت :

_احیانا میشه بگی داری چیکار میکنی ؟؟!

نگاه ازش دزدیدم و گیج لب زدم :

_هاااا دارم دارم…..

وقتی دیدم چیزی برای گفتن ندارم زبونی روی لبهام کشیدم و عصبی ادامه دادم :

_ای بابا میشه بری بیرون و کم به دست و پای من بپیچی ؟؟

نزدیکم شد و با تمسخر چیزی گفت که حرصی دندونامو روی هم سابیدم و کم مونده بود بهش حمله کنم

_سه ساعته قابلمه خالی رو گذاشتی روی گاز نگو که نمیدونی باید برنج و گوشت و این چیزا رو آماده کنی !!

 

وقتی دید دارم حرصی و با حالت خاصی نگاهش میکنم خندید و گفت :

_چیه مگه دروغ میگم ؟؟!

با خشم به بیرون اشاره کردم و بلند گفتم :

_بیرون !!

دستاش رو به نشونه تسلیم بالا سرش برد و درحالیکه بیرون میرفت شنیدم زیرلب با تمسخر گفت :

_اوکی میرم بیرون ولی چشمم آب نمیخوره چیزی بتونی درست کنی

چشمام رو حرصی توی حدقه چرخوندم و زیرلب عصبی زمزمه کردم :

_کوفت هم باشه از سرت زیادیه !!

با بیرون رفتنش از آشپزخونه حرصی دستامو لبه میز گذاشتم و با درموندگی نگاهم رو به اطراف چرخوندم این چه غلطی بود که من کردم ؟؟ حالا باید چیکار میکردم وقتی که تموم عمرم چیزی جز نیمرو درست نکردم ؟؟

لعنتی حتی گوشی چیزی هم نداشتم که با اون از توی اینترنت درباره دستورپختش چیزی دربیارم و بتونه بهم کمک کنه

به اجبار سراغ یخچال برگشتم و گوشت و چیزایی که نیاز بود رو بیرون آوردم و روی میز چیدم چند دقیقه درمونده و گیج فقط نگاهشون کردم

همینطوری داشتم زمان رو از دست میدادم نه اینطوری فایده نداشت پس به اجبار گوشت ها رو تیکه تیکه کردم و توی قابلمه انداختم تا سرخ شن و سراغ برنج رفتم

تموم مدتی که آشپزی میکردم و مشغول بودم حواسم از همه جا پرت شده بود و فقط به سرعت سعی داشتم چیزی سرهم کنم و جلوی اون دیوونه کوتاه نیام

نمیدونم چندساعتی مشغول کار بودم که بالاخره کارم تموم شد و با پیشونی که دونه های عرق روش جاری بود بالای سر غذا ایستادم و با دقت شروع کردم به همزدنش

میترسیدم مزه اش رو بچشم و بد باشه چون تقریبا از روی دانستی ها و اطلاعات خودم درستش کرده بودم و هرچی دم دستم اومده بود توش ریخته بودم

هنوز داشتم با دقت بررسیش میکردم که با شنیدن صدای بلند نیما که از توی سالن به گوشم میرسید با ترس از جا پریدم و دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم

_چی شد ؟؟؟ هنوز آماده نشده ؟؟

لعنتی زهلم ترکید !!
دندونامو روی هم سابیدم و حرصی بلند داد زدم :

_نه هنوز خیلی مونده باید جا بیفته

ولی اون بی اهمیت به حرفم وارد آشپزخونه شد و درحالیکه پشت میز مینشست جدی گفت :

_بیار که خیلی گرسنمه !!

اول خواستم مخالفت کنم ولی با فکر به اینکه اون نیماست و چه اهمیتی داره چطوری بخوره شونه ای بالا انداختم و در قابلمه برنجی رو باز کردم ولی با چیزی که دیدم چشمام گرد شد و گازی از لب پایینم گرفتم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا