رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 101

5
(1)

 

سرش رو کنار گوشم آورد و آروم زمزمه کرد :

_هیس…نترس هیچی نشده !!

دماغمو بالا کشیدم و فین فین کنان نالیدم :

_ولی آخه اسمشو آوردی

دستی روی موهام کشید و درحالیکه نوازشم میکرد گفت :

_ببخشید فکر نمیکردم بیداری این حرف بی اختیار از دهنم بیرون اومد ، تا من پیشتم نمیخواد از هیچی بترسی

یعنی راست میگفت و هیچی نشده ؟!
ولی پس چرا دلم آروم و قرار نداره و اینطوری استرس کل وجودم رو گرفته

اصلا نکنه یهویی از بیمارستان رفتنش هم بخاطر نیما بوده ؟؟
با این فکر وحشت زده ازش جدا شدم و گفتم :

_نکنه بخاطر اون بود که بدون اینکه به من بگی رفتی و چندساعت نبودت ؟؟

حس کردم دستپاچه شد این رو از نگاهش که زودی ازم دزدید فهمیدم

_نه یه کار مهمی پیش اومد باید انجامش میدادم

با تعجب لب زدم :

_اینقدر مهم که من رو اینطوری بیخبر و نگران بزاری و بری؟؟

آب دهنش رو قورت داد که بی اختیار نگاهم خیره حرکت سیب گلوش شد

_ببخشید یه دفعه ای شد دیگه !!

تموم حرکاتش نشون از دستپاچه بودنش میدادن مطمعن بودم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه ولی چی ؟؟

ترس تموم وجودم رو در برگرفته بود و فکر اینکه باز اتفاق شومی میخواد بیفته آروم و قرار نداشتم نمیدونم تو چه حال بدی بودم

که یکدفعه دستاش قاب صورتم شد و درحالیکه با نگرانی صدام میزد گفت :

_آیناز خوبی ؟؟

نگاهمو توی چشماش دوختم و بی روح لب زدم :

_میخوام برم خونه !!!

بلند شد و بعد از اینکه وسایلم رو با عجله جمع کرد و توی کوله کوچیکی ریخت به سمتم اومد و گفت :

_پاشو بریم

باورم نمیشد میخواد توی این ساعت و نصف شبی من رو به خواسته ام برسونه ، با تعجب نگاهمو به اطراف چرخوندم و گیج لب زدم :

_چی ؟؟ الان ؟؟!

_آره زود باش

و بدون اینکه فرصت عکس العملی رو بهم بده یه دستش زیر زانوم و دست دیگه اش پشت گردنم نشست و با یه حرکت به آغوش کشیدم و راه افتاد

با تعجب خیره صورت جدیش شدم ولی با فکر اینکه بالاخره دارم از بیمارستان نجات پیدا میکنم لبخندی کنج لبم نشست و با آرامش سرمو روی سینه اش گذاشتم

و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم توی حال و هوای خودم بودم که با رسیدن به سالن پرستاری سد راهمون شد و با تعجب پرسید :

_ببخشید میشه بگید مریض رو کجا میبرید ؟؟

خشن گفت :

_میبرمش خونه !!

صدای متعجب پرستار توی گوشم پیچید

_چی ؟؟!

بی اهمیت از کنارش گذشت

_گفتم میبرمش خونه !!

پرستار با نگرانی دنبالمون راه افتاد و گفت :

_ولی نمیشه اولا الان وقت ترخیص بیمار نیست چون نصف شبه و دوما بیمار توی حالی نیست که بشه ترخیصش کرد

میترسیدم باز برم گردونه به اتاق توی بیمارستان با نگرانی نگاهمو به صورت جورج دوختم که متوجه سنگینی نگاهم شد و درحالیکه نیم نگاهی به صورتم گرفته ام مینداخت

بی تفاوت خطاب به پرستار گفت :

_همه مسؤلیتش با خودمه پس بهتره شما دخالت نکنید

با این حرف باز سد راه جورج شد و عصبی گفت :

_یعنی چی آقا ؟؟ اینجا قانون داره مگه همه چیز الکیه ؟!

دستش روی بازوی من نشست و با اخمای درهم خطاب به جورج جدی ادامه داد :

_حالا هم لطفا برش گردونید اتاقش !!

بی اختیار بازوی جورج رو از روی پیراهنش چنگ زدم که یکدفعه انگار آمپر چسبونده باشه صداش رو بالا برد و عصبی گفت :

_ما باید بریم پس بهتره شما دخالت نکنی خانوم پرستار !!

سرش رو بالا گرفت و نمیدونم کی رو دید که اشاره ای بهش کرد و گفت :

_زود بیا کارهای مربوط به ترخیص خانوم رو انجام بده

_چشم قربان !!

انگار یکی از افرادش بود که اینطوری بهش دستور میداد ، پرستار عصبی جلو اومد و گفت :

_گفتم که نمیشه و نب…..

صدای اون فرد سومی که به نظر یکی از افراد جورج بود به گوش رسید که جلوی پرستار رو گرفته بود و داشت با حرف زدن قانعش میکرد

در همین حین جورج به قدم هاش سرعت بخشید و با عجله از بیمارستان خارج شد و همونطوری که توی بغلش بودم توی یه چشم بهم زنی صندلی عقب ماشین نشست و به راننده گفت :

_راه بیفت !!

” جورج “

آیناز توی بغلم درست مثل بچه های بی پناه کِز کرده و تکونم نمیخورد دستمو دور کمرمش محکم کردم و بی اختیار بیشتر به خودم چسبوندمش

با یادآوری حرفای افرادی که برای محافظت از آیناز دور و بر اتاقش و بیمارستان گذاشته بودم بی اختیار عصبی دندونامو روی هم سابیدم

_قربان بچه ها گفتن دیروز یه شخصی رو که شباهت خیلی زیادی با نیما داشته دیدن ، که داشته دور و بر بیمارستان میپلکیده

وقتی این حرف رو ازشون شنیدم دیگه نفهمیدم چطوری خودم رو خارج بیمارستان رسوندم و تموم مدت از زور حرص و خشم زیادی فقط کلافه دور خودم میچرخیدم

و تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که تعداد محافظا رو زیادتر کردم و بهشون سپردم چهارچشمی اطراف رو زیرنظر بگیرن تا اگه باز سروکله اش پیدا شد هر طوری شده برام بگیرنش

چون فقط اینطوری آروم میگرفتم و میتونستم با عذاب دادنش یه نفس راحتی بکشم آره !!

درسته اول نزدیک شدنم به آیناز فقط و فقط بخاطر نیما بود چون فهمیده بودم روی این دختر زیادی حساسه و دور و برش میچرخه و زیر نظرش داره برای همین هم میخواستم اینطوری ازش انتقام بگیرم

ولی الان وضعیت فرق میکرد
چون نفهمیده بودم چطوری و کی این دختر برام شده بود عین نفس !!
نفسی که اگه قطع میشد این بار دیگه واقعا نابود میشدم و چیزی ازم باقی نمیمومد

توی فکرای دَرهَم بَرهَمَم غرق بودم که با تکون خوردن آیناز توی بغلم به خودم اومدم و نگاهم سمتش کشیده شد

_چیزی شده ؟!

بدون اینکه نگاه مستقیمی به چشمام بندازه با صدای لرزونی گفت :

_میشه برم روی صندلی کنارت بشینم ؟؟

با دست آزادم موهای ریخته شده توی صورتش رو کناری زدم و گفتم :

_چرا مگه اینطوری راحت نیستی ؟!

توی سکوت فقط سرش بیشتر پایین رفت و دستاش رو بهم گره زد نگاهم که روی دستای لرزونش افتاد تازه انگار دوهزاریم افتاده باشه جریان چیه و اون از نزدیکی بیش از حد به مردا واهمه داره و میترسه

بی اختیار اخمامو توی هم کشیدم و درحالیکه توی دلم به نیما فوحش میدادم برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم لبخندی زدم و آروم لب زدم :

_باشه برو هرجایی که راحتی بشین !!

دستامو که از دورش باز کردم درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه با عجله کنارم روی صندلی ماشین جا خوش کرد

با دیدن لبخند هرچند کمرنگ گوشه لبش آنچنان حس آرامشی نصیبم شد که بی اختیار زیرلب زمزمه کردم :

_دیگه هیچ وقت نمیزارم کسی اذیتت کنه مخصوصا اون نیمای لعنتی !!!

با اینکه خیلی آروم گفته بودم ولی انگار صدام رو شنیده بود چون به سمتم برگشت و سوالی پرسید :

_چیزی گفتی ؟؟

نمیخواستم باز با آوردن اسم نیما خاطرات بدش رو براش زنده کنم پس لبخند کوچیکی روی لبهام نشوندم و گفتم :

_نه !!

آهانی زیرلب زمزمه کرد و آروم درحالیکه به بیرون خیره شده بود توی فکر فرو رفت مزاحمش نشدم و گذاشتم هر طوری میخواد راحت باشه

نمیدونم دقیق چند دقیقه ای توی اون حال بودیم که یکدفعه با توقف ماشین راننده بوقی زد که در بزرگ و آهنی عمارت کناری رفت و کم کم لامپای پر نور باغ بزرگش در معرض دید قرار گرفت

راننده با سرعت داخل شد و درست در سالن ماشین رو پارک کرد و بعد از اینکه با عجله پیاده شد در سمت من رو باز کرد پیاده شدم و بی معطلی به طرف در سمت آیناز رفتم و بازش کردم

میدونستم هنوز بدنش ضعیفه و راه رفتن براش سخته پس سمتش خم شدم و جدی خطاب بهش گفتم :

_ میبرمت اتاقت !!

مغرورانه درحالیکه سعی میکرد خودش رو جلو بکشه و پیاده شه گفت :

_خودم میتونم !!

پیاده شد ولی هنوز یه قدم برنداشته بود نزدیک بود نقش زمین شه که زودی از پشت سر کمرش رو گرفتم و تا به خودش بیاد و بخواد مخالفتی بکنه

با یه حرکت به آغوشم کشیدمش و درحالیکه به خودم میچسبوندمش آروم کنار گوشش زمزمه کردم :

_آروم باش تا ببرمت اتاقت چون نمیخوام بیشتر از این آسیب ببینی ؛!

با این حرفم توی آغوشم آروم گرفت و بی حرف سرش روی سینه ام گذاشت و‌ نفس عمیقی کشید حالا که از آیناز خیالم راحت شده بود

سرمو بالا گرفتم و بلند خطاب به یکی از افرادم که نزدیکم ایستاده بود گفتم :

_نگهبانای دور خونه رو بیشتر کن و چهارچشمی حواستون رو به همه جا بدید چون اصلا دلم نمیخواد مشکلی پیش بیاد فهمیدی ؟؟

سری در تایید حرفم تکونی داد

_چشم قربان !!

بی اهمیت‌ بهش از کنارش گذشتم و با وجود آینازی که توی بغلم بود جلوی چشمای خدمتکارا پا داخل عمارت گذاشتم

الیزابت که سرپرست اصلی خدمتکارا بود با عجله خودش رو بهم رسوند که اخمامو توی هم کشیدم و دستوری خطاب بهش گفتم :

_زود دنبالم بیا و اتاق رو برای خانوم آماده کن

_چشم قربان حتما !!

آیناز روی تخت گذاشتم و بیقرار به سمت کمد لباسی رفتم تا خودم لباس راحتی براش پیدا کنم

چه خوب بود که قبلا به بچه گفته ها بودم چند دست لباس مناسب براش تهیه کنن و توی کمد بزارن حالا راحت میتونست لباسشو عوض کنه و بخوابه

بدون اینکه به سمتش برگردم سوالی پرسیدم :

_کدومو میخوای ؟؟!

صدای ضعیفش به گوشم رسید

_چی رو ؟؟!

خودم رو کنار کشیدم و با اشاره ای به لباسا زمزمه کردم :

_لباس راحتی دیگه ، کدوم ؟؟!

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت

_فرقی نمیکنه !!

یه دست لباس راحتی صورتی رنگ از بینشون پیدا کردم و به سمتش گرفتم

_بیا بپوش !!

گیج توی سکوت فقط نگاهم کرد که به سمتش رفتم و گفتم :

_میخوای کمکت کنم ؟؟

بی حال سری تکون داد و درحالیکه باز روی تخت دراز میکشید خسته گفت :

_همینایی که تنم هستن خوبن !!

_ولی نمیشه که …..

درحالیکه چشماشو روی هم میگذاشت توی حرفم پرید و گفت :

_خسته ام…. فقط دلم میخواد بخوابم !!

دهن باز کردم که چیزی بگم ولی با دیدن صورتش که خسته بود دلم نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنم

پس نگاهمو توی صورتش چرخوندم و درحالیکه ملافه ای روی تنش میکشیدم آروم زمزمه کردم :

_باشه بخواب !!

عقب گرد کردم تا از توی اتاق بیرون برم که در بی هوا باز شد و الیزابت درحالیکه بسته بزرگی توی بغلش بود وارد اتاق شد و گفت :

_قربان وسایل خانوم رو آو…….

صداش آنچنان بلند بود که صورت آیناز توی هم فرو رفت ، با عجله دستمو روی دهن و بینی ام گذاشتم و خطاب بهش غریدم :

_هیسسسسسس !!

دستپاچه سیخ ایستاد و درحالیکه بی حرکت می موند سکوت کرد و حرفش رو نصف و نیمه رها کرد

با اشاره ای به در اتاق ، آروم خطاب بهش لب زدم :

_دنبالم بیا بیرون زود باش !!

سری در تایید حرفم تکونی داد و دستپاچه همراه من از اتاق بیرون اومد

 

” آیناز “

با بیرون رفتنشون از اتاق چشمام باز شد و خسته نگاه یخ زده ام رو به سقف اتاق دوختم با اینکه خیلی خسته بودم

ولی سرم به قدری درد میکرد که خوابم نمیبرد و فقط فقط چشمام سنگین روی هم میرفت و با وجود چشمای بسته هشیار هشیار بودم

یعنی میتونستم اینجا بمونم ؟! راحت باشم ؟!
با یادآوری خانواده ام نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و زیرلب ناراحت زمزمه کردم :

_مگه چه گناهی کردم که اینطوری رهام کردید ؟!

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و ناراحت به پهلو چرخیدم و سعی کردم هر طوری شده بخوابم و این خستگی ناشی از بیمارستان رو از تنم بیرون کنم

به سختی فکرم رو آزاد کردم و با امید به روزهای بهتری که امکان داشت در انتظارم باشن کم کم بیهوش شدم و توی خواب عمیقی فرو رفتم

صبح با صدای باز شدن در اتاق بیدار شدم ولی به قدری چشمام سنگین بودن که قدرت باز کردن چشمامو نداشتم

حس کردم کسی کنارم نشست این رو از پایین رفتن تخت کنارم فهمیدم بی اهمیت باز خواستم بخوابم ولی یکدفعه با یادآوری نیما بی اختیار آنچنان ترسی توی دلم نشست

که یکدفعه چشمام آنچنان گشاد شد که با هین بلندی که کشیدم وحشت زده روی تخت نشستم و با نفس نفس نگاهمو به اطراف چرخوندم

_چی شدی ؟؟ منم نترس !!

با شنیدن صدای جورج یکدفعه انگار حس آرامش به وجودم تزریق شده باشه با ترس دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و به سمتش چرخیدم

خود خودش بود که با نگرانی نگاهش رو توی صورتم میچرخوند ، بی اختیار یکدفعه خودم رو توی آغوشش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم

اولش بی حرکت موند کم کم به خودش اومد و درحالیکه دستاش رو دور کمرم حلقه میکرد با صدای خش داری گفت :

_منو ببخش ترسوندمت !!

لرزون تکونی خوردم و با بغض نالیدم :

_فکر کردم نیماست !!

حس کردم چطور با آوردن اسم نیما دستاش دور کمرم محکم شدن و شنیدم حرصی زیرلب زمزمه کرد :

_باید همون موقع میکشتمش !!

بعد از چند دقیقه یکدفعه من رو از خودش جدا کرد و حرفی زد که با تعجب خیره دهنش شدم

_نکنه بازم بهت دست درازی کرده ؟؟

با تعجب و صد البته شرم نگاه ازش دزدیدم و چیزی نگفتم ، آخه اصلا چی داشتم که بهش بگم ؟؟

وقتی سکوتم رو دید آب دهنش رو سروصدا دار قورت داد و وحشت زده گفت :

_نگو که ……

باقی حرفش رو نیمه تموم گذاشت ، میتونستم باقی جمله اش رو حدس بزنم که منظورش چیه !!

ولی بدون اینکه به روش بیارم و بخوام جمله اش رو ادامه بدم اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :

_نمیخوام در موردش صحبت کنم !!

دیدم چطور دستاش مشت شدن ولی نگاه ازم گرفت و شنیدم زیرلب به اجبار زمزمه کرد :

_اوکی !!

نمیخواستم از خودم ناراحتش کنم ولی نمیتونستم این حرفا رو پیشش بزنم و راحت باشم مخصوصا وقتی میدونستم یه حس هایی بهم داره و داریم کم کم بهم نزدیک و نزدیکتر میشیم

همینم هم باعث میشد ازش خجالت بکشم و شرم و حیا مانع گفتن بعضی چیزا بهش بشن هرچند با این سکوت و عکس العملم مطمعنن به چیزایی شک کرده بود

با فکر اینکه ناراحت شده توی خودم جمع شدم و دمغ ازش کناره گیری کردم که یکدفعه صدام زد و خیلی عادی گفت :

_بریم صبحانه !!؟

به سمتش برگشتم و نگاهمو توی صورتش چرخوندم دیگه هیچ اثری از ناراحتی توی صورتش نبود درست عین همیشه عادی و بی تفاوت بود

ازش خیلی ممنون بودم که بیشتر از این بهم فشار نمیاورد و سعی نمیکرد من رو وادار به گفتن همچین حقیقت تلخی بکنه

بی اختیار لبخندی از این همه حجم از انسانیت و خوبیش گوشه لبم نشست و آروم لب زدم :

_آره خیلی گرسنمه !!

نمیدونم چی توی صورتم دید که چشماش برقی زد و بلند شد

_پاشو بریم !!

عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون بره یکدفعه ایستاد و درحالیکه به سمتم برمیگشت شرمنده گفت :

_اوووه ببخشید که موقعیت تو رو فراموش کردم میخوای بگم برات بیارن توی تختت ؟؟

دوست داشتم برم بیرون ، شاید پر توقع شده باشم ولی بعد مدت ها داشتم مزه آرامش رو بچشم

پوکر نگاهش کردم که انگار حرف دلم رو از چشمام خونده باشه به سمتم اومد و درحالیکه با یه حرکت به آغوش میکشیدم آروم کنار گوشم چیزی زمزمه کرد که با شوق و ناباوری نگاهم رو به چشماش دوختم

_ پیش به سوی حیاط و زیرآلاچیق صبحانه خوردن !!

با شوق خندیدم آره برای همچین چیز کوچیکی اینطوری ذوق زده داشتم بلند میخندیدم چون خیلی وقت بود که از داشتن زندگی راحت و بدون دردسر محروم بودم

هه کم کم اصلا داشت یادم میرفت لذت زندگی یعنی چی !!

با دیدن لبخندم یکدفعه خم شد و بوسه ای کوچیک روی نوک بینی ام نشوند و آروم زمزمه وار کرد :

_همیشه همینطوری بخند !!

بعد گفتن این حرفش بدون توجه به من خشک شده و هنگ کرده بیخیال به راحش ادامه داد باز کم کم لبخندی کوچیکی گوشه لبم سبز شد ولی زودی خوردمش و سعی کردم عادی رفتار کنم

با رسیدن به حیاط من رو درست روی صندلی رو به روی فضای باز و زیبای عمارت نشوند و خطاب به الیزابتی که کنارمون آماده به خدمت ایستاده بود گفت :

_زود میز صبحانه رو اینجا بچین !!

_چشم قربان

با عجله رفت و تنهامون گذاشت با شوق و ذوق سر جام تکون میخوردم و با تعجب نگاهمو به اطراف میچرخوندم

واقعا عمارتش زیبا بود لعنتی درست مثل یه تیکه از بهشت میموند ، هوای آزاد و تازه رو نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم که صدای جورج باعث شد نگاهم به سمتش کشیده بشه

_الان چطوری ؟! درد که نداری ؟؟

سرمو به نشونه نه به اطراف تکونی دادم و با خوشحالی زمزمه کردم :

_نه حالم خیلی خوبه !!

انگار با دیدن شوق و ذوق بچگانه ام خنده اش گرفته بود با لبخند نگاهش رو توی صورتم چرخوند و درحالیکه روی لبهام زُم میکرد آروم گفت :

_خوشحالم که پیشمی !!

با این حرفش بی اختیار کم کم لبخند روی لبهام خشکید و توی سکوت خیره صورتش شدم

واقعا یعنی دوستم داشت یا همه این حرفا و کاراش بخاطر انتقامش از نیماست ؟؟!

توی فکر فرورفته و گیج و منگ خیره خیره نگاهش میکردم که یکدفعه با تکون خوردن دستش جلو صورتم به خودم اومدم

_کجایی دختر ؟؟ با توام ؟؟

_چی گفتی ؟؟ ببخشید حواسم پرت شد

با تعجب سری تکون داد و با حالت خاصی زمزمه کرد :

_هیچی !!

خواستم چیزی بگم که الیزابت و دو دختر همراهش با سینی های صبحانه توی دستشون به طرفمون اومدن و شروع کردن با عجله میز جلومون رو چیدن

ولی من تموم مدت فکرم درگیر جورج و اینکه آیا احساساتش نسبت به من واقعین یا داره از وجود من برای پیش بردن اهدافش استفاده میکنه ؟!

 

خدمتکارا بعد از چیدن میز صبحانه به نشونه احترام یه کم خم شدن که با اشاره سر جورج ازمون فاصله گرفتن و داخل خونه رفتن

هنوز داشتم خیره خیره نگاهش میکردم که خودش رو جلو کشید و درحالیکه مشغول خوردن میشد خطاب بهم گفت :

_ چرا نمیخوری ؟؟

گیج لب زدم :

_هااا الان میخورم

با تعجب نیم نگاهی بهم انداخت و مشغول خوردن شد منم که این چند وقته چیز درست حسابی نخورده بودم با دیدن اون همه غذا و چیزای متنوع بی اختیار اشتهام باز شده بود

پس درحالیکه زبونی روی لبهام میکشیدم مدام نگاهمو بینشون چرخوندم لعنتی اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم پس تعارف کنار گذاشتم و از هر کدوم تیکه ای برداشتم

و با عجله داخل دهنم میزاشتم با دیدن نوتلا بعد از اینکه چند قاشق پشت سرهم داخل دهنم گذاشتم با لذت چشمامو بسته بودم که یکدفعه با حس طعم فوق العاده اش توی دهنم بی اختیار هوووم کشداری زیرلب زمزمه کردم

و توی حال و هوای خودم بودم که یکدفعه با شنیدن صدای جورج به خودم اومدم :

_خوشت اومده نه ؟!

بدون باز کردن چشمام آروم لب زدم :

_هوووم آره عاشقشم !!

تو گلو خندید با شنیدن صدا خنده هاش چشمامو باز کردم و با تعجب لب زدم :

_به چی میخندی ؟؟

پلکی زد و با حالت خاصی زمزمه کرد :

_به تو که چقدر بانمک شدی !!

بانمک ؟؟ یه باره بگه من مسخره و دلقکشم دیگه ؟؟ با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم که اشاره ای به لبام کرد و گفت :

_اگه الان میتونستی خودت رو ببینی میفهمیدی دلیل اینکه میگم بانمک و خوردنی شدی چیه !!

چی ؟! منظورش از این حرف چیه ؟؟
یکدفعه با دیدن نگاه خیره اش روی لبهام چشمام گرد شد و با عجله دستی به دور دهنم و لبهام کشیدم که با حس خیس و کثیف شدن

کف دستم حرصی چشمامو روی هم گذاشتم و درحالیکه دستمو برمیداشتم لبخند مضحکی روی لبهام نشوندم و خجالت زده نگاه ازش دزدیدم

لعنتی درست مثل بچه ها دور دهنم رو کثیف کرده بودم از بچگی وقتی نوتلا میدیدم اینطوری از خود بیخود میشدم و به سرم میزد

اصلا مگه دختری بود توی دنیا که عاشق نوتلا و شکلات نباشه ؟!
با دیدن لبخند و دستپاچه بودنم جدی گفت :

_چرا پاکش کردی میزاشتی بمونه !!

چپ چپ نگاهش کردم وقتی طرز نگاهم رو دید تو گلو خندید و گفت :

_آخه خیلی بانمک شده بودی طوری که دوست داشتم ساعت ها بشینم و نگاهت کنم

با شنیدن جمله اش گونه هام سُرخ شد و درحالیک نگاه ازش میدزدیدم سرمو پایین انداختم و‌ تا پایان صبحانه سعی کردم نگاهم به چشماش که به طرز عجیبی‌ امروز برق میزدن نیفته

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا