رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۷

3.5
(2)

زبون هنگ کرده ام رو سخت چرخوندم و سخت تر گفتم:

_مزاحم شما نمیشم استاد
_ بهار!!!! بالا!

سرمو تکون دادم و آروم به طرفش رفتم.

بیشتر از این جایز نبود روی اعصابش برم تا همین جا هم شک‌ داشتم زنده نگهم داره!

همین که سوار شدم ماشین از جا کنده شد و سریع کمربند رو بستم. اصلا دوست نداشتم با تصادف بمیرم!

یکم خیابون هارو بالا و پایین کرد و خوب که خشمشو سر گاز ماشین خالی کرد؛ راضی شد سرعتشو کم کنه.

_ خودم میرفتم استاد، شما هم تو زحمت نمیفتادین!

نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره صورتش کبود شد.کاش لال میشیدم!

_ درستت میکنم بهار؛ بالاخره من تورو درستت میکنم!

نمیدونم داشت کجا میرفت؛ اون که آدرس خونه ما رو بلد بود ولی این مسیر به هرجایی شباهت داشت به جز مسیر خونه ما.

_ استاد کجا میریم؟

جز سکوت هیچ جوابی نگرفتم و البته امیدی هم به جواب‌گرفتن نداشتم…

توی یه کوچه خلوت و تاریک ماشین رو نگه داشت و بعد از چند ثانیه آروم به طرفم برگشت.

از درخشش ستاره های چشمش ترسیده خودمو جمع کردم و تا حد ممکن به در ماشین تکیه زدم تا ازش دوری کنم.

_ کارت به جایی رسیده منو می پیچونی بهار خانوم؟ آره؟

_ نه. اصلا…
_ معلوم میشه!

یکم جا به جا شد و با صدای باز شدن سگگ کمربندش؛ ترسم بیشتر خودشو نشون داد.

زیپ شلوارش رو پایین کشید و چنگ انداخت و از زیر مقنعه ام موهامو گرفت.

_ بیا جلو ببینم!

ناخوآگاه خودمو کنار کشیدم که عصبی شد و سیلی آرومی توی صورتم کوبید.

_ با من لج نکن دختر بیا!

ناچار به سمتش کشیده شدم

از حقارت کارش؛ چشم هام پر از آب شد و سرمو محکم به پاش فشار داد و غرید:

_ اون زبون درازت فقط برای بلبل زبونی که نیست.

به خواسته همون کاریو که گفت انجام دادم و آروم آروم شروع کردم به مک زدن….

عمیقا میترسیدم کسی مارو توی این وضعیت ببینه .

***********

از درد نمیتونستم خودمو کنترل کنم و گریه هام بند نمیومد.

_ تموم شد بهار؛ لوس نشو دختر نازم.

پهلو هام رو آروم فشار داد و مثل یه بچه کوچیک، توی بغلش نگهم داشت.

_ هیشششش! آروم، بسته بهار

دماغمو بالا کشیدم و با صدایی که به واسطه بغض می‌لرزید گفتم:

_ میخوام برم خونه
_ میریم خانوم، آروم بشی میریم.

با کف دستم محکم به صورتم دست کشیدم و اشک هامو پس زدم و تخس تر گفتم:

_ میخوام برم خونه الانم آرومم!

حتی توی تاریکی ماشین هم دودی شدن تیله های سیاهش رو می دیدم!

همه حرص و عصبانیتم جاشو به ترس داد و لبمو به دندون کشیدم.

_ خیله خب؛ باشه! برو بشین سر جات میرسونمت.

سرمو مظلوم تکون دادم و آروم سر جام خریدم…!

همین که نشستم دوباره درد توی سوراخم پیچید و دردناک گفتم: آخ!

حتی برنگشت نگاهم کنه؛ صدای نفس های عصبانیش هم مزید بر علت بود تا بیشتر توی صندلی فرو برم و آه های دردناکم رو توی گلو خفه کنم.

انگار که من به اون تجاوز میکردم! چقدر مغرور و طلب کارانه رفتار ‌میکرد…!

تا رسیدن به خونه هیچی نگفتم؛ آدرس دقیق رو نداشت برای همین گفتم:

_ همین جا نگه دارین بقیه مسیر رو پیاده میرم خودم.

دستشو روی فرمون گذاشت و کامل به طرفم چرخید و بی مقدمه گفت:

_ همین روزا دادگاه رای شو صادر میکنه؛ من بعید میدونم رای به نفع ما باشه؛ سعی کن با شوهرت صحبت کنی تا زودتر تموم بشه وگرنه شاید حالا حالا ها درگیر باشیم.

_ شما که گفتین طلاقم میده!

رو ازم گرفت و چنگ زد و سیگارشو برداشت و گفت:

_ الانم میگم طلاقت میده ولی بستگی داره کی خسته بشه؛ شاید تا ده سال دیگه هم خسته نشد! اگه تو باهاش صحبت کنی و راضیش کنی خب به طبع زودتر هم خلاص میشی.

_ اون به حرف من گوش نمیکنه؛ لج کرده حتی تهدید کرد که هیچ وقت طلاقم نمیده و نمی ذاره که شوهر کنم!

پوزخندی به حرفم زد و سیگار تموم شده اش رو از ماشین پرت کرد بیرون.

دوست داشتم بگه اشتباه میکنه؛ بگه همه چی رو درست میکنم و نگران نباش ولی دریغ از گفتن یه کلمه!

به رو به روش خیره شده بود و اخم کمرنگ بین آبرو هاش، نشون میداد که داره فکر میکنه.

_ تا وقتی که شوهرت نخواد تورو طلاق بده؛ تقریبا کاری از دست ما بر‌نمیاد، حالا بذار رای صادر بشه من از طریق مهریه اقدام میکنم یکم که دوندگی کنه و کفگیرش به ته دیگ بخوره؛ درست میشه.

نور سبزی بعد از شنیدن جمله اش بین دهلیز‌های قلبم تابید و کلا درد پشتم از یادم رفت…

_ ممنون استاد؛ من فقط میخوام از دستش راحت بشم، فرزاد رو از زندگی‌من حذف کنید.

_ خیله خب؛ برو دیر شد!

سرمو تکون دادم و بعد از خداحافظی از ماشینش پیاده شدم….

همونطور که استاد حدس زده بود رای دادگاه به نفع ما صادر نشد.

بغ کرده روی صندلی های دانشگاه نشسته بودم و به پیام استاد نگاه میکردم.

چی‌میشد به جای این پیام گفته بود کار طلاقت انجام شده و دادگاه رای به نفع تو صادر کرده؟!

اصلا دل و دماغ نداشتم برم سر کلاس؛ برای همین کلاس آخرم رو پیچوندم و زدم به راه…
این قدر راه رفتم که پاهام گز‌گز‌میکرد.

باید میرفتم تا حضوری با فرزاد صحبت کنم.
به قول استاد شاید تا ده سال آینده هم این دلش نخواست منو طلاق بده!

با همین فکر، یه تاکسی گرفتم و آدرس محل کار فرزاد رو دادم.

خیلی زود رو به روی مغازه اش ایستاده بودم و نمیدونستم باید چیکار‌کنم.

تا همین الان همه حرف هام رو یکی‌کرده بودم و مطمئن بودم که قصدم چیه ولی حالا دو دل ایستاده بودم و به سر در مغازه بزرگش نگاه میکردم

از پشت شیشه های تمییز هم میتونستم قد متوسطشو ببینم که ایستاده بود و با مشتری صحبت میکرد.

دلم رو به دریا زدم و آروم وارد شدم.

اولش متوجه من نشد و شاگردش به سمتم اومد.

_ در خدمتم خانوم!

توجهی بهش نکردم و مصرانه به صورت فرزاد نگاه کردم.

سرش پایین بود و به گوشی که مشتری داده بود دستش نگاه میکرد.

_ امرتون خانوم؟

نفسمو کلافه بیرون دادم و رو به شاگردش گفتم:

_ با فرزاد کار‌دارم!

هیمن جمله و تن صدام کافی بود تا سرش رو به سرعت بالا بگیره و با چشم های گرد شده اش نگاهم کنه.

_ اینجا چیکار‌میکنی بهار؟

_ حرف دارم!

سرشو تکون داد و به انتهای مغازه اش اشاره کرد.

روی یکی از صندلی ها نشستم و خودش هم بعد‌ از چند دقیقه اومد.

از همه اجزای صورتش کنجکاوی می ریخت و میخواست بدونه چرا اینجام.

دردسرش ندادم و با صدای محکم و بدون لرزشی گفتم:

_ میخوام باهات صحبت کنم، منطقی‌و بدون حاشیه! توهم میخوام منطقی رفتار کنی، اگه بخوای تهدید کنی و لجبازی در بیاری تا همین الان برم و حرف نزده تموم کنم ماجرا رو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا