رمان
-
رمان طلا پارت 35
تامن خواستم پیاده شوم سریع پیاده شد و در پشت را باز کرد.چه کاری بود؟ +ممنون …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۱
این بار شلیک خنده استاد به هوا رفت و دکتر دلخور گفت: _ عادت مسخره ای داریتو که من هرچیمیگم؛…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 34
لبخند لرزانی زدم. +چیزی نیست بی بی تو اعصاب خودتو خرد نکن -تو خودتو از…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 57
به سرعت مشغول پوشیدن لباسهایم میشوم… او اینبار تمام پوستش رنگ باخته است و صورتش از درد ،…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 33
نگار ، خواهر داریوش خیلی مهربان بود،مدام با من صحبت میکرد تا احساس تنهایی نکنم. آن…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۰
استاد دستی لای موهام کشید و سرمو روی سینه اش تنظیم کرد. حسابی خسته بود و بر عکس همیشه، خماری…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 56
انگشتان حریص و خشمگینش به جان قفل لباسم می افتند…همان یک تکه ی باقی مانده … اما…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 32
با داریوش چشم در چشم شدیم،دوست داشتم بلند شوم و گلویش را با دندان هایم بدرم. …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۹
اشک توی چشم هام جمع شد ولی اجازه ندادم فرو بریزه. بغ کرده روی صندلی نشستم و توی خودم فرو…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 55
در یک حرکت خنجر تیز را بیرون میکشم و برق آن که در چشمان خمار داریوش مینشیند…
بیشتر بخوانید »