رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۷

5
(2)

با رفتنش گوشیم رو پیدا کردم تا ببینم کیه که نذاشته من یه خواب راحت داشته باشم.

با دیدن شماره بهزاد اخم هام توی هم رفت و زیر لب فاک کش داری گفتم.

اینم مثل آدامس به آدم می چسبید و دیگه ول نمی کرد.

داشتم توی دلم بهش فوش می دادم که دوباره صدای داد گوشیم بلند شد.

با عصبانیت تماس رو وصل کردم و بدون اینکه اجازه بدم اون چیزی بگه بهش توپیدم:

_ چیه؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟

بر خلاف من اون خیلی ریلکس بود.
صدای نفس های آرومش رو می شنیدم.

چند ثانیه سکوت کرد تا من آروم بشم و در نهایت با لحن خیلی آروم و البته جدی ای گفت:

_ می خواستم باهات صحبت کنم.

من هم می خواستم باهاش صحبت کنم ولی اینکه پیش قدم شده بود بهتر بود.

پس بدون مخالفت قبول کردم و گفت میاد دنبالم.

لباس پوشیده و حاضر رفتم بیرون و برای بار هزارم به خانواده ام دروغ گفتم:

_ استادم بود، می‌گفت بیا دفتر تازه از دادگاه برگشته!

مامان هم شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول آشپزی شد.

همه این هارو جبران می کردم، وقتی خلاص می شدم، براشون دختر خوبی می شدم.

لیسانسم رو می گرفتم و برای آزمون وکالت آماده می شدم، اینطوری دیگه اجازه هیچ گونه سو استفاده ای رو به هیچ احدی نمی دادم.

کفشم رو پوشیدم و راه افتادم، سر کوچه قرار داشتیم.

نگاهی به اطراف انداختم خداروشکر اون تایم از ظهر هیچ کس نبود که بعدا بخواد دردسری برام درست کنه و حرفی به خانواده ام بزنه.

چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا ماشین بهزاد جلوم متوقف شد و بی حرف سوار شدم.

_ علیک سلام!

از گوشه چشمم بهش نگاه کردم و چیزی شبیه سلام زمزمه کردم.

زمزمه ای که بعید می دونستم به گوشش رسیده باشه ولی بهزاد دلخوش به همین لب زدن من، ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد.

توی مسیر هیچ کدوم حاضر به حرف زدن نشدیم تا وقتی که رسیدیم خونه اش.

خونه ای که برا من حکم قتل گاه داشت، حتی از این محله بالا شهر هم بی زار شده بودم.

باز هم من جلو تر رفتم و بهزاد کلید خونه اش رو به دستم داد.

با فکری داغون روی مبل هاش نشستم و منتظر شدم تا بیاد.

وقتی اومد، کتشو روی دستش انداخت، عینک آفتابیش رو با عینک خودش عوض کرد و رو به روم نشست.

زیر اون عینک، همیشه جدی تر و جا افتاده تر به نظر می رسید.
_ چرا رنگت پریده؟

گیج بهش نگاه کردم و باز هم سکوت…
مگه رنگم پریده بود؟
دوست نداشتم فکر کنه ازش می ترسم، مثل خودش پامو روی پا انداختم و گفتم:
_ چیزی نیست.
_ خوبه.

لپ تاپش رو روشن کرد، روی میز گذاشت و عمیق درگیر فایل هاش بود.
نمی تونستم درکش کنم، من رو آورده بود تا کار کردنش رو تماشا کنم؟
روی چه حسابی آخه؟

چند دقیقه ای همچنان درگیر بود که دیگه صبرم به سر اومد و نق زدم:
_ منو آوردی حرف بزنی یا بشینم تماشات کنم؟

از بالا عینکش نگاهی بهم کرد و باز هم به طرف لپ تاپش برگشت.
چقدر روی اعصاب شده بود این مرد….
دوست داشتم کله اش رو بکنم…!

بعد از مدتی سرش و بالا آورد، صفحه لپ تاپ رو به طرفم برگردوند و گفت:
_ به این نوشته ها دقت کن، اگر چیزی خلاف حرفم دیدی، می تونی بگی.

کنجکاو نگاهی به لپ تاپش انداختم و بند به بند صفحات عکس گرفته کتاب های قانون رو خوندم.

در مورد اعاده حیثیت هم چیز های جالبی بود، بدم نمیومد فرزاد رو تنبیه کنم!

بی رحم شده بودم، بدون هیچ دلیلی می خواستم طلاق بگیرم حالا هم بعد از این که مشکلات می خواستم عذابش هم بدم.

بهزاد متفکر بهم نگاه می کرد و هیچی نمی گفت.

وقتی خوب مطالب رو خوندم، کمرم رو راست کردم و به مبل تیکه دادم.

_ خب که چی؟ قبلا هم اینا رو گفته بودی.

لپ تاپو به طرف خودش کشید و بعد از بستنش، گفت:

_ می خواستم مطمئن بشی که کارم دقیقه، خودت می دونی هم
لازمه آکبند و مهروموم بمونی

پس تا قبل از طلاق من بهت کاری ندارم، بعدش می تونی حلال من باشی و…

حرفش رو خورد، نمی دونم چی توی صورتم دید که حرفش رو خورد و به طرفم خم شد:

_ بهار…؟! تو برای من خیلی جذابی، دوست دارم عمیق تر حست کنم، ….!

پوزخندی به حرفش زدم و با درد چشم هام رو بستم.

چی رو می خواست کشف کنه؟

چی مونده بود از تنم که بخواد به تاراج ببره و نابود کنه؟
هیچی…!
دیگه هیچی نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا