رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۹

3
(1)

ای فرزاد بیچاره، اگه مثل بچه آدم راضی شده بودی تا من طلاق بگیرم،

نه خودم این قدر اذیت شده بودم و نه تو اینطور می رفتی تو منگنه.

به هر سختی بود خودم رو به خونه رسوندم و تن و روح آش و لاش شده ام روی تخت آروم گرفت.

خداروشکر تموم می شد این داستانا، تنها یه دیگه باید با بهزاد می خوابیدم و از اون به بعدش، دیگه بی اهمیت می شد.

زود تر از چیزی که فکر می کردم دادگاه شروع شد.

بابا هم مونده بود خونه تا دیر تر بره سرکار، انگار اونا هم خسته شده بودند از این همه کش اومدن ماجرا.

با یه سلام آروم به سمت کفشم رفتم که مامان لقمه پیچیده شده ای دستم داد و گفت:

_ مراقب خودت باش، کی میای خونه؟

نگاهی به چشم هاش بی قرارش کردم و سعی کردم لبخند بزنم.

استرس داشتند و کاملا مشخص بود.

هربار که بهشون نگاه می کردم، خودم رو لعنت می کردم.

برای رفتن از پیش همچین فرشته هایی اون بلای احمقانه رو سر خودم آوردم.
ای خدا…

بابا هم از جا بلند شده بود و بی حرف کنار مامان ایستاده بود.

_ نمی دونم مامان، شاید از اون طرف برم دفتر استاد، همه چی رو به راهه نگران نباشید.

بابا دست هاشو از جیبش در آورد و با یه نگاه عمیق گفت:

_ صلاحت به طلاق باشه، درست می شه، نباشه هم نه! ان شاءالله هر چی به صلاحت هست اتفاق بیفته.

لبخندی به روش پاشیدم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون زدم.

بابای خوش خیال من!
هنوز هم در بند عقاید و تفکراتتش بود…

صلاح؟ من الان بدترین و منفور ترین خلق خدا بودم، صلاح و نا صلاح من دیگه ربطی به خدا نداشت، اونم کشیده بود کنار.

بهزاد گفته بود میاد دنبالم ، پس سر جای همیشگی منتظر موندم تا بیاد.

صدای لاستیک‌های ماشینش رو هم دیگه می شناختم.

بدون اینکه سر بلند کنم، از دور تشخیص دادم و وقتی جلو پام ترمز کرد، پوزخند نا خواسته ای روی صورتم نشست.

چرا باید همه چیز این مرد رو از بر باشم؟
از خودم خجالت می کشیدم.

در ماشین رو باز کردم و وقتی سوار شدم، زیر لب و خیلی سرد گفتم:
_ سلام.

بهزاد عینکش رو کمی بالا داد و با سر جواب سلامم رو داد.

_ چرا این همه رنگت پریده؟ اینطوری می خوای نقش بازی کنی؟

نگاهم و ازش گرفتم و خسته خش زدم:

_ رنگ پریده بهتره، فکر می‌کنه ترسیدم!

سرشو به افسوس تکون داد و راه افتاد…

_ من نمی دونم دیگه بهار، قبلا هم بهت گفتم که این آخرین فرصتته، بهتره خرابش نکنی، چون دیگه کاری از دست من بر نمیاد.

اصلا حوصله اش رو نداشتم. دلم نمی خواست صداشو بشنوم.

چشم هامو بستم و سعی کردم حداقل تا دادگاه کمی‌آرامش به خودم تزریق کنم.

آرامشی که توش هیچ کلمه ای به نام بهزاد یا فرزاد جا نداشته باشه.

خداروشکر دیگه بهزاد هم حرفی نزد و وقتی رسیدیم، خیلی جدی به طرفم برگشت و گفت:

_ خوب نقش بازی کن، این ادا ها رو نیار داری سگم می‌کنی.

_ می دونم باید چیکار‌کنم، نگران نباش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا