رمان بهار

رمان بهار پارت ۴۰

0
(0)

سرشو تکون داد و باهم از ماشین پیاده شدیم.

خوبی ماجرا این بود که فرزاد وکیل نداشت، البته نیازی هم نبود داشته باشه.

من بدون هیچ دلیلی می‌خواستم طلاق‌بگیرم و وقتی حق طلاق با اون بود و دادگاه هم

تشخیص می داد که خیلی مرد خوبیه، دیگه وکیل به چه کارش میومد؟

تا همین الان هم همه رای ها به نفع اون صادر شده بود.

دوشادوش بهزاد وارد دادگاه شدم و تازه فهمیدم چه حجمی از استرس توی وجودمه.

آب‌دهنم رو سخت قورت داد و نگاه مرددی به بهزاد انداختم.

نمی دونم تو چشم هام چی دید که سیاهی تیله های برای اولین بار مهربون شد و با آرامش چشم هاشو بست.

می خواست نگرانیم رو کم کنه ولی وجود من پر از تشویش شده بود.

توی راهرو که پیچیدم، با دیدن فرزاد نا خودآگاه رنگم پرید و نا محسوس از بهزاد فاصله گرفتم.

البته برای من نا محسوس بود، اخم های درهم فرزاد و نگاه خیره اش نشون می داد که خیلی خوب این سوتی من رو دیده.

سوتی که بهزاد حسابی ازش راضی بود و پوزخند گوشه لبش، نشون می داد من کارم رو خوب انجام دادم.

با هم روی صندل ها نشستیم و فرزاد ترجیح داد رو به روی ما بشینه.

هیچ کس صحبت نمی کرد، بهزاد خودشو با پرونده ها مشغول کرده بود من سرم پایین و فقط از گوشه چشم می‌دیدم چطور فرزاد روی کار های ما زوم شده.

کاملا تابلو بود که حساس شده و بو هایی برده…

دوباره یکم از بهزاد فاصله گرفتم که این بار سرشو از پرونده ها بیرون آورد و از زیر عینک مطالعه اش بهم چشم غره رفت.

چشم غره نمایشی برای اینکه مثلا فرزاد رو حساس نکن!

چقدر این آدم نامرد و سیاس بود.

مثل یه دختر خوب سر جام نشستم و تمام سعی ام رو کردم تا مشکوک، هل شده و ترسو به نظر بیام.

رگ های بالا زده سر و گردن فرزاد نشون می داد من به بهترین شکل ممکن از‌پس ماموریتم بر اومدم و خدا خدا می کردم فرزاد زودتر اقدامی‌کنه.

با خوندن اسممون هر سه وارد شدیم و یه بار دیگه این پروسه خسته کننده شروع شد.

استاد حرف می‌زد و فرزاد هم فقط می‌گفت طلاقش نمی‌دم.

من چه مشکلی دارم که زنم بخواد طلاق بگیره؟

و قاضی که با دقت گوش می‌کرد و در‌نهایت ختم جلسه!

یه جورایی دیگه مطمئن شده بودم از رای دادگاه.

باز هم به نفع فرزاد صادر می شد همراه با توصیه ی مشاور خانواده!

نفسمو کلافه بیرون دادم و وقتی بیرون اومدیم، طبق نقشه به بهزاد نزدیک شدم و گفتم:

_ باز که هیچی نشد بهزاد، تا کی باید صبر کنیم؟

می دونستم فرزاد داره حرف هامون رو گوش می کنه ولی هم من

، هم بهزاد خودمون رو به کوچه علی چپ زده بودیم و مثلا با تن صدای آرومی صحبت می‌کردیم.

_ صبور باش، بالاخره تموم شه عَزی….

حرفش رو خورد و دستپاچه به من گفت:
_ بریم.

چه شیطانی بود این مرد….!

با هم از دادگاه بیرون زدیم و به محض اینکه توی ماشین نشستیم، شلیک خنده بهزاد بالا رفت و بریده بریده گفت:

_ پَ..پَشماش ری…خته بود بهار، وقتی از دهنم پرید بهت بگم عزیزم، کپ کردنش رو می…می تونستم با همه وجودم حس کنم.

اشک گوشه چشمش رو گرفت و وقتی خوب خندیدن هاش تموم شد، رو به من گفت:

_ کارت عالی بود، فقط الان باید بریم یه کافه دنج بنشینیم، تا فرزاد بیاد و رابطه عاشقانه مارو ببینه.

شونه ام رو بالا انداختم و بهزاد راه افتاد.

حدس می زد فرزاد دنبالمون کنه و البته خودم هم همین فکر رو

می‌کردم.

_ کافه دوستمه، می ریم اونجا چون بعدا ممکنه به شهادتش نیاز پیدا کنیم، من پرونده هام رو برسی می‌کنم، فقط اولش که فرزاد میاد،

باید یکم با هم بگو بخند راه بندازیم، دست هامون به هم بخوره و تو مثل دختر های خجالتی صورتت گل بندازه تا بو ببره خبرایی بین ماست.

بهش نگاه کردم و مردد گفتم:

_ اگه با همه اینا نره شکایت کنه چی؟ فقط بیاد جلو در خونه آبروریزی کنه.

بدون اینکه به طرفم برگرده، پوزخندی زد و گفت:

_ در هر صورت داره تهمت می زنه، یه استشهاد محلی برای آبرو

ریزی جمع می‌کنم و ثابت می کنم شکاکه،
تو کارتو خوب انجام بده فکر اون چیزا نباش، همین که وارد عمل بشه؛

من پدرشو در میارم موش چموش! اسیرمون کرده چند ماهه مرتیکه…

راست می گفت، چند ماه بود با همه وجودش داشت آزارم می داد و دست بر نمی داشت از این ازدواج کوفتی…

نمی تونستم درکش کنم، چطور می تونست با یه زن زوری ازدواج کنه؟
اونم فقط با یه ادله مسخره…!
چون منو دوست داره!؟

چون فکر می کنه با این دوست داشتن می تونه به راهم بیاره…

حتی شک کرده بودم به دوست داشتنش….

بهزاد جلوی کافه ترمز کرد و من تازه به خودم اومدم و دست از فکر های آشفته ام کشیدم.

_ همونطور که حدس می زدیم، آقا پسرمون هم اومده، بدون اینکه تابلو کنی، با یه چهره شاد و عاشق پیاده می شی و سعی می کنی عشوه های ریز بیای، باشه دختر قشنگم؟

متنفر بودم وقتی بهم می گفت دخترم.

فقط سرمو تکون دادم و وقتی بهزاد کیفش رو برداشت پیاده شدیم.

کنارش ایستادم و با یه لبخند ملیح منتظر شدم تا بیاد.

در واقع اون در کافه رو برام باز کرد و با یه تعظیم نمایشی خواست اول من برم.
چقدر جنتلمن شده بود بهزاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا