رمان طلا پارت 102
بلند شد و مراهم بلند کرد حال راه رفتن نداشتم.
تکیه ام را به او دادم روی صندلی آشپز خانه نشاندم سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم
را بستم .
پتویی رویم قرار گرفت از صدای آب و برخورد وسیله ها به هم میشد گفت که مشغول درست کردن چایی است.
صدای گذاشتن استکان و همزدن قاشق درچایی بلند شد.
پاشو یکم چایی نبات بخور تا گرم شی چشمانم را باز کردم بلند شدم چایی در کنارم بود لیوان را برداشتم و بالا کشیدم داغ بود و تمام نای و معده ام را سوراخ کرد .
اما مهم نبود خیلی داغ بود.
+سوختی
بی ربط گفتم
-میترسم
دستهایم را در دستانش چفت کرد و گفت .
+از چی قربونت برم
-از اینکه وقتی نیستی یکی از دربیاد یا یکی زنگ بزنه یه چیزی و بگه نباید
-نگو نگو چیزی نمیشه اگه بشه من چه خاکی تو سرم بریزم
– اصلا به من فکر میکنی ؟
-هر لحظه توی زندگیم داره با فکر کردن به تو میگذره
-پس بخاطر من بیخیال این کار شو
سرش را و خم کرد و در صورتم نگاه کرد .
+فرشته ی من همه کس من، به این همه آدم چی جواب پس بدم این همه بدبختی کشیدم این همه بدبختی کشیدن تا از زمین بلند شن حالا یه شبه دوباره خودم بکوبمشون زمین تو بگو این درسته؟ میدونی چند نفر جون دادن چند نفر هستن تو زندان سر چیزای بیخودی یه روز بیا بریم تو محل بگرد تا بفهمی دارم از چی حرف میزنم
جوابی نداشتم در برابر صحبتهایش دستش را نوازش وار روی موهایم کشید ،.
+طلا جانم تو عادت نداری ب دیدن وشنیدن این همه بدی تو فرشته ای نمیتونی این همه نجسی رو تحمل کنی دوس داری همه جا پاک باشه اما عزیزم بعضی جاها نمیشه سخته دنیا نامرده خیلی هم نامرده
فقط نگاهش کردم ودر سکوت به حرفهایش فکر میکردم .
روزها میگذشت ومن منتظر تماس فرخ بودم هفته ی بعد هم آمد اما زنگی به من نزد.
خیلی برایم عجیب بودبعد از ظهر جمعه ک شیفت نبودم و داریوش هم خانه نبود تصمیم گرفتم گشتی در آن محله بزنم.
چند زن در کوچه نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند.
سه نفر هم پشتشان ب من بود یکی از زنها که متوجه من شد سریع بلند شد و سمتم آمد .
+سلام طلا خانوم حال شما چطوره امروز نرفتین بیمارستان؟
از اینکه هم اسمم و هم هم کارم را میدانستند هم اینقدرگرم برخورد کرد تعجب کردم .
-سلام شما منو میشناسید؟
بقیه هم ب تبع بلند شدند یکی دیگه از اونا گفت
+مگه میشه خانوم آقا رو نشناسیم ما کوچه رو منور کردین خانوم
از این حجم خونگرمیشان حس خوبی گرفتم.
خانوم و آقا چه پسوند و پیشوند زیبایی.
دوست داشتم این لقب را خوب بود که جواد و اصغر امروز دور و برم نبودند .
مشغول شده بودم با آنها هر کس هر سوال پزشکی ک داشت سعی میکرد بپرسد.
البته بیشتر شبیه طب سنتی شده بود مثلا عرق بابونه برای چه چیزی خوب است عرق نعنا چطور یا رازیانه.
+بیفتین دست و پاش هم لیس بزنی
صدای زنیکه هرزه بود صدایش از پشت سرم میامد .
+چه عجب پرنسس فیونا از غارش بیرون آمد
یکی از زنها به گونه اش زد .
+خاک برسرم لاله ببند دهنتو
دستم را بالا آوردم ب نشانه ی اینکه هیچ چیز نگوید و به سمتش برگشتم .
-مثل اینکه خیلی مشتاق بودی منو بیرون ببینی چیه امضا میخوای ازم؟
مانتوی سبزش مزخرف ترین رنگ روی زمین بود آنقدر آرایشش غلیظ بود که حالت تهوع ب آدم دست میداد.
+حیف داریوش
باصدای بلند خندیدم .
-اگه باتو میموند اصلا حیف نمیشد آره؟
+ ببند دهنتو
قدمی ب سمتش برداشتم و در چشمهایش نگاه کردم .
از من هیکلی تر بود اما برایم مهم نبود.
-از چی میسوزی؟چجوری فکر کردی میاد تورو میگیره تویی رو که زیر خواب صد نفری
مانند یک گاو وحشی قصد حمله داشت که زنهاسریع جلویش را گرفتند.
در چشمهایم نگاه میکرد و با انگشت اشاره اش تهدید میکرد.
+به اون خدای بالاسری بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
پوزخندی زدم.
-زحمت نکش همین حالا هم دارند گریه میکنن
زنها هر طور که بود او را به خانه اش بردند و محل رو آرام کردند .
+تو رو خدا ببخشید خانوم اینطوری شد
دست روی شانه اش گذاشتم .
-عزیزم شما چرا معذرت خواهی میکنید تقصیر شما چیه
رو کردم سمت زنی ک میگفت پسرش دوروزیست یکم سرفه میکندو تب دارد
-شما حالا که پسرت نیست شب بیارش خونه ی ما تا معاینه اش کنم و براش دارو بنویسم
اول ممانعت کرد .
+نه مزاحمتون نمیشم
-مزاحم نیستی خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
بعد خداحافظی کردم و راه افتادم.
برایم عجیب بود اینهمه احترام البته حس خوبی هم داشتم.