رمان طلا

رمان طلا پارت 116

0
(0)

 

 

 

گونه اش را نزدیک لب هایم آورد .

 

نفس هایم به گونه اش برخورد میکرد.

 

+اگه این نفسا قطع میشد اشک که چیزی نیست باید خون گریه میکردم به حال خوردم

 

آخ عشق خوش خیال من

 

-من از این شانسا ندارم که بمیرم حالا حالا ها زنده ام برای زجر کشیدن

 

بینی اش را به پوست بنا گوشم رساند و بو کرد.

 

+چه خوب که بدشانسی

 

دل تنگش بودم… دلم برای بوسه‌های پر از عشقش تنگ شده بود.

 

برای برخورد نفس‌هایش با پوست گردنم .

 

برای نوازش دست‌هایش روی بدنم.

 

لاله‌ی گوشم به دندان کشیده شد پشت‌بندش بوسه های تندش نگذاشت درد را حس کنم.

 

گل پژمرده‌ای بودم ,چند روز بدون آب زندگی‌ام گذاشته بود و حالا او باران شده بود روی این گلی که امیدش را از دست داده بود.

 

گردنم را کج کردم گونه‌ام به ریش‌های زبرش برخورد کرد حس خوبی بود خودم این کار را باز تکرار کردم.

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

صورتش را مقابلم قرار داد با چشم‌هایم التماس می‌کردم ادامه ندهد .

 

من نمی‌توانستم کنار بکشم سست‌عنصر تر از این حرف‌ها بودم.

 

در برابر این‌همه عشق و علاقه‌ای که خرج می‌کرد اراده آهنین می‌خواست او را پس زدن.

 

+ برام تعریف نمی‌کنی زندگی

 

منظورش را فهمیدم.

 

بیشتر از هرچیزی دلم می‌خواست برای او درددل کنم .

 

بغض بیخ گلویم چسبید. خودم را به کوچه علی چپ زدم.

 

– چیو

 

سرش را خم کرده بود تا به من تسلط داشته باشد. نفس‌هایمان به‌هم برخورد می‌کرد.

 

دستش را روی قلبم گذاشت .

 

+ اون چیزی که قلب مهربونتو شکسته

 

نگاهم را فراری دادم از دادگاهی که چشم‌هایش برگزار کرده بود.

 

– چیزی نیست

 

خیال می‌کردم قاضی روبرویم کارش را بلد نیست اما زهی خیال باطل .

 

 

 

 

 

 

باز نزدیک‌تر آمد میلی‌متری فاصله داشت با لب‌هایم .

 

حالت وسوسه‌انگیز ایجاد کرده بود.

 

+دروغ نگو بهم… نگام کن

 

توجهی نکردم.

 

+ با شمام… نگام کن می‌گم

 

همچنان گریزان بودم از نگاه کردنش. باز نزدیک‌تر آمد حال لبش برخورد کوچکی با لب‌هایم داشت.

 

در دیوانه کردنم استاد بود. عقب کشید .

 

-تو چشمام نگاه کن طلا

 

طاقتم از عقب کشیدنش طاق شد .در چشمانش نگاه کردم حجوم بردم به سمت لب‌هایش .

 

از همیشه تلخ‌تر و گس تر بود .

 

نشانه ی سیگارهای بیش‌از حدی بود که این مدت می‌کشید چند دقیقه یک‌بار بیرون می‌رفت و وقتی می‌آمد بوی سیگارِ شدیدی می‌داد.

 

اما تلخی لب‌هایش از هزاران‌هزار عسل برایم شیرین‌تر بود.

 

چشمانم را بستم و با تمام وجودم بوسیدمش .

 

سنگینی نگاهش را حس می‌کردم او مرا نمی‌بوسید …اصلا برایم مهم نبود .

 

من بنده ی طعم این لب‌ها بودم.

 

حالا که قرار بود تا ماه دیگر خودم را محروم کنم از این لب‌ها و بوسیدن ها بگذار از این روزها استفاده ی لازم را ببرم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هرچند که میدانستم خاطرات این روزها در روزهای شوم آینده مرا از پا در می‌آورد.

 

آن‌قدر بوسیدمش که نفس کم آوردم .

 

اول چشم‌هایم را باز کردم و بعد فاصله گرفتم او همچنان خیره نگاهم می‌کرد.

 

– کمتر سیگار بکش لبات خیلی تلخن فشارم افتاد

 

دور چشمانش چین افتاد خیلی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند و جدی بماند .

 

-دوست نداشتی

 

لبخند نامحسوسی روی لب‌هایم نشست.

 

من هم سعی می‌کردم مانند او جدی باشم.

 

– اونجوری که باید نچسبید

 

کنترل کردن خنده‌اش داشت برایش سخت می‌شد از لرزش گوشه‌ی چشمش مشخص بود.

 

نگاهم بند لب‌هایش بود.

 

دلم ذره‌ای بی‌حیا شدن می‌خواست .

 

-ولی مطمئن نیستم… نظرت چیه‌ یه بار دیگه امتحان کنم تا مزه واقعیشو بهت بگ

 

 

 

 

 

 

 

این‌بار دیگر نتوانست جدی بماند صدای خنده‌ی بلندش فضا را پر کرد .

 

دلم ضعف رفت برای صدای خنده‌اش ,حالت صورتش, فرم خنده اش .

 

پاهایم را بلند کردم تا قدم به او برسد.

 

سخت بود اما انجامش دادم وقتی داشت می‌خندید بازهم بوسیدمش.

 

تعلل نکرد پیچک وار دور بدنم پیچید و مرا دربرگرفت.

 

این‌بار او مشتاق‌تر از من بود .

 

نفس‌های بلند و پشت سرهمی که می‌کشیدیم در گوشم طنین می‌انداخت حریص‌ترم می‌کرد .

 

هیچکدام قصد عقب‌نشینی نداشتیم.

 

کمی فاصله گرفت.نفس نفس میزد.

 

+ شیطون شدی

 

دستم را به پشت گردنش رساندم .نوک انگشتانم موهای کوتاه پشت سرش را به بازی گرفتند.

 

ناخنکی به گوشه لب زدم.

 

– بالاخره شیطونم یا فرشته

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا