رمان طلا

رمان طلا پارت 34

5
(1)

 

 

 

لبخند لرزانی زدم.

 

+چیزی نیست بی بی تو اعصاب خودتو خرد نکن

 

-تو خودتو از بیرون نمی بینی ،اما من میبینم ،همش تو خودتی ،تو فکری .هی خیره میشی به یه جا و تو چشات اشک جمع میشه .فک کردی من نمیدونم برای اینکه حواستو پرت کنی میای میشینی پای این قالی …بگو به من دردتو ،کاری که نمی تونم برات بکنم ولی به حرفات گوش میدم

 

مقاومتم شکست،اشک هایم پشت سر هم پایین می ریخت،بی بی وحشت زده نگاهم کرد.

 

+چی بگم بی بی؟چی بگم؟دارم دق میکنم…دارم می میرم…دلم براشون تنگ شده…دارم خفه میشم

 

در آغوشم کشید و روی سرم را بوسید.

 

-بگو دخترم بگو خودتو خالی

 

+دلم داره براش پر پر میزنه ،تو به من بگو چیکار کنم که این آتیش دلم خاموش شه، فقط یکم آروم شم.

 

-بسپارش به خدا …خدا همه چیو درست میکنه

 

+آخ بی بی خدا دیگه بلا نمونده که سر من نیاره،هر کاری از دستش بر میومد کرد تا منو به خاک سیاه بشونه ،خدا کمکم میکنه ولی تو بدبختر شدن

 

روی گونه اش کوبید.

 

-نگو اینجوری خدا قهرش میگیره

 

-کاش قهر کنه باهام ،کاش قهر بشه باهام

 

کم کم اشک هایم کم شد و آرام شدم،بی بی صورتم را با دستانش قاب گرفت و گونه ام را از خیسی اشک پاک کرد.

 

 

 

 

-سبک شدی؟

 

واقعا سبک شده بودم.سرم را تکان دادم.

 

+پاشو دست و صورتتو بشور ،بیا کمکم شام درست کنیم شب مهمون داریم

 

دستی به زیر دماغم کشیدم.

 

+مهمون؟کیه؟

 

-همسایه ها رو برای شام دعوت کردم چن بار رفتیم خونشون زشته دعوتشون نکنیم.

 

+خوب کاری کردی

 

رفتم دست شویی،شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورتم زدم،نگاهم به خودم در آیینه افتاد،چیزی از من باقی نمانده بود.زیر چشمانم سیاه شده و گود افتاد بود.لبانم که آوا همیشه حسرتِ سرخیه طبیعی اش را میخورد الان بی رنگ بود،موهایم از ریزش شدید روز به روز کمتر میشدند،چشمانم که یک روزی به قول خودش آینه ی احساساتم بود الان کدر شده بود.

 

همان هفته ی اول رفتم موهایم را کوتاه کردم ،تا از فکر وخیال گردش دستانش که مدام در موهایم چرخ میزد راحت شوم اما هیچ فایده ای نداشت.

بی بی به درِ دست شویی زد.

 

-طلا؟چی شد مادر؟

 

+اومدم بی بی

 

مشتی دیگر آب به صورتم زدم و شیر آب را بستم.

شام را درست کردیم،خانه کمی بهم ریخته بود اجازه ندادم بی بی کاری انجام دهد،خانه را جارو زدم و گرد گیری کردم.

 

نزدیک شب مهمان ها همه آمدند.

 

 

 

دخترِ همسایه روبرویی اسمش اسما بود،دو سال از من بزرگتر بود و به تازگی هم طلاق گرفته بود،بعضی وقتها به کمکم می آمد و فرش می بافت،البته فرش بافتن بهانه بود برای درد دل می آمد ومن هم گاهی اوقات سفره ی دلم را برایش باز میکردم.

 

بعد از رفتن مهمان ها زمانی که سکوت همه جا را فرا گرفت و بی بی هم خوابش عمیق شد،گوشه ای نشستم و عکس هایی را نگاه کردم که قلبم را به درد می آوردند.

 

برای اینکه نتوانند پیدایم کنند موبایلم را سر به نیست کردم اما قبلش همه ی عکس های داخلش را چاپ کرده بودم،تا حداقل بتوانم با عکس هایشان حرف بزنم.

 

————————————————————————–

فصل هفتم

 

طلا

 

صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم و سریع آماده شدم و پایین رفتم ،ساعت هفت و نیم شده بود ،انگار هیچکس از خواب بیدار نشده بود ،چون هیچکس را ندیدم.

 

در پارکینگ مردی را دیدم که کنار ماشینش ایستاده بود.

 

+ببخشید آقا شما قراره منو برسونید درمونگاه؟

 

سریع خم شد و در عقب را باز کرد.

 

-سلام آبجی نوکر شما جوادم ،بفرما

 

مردی بود با قد نه زیاد بلند ونه زیاد کوتاه و هیکل متوسط،اما مثل تمام دوستان داریوش سر و صورتش پر از جای زخم بود.

 

شلوار شش جیب و یک سویشرت پوشیده بود.

ماشینش هم یک پژو پارس سفید با شیشه های کاملا دودی بود.

 

نزدیکی های درمانگاه یک سوپر مارکت بود ،گفتم نگه دارد تا چیزی برای خوردن بگیرم ،صبحانه نخورده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا