رمان طلا

رمان طلا پارت 1

3
(7)

فصل اول

 

سلام زندگی من …

روز اولی که دیدمت رو یادم میاد و مطمئنم که تو حتی بیشتر از من حفظی تمام اون روز رو .

 

 

اون روز فکر نمیکردم که یک روزی بتونم دوستت داشته باشم ،هیچ وقت فکر نمیکردم که یه روزی بشی همه چیزی که دارم .

 

یعنی راستش من هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که مثل تو برای من باشه،آخه میدونی من تورو بیشتر از خودم بیشتر از جونم دوستت دارم.

 

نمیتونم سرزندگی تو قمار کنم که اگر ببازم و تو رو از دست بدم اون وقت منم با تو از بین میرم.

 

میدونم شاید هیچ وقت نبخشی منو بخاطر کاری که کردم ،به خاطر این جدایی که قرار رقم بزنم ،

ولی اینو بدون که این کار من سر اینکه دوست ندارم نیست .

 

به خاطر اینه که من این دنیا رو بدون تو نمیخوام.

 

که به قول خودت به سرت قسم این دنیا بدون تو برام قفسه.

 

من میرم اما روح و قلبم رو پیشت جا می زارم.

 

شاید تو یه روزه دیگه ، تو یه جای دیگه دیدمت.

 

که امیدوارم تا آن روز من زنده باشم ،چون برای دوباره دیدنت از همین لحظه دارم بال بال میزنم.

 

 

دنبال من نگرد چون پیدام نمیکنی آدمی رو که میخواد گم شه رو نمیشه پیدا کرد.

 

جای امنی میرم نگران نباش و قول میدم که تا آخرین نفسی که دارم به یاد تو بمونم و جز تو هیچ کسی رو دوست نداشته باشم.

 

می خوام اینو بدونی که تو ی دنیای کویری من تو تنها بارونی بودی که باریدی .

 

هر عشقی یه تاوانی داره البته ما از همون اولشم داریم تاوان پس میدیم.

 

عشق ینی گذشتن از خودت به خاطر کسی که دوستش داری و من از خودم برای خاطر تو میگذرم .

 

میدونم که هیچ وقت منو نمی بخشی و این کار من برات توجیهی نداره .

 

ولی من برای محافظت از تو حاضرم جونمم بدم همونطور که تو هم اینکارو برای من میکنی.

 

درضمن قرصاتو سرموقع بخور زخمت عفونت نکنه

 

دوستت دارم

 

طلا

 

 

هق هقم بند نمی آمد، انگار که بند بند وجودم را به صلابه کشیده بودند،هوایی پیدا نمیکردم برای نفس کشیدن،به گمانم این درد جدایی است.

 

نامه را روبروی آینه ی ورودی گذاشتم،چمدانی را که با خون و دل جمع کردم را به دست گرفتم و با زخمی عمیق در سینه ام که خونریزی اش دردی بود که به جانم می ریخت،راهی جایی شدم که دلداری در آن نبود.

 

اصلا من توان این جدایی را داشتم؟میتوانستم بدون او زندگی کنم؟دوباره روزی او را می دیدم؟آغوشش را طعم بوسه هایش را دوباره حس میکردم؟

 

بار دیگر نگاهی به خانه انداختم، خانه ای با تمام عشق و علاقه ام تمام وسایل آن را انتخاب کرده بودم.

 

چقدر روزهای خوب دور شدند…

 

ماشین دم در آماده بود که من را به دیار غربت برساند.

 

ماشین که حرکت کرد دیگر راهی تا جنون نداشتم، سعی میکردم خودم را پرت کنم به روزهای خوب گذشته.

 

 

 

فصل دوم

 

این وقت شب معمولاً درمانگاه خلوت بودو من از فرصت استفاده میکردم و چند برگی کتاب می‌خواندم.

 

دوره کارورزی ام را در یکی از درمانگاه های پایین شهر تهران می گذراندم (مناطق محروم) .

 

اکثرا هم شیفت شب را انتخاب می‌کردم چون آدم شب‌زنده‌داری بودم ،عاشق تاریکی شب و سکوتش بودم.

 

روی تخت پاویون دراز کشیده و مشغول مطالعه بودم که صدای دادو قال از بیرون اتاق به گوشم خورد.

 

نگاهی به ساعت انداختم سه و نیم نصف شب بود .

 

کفش هایم را پا زدم و بیرون رفتم، یکهو نگهبان درمانگاه مش صفر را دیدم که به سمتم می دوید.

 

– چی شده مش صفر

 

+دکتر یه بنده خدایی رو آوردن حالش بده تیر خورده به بازوش چند تا چاقو خورده پشتش حالش خیلی بده

 

-خیلی خب کجاست الان

 

+بردیمش اتاق شما

 

-زنگ زدن پلیس؟

 

+نمیدونم والا وضعیت طرف خیلی خرابه اول به اون برس بعد زنگ میزنیم پلیس

 

-باشه

 

من و مش صفر رفتیم به سمت اتاق،به در اتاق که رسیدم دو مرد درشت هیکل زشت را دیدم با لباسهای عجیب و غریب و شلوارهای شیش جیب، بدون توجه به آنها خواستم وارد اتاقم شوم که دستی روی دستگیره ی در نشست ،یکی از همان دو مرد بود

 

+خانم کی باشن

 

-در اصل شما کی باشین

 

تا مرد خواست جوابم را بدهد مش صفر جای من پاسخ داد

 

+ایشون خانم دکتر ن

 

 

 

 

مرد دستشو پس کشید ،در را که باز کردم از شدت تعجب کم مانده بود شاخ در آورم،سه تا از همان مردانه بیرونی داخل اتاق هم بودند و یک مرد روی تخت پشت پرده دراز کشیده بود .

 

ترس برم داشته بود از این همه مردان گنده بک ترسناک، که جای زخم روی صورتشان و روی بازوهای بیرون زده از تیشرت شان معلوم می کرد یک سری اراذل و اوباش هستند .

 

+زکی خانم دکتر خوابت برده بیا برو بالا سر آقا از دست رفت

 

با صدای یکی از همان سه مرد به خودم آمدم.

 

-شما لطفا بفرمایید بیرون اینجارو خلوت کنید

 

 

+نه خانم دکتر ما اینجا پیش آقا میمونیم ، شوما به کارت برس

 

از این آدمها میترسیدم، یک جور نا جوری رفتار میکردند .

 

گویا بحث بی فایده بود ،بی توجه به آنها سریع سمت تخت رفتم مرد به پشت خوابیده روی تخت وصورتش مخالف من سمت پرده بود .

 

برعکس پنج مرد دیگر این یکی شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن مشکی پوشیده بود دورکمر و بازوانش را بانداژ و بسته بودند.

 

اماشدت خونریزی آنقدر زیاد بود که بانداژ را کاملاً خونی کرده بود.

 

-صدای منو میشنوید

 

سرش را تکان داد نای حرف زدن نداشت خیلی خون از دست داده بود و هوشیاری اش را پایین آورده .

 

قیچی را برداشتم و بانداژ و پیراهن را پاره کردم.

 

 

 

 

زخم کمرش افتضاح بود ،دو تا بریدگی عمیق در سمت راست کمرش بود .

 

خون همچنان فوار ه می زد بیرون، دوباره سریع بانداژ را دور کمرش بستم تا از این بیشتر خون از دست ندهد.

 

دستش را هم نگاه کردم به افتضاحی زخم کمرش نبود اما گلوله باید خارج میشد.

 

در واقع درمان این مریض اصلاً کار من نبود من یک کارورز تازه کار بودم و الان بحث جان یک آدم در میان بود که نمی توانستم این ریسک را به جان بخرم ،دوما اینجا اصلاً امکانات کافی برای درمان و عمل این مریض وجود نداشت و سوم اینکه این آدم ها خطرناک بودند، طرف تیر و چاقو خورده بود و معلوم نبود چرا؟ یا چگونه؟باید زنگ میزدند پلیس تا مسببان این جریانات را دستگیر کنند امااصلا خبری از پلیس نبود.

 

از پشت پرده درآمدم و رو به یکی از  مردانی که داخل اتاق بودن گفتم :

 

-ببخشید من نمیتونم بهتون کمکی بکنم این کار من نیست باید ببرینش بیمارستان مجهز تر چون وضع ایشون وخیمه و ما  اینجا امکانات نداریم که بتونیم عملشون کنیم من الان زنگ میزنم آمبولانس و همینطور پلیس که بیان مریض را منتقل کنند و آدمایی  که ایشان را زخمی کردند رو دستگیر کنند .

 

به سمت تلفن روی میز رفتم خواستم شماره بگیرم که یکی از مردها گوشی تلفن را از دستم کشید و پرت کرد طرفی،یکی از مردها اسلحه ای از پشتش بیرون آورد به سمتم گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا