رمان طلا

رمان طلا پارت 69

4.5
(2)

بودم داریوش هم حرف های او را می شنود و می توانستم درجه عصبانیتش را حدس بزنم.

 

صدایش را بلند کرد و شعر مانند خواند.

 

-خانم خوشگله کجایی؟… خانم خوشگله کجایی؟… بیا بیرون مردیم از تنهایی

 

بعد صدایش کلافه شد.

 

-جان جدت بیا بیرون یه حال ریزی هم بدی حله الان از کجا جنده جور کنیم؟

 

تمام دهان از گاز گرفتن درد میکرد گرمی خون را روی لبانم حس می کردم.

 

پنجه هایم را دور تلفن بیشتر فشردم

 

صدای قدم هایشان به این سمت را احساس کردم. سرم را وحشت زده بلند کرد م.قدم ها هر لحظه بیشتر نزدیک و نزدیک تر می شد.

 

تمام عصب های بدنم میلرزید خواستم کمی بیشتر خودم را در بوته فرو کنم که صدای به هم خوردن برگ ها بلند شد.

 

ناامید چشمانم را روی هم فشردم وقتی که پلک هایم را باز کردم صورت زشت آن مرد را جلوی چشمم دیدم.

 

– ببینید کیو پیدا کردم…به به کوچولو رو ببین کجا قایم شده…بیاین اینوره

 

دستش را زیر بازویم انداخت و بلندم کرد سعی کردم به عقب هلش دهم اما لعنتی خیلی چغر بود.

 

گوشی همچنان در دستم بود آن دو نفر با صدای این یکی به سمتمان آمدند.

 

کسی که گوشی اش در دست من بود نزدیک شدو یک لگد به پایم زد که فریادم بلند و بعد گوشی را از دستم گرفت.

 

 

 

-این برای گوشیم بود دختره ی نچسب

 

فقط چشمانم کار میکرد تا بتوانم حتی سایه ی هیبت داریوش را ببینم اما خبری نبود.

 

دست یکی از آنها روی شالم نشست و او را پایین کشید.

 

-نچ ولش کن تا ببریمش خونه اینجا نمیشه

 

لبخندش را دیدم.

 

-چرا نشه همه جا تاریکه

 

مرا به خود چسباند ولبانش را به گردنم کشید.

 

با این حرکتشاز زن بودنم بیزار شدم .

 

با تمام قوا شروع کردم به فریاد کشیدن.

 

+ کمک… کمک…داریوش….کسی نیست…

 

سریع جلوی دهانم را گرفتند.

 

-خفه شو زنیکه تا همینجا زنده به گورت نکردم

 

دست انداخت و پهلویم را به حدی فشار داد که چشمانم سیاهی و نفسم بند رفت.

 

-اگه نفست در بیاد بهت رحم نمیکم پس خفه بمیر

 

مانتو را آنی در تنم جر دادند.

 

یکی از آنها دهانم را محکم گرفته بود،تلاش هایی که میکردم با دست و پا زدن و لگد زدن هیچکدام افاقه نمیکرد برای رهایی از دست این ظالمان.

 

درد پهلویم امانم را بریده بود.

 

داغی دست یکی از آنها را که روی بدنم حس کردم خودم را باختم.

 

تمام امیدم راباختم.

 

هیچ امیدی در دل این تاریکی شب نمی دیدم.

 

 

 

آنقدر داغ و مست بودند که حال خودشان هم نمی فهمیدند .تمام بدنم یخ زده بود.

 

بی حس شده بودم با لمس دستش فهمیدم کارم تمام است و هیچ ناجی ای در کار نیست،هیچ کسی به دادم نمی رسد .

 

با پرت شدن کسی که دستش روی بدنم بود،دست دیگری از روی دهانم شل شد.

 

-حرومی داری چه غلطی میکنی

 

صدای خودش بود،صدای پر از حرص او بود.این بار از سر ذوق اشک هایم فوران کرد،ضربان قلبی که کم کم داشت می ایستاد از شادی به روی هزار رفت.

 

سرم را چرخاندم و دلم رفت برای آن پیراهن مشکی ای که در تن داشت و دو دکمه ی بالایش را باز گذاشته بود،آخ من به فدای آن موهای نامرتب و چشمان سرخش.

 

یقه ی کسی که دستش دور دهانم بود را گرفت و به سمت خود کشید و با سر به بینی اش ضربه زد.

 

کسی که روبرویم بود همان محمد بود ،هاج و واج نگاه میکرد هنوز نگرفته بود چه خبر است.

 

-تو دیگه کدوم خری هستی حاجی برو تو نوبت وایسا ببینم

 

پسری که روی زمین افتاده بود بلند شد و به طرف داریوش آمد،از حواس پرتی اش استفاده کرد و از پشت لگد محکمی به کمرش زد.

 

پاهایم حس سرپا ایستادن نداشتند خودم را روی زمین انداختم .از وضعیتی که داشتم خجالت می کشیدم با چشم به دنبال مانتویم گشتم .لاشه اش گو شه ای افتاده بود .

 

دست انداتم و برداشتمش با اینکه پاره پوره بود ولی از چیزی که الان به تن داشتم خیلی بهتر بود.

 

 

 

احساس کسی را داشتم که ده ها سال است حمام نرفته و تمام تنش نجس است.

 

داریوش تفنگی از جیبش بیرون کشید و مقابل آنها گرفت.

 

-اسباب بازی اوردی با خودت تو دعوا؟

 

لعنتی ها معلوم نبود چه کوفتی خورده بودند که هنوز هم به خودشان نیامده بودند.

 

داریوش بی درنگ یک تیر در پای یک نفرشان زد .

 

-اگه تا ده ثانیه دیگه اینجا باشین میزنم ت*خ*م*ا تونو می ترکونم

 

وحشت زده نگاه داریوش میکردند ،من هم از آنها دست کمی نداشتم،چشمانمان از حدقه بیرون زده بود.

 

سریع زیر بغل کسی که تیر خورده بود را گرفتند حالا کاملا هشیار بودند.

 

پایش را گرفته بود و ناله میکرد.

 

-بنداز صداتو سریع تر بیا تا نکشتمون

 

داریوش با عربده صدایشان کرد.

 

-برید تو لونه هاتون قایم شید جایی که نتونم پیداتون کنم که اگر الان از مردونگی همونیو دارین که تو شورتتونه اونم ازتون میگیرم میندازم جلو سگا

 

با حرفای داریوش سرعتشان را بیشتر کردند و چندی بعد در تاریکی گم شدند.

 

وقتی از فرار کردن آنها مطمئن شد ،با عجله سمت منی آمد که روی چمن ها در خودم مچاله بودم و از این همه خفت و ذلت نمی توانستم سر بالا بیاورم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا