رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 98

3.7
(3)

 

 

_نیما کجا زندونیت کرده ؟؟

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و به سختی لب زدم :

_تو از ک…جا مید…ونی ؟؟

جدی نگاهم کرد و با حرفی که زد ناباور خیره دهنش‌ شدم

_پس فکر‌ کردی کی آوردتت بیمارستان؟؟

بهت زده گفتم :

_ن…گو که ت…و آوردیم !؟

چشماش رو عصبی روی هم گذاشت و زیرلب زمزمه وار گفت :

_ نمیدونی چه حال بدی داشتم وقتی که توی اون حال دیدمت !!

ناباور تکونی به خودم دادم و سعی کردم پارچ آبی که کنار تخت بود رو بردارم تا حداقل با خوردنش کمی گلوهام باز شن و بتونم سوالای که مثل خوره به جونم افتاده بودن رو بپرسم

فهمید چی میخوام زودی بلند شد و نیم نگاهی به پارچ انداخت و با دیدن خالی بودنش خطاب بهم گفت :

_آروم باش الان میرم برات آب میارم !!

چشمامو رو به معنی تایید روی هم گذاشتم که زودی از اتاق بیرون رفت و به چند دقیقه طول نکشید با بطری آبی همراه باهاش داخل شد

با عطش نگاهمو به بطری توی دستش دوختم که لبخند خسته ای زد و با شرمندگی گفت :

_ببخشید دیگه…خواستم چیزای‌ دیگه هم برات بیارم ولی چون اینجا بخش‌ مراقبت های ویژه اس و توام حالت زیاد خوب نیست و باید فعلا فقط غذای بیمارستان رو بخوری برای همین نزاشتن بزار وقتی انتقالت دادن به بخش اونوقت تلافی میکنم

از حرفا و محبتش به خودم بی اختیار‌ نَم اشک به چشمام نشست و نگاه خیره ام رو به جورجی که با عجله سعی داشت در بطری رو باز کنه و مقداری ازش توی‌ لیوان برام بریزه دوختم

بعد از خوردن مقداری‌ آب حس کردم‌ یه کمی گلوهام باز شدن و علاوه بر‌ اون آنچنان عطشم رفع شده بود که با نفس نفس دستی‌ به لبهام کشیدم و چشمامو بستم که صدای خسته اش توی گوشم پیچید

_میشه بگی این چه حال بدی بود که کنار جاده داشتی ؟؟

چشمامو باز کردم و درحالیکه به چشماش خیره میشدم بدون توجه به سوالش جدی پرسیدم :

_از کجا میدون…ستی اونجام ؟!

سرش رو کج کرد و آروم لب زد :

_چی؟؟

زبونی‌ روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و به سختی باز حرفمو تکرار کردم :

_گفتم از کجا می…دونستی من اونجام ؟؟؟

آهانی‌ زیرلب‌ زمزمه کرد و درحالیکه کنارم لبه تخت مینشست و دستای سردمو توی دستاش میگرفت شروع کرد به صحبت کردن

 

یعنی آیناز میتونه برای همیشه از دست نیما نجات پیدا کنه یا …….

هر چی که میشنیدم باور نمیکردم یعنی جورج تا این حد پیگیر من بوده تا بالاخره پیدام کرده ولی خانواده ام تا حالا حتی نفهمیدن من کجام و چه بلایی سرم اومده ؟؟

بغض لعنتی که تموم این مدت مهمونم بود باز بیخ گلوم چسبید و جلوی حرف زدنم رو گرفت به سختی آب دهنم رو قورت دادم و با بالا گرفتن سرم سعی کردم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم

ولی مگه اشکای لعنتی بند میومدن ؟!
خدایا خجالت میکشیدم نگاهم رو توی چشمای جورجی بدوزم که میدونست خانواده ام اصلا سراغی ازم نگرفتن چند دقیقه ای‌ توی اون حال بودم که صدام زد و گفت :

_ چی‌شدی ؟؟ حالت خوبه

بغضم رو به هر سختی که بود قورت دادم و گفتم :

_هه خوب ؟!

کلافه گفت :

_چت شد یکدفعه ؟؟

نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :

_هیچی فقط دلم گرفته که حتی برای خانوادمم مهم نبودم !!

دستم رو گرفت که نگاهم سمتش کشیده شد با دیدن چشمای ناراحت و اشکیم برای دلجویی و آروم گرفتن من گفت :

_خونه زندگیت جدا بوده اونا که خبر نداشتن بقیش هم فکر میکردن سرکاری حتما !!

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست !!
هه فکر میکرد بچه ام که سعی داشت با این حرفا آرومم کنه

تلخ خندیدم و زیرلب حرصی گفتم :

_این همه مدت نبودم نباید سراغمو میگرفتن حداقل ببینن مُرده‌ام یا زنده ؟!

دهن باز کرد و گفت :

_اینطوری‌ نیست من رفتم سراغ امیرعلی و……

کم کم اعصابم داشت بهم میریخت پس عصبی دستم رو به نشونه سکوت جلوش گرفتم و حرصی گفتم :

_هیسسسسس !!

سکوت کرد و با تعجب خیره صورتم شد که صورتم رو برگردوندم و خشمگین ادامه دادم :

_دیگه حرفشون رو نزن نمیخوام چیزی دربارشون بشنوم !!

آروم زیرلب زمزمه کرد :

_اوکی

خسته نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که طولی نکشید صدام زد و با مِنُ مِن گفت :

_میگم یه چیزی !!

کنجکاو به سمتش برگشتم که دستپاچه نگاهش رو توی صورتم چرخوند

_پلیس قراره برای شنیدن حرفات بیاد !!

خوب بیاد که بیاد این چیش مهمه که اینطوری دستپاچه شده ؟! بی تفاوت شونه ای بالا انداختم

_اوکی‌ بیاد

_ولی …..

نه این واقعا یه چیزیش هست اخمامو توی‌ هم کشیدم و با کنجکاوی پرسیدم :

_چی شده راستش رو‌ بگو !!

خیره چشمام شد و با نفرتی آشکار‌ لب زد :

_همه چی‌ رو درباره نیما و اینکه چطور دزدیتت گفتم وقتی اومدن توام باید تایید کنی

چی ؟! چیکار کرده ؟!
حس کردم از شدت ترس زیادی‌ نفسم گرفته پس با وحشت نیمخیز‌ شدم و گفتم‌:

_نفهمیدم چیکار کردی؟؟

انتظار‌ این عکس العمل رو ازم نداشت چون رنگش پرید و گیج خیره صورت شاکیم شد

 

تکونی به خودش داد و گفت :

_گفتم که درباره نیما و این…..

با نفس نفس های عصبی توی حرفش پریدم

_چرا بدون مشورت با من همچین کاری کردی ؟؟

شوکه خیره دهنم شد و با بهت زیرلب زمزمه کرد :

_چی ؟! مشورت ؟؟

به سختی به تاج تخت تکیه دادم

_آره نمیگی شاید من نخوام حرفی دربارش بزنم

عصبی از کنارم بلند شد و خشمگین بلند گفت :

_چی ؟؟؟؟

بی حرف و توی سکوت نگاهش کردم که بیقرار شروع کرد به راه رفتن و زیرلب چیزایی با خودش زمزمه کردن :

_نمیفهمم یعنی چی که نخواد حرفی بزنه ؟؟

انگار دیوونه شده باشه عصبی به سمتم برگشت و دستپاچه ادامه داد :

_اصلا میفهمی داری چی میگی؟؟

حالا چی میگفتم ؟؟ اصلا اگه از ترسم میگفتم چی درک میکرد ؟؟ معلومه که نه
چطور میگفتم به قدری‌ از نیما وحشت دارم که آروم و قرار ندارم و هر لحظه منتظرم از در داخل شه و من رو با زورم که شده با خودش ببره

شاید مسخره به نظر بیاد ولی تموم دلیلم برای اینکه نمیخوام حرفی ازش پیش پلیس بزنم فقط اینکه که امیدوارم دیگه سراغم نیاد و دست از این کارهاش برداره و از طرف دیگه اگه ازش شکایت میکردم نفرتش رو از خودم بیشتر میکردم و میدونستم زندانم بره بعدش که آزاد بشه باز سراغم‌ میاد چیزی که اصلا دلم نمیخواست

توی فکر بودم و خودخوری میکردم که با نشستن دستایی دور‌ بازوهام به خودم اومدم و گیج سرمو بالا گرفتم

جورج بود که با اخمای گره خورده و عصبی خیره صورتم شده بود ، تکونی به خودم دادم تا رهام کنه که جدی صدام زد و گفت :

_راستش رو بگو چرا میخوای ازش دفاع کنی؟؟

پوزخندی گوشه لبم نشست و بُهت زده گفتم :

_چی ؟! دفاع کنم اونم از اون ؟؟

مستقیم توی چشمام خیره شد و از پشت دندونای کلید شده اش با حرص خاصی غرید :

_آره نکنه عاشق شدی؟؟

 

با این حرفش چندثانیه خشک شده خیره دهنش شدم ولی همین که به خودم اومدم پقی زدم زیرخنده حالا نخند کی بخند اینقدر خندیدم که اشک از گوشه چشمام سرازیر شده بود

جورج ازم فاصله گرفت و با بُهت و تعجب خیره خنده های عصبیم شد خنده هایی که هیچ کنترلی روشون نداشتم و ادامه دار بودن

به گلوم فشار اومده بود و کم کم باز صدام داشت خفه و خفه تر میشد ولی مگه میتونستم بیخیال خنده های عصبیم بشم ؟؟

با دست خودم رو نشون میدادم و میون خنده هام بریده بریده لب زدم :

_من…من عاش..ق او…ن بشم ؟!

با دیدن حالم پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_اوکی آروم باش !!

کم کم به سرفه افتادم و میون خنده هام با پشت روی تخت افتادم و شروع کردم پشت سرهم خندیدن و سرفه کردن

متوجه حال بدم شد چون زودی لیوانی از آب پُر کرد و به سمتم اومد و درحالیکه با اخمای گره خورده سعی در بلند کردنم داشت عصبی گفت :

_بخور !!

از این حرفش به قدری شوکه شده بودم که فقط خنده ام گرفته بود و همین خنده هامم باعث شده بود جورج عصبی بشه و از کوره بره این رو از اخمای درهمش دقیق میشد حدس زد

آب رو که خوردم و سرفه هام قطع شد از کنارم بلند شد و عصبی شروع کرد طول اتاق رو بالا پایین کردن ولی من همونجوری بی حال روی تخت افتاده بودم

و با ته مونده های خنده روی لبم با فکر به حرف جورج و اینکه من عاشق اون گودزیلا بشم میخندیدم یکدفعه جورج انگار دیونه شده باشه عصبی به سمتم برگشت و بلند گفت :

_هیس… بسه دیگه !!

از شنیدن صدای داد بلندش شوکه خیره اش شدم اولین بار بود میدیدم تا این حد عصبیه و داره داد میزنه چون همیشه اون رو آروم و ساکت دیده بودم

با دیدن چشمای گرد شده ام کلافه دستی پشت گردنش کشید و دهن باز کرد که چیزی بگه ولی یکدفعه در اتاق باز شد و پرستار شاکی گفت :

_ چه خبره ؟! این سروصداها‌ ‌ برای‌چیه؟؟

جورج دستپاچه جلو رفت

_ببخشید یه مشکلی پیش اومده بود که باید حل میشد

پرستار‌ عصبی چشم غره ای بهش رفت

_اینجا جای مشکل حل کردنه آقا ؟؟ لطفا برید بیرون و مریض‌ رو تنها بزارید

و تو چشم بهم زنی جورج رو از اتاق بیرون انداخت و سراغ من اومد

 

و سوالی پرسید :

_حالت خوبه ؟!

سری تکون دادم و به سختی لب زدم :

_آره بهترم فقط یه کم پام درد میکنه

به سمت پام رفت و شروع کرد به‌ بررسی کردنش ولی من تموم مدت حواسم پی جورج و حرفی که زده بود در گردش بود و آروم و قرار نداشتم

حالا پلیس بیاد باید چی جوابش رو بدم ؟!
یعنی باید حرفای جورج رو تایید کنم ؟!

دودل و نگران سرمو روی بالشت تکونی دادم و با استرس نگاهمو به در اتاق دوختم که پرستار باند دور پامو عوض کرد و به سمتم اومد

_هر وقت درد داشتی بگو تا برات آرامشبخش تزریق کنم

خسته نگاهمو بهش دوختم و گفتم :

_ممنونم !!

لبخند مهربونی بهم زد و خواست بیرون بره که با چیزی که بخاطرم رسید صداش زدم

_ببخشید !!

با تعجب به سمتم برگشت

_بله ؟؟

با استرس آب دهنم رو قورت دادم و با دلهره پرسیدم :

_میگم پلیس تو سالنه ؟!

با تعجب ابرویی بالا انداخت

_نه پلیسی توی بیمارستان نیست

با این حرفش انگار راه تنفسم باز شده باشه نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و درحالیکه دست لرزونمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد میزاشتم

آروم خطاب به‌ پرستار‌ گفتم :

_اوکی ممنونم !!

سری در تایید حرفم تکونی داد و انگار متوجه استرس و اضطرابم شده باشه قبل از اینکه بیرون بره گفت :

_نمیخواد نگران چیزی باشی‌ فردا هم منتقلت میکنن به‌ بخش !!

درحالیکه با ترس‌ سعی میکردم تکونی بخورم با صدایی لرزون نالیدم :

_چرا ؟! یعنی میخواید مرخصم کنید !؟

پرستار که از رفتار من شوکه شده بود با دقت نگاهم کرد و گفت :

_فعلا نه فقط میبرنت به بخش تا راحت تر باشی

با ترس سری در‌ تایید حرفاش تکونی دادم که بیرون رفت و من رو با دنیایی از ترس و استرس تنها گذاشت

دروغ چرا از اینکه مرخص شم و از‌بیمارستان بیرون برم وحشت داشتم چون فکر میکردم نیما این دور‌ و‌‌ براس یه طورایی انرژی منفی که ازش ساطع میشد رو حس میکردم

اینم دست خودم نبود !!
شایدم اشتباه فکر میکردم ولی ترس از یهویی پیدا شدن نیما مثل خوره توی جونم افتاده بود و رهام نمیکرد

نمیدونم دقیق چقدر‌ توی‌ فکر بودم و از ترس به در اتاق زُل زده بودم که از شدت خستگی پلکام روی هم رفت و کم کم داشت خوابم میبرد

که حس کردم در اتاق آروم باز شد ، از پشت پلکای نیمه بازم با دیدن یه مرد که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد از ترس نفسم بند اومد

مرد قد بلندی که لباس مخصوصی تنش بود و بدتر از همه اون ماسک که کل صورتش رو پوشونده بود باعث شد به قدری بترسم که نفسم بند بیاد و خودکار چشمام باز بشن

وحشت زده نگاهمو به اطراف به دنبال پیدا کردن چیزی که باهاش بزنمش بچرخونم ولی از شانس بد و بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود زبونم توی دهنم نمیچرخید که حداقل داد بزنم

همین که دستپاچه روی تخت نشستم و دستم به سمت لیوان آب رفت تا برش دارم و به سمتش پرت کنم خم شد و با دیدن کاری که کرد لیوان به دست همونطوری خشکم زد

خم شده و داشت آشغالای توی سطل زباله رو خالی میکرد و توی نایلون بزرگتری میریختشون

چی ؟؟ یعنی جزو کارمندای بیمارستانه ؟؟
آب دهنم رو صدادار قورت دادم که به سمتم برگشت و با دیدن من توی اون حالت با تعجب پرسید :

_چیزی شده خانوم ؟؟

به خودم اومدم و دستپاچه تکونی خوردم که ماسک صورتش رو پایین کشید و با دیدن صورت زحمتکش و خسته اش

شرمنده از رفتار بدم لیوان توی دستم محکم فشردم و با عجله پایینش آوردم و درحالیکه زبونی روی لبهای خشک شده ام میکشیدم به سختی لب زدم :

_نه نه !!

قدمی سمتم برداشت و با مهربونی پرسید :

_مطمعنید ؟؟ میخوایید پرستار رو صدا کنم ؟؟

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

_نه خوبم ممنونم !!

سری تکون داد

_باشه !!

بعد از مرتب کردن اتاق و جمع کردن آشغالا بیرون رفت ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و درحالیکه باز روی تخت می افتادم خسته زیرلب نالیدم :

_اوووف خدایا

با دیدنش بی اختیار ترسیده بودم اینم دست خودم نبود چون اون نیمای لعنتی به قدری ترس توی جونم انداخته بود که از سایه خودمم میترسیدم و وحشت داشتم

چشمامو روی هم فشردم و با یادآوری نیما حرصی زیرلب نالیدم :

_لعنت بهت نیما !!

عصبی و خسته درحالیکه به سقف سفید اتاق خیره شده بودم توی فکر فرو رفته و ذهنم هول این میچرخید که باید چیکار کنم و چیکار نکنم

یعنی اگه نیما رو لو بدم خوبه ؟؟
آخه تا کی میخواستم با این ترسم کنار بیام و زندگی کنم آخه اینطوری که آروم و قرار نداشتم

بیقرار قلتی توی جام خوردم که تقه ای به در اتاق خورد با فکر به اینکه همون مَردس و باز کاری داره و برگشته بدون اینکه بلند شم یا چیزی ، بلند گفتم :

_بله بفرمایید !!

در اتاق باز شد و با دیدن کسایی که وارد میشدن دستپاچه با رنگی پریده تکونی خوردم و سعی کردم به تاج تخت تکیه بدم

افسر پلیسی بود که با سربازی همراهش وارد اتاقم شده و درحالیکه با دقت حرکاتم رو زیرنظر داشت با احترام گفت :

_سلام خانوم رضایی

با استرس تکیه ام رو به بالشت دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_سلام

کنار تختم ایستاد

_خوب هستید !؟؟

درحالیکه با استرس دستامو توی هم قفل میکردم لبهای خشکیده ام رو تکونی دادم و به سختی لب زدم :

_بهترم

_خوب خوبه

بعد از این حرف دستی به یقه پیراهنش کشید و ادامه داد :

_میدونید که ما برای چی اینجاییم !؟

با اینکه شک داشتم ولی سری به نشونه منفی به اطراف تکون دادم

_نه !!

اشاره ای به سرباز کنارش کرد که اون سری تکون داد و با عجله پرونده توی دستش رو باز کرد و با دقت شروع کرد به چیزایی نوشتن

نگاهم خیره سرباز بود که با شنیدن صدای افسری که من رو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم و نگاه ازش گرفتم

_از اداره پلیس منطقه خدمتتون رسیدم چون گزارشی مبنی بر اینکه شخصی بیهوش و با حالی بد کنار جاده پیدا شده که انتقالش دادن به بیمارستان

میدونستم منظورش با منه ولی از شدت ترس نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم و چیکار کنم فقط بی حرف با رنگی پریده خیره صورتش شده و پلکم نمیزدم

وقتی سکوتم رو دید با سرفه ای صداش رو صاف کرد و جدی ادامه داد :

_و ما هم وظیفمون این بود که بیایم وضعیت رو بررسی کنیم ببینیم مشکل چی بوده !!

با دیدن نگاه خیره اش که منتظر پاسخی از جانب من بود ، آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و به اجبار لب زدم :

_بله درسته !!

_خوب حالا توضیح میدید چه اتفاقی براتون افتاده چرا اون ساعت اون جا بیهوش افتاده بودید ؟؟

حالا چه خاکی توی سرم میریختم ؟؟
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید چشمام برقی زد و توی دلم با خودم زمزمه کردم آره خودشه تنها راهی که میتونم خودم رو از مخمصه ای که توش گرفتار شدم نجات بدم

از طرف دیگه از نگاه خیره اش دستپاچه شده بودم پس نگاه ازش دزدیدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد به آرومی لب زدم :

_یادم نمیاد

سرش رو کج کرد و گیج لب زد :

_چی گفتید ؟؟

دستای لرزونم رو برای اینکه نبینه و بهم شک نکنه که دارم دروغ میگم زیر ملافه فرو بردم و با استرس باز حرفم رو تکرار کردم

_گفتم که چیزی یادم نمیاد ، هرچیزی هم میدونم بقیه برام تعریف کردن و گفتن کجا و توی چه حالی بودی

چشمای تیزبینش رو ریز کرد و با کنجکاوی پرسید :

_یعنی واقعا هیچی از این اتفاق یادتون نمیاد ؟؟

با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود به آرومی لب زدم :

_نه هیچی !!

با حالت خاصی اوکی زیرلب زمزمه کرد و درحالیکه برای ثانیه ای نگاه سنگینش رو از روی من برنمیداشت گفت :

_ممنون از همکاریتون پس من بعدا بازم میام

با اینکه از تیکه آخر حرفش و اینکه باز قصد اومدن داشت خوشم نیومده بود ولی به اجبار سری تکون دادم و گفتم :

_بله اوکی ممنونم

بالاخره بعد از خدافظی کوتاهی که کردن بیرون رفتن

 

یعنی نیما میتونه قسر در بره یا …..

با بسته شدن در اتاق دستی به صورتم کشیدم و کلافه زیرلب نالیدم :

_لعنت بهت نیما ، امیدوارم که لیاقت شانسی که بهت دادم رو داشته باشی و از زندگیم گم بشی بیرون و دیگه سراغم نیای

بعد از رفتن افسر پلیس تازه تونستم نفس راحتی بکشم ولی نمیدونم چرا آروم و قرار نداشتم و ته دلم شور میزد ‌و بعد از اینکه غذا رو به کمک پرستارا خوردم

و دراز کشیدم نتونستم تموم شب رو پلک روی هم بزارم و درست مثل یه جغد با چشمای گرد شده به سقف اتاق زُل زده بودم

همش انگار منتظر خبری چیزی هستم چشمم به در بود که هر آن کسی داخل بشه و اذیتم کنه و اون کس هم کسی نبود جز نیمایی که سوهان روحم شده و آرامش رو ازم گرفته بود

از طرف دیگه حرفایی که به افسر زده بودم مدام توی ذهن و فکرم مرور میشد و استرس و اضطرابم رو بیشتر و بیشتر میشد

میترسیدم اشتباه کرده باشم که حرف از نیما به زبون نیاوردم و گذاشتم همینطوری راحت برای خودش بگرده و خوش بگذرونه

تموم این فکرا روح و روانم رو به قدری بهم ریخته بودن که سرم از شدت سردرد داشت میترکید ولی خوابم نمیبرد

تموم طول شب بیدار بودم و اذیت شدم دیگه دم دمای صبح بود که بالاخره پلکام روی هم رفت و به خواب عمیقی فرو رفتم ولی این آرامشم زیاد طولی نکشید

که حس کردم کسی داره صدام میکنه توی خواب و بیداری پلکی زدم ولی بخاطر سنگینی بیش از حد پلکام قدرت باز کردن چشمامو نداشتم

با فکر به اینکه دارم خواب میبینم باز خواستم بیخیال بشم و بخوابم ولی این بار با نشستن دست سردی روی صورتم چشمای وَرم کرده و سنگینم با فکر به نیما و ترس از اون

به طور خودکار باز شدن ولی همین که نگاهم توی چشمای قرمز شده جورج نشست نفس حبس شده ام رو با فشار بیرون فرستادم و زیرلب نالیدم :

_اووووف خدایا !!

این وقت صبح اینجا چیکار میکرد ؟؟
بخاطر فاصله نزدیکش با صورتم ، سرمو روی بالشت عقب کشیدم و با تعجب لب زدم :

_چه خبره ؟؟ چیزی شده ؟؟

چشمای قرمز و وَرم کرده اش رو توی صورتم چرخوند و انگار حالش خرابه با حالت خاصی جنون وار گفت :

_چرا ؟؟!

داشت از چی حرف میزد ؟؟
برای اینکه بهتر ببینمش چشمامو مالیدم و با بهت لب زدم :

_چی چرا؟؟

دندوناش روی هم سابید و با خشمی که برای اولین بار ازش میدیدم از پشت دندونای کلید شده اش غرید :

_چرا با این همه عذابی که بهت داده بازم حاضر نشدی تو خطر بندازیش ؟؟

پوووف پس فهمیده پلیس اومده و چیزی نگفتم ، منم دلایل خودم رو داشتم ولی نمیدونستم دلیل این خشم زیاد جورج چیه

یعنی بخاطر من تا این حد عصبی شده یا کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست ؟؟

با این فکر شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت لب زدم :

_اسمش رو میخوای بزار حماقت با هر چیز دیگه ای ولی این رو بدون حاضر نیستم ازش شکایت کنم

یکدفعه رگ گردن و پیشونیش بیرون زد و تا به خودم بیام روم خم شد و حرصی چیزی گفت که با تعجب خیره دهنش شدم

_مگه اون لعنتی چی داره که همتون اینطوری جلوش کم میارید ؟؟

چی ؟؟ هممون ؟! منظورش چیه؟؟
گیج پلکی زدم و با بهت لب زدم :

_هممون ؟؟ منظورت چیه ؟؟

معلوم بود چیزی مصرف کرده چون از حرکاتش معلوم بود مسته و توی حال و هوای خودش نیست چون تلخ خندید و گفت :

_هر دختری که هیع…..من عاشقش میشم دیگه هیع…..

با این حرفش یکدفعه خواب از سرم پرید و روی تخت نشستم بزار ببینم این چی میگه ؟؟ یعنی قبلا عاشق کسی بوده که…… با فکرایی که توی سرم چرخ میخورد گیج لب زدم :

_راستش رو بگو دقیق بین تو و نیما چی بوده ؟؟

بلند شد و به سختی صاف ایستاد و بی اهمیت به حرفم گیج و منگ گفت :

_ازش متنفرم !!

پوووف کلافه ای کشیدم

_شنیدی چی گفتم ؟؟ گفتم چی بین تو و نیماست ؟؟

سری تکون داد و درحالیکه معلوم بود حالش خوش نیست گیج لب زد :

_تو رو هم میخواد ولی نمیزارم…..هیع

معلوم نیست داره از چی حرف میزنه ؟؟
با تعجب خیره حرکاتش شدم که تلو تلو خوران سمتم اومد و درحالیکه کنارم لبه تخت مینشست گفت :

_تو مال منی مگه نه ؟؟

_هاااا ؟؟

هر دو دستمو توی دستاش گرفت و فشردشون

_بیا هر چی زودتر بریم ازدواج کنیم

اچشمام از این حرفش گرد شد واقعا داره هزیون میگه !!! اصلا چطور با این حال خرابش داخل بیمارستان راهش دادن یکدفعه سری تکون داد و زیرلب با خودش جنون وار ادامه داد :

_آره باید قبل اینکه نیما سر برسه زنم بشی

دستاش رو پس زدم و وحشت زده گفتم :

_حالت خوب نیست جورج ، خواهش میکنم از بیمارستان برو

دستمو باز محکمتر از قبل گرفت و با چشمای به خون نشسته حرصی گفت :

_تا وقتی که تو اینجایی من هیچ جایی نمیرم !!

توی حال خودش نبود برای اینکه گولش بزنم تا ولم کنه سری تکون دادم و آروم زیرلب نالیدم :

_باشه فقط تو آروم باش !!

لعنتی چطور با این شدت مستی گذاشتنش وارد بیمارستان بشه ؟؟ با یادآوری وضعیت مالیش تازه دوهزاریم افتاد که جریان چیه و چطوری تونسته راحت بیاد پوووف کلافه ای کشیدم و زیرلب با خودم غُرغُرکنان نالیدم :

_با این همه پول و برشی که این داره مگه کسی هم میتونه جلوش رو بگیره !!

تو حال خودم بودم که گیج با خودش زمزمه کرد :

_نیما کورخوندی که بزارم این دفعه ازم ببری !!

منظورش از این حرفا چی بود ؟! چه کینه و دشمنی بین خودش و نیماست که تا دیده من ازش شکایت نکرده و حرفایی که زده بود رو تایید نکردم تا این حد بهش برخورده و نگران شده ؟؟

باید سر از این کار درمیاوردم با اینکه خسته بودم و زیاد انرژی نداشتم ، ولی به هرسختی که بود به تاج تخت تکیه دادم و برای اینکه سر مُچش رو بگیرم با زیرکی به دروغ ، سوالی پرسیدم :

_ آره نباید بزاری ببره چون واقعا برات ناراحت شدم موقعی که زندانی نیما بودم درباره عشقت و گذشته ای که باهم داشتید برا…….

همینجوری داشتم میگفتم و احساساتش رو تحر…یک میکردم که یکدفعه توی حرفم پرید و درحالیکه صداش رو بالا میبرد عصبی گفت :

_میکشمش حرومزاده رو اون باعث شد ناتالی رو از دست بدم

چی ؟؟ ناتالی دیگه کیه؟!
داشتم کم کم به یه اطلاعاتی دست پیدا میکردم

با هیجان زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

_ناتالی کیه ؟؟ عشقت بوده ؟!

باز تو حالت گیج و منگیش فرو رفت چون خیره چشمام شد و با لحن کشیده و خماری گفت :

_عشقم که تویی !!

کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم
این که باز برگشت به حرفای اولش ، تازه خوب داشت همه چی میگفت هاا

باید سر از گذشته ای که بین این دو نفر بود درمیاوردم تا بفهمم جریان این خشم و نفرتشون از همدیگه چیه

فعلا که با آوردن اسم ناتالی به یه چیزایی شک کرده بودم و اینطوری که معلومه هر چی هست بخاطر یه دختره !!

زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و برای اینکه به حرف بیارمش دستمو روی صورتش گذاشتم و به آرومی لب زدم :

_من ؟؟ ولی ناتالی چی ؟؟ مگه اون عشقت نیست

نگاهش رو بین چشمام چرخوند و درحالیکه کم کم سرش رو جلو میاورد با لحن خاصی گفت :

_نه دیگه نیست چون اون یه خیانتکاره !!

چی ؟؟ خیانتکار ؟! دهن باز کردم که سوال دیگه ای ازش بپرسم ولی با کاری که کرد خشکم زد و بی حرکت موندم

لباش رو به لبام چسبونده بود و با عطش خاصی میبوسیدم داشتم خفه میشدم مخصوصا از بوی الکلی و مشروبی که از دهنش بیرون میزد

نفسم داشت بند میومد که دیگه دست لرزونم روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هُلش بدم ولی مگه تکون میخورد ؟؟

یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد و بی اهمیت به وضع بد من ، بدتر روم خم شد و دستاش رو پشت سرم گذاشت و شدت بوساش رو زیادتر کرد

بخاطر درد بدی که از حرکاتش و سنگینی تنش بهم وارد شده بود صورتم درهم شد و به هر سختی که بود یه کم ازش فاصله گرفتم و لرزون نالیدم :

_به خودت بیا جورج !!

خواست باز سمتم بیاد که یکهو انگار تموم انرژیش ته کشیده باشه دستاس بی حس کنارش افتاد و تا به خودم بیام بیهوش روم افتاد

با صورتی گرفته و اخمای درهم نگاهمو روی صورت جورجی که از شدت مستی بیهوش روی تخت و اونم دقیق روی پاهای من خوابش برده بود چرخوندم

و زیرلب حرصی غریدم :

_پوووف الان وقت بیهوش شدن بود آخه !!

لعنتی درست زمانی که داشتم از زیر زبونش حرف بیرون میکشیدم باید این اتفاق براش میفتاد ؟؟ اینم از شانس بد من بود هنوزم داشتم زیر لب غُر میزدم

که یهویی در اتاق باز شد و پرستار با وسایل توی دستش با سری پایین افتاده وارد شد و بلند گفت :

_خوب آماده شو که میخوام ببرمت توی بخش !!

همین که سرش رو بالا گرفت با دیدن جورجی که تقریبا روی من افتاده بود جفت چشماش گرد شد و درحالیکه ناباور می ایستاد نگاهش رو بینمون چرخوند

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. لعنت به شما واقعا که نه از اون فصل اول که یهو دو سه تا پارت مونده به آخر تموم شد نه از این فصل دوم که فقط تا پارت 98 داشت واقعا براتون متاسفم آدمم در این حد بی مسئولیت خدا میدونه چند تا آدم مث من از درد نفهمیدن بقیه داستان میسوزن امیدوارم به سزا کارتون برسید واقعا خیلی زشت یا نزارید یا اگه میزارید درست این آدم همشو بزارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا