رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 169

2
(1)

 

 

لبخندی که میخواست روی لبهام شکل بگیره رو خواستم به سختی کنترل کنم ولی نشد و با شکل گرفتن طرح لبخند کوچیکی روی لبهام

 

صدای شاکی مامان منو به خودم آورد

 

_پس حرفایی که شنیدم واقعیت دارن

 

زودی خودم رو جمع و جور کردم و باز توی قالب بی تفاوتیم فرو رفتم

 

_منظورتون چیه ؟؟

 

_منظورمو خوب متوجه میشی و من در تعجبم چطور حاضر شدی اون پسر دیوونه رو قبول کنی انگار اون همه بلایی که سرت آورده رو از یاد بردی

 

_از یاد نبردم ولی ….

 

_ولی چی هااا ؟؟

نمیدونم چه بلایی سرت آورده که دیوونت کرده و به این حال و روز انداختتت که میخوای زنش بشی ولی بدون ما مخالفیم و نمیزارم خودت رو توی چاه بندازی

 

اینطوری که از حرفاش معلوم بود همه چی رو درباره ما میدونست پس دیگه نیازی به پنهون کردن چیزی نبود

 

_ولی اون تغییر کرده اون آدمی که قبلا شماها دیدید نیست

 

_هه تغییر کرده با این حرفا فقط میخوای خودت رو گول بزنی آدم روان پریشی که بخاطر یه موضوعی که خیلی وقت تموم شده بود اونطوری از ما و داداشت کینه به دل گرفت و اون همه بلا سر تو آورد بنظرت لایق فرصت دوباره هست ؟؟

 

 

 

کلافه دستی به‌ صورتم کشیدم

 

_هست چون شما از هیچی خبر نداری مامان

 

_از چی خبر ندارم هااا ؟؟ از اینکه اونطوری فیلم رابطتون رو گرفت و برای تلافی به خونمون فرستاد یا اینکه هرشب و روز تو رو تعقیب میکرد و اون همه بلا سرت میاورد

 

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد باعث میشد گذشته رو به یاد بیارم و عصبی بشم

 

بلند شدم و بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن

 

_اونا مربوط به گذشته ان نمیخوام چیزی در موردش بشنوم

 

_هه فکر میکنی با نگفتن من ، این قضایا پاک میشن و همه هم فراموششون میکنن ؟!

 

بی اهمیت به خیسی لاک روی دستام ، چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

 

_لطفا بسه

انگار یادتون رفته چرا اونطوری دیوونه شده بود

 

_منظورت چیه ؟؟

 

پوزخندی صدا داری زدم

خوشم میومد وقتش که میشد خوب خودشون رو به اون راه میزدن

 

_منظورم پسر گل گلابتونه که باعث شد نیما دیوونه بشه و اونطوری کینه به دل بگیره

 

 

 

خشمگین براندازم کرد و گفت :

 

_حالا داداشت باعث و بانی دیوونگی اون پسر شده ؟؟

 

بلند شد و درحالیکه سرش رو به نشونه تاسف به اطراف تکون میداد ادامه داد :

 

_بهونه های خوبی برای خوب نشون دادنش پیدا میکنی

 

_بهونه ؟؟

 

کنترلم رو از دست دادم و بلند فریاد کشیدم :

 

_بهونه چی آخه مادر من

نکنه یادت رفته بخاطر امیرعلی و نورا اون همه بلا سر من اومده

 

_حالا هرچی شده

این رو توی گوشت فرو کن که اون پسر یه مریض روانیه که ما به هیچ وجه توی خانوادمون نمیخوایمش وسلام

 

به سمت در رفت

 

_مگه شما باید بخواینش ؟؟

 

با این حرفم قدماش از حرکت ایستاد ، و دستش دور دستگیره در فشرده شد

 

_اونی که باید بخوادش منم پس اینو هم شما یادتون نره

 

بدون اینکه جوابی بهم بده از اتاقم بیرون زد و درو محکم بهم کوبید

 

 

درمونده لبه تخت نشستم و با استرس شروع به تکون دادن پاهام کردم از الان پیدا بود که برامون شمشیر رو از رو بستن و با کوهی از مشکلات رو به رو هستیم

 

باید هرچب زودتر نیما رو میدیدم و باهاش حرف میزدم پس با عجله لباسامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم

 

با وردم به شرکتش بی اهمیت به منشی یکراست سمت اتاقش رفتم و درو باز کردم پشت میز مشغول وارد کردن چیزی داخل لب تابش بود

 

که با صدای در سرش رو بالا گرفت با دیدنم لبش به لبخندی باز شد ، منشی با عجله خودش رو بهم رسوند و عصبی گفت :

 

_خانوم چرا بدون اجازه سرتون میندازید پایین میرید داخل

 

حالم بد بود پس بی اهمیت به حرفای منشی جلو رفتم که نیما همونطوری که نشسته بود صندلی چرخدارش رو تکونی داد

 

قبل اینکه بلند شه توی بغلش نشستم و درحالیکه دستامو دور گردنش حلقه میکردم سرمو روی شونه مردونه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم

 

منشی که معلوم بود از رفتار من تعجب کرده همونجا خشکش زده بود که نیما صداش زد و جدی گفت :

 

_مشکلی نیست شما میتونید برید

 

_چشم قربان !!

 

با صدای بسته شدن در اتاق

دستاش دور کمرم حلقه شد و بوسه ی طولانیش بود که توی گودی گردنم نشست

 

 

_هوووم چه خوب شد اومدی دلم برات تنگ شده بود

 

وقتی دید هیچ عکس العملی به حرفاش نشون نمیدم و همونطوری فقط بغلش کردم و یه طورایی بغض دارم

 

دستی روی کمرم کشید و نگران پرسید :

 

_اتفاقی افتاده ؟؟

 

عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم

من به این آغوش و آرامش نیاز داشتم پس چطور مامان ازم میخواست بیخیال این مردی که تازه فهمیدم نفسم به نفسش بنده بشم

 

_میدونستی خانوادت دارن میان ؟؟

 

دستش روی کمرم متوقف شد

 

_پس بالاخره کوتاه اومدن

 

دستامو دور گردنش باز کردم و سرمو عقب کشیدم حالا صورتامون دقیق رو به روی هم بود

 

_میترسم !!

 

دستش روی گونه ام نشست

 

_نترس چون تازه اول راه ماست

 

_اگه خانوادهامون قبول نکنن چی ؟؟

 

با اطمینان خاطر گفت :

 

 

 

_میکنن نگران نباش

 

حرصی از اینکه همه چی رو با بیخیالی رد میکرد توی بغلش وول خوردم و با چشم غره ای گفتم :

 

_میشه اینقدر بیخیال نباشی ؟؟

 

دستاش رو دور کمرم محکم تر کرد و با خنده گفت :

 

_اوکی ولی شما میتونی اینقدر ووول نخوردی چون داری بیدارش میکنی

 

چی رو بیدار میکنم؟؟

چندثانیه گیج نگاهش کردم یکدفعه با فهمیدن منظور حرفش جیغ خفه ای کشیدم و سعی کردم از آغوشش بیرون بیام ولی مانعم شد

 

_خیلی بی ادبی نیما

 

قهقه بلندش به آسمون رفت و میون خنده هاش بریده بریده گفت :

 

_خو..ب میخو..ای درو..غ بگم ؟؟

 

سرش پایین اومد و درحالیکه لباش تنها چند سانت با لبام فاصله داشت زمزمه کرد :

 

_بهم حق بده چطوری توقع داری وقتی عشق جذاب و شیطونم توی بغلم باشه و طنازی میکنه بدنم بدون هیچ عکس العملی بمونه

 

با حرف زدنش لباش روی لبهام کشیده میشد

بیقرار پیش قدم شده و بوسیدمش که دستش پشت گردنم نشست و شروع کرد باهام همکاری کردن ، مشغول بوسیدن هم بودیم که یهویی در اتاق باز شد

 

 

 

« نیما »

 

با صدای باز شد یهویی در ، آیناز زودی از روی پاهام بلند شد ، مهدی با نیش باز وارد اتاق شد و گفت :

 

_اووووه ببخشید مزاحم خلوتتون شدم

 

دستی به لبهای خیسم کشیدم و بخاطر اینکه عیشم رو زهرم کرده بود چشم غره ای بهش رفتم

 

_باز چیه مهدی ؟؟

 

دستی به سرش کشید

 

_هاااا یه چیز مهمی ازت میخواستم ولی الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد

 

آیناز خجالت زده گوشه ای ایستاده و به اطراف نگاه میکرد

 

_پس برو بیرون

 

_چی ؟؟

 

دستمو به سمت در گرفتم

 

_برو بیرون هر وقت یادت افتاد چی میخواستی بگی برگرد

 

_عه واقعا که داداش ….

 

من که میدونستم الکی داخل شده تا حال منو بگیره و بخنده ، حالا برای من فیلم بازی میکنه و خودش رو ناراحت نشون میده فکر میکنه خبریه و باورش کنم

 

عصبی بلند شدم و به سمتش رفتم

 

_میری بیرون یا نه ؟؟

 

 

وقتی صورت خشمگینم رو دید دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

 

_باشه بابا حالا چرا عصبی میشی ؟؟

 

_بیرووووووون

 

با شنیدن صدای داد بلندم دو پا داشت دوتا قرض گرفت و با دو بیرون زد دستی به یقه ام کشیدم و عصبی چند دکمه بالاییم رو باز کردم

 

که با شنیدن ریزریزخندیدن هایی به عقب چرخیدم که با صورت از خنده سرخ شده آیناز رو به رو شدم

 

_برای چی میخندی ؟؟

 

_نمیدونستم وقتی کسی مزاحم عشق و حالت میشه تا این حد عصبی میشی

 

_آخه میدونم میخواد کرم بریزه

 

به سمتش رفتم و جایی بین خودم و دیوار حبسش کردم و درحالیکه سرمو پایین میبردم کنار گوشش آروم زمزمه کردم :

 

_حالا بیا ادامه کارمون رو بریم تا بیشتر از این عصبی نشدم

 

خواستم ببوسمش که دستشو روی لبهام گذاشت

 

_حسش نیست دیگه

میشه در مورد خودمون حرف بزنیم ؟؟

 

چشمامو بستم و کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و با اینکه برام سخت بود ولی با بوسه ای کوتاه که روی پیشونیش نشوندم ازش جدا شدم

 

 

روی مبل نشستم و به کنار خودم اشاره کردم

 

_بیا بشین کارت دارم

 

کنارم نشست برعکس چند دقیقه قبل الان نگرانی از صورتش میبارید‌ و استرس داشت

 

_ما میایم خواستگاری و خانواده تو هم قبول میکنن اوکی؟؟

 

_به همین سادگی ؟؟

 

سری تکون دادم

 

_نه میدونم سختی های زیادی پیش رومونه ولی نترس همه چی اوکی میشه اینم بهت گفتم تا هی برای خودت تکرارش کنی و استرس رو از خودت دور کنی

 

_به خانوادت چی میخوای بگی یعنی منظورم اینه چطوری میخوای راضیشون کنی ؟؟

 

_وقتی تا اینجا اومدن یعنی قبول کردن در ثانی اونا از خداشونه تو عروسشون بشی و این مخالفت هاشون هم الکیه و میدونم زودی نرم میشن

 

با دیدن چشمای متعجبش دستی به ته ریشم کشیدم و حقیقت رو به زبون آوردم

 

_مامان و نورا اون اولاش ازم میخواستن باهات ازدواج کنم ولی میدونی که اون موقع سرم یه کم باد داشت و نمیخواستم اینو که دارم کم کم عاشقت میشم رو باور کنم پس مخالفت کردم

 

خواست چیزی بگه که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن با دیدن شماره ای که نمیشناختم با تأخیر تماس رو وصل کردم که صدای آشنایی توی گوشم پیچید

 

صدای آشنای کسی که باعث شد خشکم بزنه و مات صورت آیناز بشم

 

 

این واقعا صدای امیرعلی بود یا داشتم اشتباه میشنیدم تا الووو گفتم صدای خشنش توی گوشم پیچید که بی مقدمه گفت :

 

_باز برنامت چیه ؟؟

 

_چی !؟

 

معلوم بود به شدت عصبیه چون صداش رو بالا برد و خشن فریاد کشید :

 

_گفتمممم باز چه برنامه ای برای خواهر بدبخت من چیدی !؟

 

آهاااان پس جریان از این قراره و متوجه رابطه من و آیناز شده ، یه لحظه عصبی شدم و خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم ولی یکدفعه با دیدن صورت کنجکاو آیناز

 

تموم خشمم فروکش کرد

و نفس عمیقی کشیدم و این فکر توی ذهنم گذشت که این دختر اینقدر عذاب کشیدن حقش نیست

 

_هیچی !!

 

_هیچی و میخوای بیای خواستگاریش ؟؟

 

هرچی من آروم رفتار میکردم و چیزی نمیگفتم اون بدتر میکرد و صداش رو برای من بالا میبرد

 

کلافه از کنار آیناز بلند شدم و به سمت پنجره قدی اتاقم رفتم

 

_آره میخوام بیام جلو چون واقعا میخوامش !!

 

 

صدای خنده تمسخر آمیزش بلند شد

 

_هه بچه گول میزنی ؟؟

 

دستی گوشه لبم کشیدم

 

_هر طوری میخوای فکر کنی ، فکر کن چون اصلا برام مهم نیست

 

وقتی دید حرفاش روم تاثیری ندارن تهدیدآمیز شروع کرد به حرف زدن

 

_ببین برای بار آخرِه دارم بهت هشدار میدم دَم پَر خواهر من نشو وگرنه بدجوری جِر وا جِرت میکنم گرفتی ؟؟

 

پنجره رو باز کردم و قدمی به بیرون گذاشتم

نه نمیشد با این مثل آدم رفتار کرد پس بی اختیار صدام بالا رفت و خشن غریدم :

 

_زیادی به خودت فشار نیار چون خواهرت خیلی وقته مال منه و زور زدنای توام هیچ فایده ای نداره

 

_خوشم میاد قشنگ تَوَهم میزنی

 

برای اینکه بسوزونمش گفتم :

 

_تَوَهم نیست و واقعیته

درست همونطوری که تو خواهر ساده و بدبخت منو توی کشور غریب گیر آوردی و ازش سواستفاده کردی

 

صدای نفس نفس زدن های عصبیش توی گوشم پیچید و گفت :

 

_پس حدسم درست بوده و میخوای بازیچه دست خودت بکنیش تا منو نابود کنی

 

 

 

دستم دور میله بالکن محکم شد

درسته از امیرعلی بدم میاد ولی دلم نمیخواست بخاطر این حرفا که خودش باعث شد از کوره در برم

 

فکر کنه قصد اذیت کردن آیناز رو دارم و مخالف رابطمون بشن پس صدامو با سرفه ای صاف کردم و به سختی گفتم :

 

_اینو توی گوشات فرو کن هیچ بازی در کار نیست هیچی ، جز علاقه زیاد من به آیناز که نمیتونم بدونش نفس بکشم پس پاتو از کفش من بکش بیرون

 

و بدون اینکه اجازه صحبتی بهش بدم

تماس رو قطع کرده و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

 

توی حال و هوای دیگه ای غرق بودم

که دستایی دور شکمم حلقه شد و صدای نگران آیناز به گوشم رسید

 

_داداشم بود ؟؟

 

_آره

 

_چی میگفت ؟؟

 

_یه مشت چرت و پرت

 

با دیدن سکوتش دستاشو از دور شکمم باز کرده و به سمتش چرخیدم

 

_من همه چی رو حل میکنم تو نگران هیچی نباش اوکی ؟؟

 

سری در تایید حرفم تکونی داد و تا زمانی که بره گرفته و ناراحت توی خودش بود

 

 

« آیناز  »

 

چندروزی گذشته بود و خونه ما آشوب بود

میدونستم که بالاخره خانواده نیما رسیدن و توی خونه اش مستقر شدن

 

ولی نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و آیا اونام مخالف این رابطه هستن یا نه چون نیما چیزی به من در این مورد نمیگفت چون نمیخواست بیشتر از این نگرانم کنه

 

امشب باهاش حرف زده بودم گفت قراره فردا به خونتون برای خواستگاری بیایم ولی خانواده من که اصلا راضی نبودن

 

مخصوصا امیرعلی که دم به دقیقه زنگ میزد و بدتر آتیشیشون میکرد بی طاقت طول اتاق رو بالا پایین کرده و کلافه دستی بین موهام کشیدم

 

من که تا فردا جون میدادم

به هر سختی بود اون شب رو گذروندم و صبح رسید صبحی که از اول صبحش دلم آشوب بود و نگران بودم

 

مخصوصا وقتی صدای دعوای بابا و مامان در مورد خودم رو میشنیدم دلشوره ام برای یه ثانیه هم آروم نمیگرفت

 

برای اینکه این اضطراب رو از خودم دور کنم

آهنگی گذاشته وصداش رو بالا بردم و شروع کردم به آماده کردن خودم

 

درست همونطوری که نیما ازم خواسته بود

که اینقدر زیبا بشم طوری که چشمش غیر از من کسی رو نبینه

 

 

خدایا چرا اینقدر ساعت ها کُند میگذرن

اینقدر با استرش مشغول وَر رفتن با خودم بودم که بالاخره صدای زنگ اف اف به گوشم رسید

 

و بند دلم پاره شد

پرده رو کناری زدم و نیم نگاهی به بیرون انداختم هیچ چیزی از اینجا قابل دید نبود

 

میدونستم هرچی اینجا منتظر بمونم کسی صدام نمیزنه پس حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم همین که از پله ها سرازیر شدم

 

در ورودی باز شد و خانواده نیما وارد سالن شدن نگاهم با کنجکاوی بینشون چرخید و در آخر روی نیمایی که با دسته گل بزرگی توی دستاش پشت سر همه وارد میشد ، نشست

 

به زور جلوی لبخندی که میخواست روی لبهام بشینه رو گرفتم و سرمو پایین انداختم مامانش با مهربونی بغلم کرد و بوسه ای روی گونه ام نشوند

 

_خوبی‌ عزیزم ؟

 

_ممنون بفرمایید

 

بعد اینکه با پدر و مادرش احوالپرسی کردم

نیما جلو اومد دسته گل رو به سمتم گرفت و آروم طوری که فقط من بشنوم زمزمه کرد :

 

_خیلی خوشگل شدی

 

دسته گل رو از دستش گرفتم

و این بار دیگه نتونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم ولی همین که به عقب چرخیدم با دیدن صورت دَرهَم مامان لبخند روی لبهام ماسید

 

 

 

معلوم بود از همین اول کاری بدجوری شمشیر رو از رو برامون بسته ، زودی خودم رو جمع و جور کردم و گل به دست وارد آشپزخونه شدم

 

صدای حرف زدنشون به گوشم میرسید

ولی جرات اینکه بیرون برم رو نداشتم تا اینکه بعد از گذشت چند دقیقه طاقت فرسا ، مامان صدام  زد تا چای ببرم

 

با دستای یخ کرده چای ریختم و با نفس عمیقی که کشیدم بیرون رفتم نگاه ها روم سنگینی میکرد و همین هم باعث شده بود دست و پاهام بلرزن

 

بعد از تعارف کردن چای ها کنار بقیه نشستم و توی سکوت سنگینی که حکمفرما بود به زمین خیره شدم

 

چند دقیقه ای گذشته بود و کم کم داشتم از این وضعیت خسته میشدم که بابای نیما صداش رو با سرفه ای صاف کرد و جدی گفت :

 

_خوب بریم سر اصل مطلب جناب رضایی

 

بابام با اخمای درهم سری تکون داد

 

_بله بفرمایید !!

 

_با اجازتون برای خواستگاری از دخترتون آیناز جان خدمتتون رسیدیم

 

بابا عصبی نفس عمیقی کشید

و نیم نگاهی با مامان رد و بدل کردن و گفت :

 

_شما برای ما عزیز و قابل احترام هستید ولی متاسفم ما راضی به این وصلت نیستیم

 

 

بند دلم پاره شد و با نگرانی خواستم چیزی بگم که مامان نیما خودشو روی مبل جلو کشید و دستپاچه گفت :

 

_لطفا این حرف رو نزنید  ، این دوتا جوون همدیگه رو دوست دارن پس بهتره کدورتا رو کنار بزاریم و بزاریم برن سر خونه زندگیشون

 

بابا که معلوم بود خیلی عصبی شده دستی به ریشش کشید و با صدایی گرفته گفت :

 

_نمیشه یعنی حرمت یه چیزایی بینمون شکسته که قابل درست شدن نیست و اگه به احترام شما نبود الان نمیزاشتم پاشو توی خونه من بزاره چه برسه به اینکه دخترمو بهش بدم

 

نیما کلافه دستی به یقه پیراهنش کشید

و تکون محکمی بهش داد ، با چشمایی که آماده باریدن بودن نگاهش کردم با دیدن حال بدم لباشو بهم فشرد و بی طاقت گفت :

 

_بهتون قول میدم جبران کنم فقط کافیه ک…

 

بابا عصبی توی حرفش پرید :

 

_چی رو جبران کنی پسر جون ؟؟ بلاهایی که سرمون آوردی یا اون فیلمی که از دخترم گرفتی و برامون فرستادی ؟؟

 

دیدم چطور دستاش مشت شد

و سرش رو پایین انداخت

 

_شرمندم !!

 

 

 

_شرمندگیت دردی از من دوا نمیکنه فقط دیگه دور و بر دخترم نچرخ همین

 

_نمیتونم !!

 

بابا عصبی دستش رو مشت کرد و روی دسته مبل گذاشت

 

_نمیتونی ؟؟

نکنه میخوای باقی عمرت رو توی زندون بپوسی ؟؟ بخاطر فامیلی و حرمت خانوادت بود که تا الانم گذاشتم راست راست بگردی

 

با ترس نگاهم رو به بابا دوختم

باید یه چیزی میگفتم اینطوری نمیشد تموم شجاعتم رو جمع کردم و با لُکنت لب زدم :

 

_بابا من میخوامش

 

بابا با چشمای به خون نشسته اش برام خط و نشون کشید

 

_تو یکی ساکت !!

 

با بغض صداش زدم :

 

_ولی بابا …..

 

کنترلش رو از دست داد و بلند گفت :

 

_ولی بابا چی هاااا

میفهمی این پسر کیه ؟؟ نکنه یادت رفته چه بلاهایی سرت آورد ؟؟ دیوانه شدی تو

 

_ولی اونا مربوط به گذشته ان

 

خشمگین غرید :

 

_منظورت چیه ؟؟؟

 

با بغض سکوت کردم

بابای نیما که اوضاع رو بد دید میانجیگری کرد و به جای من گفت :

 

_آروم باشید لطفا ما اینجا اومدیم تا مشکل رو حل کنیم نه اینکه باعث کدورت و ناراحتی شما بشیم

 

اون حرف میزد و سعی در آروم کردن بابا داشت ولی بابا با چشمای به خون نشسته خیره من شده و حتی پلکم نمیزد

 

وقت کم آوردن نبود

باید کار رو یکسره میکردم پس نگاه ازش گرفتم و درحالیکه خیره نیما میشدم حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_میدونم توی گذشته چه اتفاقایی افتاده

ولی من دارم تموم تلاش خودم رو میکنم که همه رو فراموش کنم و صفحه جدیدی توی زندگیم شروع کنم میدونید چرا ؟؟

 

نفس عمیقی کشیدم و خیره چشمای بابا که حالت داشت با کنجکاوی نگاهم میکرد شدم و ادامه دادم :

 

_چون اون عوض شده بخاطر من عوض شده منم دلم رو خیلی وقته بهش دادم نمیتونم و نمیشه که ازش جدا شم پس خواهش میکنم باهامون مخالفت نکنید

 

بابا توی سکوت با دستای مشت شده خیرم بود که نیما جدی گفت :

 

_هر کاری بگید انجام میدم تا باور کنید از ته دلم عاشقشم و میخوام که جبران کنم

 

 

بابا با پوزخندی گفت :

 

_هر کاری ؟؟

 

_بله حاضرم هر کاری بکنم تا حرفمو باور کنید که واقعا دخترتون رو میخوام و بابت اشتباهات گذشتم شرمنده و پشیمونم

 

_باشه !!

 

با شنیدن باشه بابا ؛ همه با تعجب نگاهش کردن که مامان بازوش رو گرفت و حرصی گفت :

 

_یعنی چی باشه مرد ؟؟

 

_تو آروم باش خانوم

 

_یعنی چی که آروم باشم اینطوری که نمیشه من نمیتونم دخترمو به این پسر بدم

 

مامان نیما با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت :

 

_حق دارید منم شرمندم باور کنید خیلی سعی کردم جلوی کارهاش رو بگیرم ولی اون مدت انگار بخاطر نورا و غیرت بیجا دیونه شده بود که اصلا حرفای من توی سرش نمیرفتن حالام ازش مطمعن شدم که آیناز رو میخواد و پشیمونه وگرنه مطمعن باشید پامو اینجا نمیزاشتم تا بیشتر از این شرمندتون نشم

 

اونا حرف میزدن ولی من با چشمایی که از خوشی برق میزدن خیره بابا بودم ، باورم نمیشد قبول کرده باشه

 

ولی یکدفعه نیما رو صدا زد و با چیزی که گفت فهمیدم چه خیال خامی داشتم که بابا به این راحتی قبول میکنه و از خر شیطون پیاده میشه

 

 

 

_یکی از شرطام اینکه تموم مال و اموالت رو به نام آیناز بزنی طوری که حتی کت و شلوار تنت هم مال اون باشه و یه ریالی برات نمونه

 

با این حرف بابا سکوت محض همه جا حکمفرما شد برای یه ثانیه حس میکردم نیما حتی نفس هم نمیکشه خودمم بدتر از اون بودم

 

کلافه خودمو روی مبل جلو کشیدم و سرزنشگر صداش زدم :

 

_بابااااا

 

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

 

_تو یکی هیس

 

_ولی آخه این چه شرطیه گذاشتید من نمیخوام ی….

 

یکدفعه نیما توی حرفم پرید و جدی گفت :

 

_باشه قبوله

 

ناباور به سمتش چرخیدم

یعنی الان قبول کرد که هرچی داره به نام من بزنه

 

درسته بخاطر این حرکت فداکارانش باید خوشحال میبودم ولی بخاطر بابایی که میدونستم قصدش از گذاشتن این شرط ها فقط اذیت کردن نیماست ته دلم خوشحال نبودم

 

بابا که انتظار این حرف رو از نیما نداشت

کلافه دستی به ریشش کشید و نگاهش رو به مامان دوخت

 

 

وقتی دیدن هیچ کس هیچی نمیگه

بابای نیما پاشو روی اون یکی پاش انداخت و گفت :

 

_خوب خداروشکر اینم که حل شد جناب رضایی اگه حرف دیگه ای برای گفتن باقی مونده بفرمایید

 

بابا که از چشماش آتیش بیرون میزد گفت :

 

_بله

 

با دست لرزون لباسم رو چنگ زدم

اینطوری که پیدا بود بابا حالا حالا قصد اذیت کردن ما رو داشت

 

_بفرمایید

 

_شرط بعدیم اینکه حالا حالا نباید عقد کنن تا زمانی که من بگم

 

نیما که معلوم بود دیگه کلافه شده

با نفسی عمیق ، دستی به یقه کتش کشید

مامانش پا درمیونی کرد و گفت :

 

_اینطوری که نمیشه جناب …تو رو خدا زیاد بهشون سخت نگیرید

 

_ این تازه اولشه

 

بی اهمیت به صورت ناراحت مامانش ، جدی خیره چشمای نیما شد و‌ ادامه داد :

 

_آماده شنیدن شرط بعدی هم هستی ؟؟

 

نیما با اخمای درهم که نشون از عصبانیت و کلافگیش بود ولی در کمال احترام سری در تایید حرف بابا تکون داد و گفت :

 

_بله بفرمایید

 

 

_برای چند ماه هیچ گونه ارتباطی با دخترم نباید نداشته باشی

 

_چیییییی ؟؟

 

بابا عصبی چشم غره ای به منی که از شدت خشم زیاد نفس نفس میزدم رفت

 

_گفتم تو ساکت باش

 

_یکباره بگید قبول نمیکنم دیگه این شرطای مسخره چین که میزارید بابا ؟؟

 

نمیتونستم دیگه این محیط رو تحمل کنم پس با ببخشیدی که خطاب به خانواده نیما زمزمه کردم بلند شدم و تا به اتاقم برگردم

 

ولی با حرف نیما و چیزی که گفت قدمام از حرکت ایستاد و ناباور خشکم زد

 

_قبول میکنم

 

چیزی که شنیده بودم باورم نمیشد

با ابروهای بالا پریده به عقب چرخیدم و خیره صورت جدی نیمایی که به من نگاه نمیکرد شدم

 

_یعنی چی که قبول میکنی ؟؟

نمیبینی دارن سر به سرت میزارن و بازیت میدن

 

نگاهم نمیکرد و هنوز به زمین خیره بود

بابا که انگار همه چی طبق میلش پیش نرفته بود بی حوصله گفت :

 

_اوکی پس هر وقت به همه شرطات عمل کردی برگرد حرف بزنیم

 

 

خوبه هرچی خواست بارش کرد حالام که داره بیرونش میکنه هرچی پدر و مادر نیما باهاش حرف زدن قبول نکرد که نکرد

 

این وسط من ماتم زده یه گوشه ای ایستاده و نگاهشون میکردم  مخصوصا نگاه نیمایی که روی تک تک شرطای بابا نه نیاورده بود

 

بعد از اینکه خدافظی کردن و رفتن بابا صدام زد تا باهام صحبت کنه میدونستم میخواد نصحیت و راهنمایییم کنه چیزی که اصلا بهش احتیاجی نداشتم

 

پس بی اهمیت به خواسته اش وارد اتاقم شدم و درو محکم بهم کوبیدم درسته فکر بدتر از اینا رو هم میکردم ولی حالا که توی موقعیت قرار گرفته بودم برام زیادی سخت بود

 

عصبی بودم اونم خیلی زیاد

طوری که گوشیم هرچی زنگ میخورد نسبت بهش بی تفاوت بودم

 

چون میدونستم کسی نیست جز نیما

و الان اصلا توان حرف زدن باهاش رو نداشتم اصلا چطوری قبول کرده چندماه باهم هیچ ارتباطی نداشته باشیم وااای مگه همچین چیزی امکان داشت

 

اون شب تا صبح خوابم نبرد و بیقرار بودم

دم دمای صبح بود که دیگه پلکام سنگین شده و روی هم افتادن و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

نمیدونم چندساعتی بود که خوابیده بودم که یکدفعه با شنیدن صدای داد و بیداد بابا از خواب پریدم و با قلبی که تند تند میتپید روی تخت نشستم

 

اول خواستم بی تفاوت باشم ولی همین که باز روی تخت دراز کشیدم با شنیدن صدای داد نیما مثل فنر از جا پریدم و به سمت در یورش بردم

 

 

هر چی نزدیکتر میشدم سر و صداها بیشتر میشد و واضح تر میتونستم بشنوم چی میگن

 

_خودتون این  شرطا رو گذاشتید منم اومدم تا اجراشون کنم

 

بابا که کارد میزدی خونش درنیومد بلند فریاد زد :

 

_اول صبح اومدی که چی رو اجرا کنی هاااا مردک ؟؟

 

بالای پله ها ایستادم و خیرشون شدم

نیما جلو رفت و پوشه ای سمت بابا گرفت

 

_این از دو شرط اولتون یکیش تمام مال و اموالم بود که الان تمام و کمال به نام آینازن دومی هم اینکه تا اجازه شما نباشه عقد نکنیم اوکی ، اینم تعهد کتبی که براش دادم ولی شرط سوم که متاسفانه نمیتونم بپذیرمش چون جدایی از دخترتون برام غیرممکنه

 

لبخندی از این حرفش روی لبهام جا خوش کرد

که بابا حرصی چرخی دور خودش زد و بلند گفت :

 

_بیرووون !!

 

_ولی آقای رضایی شما خودتون گفتید که هر وقت شرطا رو اجرا کردم برگردم

 

از سمج بودن نیما خوشم اومد

واقعا داشت خوب پیش میرفت که برعکس انتظارم بود

 

_ولی من هنوز روی شرط سومم هستم

 

 

_اون دیگه در توانم نیست شرمنده !!

 

اینقدر با بابا کلکل کرد و بابا جوابش رو داد که دیگه نمیدونست چطوری باید ضایعش رو کنه و بالاخره با هر طریقی بود از خونه بیرونش انداخت

 

ولی من برعکس دیشب که از دستش عصبی بودم این بار لبخند از روی لبهام پاک نمیشد چون فکر میکردم نیما بیخیالم میشه

 

ولی الان با دیدن این حرکتش فهمیدم اون کسی نیست که به هیچ وجه دستمو ول کنه و تنهام بزاره

 

پس با عجله به اتاقم برگشتم و بعد از اینکه دم دستی ترین لباس رو تنم کردم با عجله از خونه بیرون زدم همین که سوار ماشین شدم باهاش تماس گرفتم و با فهمیدن اینکه رفته شرکت تماس ، رو قطع کردم

 

و با سرعت خودم رو به اونجا رسوندم

دیگه منشی میشناختم پس بی اهمیت بهش با عجله به سمت اتاق نیما رفتم و درو باز کردم

 

پشت میزش نشسته و درحالیکه سرش رو به صندلی تکیه داده بود چشماش رو بسته بود با شنیدن صدای در چشماش رو باز کرد

 

همین که نگاهم توی نگاهش نشست

با عجله خودم رو بهش رسوندم و تا بخواد چیزی بگه روی پاهاش نشسته و به آغوش گرمش پناه بردم

 

بعد از چندثانیه به خودش اومد و دستاش دور کمرم پیچیده شد

 

_هوووم چی شده عروسک ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا