رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 92

5
(1)

 

 

با این حرفش زودی مبل رو دور زدم و کنارش نشستم

_راستش رو بگو چی میدونی ؟!

بدون اینکه نیم نگاهی سمتم بندازه بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :

_هیچی !!

مطمعن بودم از چیزایی باخبره و داره از لج من اینطوری میگه پس حرصی صداش زدم و گفتم :

_دروغ نگو !!

روی مبل به سمتم چرخید و با پوزخندی گوشه لبش گفت :

_چیه نکنه میترسی چیزایی که به دروغ سَرهَم کردی لو برن ؟!

پس از یه چیزایی خبر داره ، دندونامو روی هم سابیدم و خشمگین غریدم :

_چی بهت گفته ؟!

ابرویی بالا انداخت و جدی گفت :

_مهمه مگه ؟!

کلافه دستی به ته ریشم کشیدم

_نه ….فقط دوست ندارم چرت و پرت بهت تحویل داده باشه !!

پوزخند صداداری زد و با تلخی گفت :

_با چیزایی که دیدم بعید میدونم چرت و پرت گفته باشه

حرصی دندونامو روی هم سابیدم

_یعنی اون رو بیشتر از من باور داری ؟؟

اشاره ای به اتاق کرد و خشمگین گفت :

_با وضعیتی که الان داره خودت بگو کی رو باید باور‌ کنم ؟؟

تُخس توی چشماش خیره شدم و با خودخواهی لب زدم :

_معلومه من !!

مات و مبهوت خیره چشمام شد و بعد از چند ثانیه با حرص خاصی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و درحالیکه روی دماغم زُم میکرد گفت :

_حیف که الان خونریزی داری و دلم برات میسوزه وگرنه مطمعن باش الان یه مشت دیگه ازم میخوردی

پس اون رو قبول داره !!
حرصی دهن باز کردم چیزی بارش کنم که امون نداد و عصبی از کنارم بلند شد و رفت صداش زدم و بلند گفتم :

_دیوونه شدی دست خودت نیست معلوم نیست چی بهت گفته که مُخت رو اینطوری شست و شو داده !!

بی اهمیت به من بالای سر آیناز رفت و درحالیکه سِرُمش رو بررسی میکرد یکدفعه عصبی چیزی گفت که مات موندم و ناباور سر جام خشکم زد

 

_بزار بی سر وصدا از اینجا ببرمش !!

چی ؟؟ یعنی واقعا همچین حرفی از دهنش شنیده ام یا توهم زدم ؟!

سرمو کج کردم و ناباور پرسیدم :

_چی ؟! نشنیدم ؟؟

درحالیکه هنوز خودش رو مشغول چک کردن سِرُم نشون میداد جدی گفت :

_گفتم میخوام ببرمش !!

نه انگار خیلی بهش رو دادم پررو شده ، خشمگین بلند شدم و گفتم :

_هه اونوقت با اجازه کی ؟؟!

به سمتم برگشت و با اشاره ای به خودش جدی گفت :

_ خودم !!

بی اهمیت به حرفش بلند شدم و به سمتش رفتم باید تا دیر نشده از اینجا بیرونش میکردم پس سراغ وسایلش رفتم و درحالیکه مشغول جمع کردنشون بودم خطاب بهش خشمگین لب زدم :

_کارت اینجا تموم شده میتونی بری !!

هنوز همونطوری خم شده مشغول بودم که صدای سردش به گوشم رسید و باعث شد بی حرکت بمونم

_من هیچ جایی نمیرم

نه دیگه کم کم داشت اون روی من رو بالا میاورد حرصی چشمامو روی هم فشردم و خشمگین لب زدم :

_صدبار گفتم هر چی بین ماست به تو مربوط نیست پس ممنون میشم بری و ما رو تنها بزاری البته اگه ریگی تو کفشت نیست

انگار صد و هشتاد درجه با إریکی که من میشناختم فرق میکرد چون برعکس همیشه که شوخی میکرد و میخندید همش اخماش توی هم بود و با نیش و کنایه سعی داشت آزارم بده

صدای تمسخر آمیزش به گوشم رسید که گفت :

_ اونی که ریگ تو کفششه تویی نه من !!

دیگه داشت از حدش میگذروند یکدفعه کنترلم رو از دست دادم و عصبی به سمتش چرخیدم و درحالیکه با یه دست یقه اش رو گرفته بودم

با دست دیگه کیف وسایلش رو برداشتم و عصبی به سمت در قدم تند کردم و در همون حال بلند گفتم :

_هِرِی زود از خونه ام برو بیرون !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم درو باز کردم و با یه حرکت بیرون خونه پرتش کردم و بعد از اینکه کیفش رو محکم تخت سینه اش کوبیدم

جلوی چشمای ناباور و مبهوتش وارد خونه شدم و درو بهم کوبیدم آخیش راحت شدم بس بود هرچی تحملش کردم

 

 

” آیناز “

نمیدونم چقدر بیهوش و توی خواب به سر میبردم که یکدفعه با صدای بلندی که به گوشم رسید بالاخره بیدار شدم

به هر سختی که بود تکونی خوردم و گیج و منگ پلکی زدم و نیم نگاهی به اطراف انداختم یکدفعه با دیدن سِرُم توی دستم انگار تازه یادم افتاده باشه چه اتفاقی برام افتاده

نَم اشک تو چشمام نشست و با بغض پلکی زدم که قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و تا روی چونه ام امتداد یافت

خدا لعنتت کنه نیما !!
با یادآوری اون صورت پُر از نفرت و کینه اش که چطور با اون چشمای به خون نشسته اش توی چشمام خیره شده و قصد اذیت کردنم رو داشت احساس خفگی بهم دست داد

دستی به گلوی دردمند و بغض آلودم کشیدم و از ته دل‌ اسم خدا رو زمزمه کردم ، چرا خدا حواسش به من نبود منی که داشتم اینجا پیش این دیوونه جون میدادم و کسی به دادم نمیرسید

توی این حال تنها امیدم إریک بود و بس !!
تنها کسی که میتونستم یه ذره بهش امید داشته باشم که یه کاری برام بکنه و به دادم برسه

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و سعی کردم به پهلو بچرخم که یکدفعه با شنیدن صدای گرفته نیما خشکم زد و همونطوری موندم

_تکون نخور !!

بی اهمیت به حرفش دندونامو روی هم سابیدم و با بدنی ضعیف و دستایی که میلرزید سعی کردم تکون بخورم ولی بخاطر ضعف بدنی که داشتم

نتونستم و بدتر سر جام افتادم و بخاطر تکون بدی که خورده بودم سوزن سِرُم توی دستم تکون خورده و سوزش بدی توی دستم افتاده بود

سوزشش به قدری بود که اشک به چشمام نشست و با صورتی گرفته و درهم آخ خفه ای از بین لبهای خشکیده ام بیرون اومد

حرصی صدام زد و گفت :

_چیکار کردی با خودت دختره احمق !!

با خشم چشمامو باز کردم و نیم نگاهی به دستم انداختم و با دیدن خونی که از دستم فواره میزد لعنتی زیرلب زمزمه کردم و باز سعی کردم بشینم

که یکدفعه بازوم توی دست نیما چنگ شد و صدای خشمگینش توی گوشم پیچید

_تکون نخور دیوونه !!

با یادآوری رفتاری که باهام داشت عصبی تکونی به بازوم دادم و درحالیکه سعی میکردم ازش فاصله بگیرم خشمگین غریدم :

_ولم کن لعنتی دست نجست رو به من نزن !!

 

بازوم که از دستش رها شد تموم توانم رو جمع کردم و با یه حرکت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم تموم بدنم از زور ضعف میلرزید و نفسام به شماره افتاده بودن ولی سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم و ازش هیچ کمکی نخوام

چون کسی که باعث شده بود این بلاها سرم بیاد خود احمقش بود و بس !!

فکر میکرد من الان ازش کمک میخوام ولی کور خونده بود من از کسی که به این حال و روز انداخته بودم کوچکترین کمکی نمیخواستم از فشار دردی که توی دستم پیچیده بود لبم رو زیر دندون فشردم

و سعی کردم سوزن سِرُم از دست خون آلودم بیرون بکشم که دستش روی دستم نشست و صدای خشمگینش توی گوشم پیچید

_بار آخرِ که بهت میگم نکن !!

بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم تکونی به دستم دادم و حرصی از پشت دندونای چفت شده ام بلند غریدم :

_گفتممم دستت رو بکش !!

منتظر بودم عصبی شه و باز از کوره در بره ولی پوووف کلافه ای کشید و درحالیکه نفسش رو با فشار بیرون میفرستاد با لحن نسبتا آرومی گفت :

_حوصله مرده کِشی ندارم پس آروم باش !!

هه مرده کشی ؟! پس از این میترسه که باز بیهوش شم
دندونامو روی هم سابیدم و درحالیکه سرمو بالا میگرفتم و با کینه و نفرت نگاهمو به چشماش میدوختم حرف دلم رو به زبون آوردم :

_ازت متنفرم !!

با این حرفم یکدفعه خشکش زد و درحالیکه مات و مبهوت خیره چشمام میشد دستش بی حرکت روی دستم باقی موند

پوزخند صداداری به صورت وارفته اش زدم و با یه حرکت دستش رو پس زدم و با تموم قدرتی که توی تنم باقی مونده بود سوزن سِرُم با یه حرکت از دستم بیرون کشیدم

خون بود که از دستم بیرون میزد ولی من بی اهمیت بهش سعی میکردم نگاهی به سالن بندازم تا ببینم إریک کجاست !!

چون آخرین باری که دیده بودمش و توی خاطرم بود زمانی بود که از شدت شوک داشتم از حال میرفتم و جونی توی تنم نمونده بود و اگه اون نبود و به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد

ولی هرچی نگاه میکردم هیچ اثری ازش نبود یعنی کجا رفته ؟!

هنوز نگاهم به سالن بود که یکدفعه با شنیدن صدای خشمگین نیما به خودم اومدم و حرصی چشمامو روی هم فشردم

_هه داری دنبال عشق جدیدت میگردی ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. سلام. ادمین چرا سایت رمان دونی برای من باز نمیشه؟ چند تا موبایل مختلف هم امتحان کردم نشد مرورگر هم چند تا امتحان کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا