رمان بهار

رمان بهار پارت ۲۴

5
(3)

از ترس آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و با چشم هام التماس کردم که بی خیالم بشه!

پوزخند نامحسوسی روی لبش جا گرفت و با صدای خشن و جدیش اسمم رو بلند صدا زد وگفت:

_ خانمم منفرد! لطفا بلند شین.

توی دلم هرچی فحش بود نثارش کردم.
از جا بلند شدم و با دست هاش اشاره کرد برم جلو.

نگاه کلی به کلاس انداختم و در نهایت کنارش ایستادم.

بهزاد هم نگاه کوتاهی بهم انداخت واخم هاشو توی هم کشید و گفت:

_ خب؛ ببینید بچه ها امروز می خوایم در خصوص طلاق صحبت کنیم!

با این حرفش مو های تنم سیخ شد و ناخوآگاه به سمتش برگشتم.

ریلکس مشغول ورق زدن کتاب های حجیم حقوق بود.

_ مهم ترین نکته اینه که مراجعه به کتاب هایی داشته باشید که چاپ به روز به روز باشند؛ چون قوانین و تبصره ها هر روز در مجلس تغییر می‌کنند.
دوما بدونید که قانون مملکت ما مرد سالاریه و اگر حق طلاق با مرد باشه و اون رضایت به طلاق نده؛ کار یه جورایی نشدنیه!

عرق سردی روی کمرم نشسته بود و نمی دونستم چرا داره اینارو می گه.

اون که درسش رو داد و تموم شد چرا یه مبحث دیگه باز کرده بود؟

همه بچه ها خیره و البته ساکت شش دنگ حواسشان به استاد بود . بهزاد به سمتم برگشت و گفت:

_ خب خانم منفرد؛ بفرمائید چطور می شه در این شرایط اقدام کرد؟

نگاه خیره ای به چهره بی احساسش انداختم و سخت گفتم:

_ خب راه های متفاوتی هست؛ چند اصل وجود داره که اگر‌مرد مورد نظر رو شامل بشه؛ حق طلاق ازش سلب می شده و دادگاه به راحتی حکم رو صادر می کنه.

سرشو تکون داد و یه جورایی بهم فهموند که باید ادامه بدم… انگار درست می‌گفتم….

همه اصل هارو گفتم و چند ماده قانونی هم ضمیمه کردم.

خوبه کوتاهی گفت و از یکی از آقایون هم خواست کنارم بایسته.امروز یه چیزیش می شد.

از هم کلاسیم خواست تا اون هم داده هاش رو بگه… کم کم همه کلاس رو به بحث دعوت کرد و هر کس یه چیزی می‌گفت.

واقعا نمی دونستم هدفش از این کارا چیه… وقتی خوب همه بحث کردند؛ استاد صداشو صاف کرد و گفت:

_ اگر اون چند اصل شامل مرد نشه؛ کار طلاق یه کار محالیه؛ وقتی می خواین پرونده طلاقی رو قبول کنید؛ بدونید که گاهی از پرونده های جنایی و قتل و باند و مواد و هزار تا بدتر از اون سخت تره!

پس می خواست به این جا برسه؟ این همه صغری و کبری چید که بهم بگه کار سختی رو بهش سپردم؟

وقت کلاس تموم شد و در حین جمع کردن وسیله هاش، بچه ها با اجازه گرفتن دونه دونه از کلاس خارج شدند.

به جز من که مصرانه ایستاده بودم و بهش خیره شده بودم.

همه که رفتند؛ کنارش ایستادم و گفتم:

_ این نمایش مسخره رو برای چی راه انداختی؟

دستی که برا قفل کردن کیفش رفته بود؛ همون جا خشک شد و ناباور به سمتم برگشت!

خودمم هنگ بودم! نباید این طور صحبت می‌کردم.

ولی خودمو نباختم با همون جدیت بهش خیره شدم. هرچند از درون داشتم پاشیده می شدم.

_ چی گفتی؟

لحن آروم و ترسناکش، خون رو توی رگ هام منجمد می کرد ولی نذاشتم این انجماد روی صورتم خودشو نشون بده.

_ چرا این کارو کردین استاد؟

اخم هاش چنان توی هم فرو رفته بود که بعید می دونستم حالا حالا ها باز بشه.

_بعد از کلاس؛ همون جای همیشگی وایسا می ریم خونه!

فاتحه خودمو خوندم با حرفش. لب باز کردم چیزی بگم ولی انگشتشو روی لبم گذاشت و اخم کرد و گفت:

_ این جا جای مناسبی نیست؛ حرفی داری بیا اتاق!

من اگر همین الان اعدامم می کردند پا توی اتاقش نمی ذاشتم. سرمو بالا انداختم و کوتاه گفتم:
_ نه؛ با اجازه!

کوله رو چنگ زدمو هنوز از کلاس بیرون نرفته بودم که صداش متوقفم کرد.

_ امروز رو که دیدی! پرونده تو هنوز تکمیل نشده؛ منم کم دربه دری کم نکشیدم براش؛ تاوان این همه تلاش رو باید پس بدی!

حالم اصلا خوب نبود. این حرفا رو می زد که چی؟

اونم زمانی که همه چی داشت خوب پیش می رفت و هر لحظه ممکن بود من از این اسارت راحت بشم….

انگار قرار نبود من هیچ وقت رنگ آرامش رو ببینم…..

تا ساعت ۱۱ کلاس داشتم. بی حوصله حاضر شدم و دل به تقدیر سپردم.

من چه غصه می خوردم چه نمی خوردم باید این غلطی که کرده بودم رو ادامه می دادم. نه استاد بی خیال من می شد نه فرزاد….

پس بهتر بود همین طور کج دار و مریز جلو برم تا ببینم در نهایت چی می شه. همون جایی که گفته بود ایستادم تا بیاد.

فقط خدا می دوستت می خواد چه بلایی سرم بیاره ولی هرچی بود می دونستم باهام نمی خوابه!

امروز عصر نوبت دکتر داشتم و محال بود همچین ریسکی بکنه. اتفاقا تا حدودی خیالم راحت بود.

انتظارم زیاد طول نکشید؛ ماشینش کنار پام متوقف شد و هنوز سوار نشده از جا کند و به راه افتاد.

زیر چشمی بهش نگاهی انداختم. چون عینک آفتابی زده بود حالت چشم هاش برام غیر قابل دیدن بودند ولی ابرو های پر پشتش بد جور توی هم گره خورده بودند.

سرم رو پایین انداختم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. با هم پیاده شدیم و استاد کلید خونه رو به سمتم گرفت:

_ برو بالا من میام یکم دیگه.

شونه ام رو بالا انداختم و کلید رو ازش گرفتم.
با آرامش روی یکی از مبل ها نشستم و منتظرش شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا