رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۱۱

5
(3)

چند ثانیه سکوت کرد و بعد از مکث گفت:

_ این ترس، فقط ترس تو نیست بهار…

ترس خود منم هست؛ نه امروز بلکه همه این دوسه سال ترسم بوده که نکنه این هیولا بیرون بیاد  و بهار قشنگ من رو آزرده کنه!

دستشو روی میز گذاشت و نگاهم یه سمت پر مویی دست هاش رفت که به طرز بی رحمانه ای برام جذاب شده بود!

_ من همه این مدت ترسیده بودم و وقتی این پیشنهاد  رو دادم دیگه ترسی نداشتم!

چون توی این مدت زیاد، وقتی تو پیشم بودی اصلا فکرم به اون سمت نمی رفت…

فقط دوست داشتم تورو  توی بغلم بگیرم و و ذره ذره وجودت رو ببوسم و بپرسم! از معاشقه باهات لذت می برم…

اصلا  خودت می تونی حس کنی، زن ها مصنوعی بودن رابطه رو می فهمن!

من چطور می تونم در برابر این غریزه عجیب و حساس تو نقش بازی کنم و تو متوجه نشی؟

از من سوال پرسیده بود ولی من اصلا در شرایط پاسخ دادن نبودم…! 

فقط نگاهش کردم و اون ادامه داد:

_ آره می خوام بهم این فرصت رو بدی تا همه ترس هامون رو با هم از بین ببریم….

تا اینجای راه من به تو گفتم چی کار کن و چیکار نکن، کار تخصصی ات رو راهنمایی کردم و حالا ازت می خوام جاهامون عوض بشه!

تو استاد باشی و من دانشجو… تو یاد بدی چطور با این ترس ها مبارزه کنم و هر روز زندگی که داریم، قشنگ تر از روز قبل بشه…

به چشم هاش نگاه کردم و نالیدم:

_ اگر شکست بخوری چی؟ اگر شکست بخوریم …؟!

چشم هاش مهربون شد و دوباره اون قهوه ای تیره دلچسب رو دیدم بین مردمک هاش!

_ زندگی همینه بهار… هر روز بازی های جدیدی رو می کنه، هر اتفاق بد کنار اتفاق خوبه؛

تلخی با شیرینی میاد و این ها هست که زندگی رو می سازه…!

_من نمی تونم بهت قول بدم که زندگی رویایی خواهیم داشت؛

هر روز من نازت بدم و تو ناز بریزی… هر روز بوی غذاهای خوشمزه توی خونه باشه و ما توی اوج باشیم! این داستان زندگی هیچ کس نیست…

_ممکنه دعوا کنیم، سرت داد بکشم، سرم داد بکشی حتی کار به کتک و کتک کاری بکشه…

همه این ها ممکنه وجود داشته باشه ولی چیزی که هست نباید مانع تلاش ما دونفر، برای بهتر بودن خودمون بشه!

_ما توی این مدت به هم ثابت کردیم که با همدیگه چفت و جور هستیم…

وقتی تو، توی خونه من هستی اون خونه گرم می شه…

بوی عطر زندگی توش می پیچه و من عجیب شبیه مرد های عادی و خوشبخت می شم؛

چیزی که همه این مدت حسرتش رو داشتم…

کجا می تونم از تو بهتر پیدا کنم؟؟ تویی که سه ساله شریک خلوت من هستی و با هم شب های درازی رو صبح  کردیم…

تویی که از زیر و بم زندگی من خبر داری و تاریکی های من رو دیدی!

من این تاریکی رد به احدی نشون ندادم و نمی دم! فقط تو دیدی بهار..‌

توی این حریم پر از حرمت فقط تورو  راه دادم و می خوام بدونی که برام ارزش زیادی داری !

چقدر خوب می تونست با کلمات بازی کنه و روح دخترونه من رو آروم کنه…

می تونست ولی من هم ترس داشتم، هنوز می ترسیدم از آینده ام… 

_ اگر من جوابم رو به شروطی مشروط کنم، تو می  پذیری؟ 

از سوالم جا خورد! مسیری که به طرفم خم شده بود تا صحبت کنه رو برگشت و به صندلی اش تکیه داد و گفت: 

_ چه شرطی داری؟

آب دهنم رو قورت دادم و زیر  اون چشم های تیز بین داشتم ذوب  می شدم…

_ من حق طلاق می خوام، خودت دیدی که سر قضیه فرزاد چه قدر اذیت شدم…

می خوام اگر جایی فهمیدم مسیر رو اشتباه اومدم برگردم… حالا هرجای مسیر که می خواد باشه!

حرفم اصلا به مذاقش خوش نیومد و چند ثانیه ای توی فکر فرو رفت‌.
 
بعد از مدتی سرش رو بالا آورد و گفت:

_ تو دختر عاقلی هستی و می دونم واسه این حرفت هم کلی فکر کردی…

اگه اینو می خوای اشکالی نداره! حق طلاق مال تو!

ناباور از این همه نرمشی که داشت چشم هام گرد شد و اون ادامه داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا