رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۲

5
(4)

پچ زده بود سوالش رو من هم مثل خودش با صدای آرومی گفتم:

_ چیو…؟!

_ اینکه زیبا ترین تصویری هستی که خدا می تونست خلق کنه…!

زمان به ثانیه ای ایستاد و همه وجودم سر شد!

دونه دونه یخ های منجمد که روی قلبم بود آب شد و حس گرمی جمله اش پیچید توی ماهیچه هام…

مطمئن بودم صورتم رنگ گرفته؛ سرم رو پایین انداختم و بهزاد با بی رحمی ادامه داد:

_ گاهی واسم سوال می شه که چطور می تونی این قدر فریبنده باشی!

این طور ماهرانه قلبم رو به بازی در بیاری و با یه حرکت کوچیک؛ هم ماتم کنی هم  بی قرار …

بس نمی کرد و هر واج از جمله اش تیر جدیدی به سمتم پرتاپ می کرد.

بی رحمانه می گفت و منِ  بی جنبه هم داشتم هر لحظه بیشتر آب می شدم!

دستشو روی شونه ام انداخت و ادامه داد:

_ امشب حرف های مهمی با هم داریم؛ به نظرت بریم خونه دردونه ام؟

چه حرف مهمی داشت که این نجواهای قشنگ رو ادامه نداد؟

تنها تونستم سرم رو تکون بدم و باهاش همراه شدم.

سخت شده بود کارم….

سخت شده بود از این بهزاد کنده شد؛

این بهزاد دچار شده ای که اون حجم از غرور رو کنار گذاشته بود و این طور بی قرار نازم می داد….

جلوتر تر من ایستاده بود تا بهش برسم؛ دستمو گرفت و باهم راهی آسانسور شدیم..

از توی آیینه بهش خیره شدم…

قدکشیده، هیکل ورزیده و صورت جدی که همیشه با چاشنی اخم همراه بود….

کم پیش میومد تیپ اسپرت بزنه و حالا هم جز معدود دفعه هایی بود که با تیشرت می دیدمش!

بازوهاش  رو بیرون انداخته بود و تصویر هات و جذابی ساخته بود از خودش…!

اینطوری خیلی جوون تر به نظر می رسید…

با توقف آسانسور از فکر بیرون اومدم و وقتی وارد خونه شدیم، بهزاد گفت:

_ من می رم دوش بگیرم؛ زحمتت نیس یه چایی بذاری؟

_ نه اصلا… تو برو حمام

سرش رو تکون داد و بعد از رفتنش مشغول شدم…

کاملا حس کرده بودم که اینجا، خونه خودمه! خانم خونه اش شده بودم یه جورایی…

به قول خودش با اومدن من، این خونه گرم می شه و تازه یادش میاد  بشه محل آرامش …

چایی هارو توی فنجون ریختم و وقتی یه سمت میز می رفتم،  بهزاد هم از پله ها پایین اومد.

لباس هاش با  یه شلوار اسپرت و تی شرت راحتی عوض شده بود و لبخند محوی روی لبش داشت.

روی مبل نشست و به من هم اشاره کردند کنارش بنشینم.

وقتی نسستم، نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:

_ چاییتو بخور!

سرم رو تکون دادم و چایی برداشتم ولی فکرم درگیر این رفتار عجیب بهزاد شد…

یه چیزیش می شد انگار! مثل همیشه نبود…

چایی رو که خوردیم، دستشو به هم قلاب کرد و به حالت رو به روم چرخید و لبشو  با زبون خیس کرد…

_ ببین بهار…

شیش دنگ حواسم به سمتش رفت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا