رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۱

4.3
(4)

برا این که از اون منجلاب راحت بشم اومدم و شدم دست به دامن یکی مثل تو!

تویی که چشم هات برق زد، دستت شل شد برای دریدن همه عفت و دخترونگی های دست نخورده من!

من چه می دونستم این کارا چیه؟ من بخدا هنوز یه دوست پسر هم نگرفته بودم!

اولین بار هام رو طوری  خراب کردی که از زن بودن خودم بیزارم…

از این چیزی که الان هستم حالم داره بهم می خوره…!

الان فهمیدی کجاهات زخم داره؟؟؟ فهمیدی چه هایی به سر خودم و خانواده ام و آبروم آوردم؟؟؟

آخرین چیزی رو که داشتم هم تو گرفتی و همه و همه با هم نابود شد…

شصت بهزاد زیر چشمم نشست و توی گوشم کش دار گفت:

_ هیشششش!

کی گریه کرده بودم؟ دوباره آوار شده بود غرورم زیر لگد مال این مرد خودخواه!

روی سرم رو بوسید و دستش رو نواز گرانه کشید روی سرم! 

با موهام بازی می کرد و صدای کوبش قلبش نشون می داد حال اونم تعریفی نداره…

_ همه رو کم کم می تونی درست  کنی، اون پسره زن می گیره و خیلی زود همه چیز از یادش می ره

از این به بعد زوری در کار نیست، هر زمان تو خودت اجازه بدی بهت دست می زنم،

فقط بذار توی زندگی هم باشیم… مطمئن باش با همدیگه  می تونیم از پسش بربیایم.

محال بود یه بار دیگه خام حرف هاش بشم، الان می گفت هیچ زوری در کار نیست و فردا باز هم غدر می کرد…!

به چشم هام زل زده بود و انگار توی افکارم قدم می زد و به خوبی می فهمید که دارم به چی فکر می کنم.

_ باور کن دیگه اذیتت نمی کنم، تو واسه من فرق کردی…

واست احترام قائلم؛ دیگه یه موجود جنسی نیستی که خودم و غریزه ام رو آروم کنه!

الان خانواده منی! زن منی… فکر کردی چرا صیغه خوندم؟ نمی تونستم مثل قبل؟

فقط به خاطر خودِ  تو نبود…

می خواستم بدونی این حس توی من قوی تر شده؛ به جفتمون این فرصت رو بده ببینیم زندگی چطوره کنار هم!

تعللم رو که دید؛  لبخند آرومی روی لبش نشست.

_ بیا دفتر و پیش من کار کن، هم درس بخون و هم کار کن تا یاد بگیری کارو….

این قدر برات وقت می ذارم تا توی دو سه سال همه کار هارو یاد بگیری؛

همه چی بیاد تو مشتت و بدونی چطور باید یه وکیل موفق و پر آوازه بشی…

کمکت می کنم درس بخونی، توی دانشکده  بمونی و همونجا ارشدت رو بگیری…

خودم راهنمایی کارت رو به عهده می گیرم و باهات همراه می شم تا دکتری بخونی….

حرف هاش بوی امید به آینده رو توی دماغم می کاشت و هر لحظه بیشتر و بیشتر توی فکر می رفتم…

سکوت کرده بود تا من هضم کنم حرف هاش رو…

تا من بتونم تحلیل کنم و در آخر سر نظرم و یا یه حرف قطعی بهش تحویل بدم…

به چشم هاش نگاه کردم و آروم گفتم:

_ اگر باز … بخوای… نمی دونم سو استفاده کنی و گولم… بزنی … چی؟!

مردم تا این جمله رو گفتم؛ تنها ترسی که من رو از این مرد جدا می کرد…

نگاهش رو به چشم هام دوخت و مطمئن تر از قبل گفت:

_ بهت اطمینان می دم، اگر تو باشی و این حال آروم بودن رو توی من تقویت کنی، من هم تورو به همه این چیزایی که گفتی می رسونم.‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. بهار تو این پارت اونقدر ناامیدم کرد ک دیگه علاقه ای ب ادامش ندارم:/
    روانی میزاشتی میرفتی اون الان برا بودن باهات له له میزنه میزاشتی بیوفته دنبالت اینقد چزوندت بچزونش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا