رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۹

5
(1)

حالا که می دونستم فقط باید تمرکز روی ماده های قانونی و کتاب فقه به این جور چیزها باشه؛

دیگه وقت رو تلف نکردم و بلافاصله شروع کردم به خوندن.

خوندن این درس ها همه چیز رو ازم می گرفت!

فکر و خیال، ناراحتی، فکر در مورد فرزاد و بهزاد…!

همه اینها را از من می گرفت و باعث می شد حالم روبه راه تر باشه.

کل رو رو مطالعه می‌کردم و یادداشت‌برداری می‌کردم.

ماده ها رو به صورت جدا به جدا و تک به تک روی کاغذهای رنگی نوشتم و دور به دور کتاب ها می چسبوندم.

حتی روی یخچال هم پر از این نوشتار ها کرده بودم.

هم حس خوبی بهم می داد بابت رنگی بودنشون هم اجازه نمی داد که فراموش کنم.

صدای اعتراض مامان بلند شده بود ولی به هیچ چیز توجه نداشتم.

فقط می خواستم ذهنم رو برای چند روز هم که شده از همه اینها دور کنم.

سخت درگیر درس خوندن بودم و همه حواسم روی همه مباحث بود.

بالاخره روز امتحان فرا رسید!
با استرس لبم رو می جویدم و منتظر بودم که بهزاد بیاد.

همه بچه‌های کلاس در حال مطالعه بودند به جز من!

من بودم که آروم نشسته بودم و حسابی خونده بودم!

الان فقط فکر می کردم که باید آرامشم رو حفظ کنم.

تقریبا همه این کلاس از این حجم کتاب های که بهزاد معرفی کرده بود؛ عصبی خسته و آشفته بودند به جز من!

منی که خیلی سختی کشیده بودم اما حرف‌های بهزاد توی سرم بود.

من می خواستم موفق بشم و برای محقق شدنش، این سختی‌ها لازم بود.

انتظار من خیلی طول نکشید؛ بهزاد همیشه آن تایم بود.

با ژست خاصی وارد کلاس شد، نگاه گذرایی به هممون انداخت بر روی صندلی مخصوص استاد نشست.

کیفش رو باز کرد و با صدای گیرا و شمرده شمرده گفت:

_ امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشید؛ امتحانتون از ساعت هشت شروع می شه تا پایان کلاس!

به نفعتونه هر چقدر می تونید بنویسید و سرتون رو بالا نیارید؛

اگر ببینم کسی خدای نکرده فکر تقلب یا دور زدن من و امتحان رو داشته باشه؛

بهش فرصت تذکر نمی‌دم و مستقیم می فرستمش حراست…

دارم اینارو از قبل بهتون میگم که حواستون جمع باشه، من برای این کلاس زحمت زیادی کشیدم؛

نمی خوام زحمت های منو با تقلب پاسخ بدید.

مطمئن بودم حداقل نیمی از کلاس یا حتی بیشتر برای تقلب اومدن و قبل از اون هم حسابی برنامه هاشون رو ریختن….

ولی این لحن جدی و تذکری که بهزاد داده بود؛ همه رو ترسوند.

قطعاً با وجود همچین کسی؛ کسی جرات نمی کرد تقلب کنه؛

مگر اینکه عقلش رو از دست داده باشه.

بهزاد آروم از جاش بلند شد؛ برگه‌ها رو به دست گرفت و این بار ایستاده گفت:

_ برگه ها رو به صورت پشت و روی میزتون می ذارم و تا وقتی که همه برگها را پخش نکردم؛

کسی حق نداره سوال ها را ببینه یا بخواد بنویسه متوجه شدید؟!

هممون با تکون سر حرفش رو تایید کردیم و اون شروع کرد و پخش کردن برگها…

وقتی به من رسید؛ نگاه آرومی به چشمهام انداخت و برای لحظه‌ای توی اون سیاهی تیله هاش رنگ تحسین رو دیدم!

نمی دونم برای چی؟!

ولی دوست داشتم این توهم رو بزنم و توی چشم های بهزاد دنبال تحسین باشم.

بهزاد توی چشماش همیشه نسبت به من فقط تحقیر داشت و تحقیر….

ولی الان دوست داشتم همچین چیزی رو هم تجربه کنم.

وقتی همه برگه ها رو که پخش کرد؛ کلاس رو دور زد و روی صندلی نشست.

_ خوب می تونید شروع کنید!

همین که گفت؛ سریع شروع کردیم.

خودش هم صندلی رو به وسط کلاس آورد و اون بالا نشست تا هممون زیر نظرش باشیم.

خداروشکر سوال هاش ساده بود؛

فکر می‌کردم که تبصره‌های خیلی سختی بده ولی هرکس که این کتاب‌ها را مطالعه کرده بود؛

می تونست همه رو بنویسه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا