رمان بهار

رمان بهار پارت ۲۵

5
(2)

نیم ساعتی نیومد و دیگه داشتم نگران می شدم.
نه نگران اون، نگران خودم…!

نگران این که چه نقشه هایی برام کشیده بود؟
یکم دیگه طول کشید تا زنگ در رو زدند.

بهزاد بود!
در رو براش باز کردم و با همون اخم ها داخل شد.
هنوز کامل داخل و نیومده بود که سیلی محکمی رو صورتم زد.

طوری که از ضرب دستش گردنم خم شد. بهت زده به سمتش برگشتم و چشم هام تا آخرین درجه گشاد شد!

به چه حقی دست روی من بلند می کرد؟؟ بغضم رو فرو خوردم و با کف دست به سینه اش ضربه زدم.

حتی میلی متری هم تکون نخورد!

_ به چه جراتی روی من دست بلند می کنی؟؟ کی هستی تو؟؟ ها؟؟؟

صدای دادم توی سالن اکو شد و قرمزی کنار چشمش بیشتر هم شد. دستشو بالا برد و من از ضرب دستش چشم هامو بستم.

هرچقدر منتظر شدم دستش روی صورتم بنشینه؛ این اتفاق نیفتاد.

آروم لای پلکم رو بار کردم و با دیدن صورت برافروخته اش قالب تهی کردم.

دستشو مشت کرد و زیر لب بهم فحش داد.
یکم که فاصله گرفت؛ کوله ام رو چنگ زد و در رو باز کردم.

هنوز پام به بیرون نرسیده، بازوم رو گرفت و پرتم کرد روی کاناپه وسط سالن.

_ بتمرگ سر جات

_ تو هیچ حقی نداری؛ می خوام برم توهم نمی تونی جلومو بگیری.

مثل یه ماده شیر عصبی بودم و نفس هام با خشونت از پره های بینیم خارج می شد.

باور نمی‌کردم این قدر وقیح شده باشه که دست روم بلند کنه. اونم وقتی هیچ نسبتی باهم نداشتیم!

دوباره قصد رفتن کردم و این بار عصبی تر به سمتم حمله کرد و دستشو روی گردنم فشار داد.

اصلا حالت های عادی نداشت؛ دستمو روی مچ دستش گذاشتم تا از فشارش کم کنم.

_ دختره خیره سر؛ من حقی ندارم؟؟ من نمی تونم؟؟

با این که نفس کشیدن برام سخت شده بود خودمو نباختم و گفتم:
_ آره هیچ حقی نداری!

دیگه نتونست تحمل کنه؛ دوباره بهم سیلی زد و در رو قفل کرد.

_ ولم کن عوضی بی شرف، اون پرونده کوفتی هم بخوره تو سرت! سگ فرزاد شرف داره به اینکه من کنار تو عوضی بمونم!

سرشو با دست گرفت و تلو تلو خوران روی مبل افتاد. با دیدن وضعیتش ترسم بیشتر شد. اگر این جا بلایی سرم میاورد چی؟ حتی کلید در رو هم نداشتم.

یه لیوان آب به همراه چند قرص بالا انداخت و چشم هاشو بست. از شدت استرس به گریه افتاده بودم. واقعا نمی دونستم چه کاری باید انجام بدم.
یا چطور خودمو نجات بدم.

_ بیا جلو!

صدای خش دار و گرفته اش؛ باعث شد توی جام بلرزم. بی توجه به حرفش گوشه سالن کز کردم و حالت تهاجمی به خودم گرفتم.

مسخره بود!
اخه چطور می دونستم با اون هیکل مبارزه کنم؟
یه فوت می داد منو باد می برد…

_ گفتم بیا اینجا!!

با دادش سکسکه ای کردم و به سختی و جون کندنی سمتش رفتم.

این جوری حداقل خشمش کمتر می شد. کنار پاش‌که استادم مچ دستمو کشید و مجبورم کرد توی بغلش فرو برم!

کپ کردم! متعجب به صورتش نگاه کردم .
اخم کرده بود و با چشم های بسته نفس های کش داد و عصبی می کشید.

هیچ گونه تعادل روحی نداشت این مرد!

چند ثانیه توی همون حالت بودم تا اینکه از جا بلند شد و من از ترس خودمو روی صندلی کارش انداختم.

پوزخندی بهم زد و از پله های خونش بالا رفت.
خیلی کنجکاو بودم برای همین دنبالش رفتم و از پایین بهش نگاه کردم.

به سمت همون اتاقی می رفت که همیشه قفل بود. در رو باز کرد و من دوباره روی صندلی ها نشستم.

خدایا خودت بهم رحم کن!

وقتی پایین اومد توی دستش یه شی خاص بود.
شیئی که نمی دونستم چیه و البته کلی طناب!
سیخ ایستادمو با صدای آرومی گفتم:

_ همه می دونن من پیش تو کار می کنم، اگه بخوای بلایی سرم بیاری می فهمن و یک به دو نرسیده سرت بالای چوبه اعدامه!

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و با پوزخند گفت:

_ تو اسباب بازی منی بهار! چرا باید بلایی سرت بیارم؟

غمگین نگاهش کردم و بیشتر توی خودم جمع شدم. یکی از صندلی هارو برداشت؛ وسط سالن گذاشت و جدی گفت:

_ بیا اینجا بشین!

کز کرده بودم و حتی نگاهش نمی کردم. حالم اصلا خوب نبود!

وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم؛ خودش دستمو گرفت و به زور روی اون صندلی نگهم داشت.

_ دختر کوچولوی من باید ادب بشه؛ مگه نه؟

هرچقدر جلوش مغرور بودم با اون قطره های اشک گرم شسته می شد و از بین می رفت.

با آرامش دست هامو به صندلی بست و من فقط نگاهش کردم. دیگه بریده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا