رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 9 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(1)

از بین دندونای کلید شدش گفت و اشکم اینبار راه خودشو روی گونم پیدا کرد.

– من تجاوز کردم ؟ من که با تو عین یه بچه ….

یقه بسته تاپم رو پایین کشیدم و تو نگاش براق شدم و گفتم : تو مثه یه بچه با من رفتار کردی؟ پس خوب نگاش کن.

لباسم رو بالا زدم و شکمم رو نشونش دادم و گفتم : اینجا هم هست.

خواستم کلا تاپم رو از تن بکنم که دستاش نذاشت و من اینبار جای داد زدن به هق زدن افتادم و دستاش دورم پیچید و من بیشتر به خودم لرزیدم.

*******

گردنم رو تکون دادم و به اونکه واسه خودش لقمه میگرفت با یه چشم باز و یه چشم بسته خیره شدم.

– ساعت هفت صبحه و ما سه ساعت دیگه باید بریم شرکت طرف قرارداد.

تو جام نشستم و دسته ای از موهام رو که تو صورتم اومده بود رو پشت گوشم زدم و دلم ضعف رفت.

– فکر کردم رژیم داری اینه که برات سفارش ندادم.

بادم خوابید و قیافم ماتم شد و لبخند بدجنسش بیشتر نمود پیدا کرد.

– بیا بخور.

با یه سر و سامون کلی به قیافم پشت میز نشستم و اون خیره به خوردنم گفت : پس از من متنفری.

کمی نگاش کردم و گفتم : انتظار دیگه ای داشتین؟

– تکلیفت انگار با خودت مشخص نیست ، من آخرش توام یا شما؟

به خوردنم ادامه دادم و این مرد انگار بر اساس آب و هوا تغییر شخصیت میده.

– یه ساعت وقت داری آماده بشی.

– ما سه ساعت دیگه…

– میدونم ، قبلش باید برم چندجا سر بزنم.

سری تکون دادم و این مرد چرا اینقدر عجیب شده؟

هنو زهم گرمی دستاش رو دورم میتونم حس کنم و عدم اطمینانی که میون اون دستا بهم القا میشد ، هنوزم میتونم صحنه ای که کنارش زدم و میون کاناپه فرورفتم رو به یاد بیارم.

*******

خسته از اون سرزدنایی که من رو پشت در اتاق معطل میکرد و آقا رو با نیش باز بیرون میفرستاد بودم و بالاخره به محل مورد نظر همراه اون مدر با دمش گردو شکسته رسیدیم و اون باز هم قواعد جنتلمنی رو زیر پا گذاشت و زودتر از من از در داخل شد.

با راهنمایی منشی با اون لبخندی که یه لحظه هم از دهنش جدا نمیشد وارد اتاق شدیم و من دو مرد رو دیدم با تمام پرستیژی که یک مدیر نیازمندشه.

با لبخند براشون سری تکون دادم و همه روی مبل های کنار اتاق گرد هم نشستیم و بحث داغ کار شروع شد.

تیام حرف میزد و دلیل می آورد و اونقدر با استناد حرف میزد که من هم داشت باورم میشد این آقایون زیاد از حد قیمت برامون درنظر گرفتن.

پس این معطل شدنای زیاد من پشت درای اتاقای بی هویت پر بی راه هم نبوده.

نگاه خیره و لبخند یکی از اون دو مرد آزارم میداد و شکم براومده اون یکی رو مخم بود.

برای پرت کردن حواسم از اون نگاه خیره پا روی پا گردوندم و یه نفس عمیق کشیدم و نگاه تیام روی من برگشت و اخمش بیشتر شد و من میدونستم که دعوای بدتری در راهه.

برای بیشتر حرص خوردن مرد کنار دستم ناخن لاک خورده از انگشت اشارمو دوار روی کاسه زانوم به حرکت درآودرم و لبخند ژوکوندم ته مایه صورتم شد و اون مرد همچنان خیره بود و رکورد هیزترین مرد زندگیم رو به نام خودش ثبت کرده بود.

با تموم شدن جلسه و خوش و بش تیام با اون مرد شکم دار دست بردم تا لپ تاپ تیام رو جمع کنم که اون مرد با ولوم پایینش گفت : منم به یه منشی خوب نیاز دارم.

پوزخند زدم به حرفش و لپ تاپ رو تو کیف چپوندم و دست تیام بود که کیف رو بلند کرد و رو به اون مرد با اخم گفت : از دیدنتون خوشحال شدم.

به فاصله سه دقیقه از شرکت بیرون زدیم و تیام توپید بهم که…

– انگار فقط با من مشکل داری.

– من مسئول نگاه مردم نیستم.

– ببین بچه ، اونقدری سن دارم که بدونم امروز از لج من اون مسخره بازیا رو وسط جلسه درآوردی ، پس این یه بارو بی خیالت میشم ولی دفعه بعدی دیگه نداریم.

حرص زده بهش خیره بودم و من نمیدونم این مرد از کی تا حالا واسه من ادای آدمای نرمال رو درمیاره.

– بازیه؟

– چی؟

– من به همون اخلاقتون بیشتر عادت دارم.

– منظور؟

– میخواین به چی برسین؟

نگام کرد و از کنارم گذشت و با چند قدم فاصله گفت : فعلا به ناهار.

کارد به اون شکم بخوره تا من سر راحت زمین بذارم.

به اون شیک غذا خوردنش خیره بودم که بی نگاه بهم گفت : عمه یادت نداده موقع غذا خوردن به کسی خیره نشی؟

باز هم بی حرف نگاش کردم که اون هم دست از ظرفش کشید و خیره شد تو نگام وگفت : چیه دو ساعته یه تیکه نگام میکنی؟

– هیچی.

– ببین دختر جون…

پوزخند زدم به دختری که دیگه نیستم.

– شمشیرتو از رو برام نبند.

– من شمشیری ندارم.

– ما میتونیم در آرامش با هم زندگی کنیم.

– ما قرار نیست با هم زندگی کنیم ، من فقط تا عید خونه شمام.

بی تفاوت براندازم کرد و گفت : منظور من حالاست ، تو داری همه چیو واسه خودت سخت میکنی ، چه بخوای چه نخوای مهمون خونه منی پس خودتو زجر نده.

– چی شده واست مهم شدم ؟

– تهش میشی خواهرزنم.

– تا حالا یادت نبود؟

– قبول دارم که بهت بدهکارم ، بدون همه جوره جبران میکنم .

– چطور جبران میکنی؟ چطور دختر بودنمو برمی گردونی؟ چطور آینده زناشوییمو تضمین میکنی؟ تو حتی اونقدری منصف نبودی که به دختری که سیزده سال ازت کوچیکتره رحم کنی.

اینبار سکوت کرد و کمی بعد با همون صلابتش گفت : گفم که به بهترین نحو جبران میکنم ، اونقدری که هیچ وقت به ارث بابات هم نیازی پیدا نکنی ، شیرفهمی؟

– جالب شد ، پس میخوای خرجم کنی ، انگار واقعا باورت شده که این آدمی که جلو روته یه بدکاره خیابونیه که واسه خاطر نون شب تن می فروشه ، نه جونم اشتباه گرفتی ، حاضرم یه عمر کلفتی مردمو بکنم ولی نونم از هم خوابی با تو درنیاد.

– پس مشکل منم.

– بزرگترین مشکلم تویی ، اگه اون سوپرایز مسخره رو راه نمینداختی الان من اینجا ننشسته بودم.

-من از رفتن آیلین خبر داشتم برای همین اون سوپرازو راه انداختم ، نمیخواستم که هوایی بشه.

– هیچکدوم ضربه نخوردین ولی انگاری من شدم بلاکش شما دوتا.

– تو الان داری تو خونه ای زندگی میکنی که آدماش برات ارزش قائلن ، تا کی میخواستی پیش جمشیدخانی زندگی کنی که ذره ای برات اهمیت قائل نیست؟

– اون بابامه.

– از این جواب تکراریت داره حالم به هم میخوره.

– مشکل تو با جمشیدخان چیه؟

– من با اون مشکلی ندارم ، مشکل من تویی که …

– تو فکر میکنی بابای من بهم ظلم میکنه؟

– دقیقا ، زدی وسط خال.

– همه اون کارایی که بابام در حقم کرد یه دهم بدبختیایی نیست که از روزی که تو رو دیدم سرم اومده.

– اولا اینقدر راحت واسم بلبل زبونی نمیکردی.

– اولا خیلی چیزا واسه ازدست دادن داشتم.

-بیا یه قرار بذاریم.

ابروهام بالا پرید و دستام روی سینه گره خورد و اون از دیدن حالتم یه وری خند زد و گفت: با هم خوبیم ،تا تهش ، تا آخرین روزیکه همو میشناسیم عوضش من به تو پوئنایی میدم که تا حالا نداشتی ، تو هم کم کم اون کار منو از یاد میبری ، خب؟

– فراموش کنم ؟ آدم تلخ ترین خاطره زندگیشو هیچ وقت یادش نمیره.

– آمین ، من واسه همه اینقدر خوب نیستم ، من یه چیزاییو از تو گرفتم ولی برات همه کاری میکنم ، میبینی تو این دو روز تقریبا تونستی مثه آدمایی باهام رفتار کنی که واسم مهمن ، منو رئیست نبین ، منو تیام نبین ، منو بابای صیام ببین.

– بابا ؟ تو واسه اون بچه هم…

– صیام برای من همه چیزه ، حالیته ؟ من اونو چیزی بار یارم که خودم میخوام ، من از لوس شدن اون خوشم نمیاد ، اون به خودی خود با این همه امکاناتی که داره لوس هست.

– قبول ندارم.

– بحث صیامو بذاریم واسه بعد ، نظرت در مورد پیشنهادم چیه ؟

نگاش کردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم : به شرطی که هیچ وقت نزدیکم نشی ، تاکید میکنم هیچ وقت.

باز اون یه وری خندی رو زد که دخترای دوتا میز اونورتر براش بال بال میزدن.

*******

کش و قوسی به تنم دادم و پر حرص براندازش کردم.

– نمیدونستم اینقدر فوتبال دوست داری.

نگام هم نکرد و باز میخ اون صفحه سبز رنگی شد که کل هدفش یه توپ و یه گل بود.

تا اینجا بودم باید یه چی واسه بچه ها میخریدم.

سنگینی نگاه تیام رو حس میکردم که روی تیپ تازم بالا پایین میشد.

– کجا میری؟

رژم رو کامل کردم و بی برگشتن طرفش گفتم : یه کم بگردم.

– حتما هم تنهایی.

– نه دیگه با خودم دوتایی.

– یه ربع صبر کن.

گفت و با ریموت تلویزیون رو خاموش کرد و چپید تو اتاق و من روی کاناپه پخش شدم و این مرد خوش اخلاق تر این روزا همون مردیه که روزی طعم کمربندش رو بهم چشوند و من چقدر بی تفاوتم به واکنشای این روزای این مرد.

تلفنم که زنگ خورد لبم پرخنده شد و گوشی به گوشم چسبید.

– جونم عزیزم؟

– سلام عمر مامان.

– سلام ، خوبی؟

– خوبم ، شیراز خوش میگذره ؟

– تازه میخوام برم بیرون یه تابی بخورم شاید بهم خوش بگذره.

– پس مزاحم شدم.

– تو همیشه مراحمی.

– این پسره که اذیتت نمیکنه.

نیم نگاهی به اون کردم که در حال پوشیدن کت چرمش بهم خیره بود و گفتم: نه زیاد.

– چیو داری از من قایم میکنی؟

– هیچی.

– آرمان دلش واست تنگ شده ، میگه آخر اون هفته با بچه ها بیاین اینجا.

– ببینم برنامه بچه ها چه جوریه خبرت میکنم.

– پس منتظرم.

– دوست دارم.

– نه به اندازه من.

خداحافظی کردم و تیام کنار کاناپه وایساد و نشون داد که آماده است و من هم تیپ اسپرتش رو براندار کردم و میدونم که این مرد جزء معدود مردای فوق العاده جذابیه که میشناسم.

– کجا میخوای بری؟

– گفتم برم یه چی واسه بچه ها بگیرم.

-خب پس یه تاکسی بگیریم ببرتمون مرکز خرید.

– یه کم قدم بزنیم.

– بزنیم.

با این ورژنش ناآشنا بودم و میدونستم که این شخصیت تیام ملکان برای همه عامی تره تا غولی که به من شناسوندتش.

– چرا درستو ادامه ندادی؟

– نیازی نمیدیدم ، بعضیا درس میخونن تا وقت بگذرونن ، بعضیا درس میخون تا یه کاره ای بشن ، بعضیا درس میخونن تا مامان باباهاشون به آرزوهاشون برسن ولی من نه وقت اضافه داشتم نه میخواستم یه کاره ای بشم نه اینکه مامان بابام واسم آرزویی داشتن.

– چرا خواستی تو شرکت من استخدام بشی؟

– به این کار نیاز داشتم ، حقوقی که میدی خوبه و از نظر مامان تایید شده ای ، حالا بگذریم که مامان تو این مورد اشتباه کرد.

– با عمه داشتی تلفنی حرف میزدی؟

– چطور مگه؟

– تو دنیا فقط با دونفر با این همه عشق حرف میزنی ، یکی مامانته ، یکی صیامه.

خندیدم و روی لبه جدول کنار خیابون وایسادم و اون باز گفت : چرا اینقدر صیامو دوست داری؟

– مگه آدم میشه خودشو دوست نداشته باشه.

– چی؟

– صیام منه ، گذشته منه ، همون گذشته که باید با همه سن کمم درک میکردم واسه بابام ارزشی ندارم ، صیام حس میکنه واسه تو ارزشی نداره و من خیلی خوب درکش میکنم .

– صیام مثه تو نیست ، من واسه اون همه امکاناتی…

– نذاشتی ، امکانات نمیخواد ، یه کم وقت گذاشتن میخواد ، اینکه باباش جای کارن آخر هفته ها بیاد و اسکیت سواریشو نگاه کنه ، صیام فقط توجه میخواد.

– چرا هیچ وقت تو روی جمشیدخان واینسادی؟

– شاید چون مامانی منو بزرگ کرد که یه عمر عاشق جمشیدخان بود.

– آیلینو مثه بابات دوست داری؟

– نه ، من هیچ وقت آیلینو دوست نداشتم ، آیلین خواهر من نیست ، من این همه سال سارا رو خواهرم دونستم و سالارو داداشم ، آیلین هیچ وقت خواهر نبود ، همیشه…

– چرا حرفتو میخوری؟

– چون تو عاشقشی و من نمیخوام فکر کنی دارم زیرآب خواهرمو جلوت میزنم.

دستام رو که از هم باز کرده بودم تا تعادلمو حفظ کنم رو به هم کوبیدم و از لبه جدول پایین پریدم و تیام اینبار توپید بهم که…

– یه کم بزرگ شو.

– اگه میخوای یه کوچولو فراموش کنم نباید بهم گیر بدی.

– به درک که فراموش نمیکنی.

– فکر میکردم میشه روت حساب کرد.

خندید و دست دور گردنم انداخت و من کنار گوشش نفیر کشیدم که…

– به من دست نزن.

– الان منو مثه وثوق ببین.

– بیچاره وثوق.

بازوم میون دستش فشرده شد و اون کنار گوشم با ته خنده ای که تو صدای این روزاش بیشتر نمود پیدا میکرد گفت : بچه پررو من چیم از وثوق کمتره؟

با چندش سرتاپاش برانداز کردم و اون چشم غره رفت و دست واسه تاکسی بلند کرد و من خندیدم و نگاه اون به خندم گیر کرد.

از جلوی ویترینا بی خیال می گذشتم و اون بی حوصلگیشو به رخم میکشید و تهش من طاقت نیاوردم و گفتم : میتونستی نیای.

نگام کرد و لعنت به این چشمایی که خدا اینقدر قشنگ بهشون رنگ زده.

– تو دقیقا دوساعته فقط از جلوی مغازه ها رد میشی و هیچ چی هم نمی خری.

– خب مدل من اینجوریه.

– میشه خواهش کنم مدلتو تغییر بدی؟

– فکر نکنم بتونم ، من باید از یه چی خوشم بیاد تا بخرمش.

– یعنی دقیقا این همه تنوع لباستو با خوش اومدن خریدی؟

– نچ ، یا آهو برام دوخته ، یا مامان یا سارا یا بعضی وقتا هم خودم ، من بیشتر کیف و کفش میخرم.

– هیچ وقت به سارا نمیومد رو پا خودش وایسه.

– برای چی؟

– سارا از اون دسته دختراست که تو زندگیش نه نشنیده ، تا خونه باباش بود هرچی میخواست داشت ، سارا سختی نکشیده بود.

– برای همین با باباش مخالفت کرد ، عمو حق داشت که بخواد یه همراه واسه خودش داشته باشه.

– عمه فریال عاشق شوهرش بود ، این برای برای هضم نشدنی بود که باباش بخواد دوباره زن بگیره.

– عمو دوست داشتنیه.

– بگذریم ، دقیقا میتونی برام توضیح بدی چی میخوای بخری؟

بی خیال سوالش نگامو دادم به چیزی که چشمم عجیب گرفته بود.

جلوی ویترین وایسادم و میدونستم که قیمت این مدل پالتو صددرصد نجومیه.

– قشنگه.

– قیمتش حتما قشنگ تره.

– تو پروش کن.

– زیاد با زنا اومدی بیرون نه؟ زیادم براشون خرید کردی دیگه نه ؟ زیاد تیغت زدن حتما ، تو هم حتما زیاد جنتلمنی درآوردی و ولخرجی کردی…ولی میدونی ؟ من از این سبک ادا اطوارا خوشم نمیاد ، دل به هم زنه ، کلاسیک بودنش آدمو یاد مردای دهه سی میندازه که تو لاله زار واسه هرکی خوشگل تر بوده بیشتر خوش خدمتی میکردن ، من مثه اون زنایی که باهاشون بیرون رفتی تیغ زن نیستم.

لباش یه وری شد و بازوم تو مشتش گیر افتاد و تنم به داخل فروشگاه کشیده شد و صدای اون تو گوشم فرو رفت.

– من اگه قرار بود به یه مشت خزعبل وقعی بذارم تو این سن کم نمیتونستم به اینجایی که هستم برسم.

– خیلی هم که سنت کمه.

لباش باز یه وری شد و به فروشنده با همون لحن رئیسانه ای که عادتش بود گفت اون پالتو رو برای پروم بیاره و من برای اون کوه غرور اخم کردم و پوشیدن به زور اون پالتو رو اونقدر سریع انجام دادم که بفهمه من از خریدن منصرف شدم.

با اخم و تخم که از مغازه بیرون زدیم توپید بهم که…

– دوست داری آبرو منو جلو مردم ببری؟

– کی اینجا تو رو میشناسه؟

– یه عمر همه جا با پرستیژ بودم.

– همه جا با غرور بودی.

– چرا تو میخوای ثابت کنی من بی ارزشم برات؟

– چون هستی ، تو فقط رئیسمی ، ته تهش از خونت میرم و ترجیحا بی خیال منشی بودنت میشم ، اونقدر ازت خاطره بد دارم که کلام هم بیفته طرفت نمیام برش دارم.

– گفتم جبران میکنم.

– من پول نمیخوام ، باکرگیمو میخوام ، برمیگردونی بهم ؟ برگردوندی حلالت میکنم ، کتکاتو هم بی خیال میشم و حلالت میکنم.

مات صورتم موند و من اینبار اشک نریختم و طرف مغازه اسباب بازی فروشی اونور پاساژ قدم برداشتم.

ماشین کنترلی رو حساب کردم و به اون که بی حرف بهم خیره بود یه نگاه بی حالت انداختم و گفتم : صیام خیلی کاسکو دوست داره ، براش میخری؟

– رسیدم تهران آره.

– تنها نقطه مثبتت اینه که هیچ چیو از صیام دریغ نمیکنی.

– همه فکر میکنن صیام برای من بی ارزشه ولی اون تنها کسیه که آیندش برام مهمه.

– چه خوب.

– ولی اون تو رو دوست داره.

– آدما خودشونو دوست دارن.

رو نیمکت نشستیم و من به آدمای دوروبرم نگاه کردم و زوجی رو دیدم که چه پر از حس خوب خوشبختی دست تو دست و شونه به شونه کنار هم راه میرفتن.

– اون شب که شیشه رو گذاشتی رو گردنت نترسیدم ، چون میدونستم خودکشی تو مرامت نیست ولی از جربزت خوشم اومد .

– کاش یه کم عذاب وجدان داشتی.

– من عادت ندارم وقتی از یه کاری لذت میبرم بابتش عذاب وجدان داشته باشم.

نفرت تو نگام نشست و لبام پر از پوزخند شد.

– اینجوری نگام نکن ، تو برای من اولین زنی بودی که اولین رابطشو تجربه میکرده و این برای یه مرد…

– حالم ازت به هم میخوره.

بلبند شدم و قدم تند کردم و واسه اولین تاکسی دست بلند کردم و میون صندلیای اون سمند زرد بغض نشسته تو گلومو آزاد کردم.

*******

صیام تو بغلم خودشو جا کرد و من بعد از چند روز پر تنش از ته دل لبخند زدم و عطر تن همه چیزمو به ریه کشیدم.

وثوق – تحویل نمیگیری جغله.

با ذوق تو بغل مردونش کشیده شدم و اون پیشونیمو نرم بوسید و تن من از این بوسه نلرزید.

عاطی و خاله رو هم بوسیدم و صیام پر ذوق دستمو کشید و من از پله ها سرازیر شدم و دلیل این همه ذوقش رو متوجه نمیشدم.

وثوق – صیام بگو چشماشو ببنده.

صیام – آره آره چشاتو ببند.

– چرا؟

صیام – حرف گوش کن باشه ، چشاتو ببند ، باز هم نکن قول مردونه هم بده که باز نمیکنی چشاتو.

من به فدای تو همه چیزم ، کاش میدونستی که بیزارم از هرچی مردونه است حتی اگه قولش باشه.

– بیا بستم.

صدای تق در اومد و این همون اتاقیه که دخترانه هامو مالک شد.

صیام – حالا چشاتو بازکن مامانی.

چشم باز میکنم و نگام تو اتاقی چرخ میخوره که انگار اون اتاقی نیست که دخترانه هامو ازم گرفت.

وثوق – خوشت میاد ؟ نمیاد ایکی ثانیه میدم عوضش کنن.

میشه خوشم نیاد ؟ میشه از کاغذ دیواریای کرم و طرح شکلاتی روشون خوشم نیاد ؟ میشه از اون سرویس خواب کنده کاری شده خوشم نیاد ؟ میشه ؟ وثوقم کاش مردای زندگی من همه مثل تو بودن.

عاطی – سلیقه من و آقامون اشتراکیه؟ پسنده؟

بغلش کردم و من میدونم که وثوقم حق داره عاشق این الهه عاطفه بشه.

صیام – دیگه شبا میتونم پهلوت بخوابم.

تخت دونفره رو از نظر میگذرونم و صیام رو غافلگیرونه بغل میزنم و خودم و اونو پرت میکنم رو تن تشک نرم و چقدر خوشحالم که این تشک شاهد بدبختی هام نبوده.

صیام – بابا خوشگل شده؟

ای جان دلم ، تو هم باباتو حتی اگه بدترین باشه دوست داری ؟ تو هم به گوشه چشم بابا اومدن دوست داری؟

تیام – آره قشنگه.

تو اون چند روز چه با هم سرد بودیم و چقدر اون سعی در گرم کردن این سرما داشت.

تیام – خوش گذشت؟

وثوق – آره ، خیلی.

عاطی – جات خالی.

وثوق – تعارف میکنه وگرنه جا تنها کسی که خالی نبود همین تو بودی.

لبام به خنده باز شد و نگاه تیام به خندم افتاد و من از این حالت عصبی نگاش هیچ سر در نمیارم.

همه که از اتاق رفتن و من و صیامم تنها شدیم مانتو ار تن کندم و کنار صیام دراز کشیدم و اون سر روی بازوی دراز شدم گذاشت و خیره به صورتم گفت : من خیلی دلم برات تنگ شده بود.

جفت چشمای نازش رو بوسیدم و به این همه محبتش لبخند زدم.

– ولی دل من برات تنگ نشده بود…

غم لونه کرد تو اون جنگل نگاهش و من پیشونیشو بوسیدم و دست گذاشتم روی قلبم و گفتم : چون تو همیشه اینجایی ، دلم که تنگ بشه دست میذارم رو قلبم و حست میکنم.

– یعنی تو هم تو قلب من هستی؟

– آدم همه اوناییو که دوست داره تو قلبشن.

– دست بذارم رو قلبم تو هستی؟

– آره من همیشه پیشتم.

– ولی من بازم دلم تنگ میشه.

– الهی من دورت بگردم.

تقه ای به در خورد و من گفتم : بله؟

حضور تیام تو قاب در تنم رو لرزوند و گفتم : کاری داری؟

تیام – از این اتاق خوشت اومده؟

– انتخاب دیگه ای نداشتم.

تیام – چند تا اتاق طبقه بالا بدون استفاده…

– یادمه گفتین حق ندارم پا بذارم طبقه بالا.

تیام – آره ، یادم نبود ، اومدم بگم بابات زنگ زده ، انگاری باید بری خونش.

– یه ساعت دیگه میرم.

صیام – منم میبری؟

– آره عزیزم.

تیام – دلیلی نداره بی مزد واسه مردی کار کنی که واست تره هم خرد نیمکنه.

– زندگی منه ، خودم براش تصمیم میگیرم.

تیام – زندگیته حرفی توش نیست ولی خوش ندارم منشی من جز من واسه کس دیگه ای کار کنه ، منشی من تقریبا همه کاره دفترمه.

– من فقط چندتا ریزه کار واسه…

تیام – بسه آمین ، میخوای بری باباتو ببینی برو ولی واسه اینکه خودتو کوچیک کنی نرو ، یادت نره که این همون مردیه که این نونو تو دامن من و تو گذاشت.

– تو هم که با اون سوپرایز احمقانه اصلا تو پخت و پز این نون دخیل نبودی.

نگاهی به صیام انداخت و از اتاق بیرون زد و صیام تو بغل من خزید.

*******

نگاه جمشیدخان به صیام بود و نگاه صیام به مجسمه کنار شومینه و نگاه من پی ورق پاره های جلو روم.

جمشیدخان – این چند روز کجا بودی؟

تا نوک زبونم اومد که بگم مگه مهمه و حرفمو درسته قورت دادم و گفتم : واسه بستن قرارداد با تیام…

جمشیدخان – تیام ؟ تیام صداش میزنی؟

ترسیدم ، از فکر جمشیدخان بابت داماد آیندش ترسیدم.

– خب ، پشت سرش اینجور میگم.

جمشیدخان – یه چیزیو حالا بهت میگم خوش دارم مثه همیشه بار اول آویزه گوشت بشه ، این پسره وصله تن تو نیست ، تو بعد از اومدن آیلین از اون خونه میای بیرون و …

نگاش میکردم و این مرد میدونه عدم باکرگی تو ایران چه معنی داره؟

– من در مورد تیام خان هیچ فکری نمیکنم.

جمشیدخان – کار خوب همینه ، به این بچه هم وابسته نشو.

سر پایین انداختم و نفس عمیقمو تو تن ریه هام دادم و گفتم : نمیتونم ، این یکیو واقعا نمیتونم ، به تیام خان قرار نیست دل ببندم چون شوهرخواهر آیندمه و همینوطوزر سیزده سال ازم بزرگتره ومن میدونم حق ندارم آرزوی یه لقمه بزرگتر از دهنمو داشته باشم ولی صیام برای من همه اون کسایی بوده که یه عمر نداشتم.

نگاه خیرشو حس میکردم و دست صیام دور گردنم پیچید و من تو بغلم حبس کردم تنی رو که عجیب به عطرش اعتیاد پیدا کرده بودم.

جمشیدخان – از فرشته چه خبر؟

ابرویی بالا دادم و شیطون به اون چشمای قهوه ای تیره خیره شدم که سگرمه تو هم کشید و توپید بهم که…

جمشیدخان – چرا اینجوری نگاه میکنی؟

– هیچی همینجوری ، آخه دارم دنبال یه صنم بین شما و مامان فرشتم میگردم.

شیطون شده بودم و انگار این شیطنتم آدم عبوس روبروشو هم بنده نبود.

جمشیدخان – به کارت برس بچه.

ریز خندیدم و صیام پرسید که…

صیام – کی میریم مامانی؟

مامانی گفتنش از روی عادت بود و جمشیدخان پر غیظ براندازم کرد.

جمشیدخان – به نفع جفتتونه که اینقدر به هم وابسته نشین.

صیام جمشیدخان رو نگاه کرد و اخم و تخمشو دید زد و کنار گوشم گفت: این آقائه هم مثه باباس ، بداخلاقه.

خندیدم از این وجه تشابه و لپش رو پر عشق بوسیدم.

نگاه جمشیدخان رو که دیدم گفتم : نترسین ، آیلین خانوم که بیاد و یه ذره به این بچه محبت کنه جا خودشو تو دل این بچه باز میکنه.

انگشتاش به هم گره خورد و تنش جلو کشیده شد و خیره مانیتور لپ تاپش موند.

*******

به اون تیپ جدید و نامبروانش خیره نگاه کردم و سعی کردم لبخندم واقعی باشه.

– خوشحال شدم از دیدنتون.

مات صورتم گفت : من بیشتر.

– نیازی نیست پنج شنبه ها از وقت خودتون بزنین تا بیاین اینجا ، من با صیام حداقل یه پنج شنبه رو هستم.

– چرا از این بعد بهش نگاه نمیکنی که پنج شنبهها که اینجا میام فقط دلیلش دیدن صیام نیست؟

اونقدری مرد دور و برم بوده که بدونم این دوپهلوییه حرفاش زیاد بوهایی خوبی نمیده.

بی جواب گذاشتم حرفشو و خیره صیامی شدم که نسبت به اوایل حرف ای تر مانور می اومد.

– واقعا برام عجیبه…

از گوشه چشم نگاش کردم و اون خیره به نمیرخم گفت : عجیبه برام که تو با این همه موقعیت چرا باید خودتو اسیر مردی مثه تیام کنی.

– چرا فکر میکنین من اسیر تیامم؟ من تو اون خونه خیلی مستقلم.

پوزخند زد و از جیب پالتوی زمستونش بسته سیگار رو درآورد و من چرا اینقدر از مارک سیگار تیام خوشم میاد؟

دود سیگار رو با مکث بیرون داد و باز خیره من شد و گفت : تیامو خوب میشناسم ، آدمی نیست که هرکسی بتونه باهاش بسازه.

– چرا فکر میکنین من باید با تیام بسازم ؟ من دارم تو خونه اون زندگی میکنم و نارحت هم نیستم ، من با آدمای زندگی تیام خیلی خوشم.

– و همینوطور با من.

به طرف صدای برگشتم و اون امروز اینجا چی کار میکنه؟

به طرف صدا برگشتم و اون امروز اینجا چی کار میکنه؟

چسبیده بهم روی نیمکت نشست و در حال دست دور گردنم انداختن گفت : صیام هم مثه من پتانسیل دخترکشی رو داره.

سر تو گوشش بردم و گفتم : صیام برعکس تو پتانسیل دخترکشی داره.

یه وری شد باز اون لباش و کارن از جا بلند شد و نگاه من به صورت تو هم رفتش موند.

کارن – انگار برای امشب برنامه دارین.

تیام – اوهوم ، به سحر سلام برسون.

شرت کم میگفت جلوه بهتری داشت تا این به سحر سلام برسونش.

کارن که از رفت از کنارش کنار کشیدم ، اون خیره به نیمرخم گفت : از این مرتیکه متنفرم.

– چرا ؟ چون همسر فعلیه زن سابقته؟

– نه…من هیچ وقت به سحر اهمیتی ندادم ، شش سال پیش هم اگه اصرار مامان نبود عمرا باهاش ازدواج میکردم ، از ازدواجش اونقدر ناراحت شدم که از طلاقمون ناراحت شدم.

– سحر چی کم داشت؟

– یه جو زنونگی ، اون برعکس ظاهرش نمیتونه هیچ مردیو جذب خودش کنه ، اون نمیدونه یه مرد از زنذدگی چی میخواد.

– در واقع این شما مردایین که نمیدونین از زندگی چی میخواین.

– ما یکیو میخوایم که بهمون حس مردی بده ، بهمون تکیه کنه ، اگه حتی قویه گاهی همه تکیه گاهش منِ مرد باشه ، ما یکیو میخوایم که وقتی تلخیم ، عصبی هستیم بلد باشه با دوتا لبخند و چشم هرچی تو بگی آروممون کنه ، ما مردا خیلی پیچیده نیستیم .

– تو پیچیده ای ، عجیبی ، اولا خیلی بد بودی ولی حالا یه آدم عادی هستی ، یکی که میشه بی جنگ اعصاب باهاش حرف زد.

– این پوسته من واسه آدماییه که میتونم بهشون اعتماد کنم ، من عادت ندارم همیشه خوب باشم ، عادت ندارم همیشه بخندم ولی خب منم آدمم ، مغرورم ولی تهش میخوام گاهی خوش بگذرونم.

– حتما جلو اون بارت.

– آرومم میکنه.

– خیلی چیزای بهتری میتونه آرومت کنه.

– خیلی با تجربه تر از اونی هستم که یه دختر بچه نوزده ساله راهکار نشونم بده.

شونه بالا انداختم و صیام با کوله سنگینش طرفمون دوئید و باباشو با تعجب نگاه کرد و کنار من نشست و من سر کردم تو گوشش و گفتم : سلامت کو؟

به زور و زیرلبی یه سلامی کرد و گفت : پس کارن کوش ؟ گفت که میاد با هم بریم شهربازی.

به تیام مثلا پدر پوزخند زدم و اون دست طرف صیام دراز کرد و صیام تو خودش جمع شد و تیام دست کوچولوی مرد کوچولوی منو گرفت و طرف خودش کشوندش و گفت : حالا اگه من قول بدم باهم میریم شهربازی قبوله؟

نگاه من پر از لبخند شد و نگاه صیام پر از بهت.

صیام – قولِ قول ؟ مردونه؟

تیام – مگه من هیچ وقتت بدقولی کردم.

صیام – آره نیومدی جشن تولدم.

ای جانکم ، این بچه چقدر توقع داره از باباش.

پوزخندی زدم و تیام چیزی نگفت و از جاش بلند شد.

این مرد این روزها عجیب داره خودی نشون میده.

توی ماشین که میشینیم ، دست طرف پخش ماشین میبره و ابروهای من از شنیدن آهنگ سنتی ایرانی بالا میره و این مرد چقدر عجیبه.

تیام – کجا بریم؟

هنوز هم لحن سردش رو داره ولی صیام بابت این توجه ددی جان بسی خوشحاله.

صیام – بریم سرزمین عجایب.

تیام بی جرف ماشین رو راه میندازه و کمی بعد میگه که…

– اخم تو هم نکش ، به اندازه کارن نه ولی به نوبه خودم نمیذارم بهت بد بگذره.

تیکش لبخند رو لبم آورد و اون لبخندمو پر حرص برانداز کرد.

– میدونی مشکل تو چیه؟

– من مشکلی ندارم.

– دقیقا اشتباهت همینه ، مشکل دارترین آدم زندگی من تویی و بزرگترین مشکلت اینه که زیادی روی کارن زند حساسی.

تیام – اون برای من مهم نیست ولی اینکه فکر میکنه میتونه با اون زبون چرب و نرمش همه رو رام خودش کنه حالم به هم میخوره ، دوسال پیش سر یه اتفاقایی باهاش قرارداد نبستم اونم تا چند وقت بین هم صنفیا بدم کرد ، اینجور آدمیه این مرد.

– خب تو کار همیشه یه رقیب قدر هست.

– از چی اون خوشت میاد؟

– از قدرت درکش ، چیزی که تو نمیتونی داشته باشی ، اصولا آدمایی که وجدان ندارن قدرت درک هم ندارن.

باز اون لبای لعنتی خوش فرم با رنگ صورتی مات یه وری شد و من نمیدونم چرا تهمینه جون این بشرو اینقدر نایس زایید.

میون شهربازی از ذوق صیام ذوق میکردم و گاهی هم حس میکردم که دست تیام بازم رو میکشه و من چقدر خودداری خرج میکردم که از این مدل تماسا حرص نخورم.

– فریبرز خان خیلی خوبه ، چرا تو مثه اون نیستی؟

– من بد هم نیستم.

– یه دوتا نوشابه واسه خودت باز کن قندخونت پایین نیفته.

– بهت گفتم باهام راحت باش ، نگفتم که احترام بزرگتر کوچیکتریو بذاری زیرپا.

– آخ ببخشید ، یادم نبود قد بابام سن داری.

از این حرفم خندید و میون خندش گفت : بابام و مامانم هم پونزده سال تفاوت سنی دارن.

– ولی فکر نکنم تو و آیلین بیشتر از نه سال تفاوت سنی داشته باشین.

– به نظرت الان کجاست؟

– آیلین پیش بینی نشده است ، امکان داره هرجایی باشه.

به نیمرخم نگاه کرد و من نیشخند زدم و باز یادم به اون همه نفرت از دخترانگی هام تو پونزده سالگی افتاد.

– چرا آیلینو دوست نداری؟

– فکر کنم اون آدمایی که دوسش دارن به قدر کافی دوسش دارن که دیگه نیازی به من نباشه.

کمی بینمون سکوت شد و نگاه من دنبال صیامی بود که جلوی اون دستگاه داشت خودشو با اون توهم ماشین سواری خفه میکرد.

– اولین بار آیلینو تو مهمونی خونه بابات دیدم ، خوشگل بود و بیشتر از خوشگل بودنش دست نیافتنی ، ازش خوشم اومد ، اخلاقش مثه خودم بود و اشراف زادگیش آدمو جذب میکرد ، شاید اولین دختری بود که منو پس زد ، من تا اون روز دست رو هرکی گذاشتم بهم نه نگفت ولی آیلین با همه فرق داشت.

– آیلین خوشگله ، حتی خوشگل تر از آذر ، اون هم خوشگلی آذرو به ارث برده هم خوشگلی خالشو.

– چرا خودتو سوای اونا میدونی؟

– تو نوزده سال زندگیم یه بار هم نشد که آذر خبری ازم بگیره ، من عادت کردم فرشته رو مادرم بدونم و آذرو یه غریبه ، یه غریبه که خیلی ساله جمشیدخان آوردن اسمشو تو خونه ممنوع کرده.

– هیچ وقت نخواستی رابطتو با آیلین بهتر کنی؟

– نه ، آیلین از من متنفره و من هیچ حسی بهش ندارم ، اون خنثی ترین آدم زندگی منه و من هیچ وقت نخواستم بهم نزدیک بشه ، اونم همینجور.

– ولی انگار به شاهین خیلی نزدیکه.

– اووووف ، کجای کاری تیام خان ملکان ، شاهین اصولا تو سال دوماهی ایرانه و خب اونا از بچگی رفیق فابریک همدیگه بودن ، من تا قبل از جریان تو فکر میکردم اونا با هم ازدواج میکنن.

– آیلین به ازدواج با من راضیه ، ما یه ماه قبل از رفتن اون به طور غیررسمی نامزد بودیم و اون یه روز بهم گفت که کارای هیجان انگیز و سوپرایزای وحشتناک تولدو دوست داره که من به فکر یه کار وحشتناک افتادم و نمیدونم چرا یهو آیلین جا گذاشت و رفت.

– یه نصیحت به تویی که قد بابام سن داری میکنم و همیشه یادت باشه ، آیلین مثه آذره ، بپا فردا پس فردایی تو زندگیت دورت نزنه.

– صددرصد مسئول بی توجهیای آیلین به تو رفتار بابات بوده وگرنه مطمئنا یه خواهر ….

– ما خواهر هم نیستیم ، من فقط یه داداش دارم اونم آرمانه.

– وقتی عمه حضانت آرمانو قبول کرد حسودیت نشد ؟

– نه ، ذوق کردم ، از اون بچه کوپولو ها بود که آب از دهنشون آویزونه ، من که تا چند وقت فکر میکردم عروسکه مامان خریده من باهاش باز یکنم.

– همیشه از اینکه عمه خونوادشو به خاطر تو بی خیال شد ازت بدم می اومد.

– خیلیا از من بدشون میاد تو هم یکی از اون خیلیا.

– من از تو بدم نمیاد.

– گفتی میخوای برام مثه وثوق باشی ، نمیتونی تیام ، وثوق مثل تو نیست ، جنسش با تو فرق داره ، حرفاش یه جورایی مثه یه برادر همیشه نگرانه ، من از این مدل اخلاقش خوشم میاد.

– مگه نمیگی قد بابات سن دارم ، پس منو بابات ببین.

بابا ؟ یه بابا که فقط سیزده سال ازم بزرگتره ، یه بابا…من هیچ وقت بابا نداشتم.

– تو واسه صیام بابا باش ما پیشکشت.

– صیام در حال حاضر تنها وارث منه ، باید جوری بار بیاد که بدونه مسئولیت یعنی چی ، خاله مهری و عاطی و وثوق و تو اونقدر نازشو میکشین که اون بچه لوس بشه ولی من میخوام از این بچه مرد بسازم نه کسی که وقتی بزرگ شد آویزون این و اون باشه …بابابزرگم تو هیجده سالگی منو مجبور کرد توی کارخونه لبنیاتش واسه یه ذره پول سگ دو بزنم ، اون منو اینجور بار آورد.

– ولی صیام میخواد که باباش باهاش خوب باشه ، دوسش داشته باشه.

– صیام برای من همه چیزه ، اینو حالیش کن.

– خودت امتحان کن.

به صیام خیره شد و گفت : سحر نمی خواستش ، میخواست سقطش کنه ، نذاشتم ، بچه من همیشه باید باشه .

– فکر میکردم برات مهم نیست.

– اشتباه میکنی ، وقتی مرد باشی و یه لقب یه اسم بابا روت بیفته قبل خودت بچت برات مهم تر میشه ، من صیامو دوست دارم ولی فرصت با اون بودنو ندارم .

– خب شاید بتونی یه روزایی مثه امرزو براش وقت بذاری.

– اگه بری ، صیام ضربه میبینه.

– من بیشتر ، من عاشق اون بچه ام ولی هر اومدنی یه رفتنی داره ، صیام عادت میکنه ، زود یادش میره ، فکر کنم رابطه آیلین با بچه ها خوب باشه ، قلق صیام هم یه کم محبته.

– صیام بچه باهوشیه ، نبودنت داغونش میکنه ، گاهی بیا ، باهاش خوش بگذرون و نذار اون ضربه ببینه.

– داره ازت خوشم میاد ، از مدل پدر بودنت فقط کاش یه کم ابرازش میکردی.

– حالا افتخار میدی بابات باشم.

– کاش قبل اینکه اون شب منو بشکنی بابام میشدی.

گفتم و از نیمکت کنده شدم و کنار صیامی که اخماش بابت باختش تو هم بود ایستادم و این مغز من حالا حالاها اهل آلزایمر نیست.

*******

آهو رو تن تخت خودشو بالا کشید و رو به من که جلوی میز توالت با اون چند شاخه بیرون زده ابروم درگیر بودم گفت : این وثوق فرزند خونده نمیخواد من خودمو قالبش کنم؟

عاطی – نه عزیزم ، هنور اول رندگیمونه حوصله مزاحم نداریم.

سارا – نه که تا حالا تا تو حلق هم نبودین این اول زندگی رو به خودتون زهر نکنین.

عاطی خندید و به ژورنال تو دستش خیره شد.

سارا – تیام دیگه گیر و گور نمیده؟

عاطی – وثوق میگه ، تیام زود از کوره در میره و زود هم آتیشش میخوابه.

– فعلا که کورش به ما رسیده.

آهو – راستی عاطی جون چه خبر از بهزاد خان؟

ابروهاش هم واسه سارا بالا پرید و سارا پوف کشید و صورت تو تن بالش کوبوند.

عاطی – سارا من هنوز نمیتونم هضم کنم که چرا بهزادو رد کردی ؟ بابا از همه این چارتا رفیق آدم وار تره.

آهو – حالا تو هم دور بر ندار ، از همه بهتر وثوقه .

عاطی – اونکه نفس عاطیشخ.

– میخوای چندش بازی درآری ، پرتت میکنم بیرونا.

عاطی – یعنی این دست من بشکنه که یه نیم مثقال نمک نداره ، این همه اتاقو بده دیزاین کنن اون وقت میخواد منو پرت کنه بیرون.

صدایی تو خونه پیچید و سارا و آهو هم زمان سیخ نشستن و جفتی گفتن : سالار.

سارا از در دوئید بیرون و آهو رو تخت دراز کشید و به سقف خیره شد و عاطی گفت : برم ببینم شام چی داریم؟

درک عاطی بالاست ، میدونه اسم سالار که میاد آهو فلج میشه انگار و چه خوب که مارو تنها میذاره تا آهو یه ریز بناله از این عشقی که نمیدونیم آخر عاقبت داره یا نه.

– بگم بی خیالش شی بی خیالش میشی؟

– نه…نمیتونم ، چپ میرم اسم سالاره ، راست میرم اسم سالاره ، خسته شدم به جون آمین ، نمیتونم ببینم هست و ندید بگیرمش.

– آهو اون عوض شده ، نگاهش ، کاراش ، انگار وقتی میبنتت تازه داره کشفت میکنه.

– آمین خرم نکن ، من بهتر از همه سالارو میشناسم ، اون آدم قید و بند نیست ، من براش بندم ، زندونیش میکنم.

– چشمش کور ، دندش نرم تا ته دنیا نوکریتو میکنه فقط یه کوچولو قر و غمزتو واسش بیشتر کن و جلو چشمش حالشو بگیر.

– دلم نمیاد.

– بسکه خری.

خندید و من نمیدونم که این سالار چی داره که این بشر این همه میخوادش.

کنار آهو پا به سالن میذارم و سالار نگاهش رو به آهو میده و با همون نگاه خیره گونم رو میبوسه و این پسر حداقل واسه من خوب بوده.

سالار – آمین خوشگله چطوره؟

– سلام داره خدمتتون.

سالار تک خنده ای زد و با همون نگاه خیره به آهو گفت : سلام عرض شد.

آهو بی خیال اون نگاه خیره کنار سارا روی کاناپه لم داد و گفت : سلام.

خرفت شدن سالار رو دوست دارم وقتی که با اون همه جذابیت تو سری میخوره.

سارا – وثوق جون دست و پنجت طلا ، والا از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون منم اتاق خوشگل میخوام.

سالار – داداشت که نمرده.

سارا – بمیره صرفش بیشتره.

خنده وثوق تو سالن پیچید و تیام لبخند زد و صیام سر از باب اسفنجی بیرون کشید و مات به خنده هامون خیره موند.

خاله مهری – سارا مودب باش.

سارا – چــشم، ما چاکر خوشگله خانوم هم هستیم.

آهو – آمین آخر هفته میری طالقان ؟

– آره ، شما هم میاین؟

آ]و – من آره ، سارا تو چی؟

سارا – من هم پایه ام.

صیام – من هم میخوام بیام.

تیام – شما باید بری خونه مامانت

صیام – مامان که هیچ وقت نیست ، بعدش هم دوست ندارم برم.

تیام – صیام حرف گوش کن باش.

وثوق – آره عمو ؛ خب مامانت هم دلش واست تنگ میشه.

پوزخند صیام رو دیدم و خاله مهری به این حرف وثوق عجیب چشم غره رفت.

سارا تو گوشم سر کرد و گفت : چقدرم که این زنیکه بچه رو دوست داره ، اون به همون دکتر بودنش برسه واسه هفت پشتش بسه ، چی کار به بچه داره؟ والا.

– سارا.

سارا – درد و سارا ، دختره عین خیالش هم نیست که یه بچه داره اونوقت این واسه من سارا سارا راه میندازه ، تیام هم حرفاش زور داره.

– سحر هم به اندازه تیام حق داره بچشو ببینه.

سارا – یعنی اگه یه روز آذر برگرده و بخواد ببینتت هم حاضری باهاش رودررو بشی ، اون وقت میگی اون زنیکه هم حق داره؟

– نه…نه چون که اون نموند تا بزرگ شدن منو ببینه ، اون حتی تو این همه سال هم یه زنگ نزد ولی سحر حتی شده هفته ای یه بار هم با تیام تماس میگیره تا حال صیام رو بپرسه.

سارا – به این نمیگین عشق مادرانه بهش میگن انجام وظیفه اونم به بدترین نحو ممکن.

– آخه درد تو چیه این وسط؟ تو که این همه سال خاله فریالو داشتی.

سارا – دردم اینه که یکی مثه مامان من اینقدر خوب و خانوم باید بره سینه قبرستون اون وقت یکی مثه اینجور مادرایی باید راست راست واسه خودشون خوش بگذرونن.

آهو هم سر کرد تو بحثمون و گفت : اینو با سارا موافقم ، همه آدمای خوب زود میرن.

سارا – شما فعلا این داداش ما رو دریاب که نگاش داره وجبت میکنه.

آهو – خوشگلیه دیگه.

سارا – یه اینو نداشتی چی کار میکردی؟

آهو – حالا که دارمش ، بعدش هم به من چه که اینقده داداشت هیزه؟

سارا – والا ما که خودمونو چهل تیکه کردیم که این مرتیکه نسناس آدمی نیست و شما جفت پاتو تو یه لنگه دمپایی کردی که نه به خدا خودش گفته من عشقشم و اینا.

سارا با طنز میگفت و آهو جای ناراحتی نیشش از این همه مسخره بازی سارا باز میشد.

سالار – چیز خنده داریه بگین ما هم بخندیم.

آهو نگاشو یه ور دیگه کرد و نیش باز سالار خشکید و سارا ابرو بالا انداخت.

تیام – آمین کی میخوای بری طالقان؟

– چهارشنبه شب بلیط میگیرم برم.

صیام – منم ببر ، خب من میخوام برم با آرمان بازی کنم.

– الهی من قربونت برم ، آرمان مدرسه داره ، اون وقت هم که اومد تهرون واسه خاطر این بود که از معلمش اجازه گرفته بود ، حالا که دیگه بهش اجازه نمیده معلمش.

صیام – نخیرشم ، تو داری گولم میزنی ، من که میدونم پنجشنبه جمعه ها مدرسه تعطیله.

سارا – یعنی ما غلط میکنیم نسل ارتباطات و اطلاعاتو دست کم میگیریم.

وثوق خندید و تیام از جا بلند شد و با یه اشاره خفیف بهم راهی اتاق کارش شد.

کمی بعد دنبالش رفتم و از لای در نیمه باز خودمو داخل کشیدم و گفتم : کاری داشتی؟

– شاید بتونم سحرو راضی کنم که این هفته رو بی خیال صیام بشه ولی یادت باشه که هفته های دیگه از این خبرا نیست ، اینو حالیش کن.

لبخندی زدم و اون خیره به لبخندم گفت :در ضمن من هنوز پنجشنبه رو بهت مرخصی ندادم.

از این لحنش به خنده افتادم و اون توپید بهم که…

– من با کار شوخی ندارم.

– اونکه صددرصد رئیس.

– دوباره تو روت خندیدم پررو نشو.

یه کم سکوت شد و من گفتم: چرا خودت به صیام نمیگی که میذاری باهام بیاد طالقان؟

یه کم نگام کرد و آخرش گفت : از زبون تو بشنوه بیشتر خوشش میاد.

روی کاناپه جلوی میز نشستم و خیره به قاب عکس روی دیوار گفتم : وقتایی که میرفتم طالقان جمشیدخان نمیفهمید ، هیچ وقت واسش مهم نبودم که نبودمو حس کنه.

– پس چرا اینقدر دوسش داری؟

– نمیدونم ، شاید چون یه عمر فرشته عاشقش بوده منم تو ناخودآگاهم اون مردو دوست دارم.

– اگه از اینجا بری برمگیردی پیش جمشیدخان؟

– نه ، چون اون هیچ وقت نخواستم ، اگه منو میخواست نمیذاشت زیر دست تو بیفتم.

مات صورتم موند و من از جام بلند شد و طرف در قدم برداشتم.

– تو خونه من بیشتر از خونه جمشید اذیت میشی؟ توخونه منی که این همه آدم بهت محبت میکنن؟ داری بی چشم و رویی میکنی آمین ، من همیشه اینقدر خوب نیستم.

– میدونی دردم چیه تیام ؟ دردم اینه که اولین بار که منو دیدی به جرم آیلین نبودنم تا خوردم کتکم زدی ، اگه وثوق نبود زیر دست و پات له شده بودم ، دردم اینه که روز اولی که پا گذاشتم تو خونت رد کمربندتو تا چند هفته رو تنم داشتم ، دردم اینه که حتی حرمت مهمون بودنمو نگه نداشتی و شدم زیرخوابت ، دردم فقط ایناست تیام ، زیاد نیست …ولی میتونه همه عمرم یه دیدگاه تیره و مات ازت به جا بذاره تو ذهنم…بابت صیام ممنون ، حداقل نشون دادی میتونی پدر خوبی باشی.

خواستم از در بزنم بیرون که گفت : نیش زدنو از کی یاد گرفتی؟

– مهم بود ؟ حرفام مهم بود ؟ بهت برخورد؟ ببخشید ، عذر میخوام که واقعیتو گفتم.

– نمیخوای فراموش کنی؟

– تونستم حتما.

– این همه بی رحم بودن بهت نمباد.

– چرا ؟ چون یه عمر تو سری خور بودم ؟ یه عمر اشتباه کردم ، میخوام حالا اونی باشم که یه عمر تو فکرم بودم.

– ذات تو ذات فرشته است آمین ، نمیتونی نبخشی.

– چرا اینقدر خودخواهی ؟ چرا اینقدر بی ملاحظه ای؟

تو یه قدمیم وایساد و بازوهام اسیر دستاش شد و اون با اون لحن این چند وقتش گفت : آمین من نمیخوام تا ته عمرم بار عذاب تو رو داشته باشم.

– پس فقط نگران خودتی ، من به درک ، عذاب وجدان خودتو عشق است دیگه نه ؟ نکش ، بارشو نکش ، مال خودم ، فقط اینو یادت باشه ، یه روزی تو هم مثه همه اوناییکه به اینجا رسوندنم پشیمون میشی ، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز تو کارش نیست.

از میون پنجه هاش بیرون کشیدم خودمو و از در بیرون زدم.

اگه این زندگی باشه ، اگه این سهمم از دنیاست من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم شاید مردم حواسم نیست

زونکن هارو جلوی روش گذاشتم و پر حرص گفتم : امر دیگه ای نیست…رئیس؟

با اون ابروهای بالا رفته خیره خیره نگام کرد و من از این بابت باز حرص خوردم و طرف در قدم برداشتم که گفت : ساعت چند راه میفتین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا