رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 16 رمان بگذار آمین دعایت باشم

0
(0)

– تو اینجا چی کار میکنی؟

از جام بلند شدم و به کوروشی که کنار کانتر با چشمای باریک شده رابطه ی میونمون رو در حال کشف بود ، نگاه کردم و اون انگار استیصال نگام رو دید که رو به اونی که نباید میبود گفت : دختر فرشته خانومه ، خواهر آرمان.

باز نگاهش به سمت من چرخید و من حرص خوردم از این کوچیکی دنیا.

– یادم نمیاد جمشیدمهرزاد پسری داشته باشه.

از کنارش گذشتم و رو به کوروش لبخندی به اجبار پاشیدم و گفتم : بابت همه چی ممنون ، من میرم یه کم…

– وایسا ببینم ، من دارم گیج میشم ، تو اینجا…تیام ملکان میدونه ؟

از اون همه حسرت داغون بودم و پرش انگار ول کن پرم نمیشد.

– به تو ربطی داره؟

– تو این لحظه آره ، تو چرا اینجایی ؟ اینجا چه خبره؟

– اینبار باید بگم به تو ربطی نداره.

اومد چیزی بگه که کوروش همه داغونیم رو حس کرد و من فقط میخواستم از میون اون آشپزخونه ی لوکس خودم رو بیرون بکشم و کمی کنار برکه ی دوست داشتنیم بشینم.

کوروش – تمومش کن…اوکی؟

– تو دخالت نکن کوروش ، چیزیه بین من و این خانوم کوچولویی که تیام خان جلو روم بهش میگه زنم زنم…دقیقا میخوام بدونم تیام میدونه تو اینجایی؟

– از من چی میخوای؟

– میخوام بدونم تو زندگی تو چه خبره؟

– بی خیالم شو ، خب؟

– پس باید از تیام بپرسم ، شاید با اخم و قهر جواب بده ، ولی به احتمال زیاد جواب میده.

روی اون صندلی چوبی خوش طرح نشستم و دیدم که کوروش از جو آشپزخونه ی لوکسش عصبیه.

کوروش – پاشا الان وقت ارضای کنجکاوی نیست.

و دقیقا چرا بین این همه آدم تو این کره ی خاکی پاشا باید کوروش رو بشناسه؟

پاشا جلوی روم وایساد و شونه هام رو به دست گرفت و نگاه من تا چشماش بالا اومد و اون خیره ی نگام گفت : تو اینجا چی کار میکنی؟ جمشیدخان زنی نداره که تو داداش داشته باشی.

– این سوالا رو از خود جمشیدخان بپرس.

پاشا – دارم از تو میپرسم.

کوروش – پاشا ولش میکنی یا پرتت کنم از اینجا بیرون؟

پاشا – تو یکی خفه شو ، آمین کی تا حالا اینجاس؟

کوروش – برو بیرون پاشا.

پاشا – زن تیام ملکانه و دختر جمشیدخان مهرزاد….گفته بوده بهت؟

کوروش – گیرم که نگفته باشه ، دختر فرشته است ، برام عزیزه .

پاشا – خفه شو ، این دختر همونیه که…

نگاه منتظرم برای معرفیم تا چشماش بالا اومد و اون خیره ی نگام بعد از این همه تشنج لبخند کوتاهی زد و گفت : فرشته مادرت نیست که ؟ آره؟

– من دلیلی نمیبینم که با هرکسی درمورد زندگی شخصیم حرف بزنم.

پاشا – مامانت اتریشه ، دو تا پسر داره ، خیلیا در مورد اینکه زن جمشیدخان مهرزاد بعد از طلاقش بلافاصله با رفیق فابش از ایران رفت و ازدواج کرد ، خبر دارن.

دستام لرزید و اون خیره اون همه لرزش بود.

پاشا – چته تو؟

کوروش کنارش زد و جلوی پام نشست و خیره به چشمام گفت : خوبی؟

– یه کلیدساز میتونی خبر کنی؟ میخوام برم خونه مامان.

کوروش – باشه ، تو فعلا برو اتاقت .

پاشا- من نمیدونستم که نمیدونی.

– من خیلی چیزا درمورد گذشته نمیدونم.

پاشا – بعدا حرف میزنیم.

– من حرفی با تو ندارم.

کوروش – پاشا راحتش بذار.

و من پشت در اتاق پناه گرفتم و دلم کمی بچم رو میخواست…و کمی هم و فقط کمی هم تیامم رو.

*******

ساکم رو کنار پام زمین گذاشت و نگاه من به پاشایی بود که نگاهش خونه رو وجب میکرد و هیچوقت نمیتونستم میون این تیپ اسپرت تصورش کنم انگار.

کوروش – چیزی خواستی بهم بگو…من بابت اومدن پاشا هم معذرت میخوام ، اون همیشه باید گند بزنه به برنامه های من.

پاشا – تو با آمین چه برنامه ای میتونستی داشته باشی؟

کوروش – پاشا فقط دودقیقه خفه شو تا بریم.

پاشا – که چی بشه ؟ من هیچ وقت از تیام خوشم نیومده ولی اینکه زنش اینجا…

– فقط کافیه از زبونت دربیاد که من اینجام…

پاشا – اوه اوه ، پس خانوم کوچولو اومده قهر خونه مامانش یا اومده فرار…کدومش ؟

– برو.

و اونقدر صدام عجز داشت که باز نگاش مهربون شد و چند قدم فاصله رو طی کرد و کنار گوشم گفت : من هیچ وقت دختربچه ای رو که نجات دادم لو نمیدم.

و تن عقب کشید و اون همونه…صدا همونه…

*******

عقب عقب رفتم و میدیدم که حرکاتش عصبیه.

– تو چرا اینجایی؟ مگه نباید طالقان…آمین من…خب…

عقب رفتم و میدیدم که کسی میخواد در رو باز کنه و اون نمیذاره .

– ببین آمین ، ما فقط…

– این کیه ؟

– میشه ساکت شی…آمین جان ، ببین ، من عاشقشم و خب تو نباید…

طرفم قدم برداشت و من عقب تر رفتم و دستش که به تنم خورد بیشتر عقب رفتم و….

درد تو تنم میپیچید و هر لحظه بیشتر بدنم به بدنه ی پله ها کوبیده میشد و صدای جیغش میون مایعی که صورتم رو خیس میکرد به گوش میرسید.

– آمـــــین…

*******

میدیدم که از گفتن اون حرف پشیمونه و نفرت تو تنم بالا میرفت.

تو اتاقم چپیدم و چرا همه ی جدیدهای زندگیم قبلا هم توی زندگیم بودن؟

گوشیم بهم چشمک زد و من باز هم روشنش کردم و دیدم که تعداد اس هام از شب قبل هم بیشتره.

وثوق…

” آمین جان کجایی ؟ عاطی و مامان دارن دق میکنن ، صیام لب به غذا نمیزنه”

و چرا تا این حد قلب من درد میکنه؟

سالار…

” آمین ، دِ نوکرتم ، کجایی قربونت برم ؟ من چی جواب مامانتو بدم آخه؟ برگرد دردت تو جونم”

و تمام بعدی ها برای تیام بود و همشون “کجایی” داشت.

تیام …

” صیام گریه میکنه…من به درک ، همه به درک ، بیا پیش صیامت ، آمینم برگرد”

تیام…

” ایم مسخره بازیا چیه ؟ این ایمیل یعنی چی ؟ گوشیتو روش میکنی و باز خاموش؟ آمین دستم بهت برسه جواب باید پس بدی ، پس برگرد”

نکشیدم که بقیه رو بخونم و من دلم کمی و قول میدم که فقط کمی شوهرم رو میخواست.

تقه ای به در خورد و صدای کوروش تو گوشم پیچید که…

کوروش – آمین خوبی ؟ فکر کنم مامانت تا شب طالقان باشه ، میخوای زنگ بزنم زودتر راه بیفته ؟….آمین خوابیدی؟

– خوبم ، به مامان زنگ نزن.

پاشا – آمین…

کوروش – تو برو بیرون ، نمیبینی میبینتت به هم میریزه.

و کاش به اون میگفت که صداش بیشتر از هرچیزی آزارم میده.

*******

دستی تنم رو بغل زد و من از درد ناله کردم و صدای گریه ای روی مغرم خط کشید.

– خفه شو…باشه ؟ خفه شو.

– آمین میمیره ، اون میمیره.

-تا نزدم تو دهنت خفه شو ، چه بلایی سرش آوردی ؟ هلش دادی ، آره؟

– نه به خدا ، نه به جان خودش.

– گمشو از جلو چشام.

صدای قدم هایی می اومد و من حس میکردم که سرم به جای گرمی چسبیده.

– صدامو میشنوی ؟ آمین؟

– چرا هیچی نمیگه پس؟

– خفه شو و سرشو کج بگیر ، خون نریزه تو حلقش.

سرم روی جایی نشست و من از درد ناله کردم و چیزی نرم به صورتم چسبید و کسی گفت : جانم آمین جان ؟ غلط کردم ، چشاتو باز کن قربونت برم.

– میشه یه ریز زنجموره نزنی ؟ داری کفرمو بالا میاری.

_ آمین ، چشاتو باز کن ، منو نیگا.

– چه غلطی کردی تو ؟ چی کارش کردی ؟

– من به خدا…

– قسم نخور ، زورت به این بچه رسیده ؟

– همش تقصیر توئه ، تو گفتی…

– من هم مثه تو عوضی…

و صدای گریه شدیدتر شد.

*******

چراغ ها رو خاموش کرده بودم و گوشه ی تختم در حالت کز بودم و میدونستم که الاناست که مامان برسه ، البته اگه اخبار جدید به دستش نرسیده باشه.

صدای پیچیدن ماشین تو محوطه ی باغ رو شنیدم و حتی فکر کردن به اینکه اون هم اینجاست دور از باور بود.

– آمین…

صدای حرف می اومد و من بیشتر به تاج تخت چسبیدم.

– آمینم ، مامان جان؟

و صدای کوروش من رو از روبرو شدن به اون مردی که این زندگی رو برام رقم زده معاف کرد.

کوروش – سلام فرشته خانوم.

فرشته – سلام کوروش جان ، تو آمینو ندیدی ؟ ندیدی اومده باشه اینجا ؟ بچم گم شده ، نمیدونم کجاست.

صدای کوروش نیومد و دستی دستگیره اتاقم رو بالا پایین کرد.

آرمان – مامان تو در اتاق آمینو قفل کردی؟

کوروش – آرمان ، شما بیا اینجا.

و باز هم دستگیره بالا پایین رفت.

مامان – من قفل نزدم ، بچم اینجاست؟

کوروش – فرشته خانوم فکر نکنم الان روحیه مساعدی واسه روبرو شدن باهاتون…

و صدای اونیکه خودش منو به رفتن ترغیب کرد فریادوار به گوشم رسید و من دلم بیشتر گرفت و تو خودم مچاله تر شدم.

جمشیدخان – آمین ، این درو باز میکنی یا بشکونم ؟… آمین….

مامان – جمشید آروم ، چرا داد میزنی ؟ من که میدونم حال بچم به خاطر توئه.

جمشیدخان – حالا وقت این حرفاس؟

مامان – همین حالا وقت این حرفاس ، برو ، بچم نمیخواد ببینتت ، میخواست میومد خونه تو.

جمشیدخان – داری منو بیرون میکنی؟

مامان – دقیقا.

جمشیدخان – پس اگه اینجوره ، بچم هم میبرم ، آمینم هم میبرم.

مامان – آمین اومده اینجا ، خونه ی خودش ، یه عمر آزارش دادی گفتم داری عقدتو باز میکنی.

جمشیدخان – میفهمی داری چی میگی فرشته ؟ من عقده ایم ؟ من؟

مامان – آره تو.

و صدای اونی که نفرت رو تو تنم بالا می آورد وسط این بلبشو کم بود.

پاشا – اینجا چه خبره ؟ به به ببین کی اینجاست؟

جمشیدخان – تو اینجا چی کار میکنی؟

پاشا – من مزاحم دعواتون نمیشم ، فقط بگم اونیکه رفته تو اون اتاق بست نشسته ، نشون میده نمیخواد هیچکدومتونو ببینه ، شاید مامانش و داداشش یه کم استثا داشته باشن ، ولی خب کسی که این همه سال…

جمشیدخان – تو زندگی من دخالت نکن مرتیکه.

کوروش – پاشا برو بیرون.

و باز تقه ای به در خورد.

آرمان – آمین درو باز کن ، دلم واست تنگ شده.

ترکیه چطور بود داداشم ؟ اونجا هم واسم دلتنگ بودی؟

سرم رو روی بالش گذاشتم و بچه که بودم فکر میکردم چرا نمیتونم همیشه پیش مامان باشم ؟ چرا هیچکس جلسه ی اولیا مربیان منو یادش نیست ؟ چرا کسی برام دیکته نمیگه ؟ چرا…چرا…چرا؟؟؟؟

جمشیدخان – من بدون دخترم از این خونه بیرون برو نیستم.

مامان – اشتباه اومدی آقا ، دخترت تهرونه ، امروز رسیده.

جمشیدخان – آمینم با من میاد.

مامان – که چی ؟ دیگه نمیذارم عروسکت باشه.

آرمان – مامان دعوا نکن.

مامان – تو برو اتاقت بگیر بخواب.

کوروش – برو خونه من .

آرمان – من میخوام آمینو ببینم…میگما چرا جواب نمیده ؟ نکنه…

و مشت هایی به در خورد و صدای پر بغض مامان به گوشم رسید.

مامان – آمینم این درو باز کن.

و این تنها زنیه که برای من مادرانه خرج کرده.

کلید رو چرخوندم و تکیه زدم به قاب در و آرمان تنم رو بغل زد و مامان بوسه میزد به صورتم و نگاه من فقط به جمشیدخانی بود که با نگاش بالا پایینم میکرد و میدونستم که چند ثانیه ی دیگه آوار میشه روی سرم.

یقم با دستی کشیده شد و نگاه من میون قهوه ای های نگاش چرخ خورد و چرا من تا این حد به اون شباهت دارم؟

میون اتاق که پرت شدم و دست به زخم گوشه ی لبم بردم تازه همه به خودشون اومدن و دیدم که پاشا چطور کنارم زانو زد و نفرت خرج مردی کرد که من این همه سال با همه ی این زجر کشیدنا از دستش ،خرج نکرده بودم.

مامانم تنم رو بغل زد و داد زد سر مرد همه ی سالای زندگیش.

مامان – برو از خونم ، برو جمشید.

کوروش رو دیدم که دستمال به زخمم برد و من صورت عقب کشیدم و جمشیدخان دستم رو کشید و من به آنی از جا کنده شدم و اون رو بهم با همون اخمای مختص من گفت : لباساتو بپوش میریم.

مامان – آمین هیچ جا نمیاد.

و آرمان مصلحت طلبانه تر خودش رو جلوی جمشیدخان کشید و گفت : امشب که نمیشه خب ، آمین هم اینجا راحت تره….شما هم خسته این.

و برادرم فقط شونزده سال داره و تا این حد آقاست.

روی تخت نشستم و گفتم : میخوام اینجا بمونم.

جمشیدخان – میخوام با دخترم تنها حرف بزنم…تنها.

کم کم اتاق خلوت شد و مامان موند و من و جمشیدخان.

مامان – گوشتو دست گربه نمیسپرم ، تو هربار با این بچه تنها بودی ، عقده هاتو سرش خالی کردی. جمشیدخان – تو امروز چند بار گفتی…حالیته داری با کی حرف میزنی؟

مامان – تو هم حالیته که حق نداری دست رو دختر من بلند کنی؟

از این بحث دلم خنده میخواست و کنارش هم کمی سربه سر گذاشتنای تیام رو.

جمشیدخان کنارم روی تخت نشست و من خیره ی نمیرخش شدم.

جمشیدخان – این مسخره بازیا یعنی چی؟

– خودتون گفتین باید برم.

جمشیدخان – من گفتم بی خبر ؟

– به کی خبر میدادم؟

مامان – آمین ، تیام دربه در دنبالته.

جمشیدخان – اونکه غلط کرده.

مامان چشم غره ای رفت و جمشیدخان گفت : برو آماده شو ، برگردیم تهران.

مامان – آمین با تو هیچ جا نمیاد.

جمشیدخان -دختر منه ، هرجا من بخوام میاد.

مامان – کی تا حالا؟ یه عمر خفه شدم گذاشتم هر بلایی میخوای سر این بچه بیاری ، حالا دیگه پا پس نمیکشم.

جمشیدخان – دختر من با پسر برادر تو نمیمونه…سنگ تیامو به سینه میزنی ، نه؟

مامان – اون هم مثه تو ، همتون از یه قماشین.

– مامان…

مامان – آمین جان شما یه لحظه ساکت ، این همه سال هیچی نگفتم این بابات دور برداشته.

جمشیدخان – این همه سال من چیزی نگفتم و تو دخترمو به خودت وابسته کردی.

مامان – وابسته کردم ؟ خوب کردم …تو که نمی خواستیش ، تو که به زور براش خرج میکردی… میذاشتم از بی کسی بمیره؟

جمشیدخان – من برا دخترم خرج نکردم؟

مامان – آره همین تو…تویی که فکر و ذکرت یا آذر بوده یا آیلین.

جمشیدخان – چیو میزنی تو سر من؟

مامان – همون ناحقیایی که تو حق این بچه داشتی.

جمشیدخان – من هیچ وقت بد آمینو نخواستم.

مامان – تو بدشو نخواستی ؟ تویی که من تو پنج سالگیش جسدشو زیرپات جمع کردم.

جمشیدخان – چی میگی ؟ من تا ده سالگیش…

مامان – آره یادمه تا ده سالگیش خودتو زدی به کری و کوری ، آمین من تاوان کیو پس داد جمشید؟

جمشیدخان – من هم ده ساله دارم تاوان پس میدم.

مامان – والا ما ندیدیم قیافه ی شما به تاوان دها بخوره.

جمشیدخان – ده سال حسرت صمیمیت دخترمو خوردن تاوان نبود؟

و من فقط هر لحظه بیشتر به دیوار گیجی کوبیده میشدم.

– اینجا چه خبره ؟ شما چی دارین میگین؟

مامان – تو بخواب عزیزم ، ما میریم بیرون.

جمشیدخان – من بدون دخترم جایی نمیرم.

و من دلبسته ی دخترم گفتن هاش باشم یا ترسیده ی جنازه ی پنج سالگیم؟

جمشیدخان به منی که ماتش بودم گفت : چته ؟ چرا ماتت برده ؟ مگه نگفتم نباید به اون بچه دلبسته بشی که رفتنت سخت بشه؟

کجای کاری جمشیدخان ؟ من به بابای اون بچه هم دلبستم.

مامان – از یه دختر نوزده ساله چه انتظاری داری جمشید ؟ اون وقتی که به زور گفتی تیام عقدش کنه باید فکر حالاش هم میکردی.

جمشیدخان – هیچ کار من بدون برنامه نیست.

مامان – آره مخصوصا اومدن آذر تو زندگیت.

جمشیدخان – تا کی میخوای بزنی تو سرم؟

مامان – تا عمر درای ، مگه یادم میره وقتی آذرو دیدی؟

جمشیدخان – من یه غلطی تو زندگیم کردم.

مامان – غلطت زندگی خیلیا رو داغون کرد ، علی الخصوص آمینو.

جمشیدخان – تو داری نیش و کنایه میزنی واسه خودت.

مامان – آره من یه عمره آمینو واسه خودم خواستم ولی تو نذاشتی ، تویی که به زور میکشوندیش تهرون.

جمشیدخان – خیلی آمینو میخواستی زنم میشدی.

مامان – من آمینو همینجور هم دارم ، آمین کفتر جلد خونه ی منه.

و تلفن مامان بحث رو خاتمه داد.

مامان – هیس ، تیامه.

و من چنگ زدم به پتویی که پاهام رو پوشونده بود.

– الو ، سلام تیام جان…نه عزیزم اینجا نیست ، ولی نگران نباش ، بهم زنگ زده…بهش قول دادم نگم…رفته سفر…راستی به سلامتی ، آیلین خانومت هم که برگشته…آمینو ول کن ، چقدر باید درد بکشه بچم؟…نه تیام نمیگم کجاست…دیگه زنگ نزن…تو با خودت هم روراست نیستی.

و گوشی رو قطع کرد و به منی که این همه مشتاق بودم لبخندی زد و مامان ها میفهمن.

مامان – به آرمان میگم یه اتاق برات آماده کنه ولی دوست ندارم صبح اینجا باشی.

جمشیدخان پوزخند زد و به منی که چشمام پراشک بود اخم کرد و اینبار بازوهام اسیرش شد و اون گفت : بفهمم از این حرفای عاشقونه واسه اون مرتیکه بی لیاقت ردیف کردی ، نمیذارم رنگ مامانتو هم دیگه ببینی.

و از در زد بیرون و مامان تنم و بغل زد و من سر به سینش چسبوندم و چقدر بوی مامانها خوبه.

– تو هم مثه من شدی مامان جان ؟ مگه منو ندیدی این همه سال ؟

دلواپسم نباش من اهل رفتنم ، من تو هجوم این طوفان نمی شکنم

*******

مامان خوابیده بود و ساعت دو و نیم نیمه شب بود و من تو تراس تاریکی هوا رو متر میزدم.

– چرا اینجایی؟

به نیمرخ جذابش خیره شدم و این مردیه که بهش نمیاد سنش قریب پنجاه سال باشه.

– خوابم نمیاد.

– چرا سرخود پا شدی امدی اینجا؟

پوزخند زدم و کمی براندازش کردم و اون خیره ی من بود و چقدر امشب هوا تاریکه.

چراغ تراس رو روشن کرد و روی یکی دیگه از اون صندلی فلزیا نشست و من گفتم : خودتون گفتین از اون خونه برو بیرون ، نمیدونستم حرف گوش کن بودنم هم کتک داره.

– همه نگرانت بودن.

– شما چی؟ فکر نکنم بوده باشین ، مگه نه؟

– هیچ وقت نخواستی دست از تنفرت برداری.

– مشکل شما هم دقیقا اینجاست که نمیدونین من هیچ وقت ازتون متنفر نبودم.

– من هیچ وقت بد تو رو نخواستم.

– خوبم هم نخواستین…همیشه آیلین بوده ، چپ میریم آیلین ، راست میریم آیلین.

– من با آیلین مراعات میکنم چون…

– فقط به خاطر اون موضوع؟…نه ، انگار چیزی بیشتر از ایناست.

– من برای تو …

– هیچ کار نکردین.

– همه ی دردت ، از تیام جدا شدنته؟

– همه ی دردم اینه که بابام تو طبق اخلاص پیش کشم کرد برای مردی که منو دزدیده بود.

– من برای هرکاریم دلیل دارم و مختارم که دلایلمو نگم.

– پس دلیل ندارین.

– تو از من چی میدونی آمین…از گذشته چی میدونی؟

– خوشحال میشم ملتفتم کنین که تو گذشته چی بوده که بابام کتک خوردن دخترشو میبینه و تره هم برای دخترش خرد نمیکنه.

– من به روش خودم تقاص کاراشو ازش پس گرفتم.

– مثلا؟

– سه تا از مهمترین قرارادای سالانش رسید به دشمنش پاشا فرهنود.

و من میدونم که چقدر تیام اون اوایل با اون اخلاق محمدی غرولندش به پرسنل بود بات اون قراردادای به دست نیومده.

– باید باور کنم؟

– من نیازی به باور تو ندارم ، گذشته اونقدری مهم هست که من برای اینکه تو بهش دچار نشی مجبورت کردم بری خونه ی تیام.

– به قیمت صیغه شدنم؟

– اون صیغه برای من سندیتی نداره ، فقط میخواسم اون پسره ی جلمبون چند وقتی تو خونش نگهت داره.

– برای چی؟

– برای همه ی اون چیزایی که یه تو این نه سال با چنگ و دندون نگهش داشتم ، برای اینکه دارم تاوان پس میدم ، تاوان نداشتن فرشته رو ، تاوان از تو گذشتنو.

– من میخوام اینجا بمونم.

– فرشته چی داشت که تو این همه ازم دور شدی؟

– یه جو محبت.

– تو از من محبتی نخواستی.

– من یا شمایی که تو پنج سالگیم کتکم زدین واسه خاطر عروسک آیلین؟…جمشیدخان هیچ وقت برام عروسک نخریدین ، مامان برام عروسک خرید…دلیل بالاتر؟

نگاش رو به تاریکی دوخت و همیشه این همه خونسردیش آزارم داده.

– آذر برگشته…

صاعقه ای به تنم نشست و من مات جمشیدخان موندم.

– وقتی داشتم پرتش میکردم از خونم بیرون گریه میکرد…دلم نسوخت…چون اون دلش برای آیلین نسوخت…دلش برای من نسوخت…من فقط چند ماه اول فکر میکردم عاشقشم…اون کسیه که به خاطرش یه عمر فرشته رو از دست دادم.

– من نمیفهمم.

– اولین بار آذرو تو مهمونی پدر فرشته دیدم ، فرشته رو دوست داشتم ، دختر خوبی بود ، مهربون ، خوشگل ، از اونا که از هر انگتشون یه خروار هنر میریزه ، کم خواستگار نداشت ، نشون کرده ی هم بودیم از بچگی…آذر که اومد تو مهمونی یه لحظه فرشته از چشمم رفت ، چشماش خوشگل بود ، خوش رنگ ، خوش پوش بود ، میدیدم که مسعود نگاش بهشه ولی…جذبش شدم…فرشته همون شب فهمید…دم نزد…دیدم که خرد شد…ولی من کثیف بودم ، آذر کثیفم کرد…از مهمونی دوم باهم آشنا شدیم ، کم کم اون رفت و آمدا به دردسرم انداخت…بابای فرشته حلقه پس فرستاد و من آذرو عقد کردم…آذر هیچ وقت خوشحال نبود…و مسعود…پاش از خونم بریده شد…سر آیلین آذر خوشحال بود ولی کم کم شروع شد…بهونه گیریاش…مهمونیاش…دیرکردناش…آیلین که چهارسالش شد شک افتاد به جونم…با اون همه نفوذم فهمیدم رابطه داره با مسعود…تو رو حامله شد…فکر میکردم بچه ی مسعودی…آذرو دق دادم و اون گریه میکرد که ولش کنم…مسعود قسم میخورد اونقدر بی غیرت نیست که زنمو به تختش بکشونه…قسمم میداد که طلاقش بدم…که آذر لایق زندگی بهتره…تو که دنیا اومدی طلاقش دادم…فرشته و مهشید هوز باهم بودن…مهشید دلش برات میسوخت… میگفت شکل منی…ولی ….نمیشد…شک داشتم….به تو …تویی که معلوم نبود از گوشت و خونمی با نه…ده سالت که شد خیلی شبیه مهشید شدی ، ازت آزمایش گرفتن و…

– این همه سال فقط به خاطر یه شک؟…پس برای چی داددیم به تیام؟

– آذر از همون اول میخواستت ، من تو رو به هیشکی نمیدم ، تو برای منی ، تا ابد ، ازم دور نمیشی ، ازت خبر نداشته باشم شهرو به هم میریزم ، تو از من محبت ندیده رو آذر زود میتونه رایتو بزنه ، آذر تهدید کرده بود به محض اینکه به سن قانونی رسیدی میفته دنبال کارای اقامتت…این موندنت تو خونه ی تیام به نفع من بود.

– پس آیلین..

– آیلین رو نمیتونستم از مامانش زیاد دور نگه دارم….آیلین هیچ وقت کفتر جلد خونه ی من نبود…ولی تو برای من تنها کسی هستی که بی چشم داشت موندی.

– تنها کسی که تو این زندگی ضرر کرد من بودم ، مگه نه؟

– چه ضرری؟

– هیچ وقت فکر نکردین ممکنه عاشق تیام بشم؟

– تیام بی لیاقت نمیتونه احساسات دختر منو به بازی بگیره.

– از کجا میدونین؟

– فقط کافیه بو ببرم که دلت باهاشه ، بلافاصله برای همیشه از اینجا میریم.

– کجا؟

– یه جایی که دست هیچکس بهت نرسه.

– همیشه برام بریدین و دوختین؟

– من مدیون فرشته ام ، تو این راه خیلی بهم کمک کرد.

– من خودم کار میکردم.

– برات خوب بود ، آیلین بی عرضه است ، یه روز پول تو حسابش نباشه باید مرده فرضش کرد ولی تو میدونی که دو دوتا چارتا یعنی چی.

– من باید بار کنم که براتون مهمم؟

– گفتم که نیازی به باورت ندارم ، همیشه گفتم…

و صدای مامان نگاه اشکیمو به صورتش کشوند…

– که آمین همه ی زندگیته…گفته بودم روشت اشتباست ، دختر من ، فکر نکنم بتونه باورت کنه…

جمشیدخان – دارم کارا رو جور میکنم که از ایران بریم ، برای چندماهی ، تا وقتی تیام بی خیال آیلین و آمین بشه.

– یعنی حتی آیلین و تیام…

جمشیدخان – دخترای من لیاقتشون خیلی بالاتر از اون مرتیکه زن طلاق داده است…

مامان – آمین میتونه انتخاب کنه….یا پیش من یا پیش تو…

جمشیدخان – پیش من و تو نداره ، من و تو تا آخر این هفته عقد میکنیم و یه مراسم جمع و جور میگیریم و پنج تایی از ایران میریم.

به خنده افتادم ، میون اون همه اشک نریخته و تو چشمم جمع شده به خنده افتادم و نگاه جمشیدخان متعجب براندازم کرد.

– جالبه…مثه همیشه…برای همه تصمیم میگیرین.

مامان – آمین جان حالت خوبه؟

– آره خیلی خوبه ، من چند روز تو اون ویلای خراب شده زندونی بودم تا شما به خواسته هاتون برسین؟

جمشیدخان – تیام تاوانشو پس میده…البته بعد از رفتن ما…

نگاش کردم و این مرد جذابه و من بدون دروغ دوستش دارم ، من همیشه چیزهای دور از دسترسم رو دوست داشتم…

– و کی گفته من با شما جایی میام؟

لبخند مامان رو میدیدم و اخم جمشیدخان رو…

جمشیدخان – من نمیذارم اون زنیکه تو رو ازم بگیره.

– من یه عمر بهش هچ حسی نداشتم ، مامانم فرشته است ، من یه عمر نه جمشیدخانو داشتم نه آذرو ، من فقط مامانمو داشتم ، حالا هم پیش مامانم میمونم…تا وقتی که بذاره.

مامان – این خونه برای توئه ، نصفش به نام توئه ، نصف دیگش هم به نام آرمان….هر وقت از همه جا رونده شدین اینجا برای شما دوتاست.

جمشیدخان – داری پر به پرش میدی فرشته؟

مامان – من دخترمو همیشه واسه خودم خواستم.

جمشیدخان – تو که با من ازدواج کنی ، برای همیشه آمینو داری .

مامان – کی گقته من با تو ازدواج میکنم؟

از این حاضرجوابی خنده میخواستم و میدونستم که خنده ی من مساویه با آواری به نام جمشیدخان.

جمشیدخان خیره ی مامان موند و گفت : مختاری ، ولی من و دخترم فردا از اینجا میریم.

مامان – اشتبات همینجاست ، آمین هیچ جا نمیاد.

جمشیدخان – فرشته واسه من قلدر بازی درنیار.

مامان – یه عمر خفه خون گرفتم که خون به دل بچم شد.

جمشیدخان – این دخترت که الان که جلو روته واسه خاطر سختی به اینجا رسیده ، این دختر منه ، دختری که اگه لی لی به لالاش میذاشتم یکی میشد مثه همه ی اون لوس و نناریی که دور و برم بزرگ شدن ، دختر من نوزده سالشه و میتونه بزرگترین سرمایه گذاریا رو انجام بده ، دختر من میتونه بهترین طراح مد باشه ، اگه سختی نکشیده بود اینجور نمیشد ، یکی میشد مثه آیلین ، یه دانشجویی که حتی درس خوندش هم ول میکرد .

– حس میکنم دیره…برای این دخترم دخترم گفتنا حس میکنم دیره.

جمشیدخان پوزخند زد و بازوهام گیر دستاش افتاد واون خیره ی صورتم گفت : تو برای من همه چیزی ، من از همه چیزم نمیگذرم.

و حتی عاشقنه های پدرانش هم چیزی مابین غرور و عصبانیت بود انگار.

– خیلی وقته ازم گذشتین جمشیدخان ، عادت به این نزدیکی ندارم.

و گونه ی مامان رو بوسیدم و راهی اتاقم شدم و انگار خیلی خسته ام.

*******

داد جمشیدخان خونه رو برداشته بود و جیغای مامان گوش کر میکرد و من تو بغل آرمان لم داده بودم و گاهی به بستنیش دندونی میزدم و چقدر مامان از این کثیف کاریای من و آرمان همیشه شاکی بود.

– دعوای مامان باباها که میگن از این مدلیاست؟

شونه بالا انداختم و گفتم : فکر کنم.

– خوشم میاد ، باحاله ، ولی کاش مامان کمتر جیغ میزد ، گوشم داره کر میشه.

– موافقم.

– واقعا بابات میخواد ببرتت خارج؟

شونه بالا انداختم باز و گفتم : من نمیرم.

– مامان خیلی دوسش داره؟

انگار تیک شونه بالا انداختن گرفته بودم.

– اوهوم.

– ازش خوشم میاد.

– ازکی؟

– از بابات دیگه ، تو ترکیه بهم خوش گذشت ، بابات آدم لارژیه ، به مامان نگیا ولی یه شب با شوهر خاله مهشید و یاشار و بابات رفتیم دیسکو ، خیلی خوش گذشت.

– تو و اون یاشار که شونزده سالتونه هنوز.

– بی خیال بابا ، مگه بهترشو تو ماهواره نمیبینیم؟

مشتی به سرش زدم و گفتم : بچه پررو.

خندید و کمی بعد گفت : چرا اینا صداشون نمیاد ؟ نکنه همو کشتن؟

خندید و باز صدای مامان بلند شد.

مامان – مگه از رو جنازه من رد بشی.

جمشیدخان – چرا از رو جنازت رد بشم ؟ میزنمت زیر بغلم همرامون میبرمت.

لب گزیدم و آرمان خندید و من موندم تو این غیرت داداش جان.

مامان باز جیغ کشید و آرمان گوش گرفت و من نگران تارهای صوتی حنجره ی مامانم شدم.

جمشیدخان – تو آروم تر ابراز خشم کنی من میفهمم ، اینا نازن نه ؟ فقط یه کم ورژنش قدیمی شده.

دیگه آرمان رو باید کف تراس جمعش میکردی.

و صدای کوروش نگام رو به سمتش کشید و چرا تا این حد امروز روحیه من خوبه؟

شاید شنیدن صدای صیام روحیم رو تقویت کرده .

وای که مامان چه تئاتری پشت تلفن اومد که میخواد با صیام حرف بزنه و دل نگرانشه ، و وقت گوشی به صیام رسید و مامان مطمئن شد کسی دور و برش نیست گوشیو به من داد و من یه دوساعتی رفع دلتنگی کردم و صیام رو قول گرفتم که غصه نخوره و شاید چند روز دیگه همو ببینیم.

کوروش – همیشه به خنده.

لبخند دوستانه ای بهش زدم و امروز هیچ چیز نمیتونه روزم رو خراب کنه انگاری.

– سلام.

کوروش – سلام ، تو خونتون دعواست؟

آرمان – بیا جون کوروش گوش بده ، از فیلم کمدی باحال تره.

و حتی دیدن پاشا هم انگار روزمرو خراب نمیکنه.

پاشا – سلام.

سری تکون دادم و اون باز هم خیرم بود.

*******

نگام به نگاه رنگیش بود و اون جای جای صورتمو میبوسید.

– من شرمنده ام آمین ، چرا خودتو عقب کشیدی؟

– من به بابا نمیگم ، حالا برو ، نگران نباش.

– من نگران توام.

– نگران من یا اینکه به بابا چیزی بگم؟

– من عاشقشم آمین.

– تو عاشق چندنفری؟

– در مورد من چی فکر میکنی؟

– تو با خودت داری چی کار میکنی؟

– همیشه دوست داشتم.

– دروغ نگو.

و با قطره اشکش خم شد و گونم ر بوسید ومن چرا تا به این حد بدون احساسم؟

جمشیدخان که از در داخل اومد و بهم اخم کرد و با اون نگاه خستش توپید که…

– چرا مواظب نیستی.؟

بیشتر دلم گرفت و دیدم که آیلین طفداریمو کرد و اون انگار حالا یادش افتاده خواهری هم داره.

*******

جمشیدخان از در زد بیرون و برای پاشا اخمی کرد و به منی که هنوز هم با بستنیم درگیر بودم گفت : برگشتم وسایلت جمع شده باشه.

مامان – آمین هیچ جا نمیاد.

و انگار آبرو داری جلوی این دو تو خون این خونواده نبود.

شنیدم که کوروش زیرلب رو به آرمان گفت : عجب حنجره ای.

جمشیدخان – بسه هرچی باهات یکی به دو کردم.

مامان – من نمیذارم از ایران ببریش.

پاشا – مگه قراره…

جمشیدخان – شما تو ملک شخصی همسر من چی کار میکنین؟

آرمان دهنش باز موند و من به این همه محق بودن عادت داشتم.

کوروش – من نمیدونستم فرشته خانوم…

مامان – باور نکنین ، حالش خوب نیست این آقا.

و چقدر خنده ی پنهون شده پشت اخمای جمشیدخان جذابه و من نباید بگم ولی با همه ی خریتم دوسش دارم.

جمشیدخان که رفت ، کوروش متعجب به مامان خیره شد و گفت : چرا اینقدر عصبی؟

مامان – مدلشه.

آرمان خندید و مامان هم از اون چشم غره های کوفت معنی دار براش رفت و من هنوز هم دلگیرم… ده سال برای یه آزمایش دیر نبود؟

مامان – آمین جان بیا داخل ، برات آش رشته پختم.

و من تلخ به لبم خنده کشیدم و کمی بعد پاشا با اون نگاه خیرش و کوروش با اون لبخندی که اوایل رو مخم بود و الان برام آرامش داره و آرمانی که فقط به یاد سروصدای خونه میخندید دور میز آش میخوردیم و انگار یاد کارهای جمشیدخان میتونه روزمو خراب کنه.

پاشا – کی برمیگردی تهران؟

– به شما مربوطه؟

پاشا – مشکلت با من چیه؟

– بهت فکر هم نمیکنم چه برسه بخوام باهات مشکل داشته باشم.

کوروش – پاشا…

و اخطار صداش انگار کارگر افتاد و پاشا مردیه که آیلین یک روز توی پونزده سالگی های من گفت که دوسش داره.

کوروش – میخوای با بابات بری؟

– نه.

ابرویی بالا انداخت و من فقط به این فکر میکردم که اون تیغای کنار ابروش رو خیلی دوست دارم.

کوروش – بابات میذاره بمونی؟

مامان – کوروش جان آشت از دهن افتاد.

و من همیشه عاشق این خفه شو های محترمانه ی مامانم بودم.

کوروش لبخندی به مامان زد و انگار این پسر رگ باد شده نداره.

پاشا – ممنون از آش ، فوق العاده بود.

کاسه ی آشش تقریبا دست نخورده بود و فوق العاده به مامان نسبت میداد و کافی بود که من به مامان میگفتم این مرتیکه چه سابق هی درخشانی داره تا حتی از خونه ی کوروش هم پرتش کنه بیرون.

از در که زد بیرون و من خیره ی راه رفتش شدم کوروش سر کرد تو گوشم و گفت : ازش متنفری؟

– آره.

– از بابات چی؟

– بابام بابامه ، باباها بد هم باشن و واسه دخترا تکیه گان ، گرچه بابای من یه عمر شونه خالی کرد.

– شب دلت هوس سیگار کرد ، کنار برکه ام.

و این پسر پایین بالا شدن ولوم صداش هم جذابه.

*******

میدیدم که طول و عرض اتاق رو بالا پایین میره و مامان با اون فنجون چای چطور با تفریح براندازش میکنه.

جمشیدخان – لج نکن آمین.

– برای چی لج کنم ؟ با کی لج کنم؟ مثه همی همه این سالا بی خیالم باشین.

جمشیدخان – من هیچ وقت بی خیالت….

– بودین ، خیلی هم بودین ، نمونش ده سال تاخیر آزمایش من.

مامان پوزخند زد و فنجون به لب برد و این زن همیشه زیبا و جذاب بوده.

جمشیدخان – من دلیل داشتم.

– بدم میاد اسم چیزیو جا به جا بگن ، مثلا به بهونه بگن دلیل.

و دیدم که جمشیدخانِ همه ی سالای زندگیم چقدر از این روی دوم دختر بی زبونش بهت داشت.

جمشیدخان – داری چی میگی واسه خودت؟

– چیزایی که دیشب تا حالا تو دلم داره بالا پایین میشه.

جمشیدخان – من فقط میترسیدم از اینکه جواب منفی باشه.

– میترسیدین از اینکه جواب مثبت باشه و بلاکشتون دیگه مجبور به بلاکشی نباشه.

و چقدر پوزخند های مامان دوست داشتنی تر از همیشه ان.

جمشیدخان – اینا حرفای تو نیست.

– آره….حرفای خودم نیست…حرفای دلمه.

جمشیدخان – من هیچ وقت نخواستم…

– نخواستین که چی ؟ که آزارم بدین؟ دادین ، زیاد، بدترینش همون صیغه ی لعنتی بود.

جمشیدخان – من میدونستم که تیام نمیذاره دختری که به اسمشه جز خونش جای دیگه ای باشه ، من اینجوری تمام پلای ارتباطیتو با آذر بستم ، مثه همه ی این سالایی که تو رو فرستادم طالقان تا روزایی که اون زنیکه زنگ مینزنه با آیلین حرف بزنه تو رو هوایی نکنه.

– میخواستین کیسه بوکستونو نگه دارین ؟ میخواستین اونی که با هربار تحقیرش دلتون خنک میشدو از دست ندین؟…خیلی وقته از دستش دادین ، ازهمون وقتی که دست راستشو از چپیه تشخیص داد.

جمشیدخان – داری حرف مفت میزنی ، جمع کن بریم.

مامان – دخترم جاش راحته.

جمشیدخان – دخترم دخترم نکن فرشته ، همین تو از من گرفتیش ، تو این ده سال یه بار هم نشد بدون اینکه من بخوام پا بذاره تو ساختمون.

فرشته – من فقط به دخترم محبت کرم.

جمشیدخان – تو از من دورش کردی.

– من خودم دور شدم ، کسی اگه منو نخواد من هم ازش دل میکنم.

جمشییدخان حرصی شد و خواست از در بزنه بیرون که گفتم : منو بی برنامه عقد تیام کردی ؟همون دلیل اولتون بیشتر راضیم میکرد تا این یکی ، اینکه واسه آبروتون فدام کنینم بیشتر بهم میچسبید تا اینکه بگین واسه خاطر خودم رفتم تو خونه ای که مردش حق داشت باهام…

جمشیدخان – خفه شو ،من فرستادمت تو خونه ای که میدونستم چندتا دیگه آدم هم توش زندگی میکنن.

– من زنش بودم…

جمشیدخان – گفتم خفه شو ، اون مرتیکه هیچ کار ه ی توئه.

– شوهرم بود ، هرچند موقتی…

جمشیدخان – چه غلطی کردی آمین؟

و اینبار چشم های مامانم هم دودو میزد انگار.

– من زنش بودم.

و سیلی جمشیدخان کوبیده شد به صورتم و اون هنوز هم فقط فکر میکنه که من عاشق شدم.

از کنارش گذشتم و چشماش کمی سرخ بود.

مامان انگار بو برده بود و چشماش کمی نم داشت.

من کمی بوی غصه میدادم و دلم کمی سیگار میخواست.

کنارش روی کنده ی دوست داشتنیم لب برکه نشستم و اون گفت : دیر کردی.

– داشتم حرف زدم.

– عقده خالی میکردی؟

– از کجا فهمیدی ؟

– من هم وقتی عقده هام خالی میشن تا این حد آروم میشم.

– مگه تو عقده ای هم داری؟

– خیلی.

– مثلا؟

– مثلا یکیش اینکه بابام رفت با عشق من ازدواج کرد.

نگام به سمتش کشیده شد و اون گفت : چند سالی ازش میگذره ، بی خیال.

– راست میگی ؟

– چیه ؟ خوشت اومده بدبخت تر از تو هم هست ؟…میدونی اولین بار که دیدمت ازت خوشم امد ، تو هیچ شباهتی به اون نداری ، اون چشاش رنگیه و تو…چشاتو دوست دارم ، یاد مامانم میفتم.

– مامانت کجاست؟

– آدرس دقیقشو بخوای…بهشت زهرا ، قطعه ی…

– متاسفم.

– بابام میدونست چشمم دنبال منشیشه ، میدونست بعد مامان دلم به اون دختره ی چشم رنگی خوشه ، میدونست ولی …مامانم هچ وقت باهاش خوشبخت نبود ، خونه ی مامانمو به نام اون دختره ی خودفروش زد ،اون شب دق کردم آمین ، منِ مرد دق کردم…

– سر همون دختره بازوت بخیه خورده؟

– نه بابا ، تو یکی از مهمونیا یکی به زور میخواست یه دختره رو…خب بفهم دیگه ، بچه ای خوش ندارم رله باهات حرف بزنم…دختره رو فراری دادم.

– بابا فردین…

– عاشق تیامی؟

– تو تیامو میشناسی ؟

– چندباری دیدمش…خوش تیپه…بچت همون یچه تیامه دیگه ؟ آره؟

– دلم براش تنگ شده.

– حالا بیا بکش ، واسه من بغض نکن.

– شاید اولین دکتری هستی که سیگار تعارف میزنی.

– بذار یه واقعیتی رو بگم…بیشتر دکترا دقیقا همون کاریو میکنن که بیماراشونو از اون کار منع میکنن ، من دورو نیستم.

تلخ خندی زدم و پکی به سیگار اهداییش زدم و دود رو به ریه کشیدم و کوروش گفت : خوشگل سیگار میکشی.

– رفاقت با سالار از این ناپرهیزیا هم داره.

خندید و انگار اون هم تو دل گذشته غرق بود.

– با بابات مشکل داری؟

– من هیچ وقت بابا نداشتم ، همیشه جمشیدخان بود و همه بهم گفتن بابات اینه ، ولی خب توی هشت سالگیم یه بار گفتم بابا ، زد تو دهنم ، از اون روز نگفتم ، برام عادی شد ، همه بابا دارن ، ولی من جمشیدخانو دارم…و شاید تقریبا ندارمش ، اون هیچ وقت منو نخواست ، فقط میترسه ، از اینکه منو هم از دست بده ، اون هیچکسو واسه خودش نداره.

– ناراحت نشو ولی تو و آرمان…

– منو که به خاطر عمه مهشید این همه سال پناه داد و آرمان…مامان باباش مردن و مامان پول داد به خونوادش و برای همیش نگهش داشت.

آخرین پکو زدم و اون بسته ای که میرفت دستم بهش برسه رو چنگ زد و گفت : پررو نشو دیگه.

خندیدم و تن عقب کشیدم و میدونستم که این مرد از همه ی مردهای زندگیم قابل اعتمادتره ، حتی از وثوق…

– نگفتی عاشق تیامی یا نه؟

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

به آرومی برکه زیر نور مهتاب خیره شدم و گفتم : همه ازم انتظار دارن جوابم به این سوالشون یه نه گنده باشه.

– من انتظار دارم حرف دلت باشه.

– میگن هر کی حرف دلشو گفته پشیمون شده ، میترسم پشیمون شم.

– پس دوسش داری.

نگاش کردم و اون گفت : لایقت هست ؟ لایق دختربچه ای که به خاطرش گاهی سیگار میکشه هست؟

– من بچه نیستم.

– نه نیستی ولی دختربچه ها دوست داشتنین ، تو هم دوست داشتنی هستی.

به تنه ی درخت پشت سرم تکیه زدم و صدای چرخ های ماشینی سکوت رو شکست و نگاه من به چراغ هایی بود که چشم هامون رو آزار میداد.

کسی پیاده شد و توی اون نور فقط سایه ای ازش معلوم بود و بویی شبیه کاپتان بلک از گوشه ی ذهنم سرک کشید میون وجودم.

– این کیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا