رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 11 رمان بگذار آمین دعایت باشم

3
(2)

تیام – به خاطر یه سری از مشکلات مراسم رو گذاشتیم برای یه قرصت مناسب.

پاشاخان ابرویی بالا انداخت و طرف گروه موسیقی دستی تکون داد و خیره به صورت من رو به تیام گفت : دوست دارم اولین رقصم رو با زن خوشگلت شروع کنم تیام.

با لبخند پاشاخان به اجبار از شر دستای تیام خلاص شدم و دست داغش دستم رو فشرد.

میدونستم جنگ اعصابی بس بزرگ در پیشه که صدای تیام مانع حرکت بیشترم شد.

تیام – ولی من فکر میکردم دوست داری اولین رقصتو با نامزد خوشگلت داشته باشی.

پر سیاست نگاه پاشا رو به سمت دختر ایستاده کنار پیانو کشوند و پاشا لبخندی پر تمسخر به لب آورد و گفت : میخوای با زنت برقصی چرا منو پاسم میدی؟

به ثانیه ای پشت دستم داغ شد و نگاه بهت زده من تو چشمای پر خون تیام نشست.

پاشا – میبینمت.

من هنوز مات بوسه داغ اون مرد مثلا جنتلمن بودم.

دست تیام کمرم رو چنگ زد و صداش دم گوشم شنیده شد.

– برقصیم.

با آهنگ لایت موجود آروم آروم حرکت میکردیم و من بعد از یه مکث چند دقیقه ای گفتم : پاشا بد به نظر نمیرسه.

– بد یا خوب بودنشو من تعیین میکنم.

باز هم مستبد شده بود.

سرش کنار گوشم مکث کرد و صداش باز شنیده شد که …

– خوشگل شدی.

لبخندی ناخواسته رو لبم شکل گرفت و گفتم : بابت این تعریف از من تشکر میخوای؟

خندید و من دیدم پاشاخانی رو که درحال رقص با نامزد خوشگلش به ما خیره بود.

– اون مرتیکه عادت داره دست بذاره روی نقطه ضعفای من .

و این جمله چه معنی داشت ؟ آیا من هم نقطه ضعف بودم ؟

– شماها که معلوم نی با این یارو چند چندین چرا پای ما رو به اینجا کشوندین؟

– چون ما نمیخوایم نمک گیر این مرتیکه بشیم.

– چطور نمک گیرتون میکنه؟

– یه شب تا صبح بهترین روسپیگرای شهرو تو بهترین اتاقای ویلاش در اختیارمون میذاره و بعد ما رو مجبور به معامله میکنه ، اگه میبینی سالار اینجاست به خاطر باباشه وگرنه اون ربطی به این دشمنی نداره ، مساله اصلی منم و بعد از من وثوق و بهزاد ، حالا بهتره اینقدر تابلو تعجب نکنی.

اشارش به فک بازم بود و چشمایی که داشت تو کاسه بیرون میزد.

رقصمون تموم شد و تیام قبل از رها کردن کمرم تو گوشم گفت : نزدیک وثوق و عاطی باش ، برمیگردم.

دیدم که طرف میز قمار قدم برداشت و یه چیزی تو دل من جوشید.

کنار وثوق وایسادم و وثوق خیره به تیام غرید که…

وثوق – انگار هیچ سنگی تو دنیا پیدا نمیشه که به واسطش سر تیامو بهش بکوبونیم.

– چرا داره قمار میکنه؟

به اخمم لبخندی زد و سر خم کرد تو صورتم و آروم گفت : نگرانشی؟

– نه.

قاطع گفتم ولی لبخند وثوق بیشتر شد.

– حداقل رقمی که سر اون میزقمار میشه چقدره ؟

وثوق – حداقلش اندازه بیست درصد سهام کارخونه فریدون خانه.

– تیام چرا باید بشینه سر اون میز؟

وثوق – این رقابت کلاس کاره ، تیام قدرتشو نشون میده و مطمئن باش از سر اون میز برنده بیرون میاد ، پاشا هیچ وقت باهاش بازی نمیکنه چون میدونه میبازه ، ما باید منتظر مهمونی جبرانی تیام باشیم.

– تیام میگفت اون به همه شما نیاز داره.

وثوق – به بهزاد نیاز داره ، چون بهزاد میتونه به نصف قیمت براش آهن جور کنه ، به من نیاز داره که نمیذارم هیچ مناقصه ای از زیر دستم دربره ، به تیام نیاز داره چون حداقل هفتاد درصد کالاهای تجاری صادرشده به اروپا برای تیامه ، پاشا هیچ وقت قانع نبوده ، تو هر زمینه اقتصادی یه دستی برده.

– انگار دارم از این بابا میترسم.

وثوق – تیام نمیذاره پاشا از دوکیلومتری آدمای مهم زندگیش هم رد بشه.

– من واسه اون مهم نیستم.

عاطی اینبار بی خیال پیست رقص رو بهم گفت : مهمی ، اینو منی بهت میگم که یه عمر بالاتر از گل بهم نگفته و مثه خواهرش بزرگم کرده.

نگامو دادم به تیامی که با نیشخند به رقیباش نگاه میکرد و ورق وسط میز میریخت.

پاشا – چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟

اومدم چیزی بگم که وثوق گفت : شنیده بودم نامزدت راضی به زندگی تو ایران نمیشه؟

پاشا – واقعا من نمیدونم کی این شایعه نامزدی من و دخترخالمو پخش کدره؟

وثوق – ولی وجود آلما تو این مهمونی چیز دیگه ای میگه.

پاشا – من جوابگوی کارای آلما نیستم.

نگاهش اینبار به من بود.

پاشا – چطور با تیام آشنا شدی ؟

وثوق – و همیشه برای من هم سوال بوده چطور مامان ترک تبار تو با بابات آشنا شده ؟

پاشا – تو دانشگاه عاشق هم شدن ، نگفتی آمین.

– خب ، من…

وثوق – دختر جمشیدخان مهرزاد جلو روت وایساده.

پاشا – شوخی نکن وثوق ، من آیلینو دیدم و…

مکثش برای خیرگیش تو نگاه بی حالتم بود.

پاشا – پس تو همونی…

صداش پایین بود و من انگار میخواستم از پستوی ذهنم ردپای این صدا رو تشخیص بدم.

این مرد کیه ؟

به صورتش خیره شده بودم که کنار گوشم گفت : زور نزن ، من به خاطرت نمیام.

ولی من این صدا رو میشناسم ، میدونم که میشناسم.

از سینی پیش خدمتی که کنارمون رد میشد لیوانی آب پرتقال برداشت و به دستم داد و خیره به دستم گفت که…

پاشا – حلقت کو ؟ گمش کردی؟

اینبار وثوق هم ساکت شد و عصبی آبجوش رو بالا رفت.

من و منی کردمم که سارا به دادم رسید.

سارا – دقیقا گمش کرده ، حواس پرته یه کم ، نمونه دیگشو تیام سفارش داده.

پاشا خان پوزخندی زیرپوستی نصیبمون کرد و گفت : به مهمونای دیگه سر بزنم برمیگردم.

عاطی – اگه ما نمی اومدیم بهتر نبود ؟

وثوق – عاطی ، عزیزم ، من و تو در مورد دلیلش حرف زدیم.

عاطی – خب یه کم سفت باشین ، مگه هر چی تعارف زدنو باید دو دوستی قبول کنین؟

وثوق – عزیزم من که نمیتونم …

عاطی – نه خوشم باشه ، یعنی من شنبه دادخواست طلاق ندم عاطی نیستم.

دست وثوق دور کمر عاطی حلقه شد و سارا سر کرد تو گوشم که…

– اینقده بدم میاد مراعات حال ما عذبا رو نمیکنن ، نمیگن ما دلمون میخواد.

خندیدم و نگام به تیامی بود که هنوز هم لبخند به لب داشت و با تخمینی پیش پا افتاده میشد حدس زد که سومین جام شراب قرمز هفت سالش رو هم تموم کرده.

– دلم شور میزنه سارا.

– حتما شور آهو رو میزنه که دو ساعته گم و گور شده و من مطمئنم زیر سر سالاره.

– دوباره تو چشمت چارتا پسر دید از این طفل معصوم غافل شدی؟

– والا فعلا بهزاد خانن که خودشونو دارن با دافا خفه میکنن.

نگام کشیده شد سمت بهزاد که به بار تکیه داده با دوتا دختر میخندید.

– حسودیت شده؟

– عمرا.

– حسودیت شده.

– تو بگو یه درصد.

– حسودیت شده.

– مگه آدمه که به خاطرش حسودی کنم.

– حسودیت شده.

– اون لیاقت منو نداره.

– خب حسودیت شده.

– آره حسودیم شده ، که چی ؟ من و اون از اولش هم واسه هم نبودیم ، اگه فقط سر سوزن منو میخواست اون وقتی که از خونه بابام جا گذاشتم رفتم می اومد دنبالم.

دست روی شونش گذاشتم و مثلا تیام دلش به وثوق با عاطی جیک تو جیک خوش بود؟

دیدم که تیام از سر میز بلند شد و کمی روی میز خم شد و صددرصد در حال کری خونی که من نمیشنیدم یه وری خند مخصوصشو زد.

کنارم که ایستاد ، خیره به نیمرخش گفتم : همه چی خوبه ؟

نگام کرد و خندید و من می فهمیدم داغ اون سه تا جام شراب هفت ساله است.

دستش که دور کمرم پیچید من از مست بودنش چندشم شد ، این مرد متعادلش چیز درستی نیست چه برسه به مستش.

خاطره اون دو شب تو ذهنم رژه میرفت و دستش مثه آهن داغ روی پهلوم گذاشته فرو میرفت.

پاشاخان که جلمون وایساد و باز پیشنهاد رقص داد خوشحال شدم.

پاشا – اون بارو از زیر رقص شونه خالی کردی ، اینبارو نمیذارم.

بی نگاه به تیام از دستش خلاصی پیدا کردم و لبخندی به پاشاخان جذاب و شیک پوش زدم.

دست روی شونش گذاشتم و اون دست روی قوس کمرم گذاشت و انگشت دستای دیگمون بین هم قفل شد.

– میخوای بدونی من کیم؟

سری تکون دادم که گفت : شاید یه روز گفتم ، شاید هم نه.

نگاهش هیز نبود ولی انگار تا ته مغرم رو آنالیز میکرد.

– چرا با تیام ازدواج کردی ؟ اون از تو خیلی بزرگتره ، خبرشو داشتم که قراره خواهرت باهاش ازدواج کنه.

بی حالت نگاش کردم و ته یه مکث درست حسابی گفتم : همه چی اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره.

ابرویی بالا انداخت و و چرخوندم و من از بلدی کارش خوشم اومد.

– رقصتون نشون میده ، تجربه های زیادی داشتین.

– خب آره ، ولی یکی از بهترین رقصام رو امشب دارم تجربه میکنم.

– من تحت تاثیر قرار نمیگیرم.

– میدونم ، تیام همیشه دست میذاره روی چیزای خاص.

– من خاص نیستم ، واقع بینم ، شاید امشب به واسطه تیام به چشمتون اومده باشم ولی مطمئنا پامو که از اینجا بذارم بیرون منو فراموش میکنین.

– برات مهمه که فراموشت نکنم؟

– حتی بگین یه ذره.

– پس مساله چیه ؟ انگار از رقصیدن با من لذت نمیبری .

– من یه عمر کنار مردی زندگی کردم که از نظر رفتاری فوق العاده پیچیده بوده ولی خیلی راحت خط مشی زندگیشو یاد گرفتم ، بقیه مردا برام آسونن ، ذهنشون کف دستمه ، شما از من یه چیزی میخواین ، چرا می پیچونین؟

– پس اون چیزایی که در موردت میگفت راسته.

– کی؟

– همه چیزو که نباید بدونی خانوم کوچولو.

– شما تو زندگی من چه نقشی داشتین؟

– نقشم به زندگی تو مربوط نبوده ، من فقط اسمتو شنیدم و خصوصیاتتو ، چون خاص بودی تو ذهنم موندی.

– من هیچ وقت اسم شما رو تو لیست طرف قراردادای بابام ندیدم.

– شنیده بودم بابا صداش نمیزنی؟

– شما اینا رو از کجا میدونین؟

– اونقدری میدونم که بابات میخواسته آیلینو ببنده به ریش تیام ملکان ، فقط نمیدونم تو این وسط چی کاره ای.

– چه کاره بودن من به شما مربوطه؟

سرش به عقب کشیده شد و قهقش هوا رفت ، این مرد وسط زندگی من چی کار میکنه؟

– زبون هم که داری.

– دقیقا این رقص مسخره کی تموم میشه؟

– زمانیکه من بخوام و من فعلا دارم لذت میبرم ، فکر نمیکردم اینقدر لوند باشی.

لحن لعنتیش به چندش ننداختم و من خر کمی دل غنجه گرفتم بابات این تعریف.

– الان تو دید تو من یه حیوون صفتم ، ولی یادت باشه اون جماعتی که از من حرف زدن با من دشمنن ، دوست دارم باز هم ببینمت.

– و من حتما باید به علاقه شما اهمیتی بدم؟

رقصمون تموم شده بود ولی هنوز جلوی هم ایستاده بودیم و همو نگاه میکردیم ، تفریح توی نگاش اذیتم میکرد.

– من حتی اگه بخوام میتونم …

– پاشا زن خوش مشربی دارم که بی خیالش نمیشی؟

سه جام شراب قرمز هفت ساله خورده بود و لحنش ذره ای شل نبود.

پاشا – غیرت بهت نمیاد تیام.

دست تیام دور کمرم حلقه شد و اینبار تماس تنش به تنم اذیتم نکرد.

تیام – مهمونیت داره کسل کننده میشه.

جواب پاشا رو پیچوند و پاشا فقط پوزخندی زد.

روی یکی از صندلیا که نشستم گفت : خسته نیستی؟

– نه.

– چی میگفت؟

– اون منو میشناسه.

برق کلافگی رو تو نگاش میدیدم.

– از کجا؟

– نگفت.

– تو چرا اینقدر تو نخشی؟

– صداش آشناست.

– چی؟

– مطمئنم صداشو شنیدم ، حالا پشت تلفن یا جای دیگه رو نمیدونم ، ولی میدونم که تن صداش آشناست.

باز نگاش طوفان زده شد و میخ شد و تو نگام فرو رفت.

– چرا اینقدر بهش چسبیده بودی ؟

– تیام انگار باز حالت خوب نیست.

با چشم غره کنارم نشست و من گفتم : ازم پرسید چرا حلقه ندارم ؟ منم میخوام از تو بپرسم چرا با آینده من بازی میکنی؟

– نمیخوام آیندت با این جماعت لجن رقم بخوره ، جماعتی که پاشا زاهد توشون باشه به درد جرز دیوار هم نمی خوره .

– چرا ؟ میتونم با یقین بگم نصف آدم حسابیای اینجا خواستگار آیلین بودن ، مثلا اون مرد کت مشکی رو میبینی؟ تک پسر دکتر فرشاد معروفه و سال پیش دقیقا پنج بار با گل و شیرینی اومد خونمون و هربار دست از پا درازتر از خونمون زد به چاک ، یا اون پسره که از بار آویزونه گرین کارت آمریکا رو داشت و من مطمئن بودم که آیلین بهش بله میگه ولی آیلین این یکیو هم رد کرد ، و تو میگی این جماعت به درد لا جرز دیوار نمی خورن ، منم باهات موافقم ، به درد لا جرز دیوار هم نمی خورن ، چون مرد نیستن ، چون جز وثوق هیچکی تو این جمع آدم نیست ، من اگه یه روز بخوام عاشق هم بشم ، میرم جایی عاشق میشم که شخصیت آدما رو به صفرای خوابیده جلو رقمای حساب بانکیشون نسنجن ، میرم جایییکه به یه دختربچه نوزده ساله تجاوز کردنو گناه بدونن ، میرم جاییکه حتی اگه نون شب هم نباشه تهش یه کم عشق باشه ، من اینجا نمیتونم این چیزا رو پیدا کنم.

– من هم نمیتونم بذارم نون شب نداشته باشی عوضش عشق داشته باشی ، در ضمن جلوی من حرف از یه لگوری هیچی ندار نزن.

– آیندم هم به تو مربوطه ؟

– همه چیت به من مربوطه .

نگام به نیمرخ جدیش بود و این مرد حسابی داغه.

********

بچه ها جلوتر از ما بودن و من پانچو می پوشیدم و تیام یه وری تکیه داده به دیوار و خیره به من تو فکر بود.

با استرس گفتم که…

– من امشبو میخوام برم خونه آهو.

دیدم که چطور خون شد چشماش و دو قدم فاصله رو به آنی پر کرد و بازوهامو اسیر دستاش کرد.

– د ِ چه مرگته تو امشب ؟ چرا ازم فرار میکنی ؟ ازم میترسی ؟ آره آمین ازم میترسی؟

فقط نگاش میکردم و میدیدم که یه چی تو نگاش رنگ عوض میکنه و میدیم که عذاب میکشه و میدیدم که این مرد این روزا مرد اون روزای سخت زندگیم نیست.

– قول دادم آمین ، ندادم ؟ تیامه و قولش ، د ِ لامروت چی واست تو این چند وقته کم گذاشتم ؟

مکث کردم و این دل لعنتی نذاشت که نگم .

– یه کم باور امنیت ، من از تکرار اون دوشب میترسم.

به خودم که اومدم میون دستاش فشرده میشدم و اون منو هر لحظه تو حجم آغوشش حل تر میکرد و من نمیدونم که چرا اینبار از این حجم داغ نترسیدم.

تنم رو از میون اون همه گرما بیرون کشیدم و تار موی افتاده روی چشمام رو کناری زدم و نگامو دوختم به یه نقطه تا بنا به اتفاق نگرده روی اون آدمی که انعکاس لبخندش رو حتی بی نگاه هم میتونستم حس کنم.

از در بیرون زدم و اون هم دنبالم راه افتاد.

– ناراحتت کردم ؟ ناراحتت هم کرده باشم هدف من فقط این بود که بهت ثابت کنم پیش من تا دنیا دنیاست امنیت داری ، حرف تیام ملکان دوتا نمیشه ، من بی اجازت پا به حریمت نمیذارم.

تا نوک زبونم اومد که بگم ” نه تو رو خدا بیا و پا بذار ” و پس زدم این نوک زبون رو.

– حالا چرا ساکتی؟

باز نادیدش گرفتم و من نمیدونم که چرا این مخ لعنت شده من چپ و راست صحنه من و اون دستای پیچیده دور تنم رو بک و پلی میکنه؟

سارا – نمیای با ما؟

تیام – نه ، به صیام قول داده فردا رو با هم برن بگردن.

سارا – تنها تنها؟

– خبرتون میکنم.

سالار – منو از قلم نندازی .

کشیدن نوک بینیم هم پس ضمیمه حرفش شد و من غری زدم و نگام تو نگاه پر از برق مخصوص امشب تیام نشست.

کنارش نشستم و اون اینبار خیره به راه گفت : پاشا رو بر حسب اتفاق گوشه خیابون هم دیدی پاش صبر نکن ، اون همیشه عادت داره منو تهدید کنه ، مخصوصا حالا که تو پروژه نگین به سرمایه گذاری من و بابا هم نیاز داره.

– با اینکه صداش رو مخمه ولی در جمع آدم خوبی به نظر میومد.

– آمین…

– چیه ؟ عادت نداری یکیو بهتر از خودت ببینی؟

– پاشا هچ وقت از من بهتر نبوده .

– پس چرا نقطه ضعفته ؟

– اشتباه تو همین جاست ، همین جاست که نمیفهمی نقطه ضعفای من همه آدمای عزیز زندگیمن ، تو پاشا رو نمیشناسی.

– میشناسم ، چون یه عمر با مردایی زندگی کردم که روشای تجارتشون کثیف بوده ، یکیش هم تو ، همتون فقط فکر منفعتتونین.

– منو با جمشیدخان یکی نکن.

– چرا ؟ اون که برام عزیزتره ، من بابامو دوست دارم ، حتی اگه بد دوسش دارم.

– میدونی بابات آیلینو به سرمایه گذاری من تو واردات جدیدش فروخت ؟ بابای تو اینجور آدمیه ، من هیچ وقت بچمو قاطی تجارتم نمیکنم.

– واسه تو که بد نشد.

– عوضش اون دخترش سرمو کلاه گذاشت ، آیلین برنگرده حسابمو بد با بابات صاف میکنم.

– – بابای من هم میشینه اینجا تا تو باهاش حساب صاف کنی ، بذار مبحث جمشیدخانو واست توضیح بدم ، جمشیدخان یعنی کسی که همه رو نوک انگشتش می چرخن و هیچکی تا حالا نتونسته بازیش بده.

– زنش که خوب تونست.

– آذر لیاقت نداشت.

– حتما لیاقتو بابای تو داشته ، نه ؟

– نه ، اگه اون لیاقت داشت مامان فرشتمو ول نمیکرد آذرو بچسبه.

– چه اعجب یه بار طرف باباتو نگرفتی.

– وقتی بحث مامانم و جمشیدخان باشه مامانم خیلی عزیزتره.

فقط نگام کرد و لعنت به رنگ این چشما که امشب اینقدر خوش رنگ ترن.

********

دست صیام دور گردنم حلقه شد و تیام با پوزخند بارزش گفت : حتما باید تو این فسقله جا با این بچه بخوابی؟

– من و صیام راحتیم.

– دِ لامصب من ناراحتم ، ازم میترسی هنوز؟

– نه ، فقط میخوام خیال خودم راحت بشه ، شبای مهمونی خاطره خوبی تو اون اتاق ندارم.

خم شد و پتو رو تا بیخ گردن من و صیام بالا کشید و کنار گوشم گفت : عوضش واسه من خاطره های خوبی بوده.

دندونام روی هم ساییده شدن و نمیدونم که چرا امشب من از این مرد اونجور که باید حرص نمیخورم.

– دهنت بو میده.

– چی؟

– من این بو رو دوست ندارم ، همون بویی رو میده که وقتی بچه بودم بابام این بو رو میداد ، همون بویی که باهاش کتکم زد.

لبه تخت نشست و دست برد میون موهام و گفت : من با تو چه کنم ؟ بی خیالش هم که نمیشی ، دیدنش زجره آمین.

– بابامه تیام ، فقط تو بچگیم کتکم زد ، درد داشت ولی درد تسمه تو بیشتر بود.

– دردمو سر تو خالی کردم آمین ، از اینکه بابات خر فرضم کرد دردم اومد و دردمو رو تن تو خالی کردم ، دردمو خالی کردم و حالا بدتر دارم درد میکشم .

– خوب بودن بهت نمیاد تیام.

دستش میون موهام بود و حس حرکت نرم دستاش به نخوت مینداختم.

– من جبران میکنم .

– ذهنم هم پاک میکنی؟

– میتونستم حتما میکردم ، خواب خوبی داشته باشی.

بلند شد و اگه من این مرد رو جای دیگه ای دیده بودم حتما از این همه جذابیتش خوشم می اومد.

کراوات شل و دو دکمه باز یقش و آستینای بالاز دش منظره جذابی ازش ساخته بود و این مرد دقیقا تا کی شوهر منه؟

سارا شونه به شونم زد و با سر اشاره ای به تیام زد و گفت : اهل اهمیت دادن به صیام نبود.

– اشتباه هممون هم همینه ، هیچکس به اندازه اون به صیام اهمیت نمیده.

آهو – چی شده باهاش خوب شدی؟

– خوب نشدم ، کنار اومدم ، من مجبورم چندماهی تحملش کنم.

سارا – مجبور نیستی آمین ، تو فقط صیغه اونی.

– واسه خاطر صیام اونجام.

آهو – کاش اینا بهونه نباشه.

– من به آیلین خیانت نمیکنم.

سارا – بحث آیلین نیست ، بحث پسر دایی بی لیاقت منه ، تو بهترینا رو میتونی تو زندگیت تجربه کنی ، خودتو اسیر نکن.

– چتون شده امروز؟

آهو – آمین من میترسم ، اون دیشب توی جمع تو رو زنش معرفی کرد ، اون داره رو آبروی بابات قمار میکنه.

سارا – تیام عوض شده.

صدای سالار بحث رو نیمه کارگی بخشید و من نمیدونم که چرا اینقدر این تیام خان خوش تیپ شده.

سالار – تیام هم یه کاره ما رو آورده اینجا که هر ورشو میبینی یکی دوربین چسبیده بهش ، حالا باغ آقا نمی اومدیم طوری میشد؟

سارا – کسی تو رو دعوت نکرده بود.

سالار – چی شده با پسرداییت خوب شدی؟

سارا – سالار حوصلتو ندارم.

سالار خنده ای کرد و دست دور شونه خواهرش انداخت و اون رو تو حجم آغوشش جا کرد و گفت : سر حوصلت هم میارم .

به این بردارانه های سالار عادت دارم و میدونم که آهو حاضره نصف عمرش رو بده تا جای سارا باشه.

تیام کنارم شونه به ستون تکیه داد و خیره به سارا گفت : بهزاد داره میاد ، کم اذیتش کن.

سالار – به خواهر من چه؟

تیام – همین خواهر توئه که یه سال و نیمه همه رو مچل خودش کرده.

سارا – یه روز ما رو آوردی باغت ، ببینم میتونی از دماغم درآری یا نه ، حالا حتما این پسره باید باشه؟

اومدم برم تو صورت سارا و بگم که ” دیشب خوب باهاش می رقصیدی ” که جمع حاضر مانعم شد و من میدونم که سارا با دست پس زدنش همون تفهیم با پا پیش کشیدن رو داره.

خسته این همه بازی با صیام کنار بقیه گرد میز نشستم و بهزاد خان اظهار فضل نمودن که…

بهزاد- بابا دختر شکوهیو واسم نظر کرده.

مثلا گفت تا سارا رو بسوزونه و سارا دست زیر چونه برد و گفت : شهلا؟

و بهزاد از این همه خونسردی سارا حرصی خورد و سری به آره تکون داد.

سارا اینبار رو به سالار کرد که…

سارا – همونه رو میگه که دو سال پیش باهات رفیق بود.

آهو چشم غره ای به سالار رفت و سالار شرمندگیش رو به جون نگاه آهو ریخت.

بگو بانو ، بگو بازم ، بگو که لایقت نیستم

ولی هرگز گلم، عمرم نگو که عاشقت نیستم

تیام زیرچشمی نگاهی به بهزاد انداخت و من ریز خندیدم بابت اون صورت درهم.

سارا – صیامم؟

صیام – هوم؟

تیام – صیام…

صیام – هوم یعنی بله دیگه ، حتما باید بگم بله؟

تیام – بله.

صیام – خب بله؟

سارا خندید و من قربون صدقه نیم وجب قدو بالای زندگیم رفتم.

سارا – سارا فدات شه ، اون نمک پاشو میدی من؟

خدانکنه زیرلب بهزاد رو مورد نقد و بررسی قرار دادم و یعنی این حضرت والا بی خیال رفیق ما شده؟

صیام نمک پاشو که داد دست سارا ، سارا لپش رو بادکش انداخت و من نمیدونم این صحنه زجر بچم چی داشت که بهزاد خان رو نیش چاکونده در طبق اخلاص نصیبمون کرد…

بهزاد – پاشا دیشب یه چیزایی در مورد پروژه جدیدش تو دوبی میگفت ، وثوق پایشی ؟

وثوق زیرچشمی تیام رو دید زده گفت : اگه پیشنهاد داد در موردش فکر میکنم.

تیام – بدتون هم نیومده انگار.

بهزاد – من که جیب خودم از هر چیزی برام مهم تره.

سارا پوزخندی زد و تیام حال اومد با این پوزخندی که فیها خالدون بهزاد رو سوزوند.

وثوق – جدای از رقابتمون پاشا شانس زیادی تا حالا داشته ، دست رو هر پروژه ای گذاشته بی برو برگرد اون پروژه سوددهیش محشر شده.

تیام چیزی نگفت و من نمیدونم که چرا دیشب تا حالا مهم شده برام عدم ناراحتی رئیسم…

دردی که از تو با منه ، مرد میخواد و مردی که بی تو باشه از اهل قبوره ، اهل قبوره…

********

پوشه ها رو تو دستم بالا پایین کردم و نگاهی به اون تن خسته تکیه زده به پشتی بلند صندلیش انداختم و گفتم : مشکلی هست ؟

چشم باز کرد و از نوک بوتم رو تا شال به کلیپسم بند رو نگاهی انداخت و گفت : سرم درد میکنه.

– اینا رو امضا کن من برات مسکن بیارم.

لبخندی زد و معادله این روزای من مجهول دارتر شد ، لبخندش همیشه تا این حد شیک و جذاب بود ؟

از در بیرون زدم و آسانسور تو طبقه متوقف شد و من کنجکاوی خرج اون راه کردم و خیره دری شدم که باز شد و مردی ازش بیرون زد که شاید آخرین فرد احتمالی ذهن کنجکاو من بود.

تکرار شد نگاه تیام و از نوک بوتم تا شالی که تنها نقطه وصلش به سرم همون کلیپس بود رو رصد کرد و لباش یه وری شد و قدمی برداشت طرفم و من ناخودآگاه جبران کردم عدم این فاصله رو.

– سلام ، فکر نمیکردم اینجا ببینمت.

– سـ…سلام ، چطورین ؟

– خوبم ، تو خوبی؟

سری تکون دادم و اون به یه قدمیم رسید و من هول کردم و گفتم : الان به تیام میگم که اومدین ببینینش.

خیره بود بهم و من دستگیره فشار دادم و صدای تیام تو سرم جولون داد.

تیام – آوردی قرصو؟

– تیام ؟

صندلی رو گردوند و من گفتم : مهمون داری.

چشماش ار هم باز شد و چرا تا این حد رنگ لعنت شده این چشما عجیب به دل میشینه؟

از جاش بلند میشه و دقیقا دکمش تا زیر سینش بازه و گردنبند خاصش روی اون همه برنزه برق میزنه.

پاشا – نمیدونستم آمین اینجا کار میکنه.

تیام – اینجا چی کار میکنی؟

پاشا – تیام ، مهمون نوازی بلد نیستی؟

تیام – آمین برو خونه ، نیازی نیست امروز اینجا باشی.

پاشا – چرا ؟ خب آمین هم باشه ، دیدمش خوشحال شدم.

سنگینی نگاه جفتشون روم بود و همه میگن پاشا هیزه و من چرا از مدل نگلاش چندشم نمیشه؟

توجهی خرج حرف تیام نکردم و گفتم : نسکافه میخورین یا چای؟

پاشا – تیام برعکس خودت زن مهمون نوازی داری.

تیام پر حرص نگاه حرومم کرد و من میخوام بدونم پاشا چه خطری ممکنه داشته باشه؟

آماده کرده بودم نسکافه ها رو و کیکا رو توی سینی جا داده بودم و برای اون سردرد کذایی تیام هم یه ژلوفن کنار لیوان آب گذاشتم و قبل از ورود به اتاف گوش چسبوندم به بدنه چرم کوب در اتاق.

پاشا – شنیده بودم جمشیدخان واسه این ته تغاری که هیچکس ندیدتش برنامه هایی داشته.

تیام – فعلا که اون زن منه و من خوش ندارم کسی جز خودم واسه زنم برنامه بچینه.

پاشا – خبرشو دارم که میخواستی با آیلین ازدواج کنی ، چی شد که تغییر رویه دادی؟

تیام – زندگی خصوصی من به تو ربطی داره ؟

پاشا – نه تا وقتی که زندگی خصوصیت مهم ترین بخش زندگی من باشه.

تیام – منظور؟

پاشا – من برای این حرفا اینجا نیستم ، بهزاد که خبر پروژه رو داده بهت ، من نیاز به سرمایه گذاریت دارم.

تیام – میدونی که من اهل معامله با تو نیستم.

پاشا – حتی جمشیدخان هم تو این پروژه شرکت میکنه ، میخوای از پدرزنت کم بیاری؟

تیام – حتی اگه آمین هم از من بخواد ، من تو این پروژه شرکت نمیکنم.

و دقیقا از کم ارزش ترین عضو خانوادش مایه گذاشت انگار.

پاشا – پس حرفی نمی مونه.

صدای قدمایی رو شنیدم و تن عقب کشیدم و در باز شد و پاشا هنوز متوجه من نبود.

پاشا – اسم پروژه رو بعدا بهت میگم ، فقط یادت باشه که به من نه گفتی ، تو به پاشا خان نه گفتی.

از در بیرون زد و من میدونستم که عصبیه و باز به من لبخندی زد و گفت : نشد که نسکافتو بخورم ، باشه دفعه بعد ، جاییکه باب میل جفتمون باشه.

از گوشه چشم مردی رو میدیدم که به قاب در تکیه زده بود و دستگیره رو تو مشت فشار میداد.

از سر اجبار لبخندی به پاشا زدم و و پاشا تو دل آسانسور گم شد و تیام غرید که…

– مگه بهت نمیگم برو خونه ؟ خوشت میاد این مرتیکه هی نگات کنه ؟ مگه نگفتم این مرتیکه آدم درستی نیست؟

بی تفاوت براندازش کردم و ژلوفن رو از فویلش بیرون کشیدم و با لیوان آب جلو صورت عصبیش گرفتم و گفتم : سرت درد میکرد.

نگام میکنه و چرا چند روزه این نگاه برای من حس های متفاوتی داره؟

دردی که از تو با منه ، مرد میخواد و مردی که بی تو باشه از اهل قبوره ، اهل قبوره…

با نگام دونه های برفی رو دنبال میکردم که پشت شیشه های سرتاسری سالن از دیدم محو میشدن.

ساعت از شش بعدازظهر هم گذشته بود و خیابونای تاریک شهر با چراغاشون چشم نوازی میکردن.

از اینکه مرد زورگوی این روزام تا این ساعت مجبورم میکرد که پابه پاش تو شرکت بمونم حرصم میگرفت و تهش فقط میتونستم تو دلم غر بزنم سرش و جلو روش تا کمر براش خم شم.

صذای قدمای محکمش رو روی پارکتای کف میشنیدم و دوست نداشتم حتی لحظه ای مزاحم خلوتم بشه.

حلقه شدن دستاش زیر سینم و کوبیده شدنم به سینه پهنش شوکم کرد و نگام ناباور هنوز بند اون شیشه های سرتاسری بود که دیگه برفاش به چشمم نمی اومد.

– برف دوست داری؟

سرم تا جای ممکن چرخید و من تا حالا به تفاوت قدمون پی نبرده بودم انگار.

خیره صورتم بود و نفساش با اون نمیدونم چند درجه سانتیگراد گرما به گردنی میخورد که از بابت شلی شالم پوششی نداشت.

تن از میون اون حجم گرما بیرون نمی کشیدم و این عدم تقلا ذهن به هم ریختم رو شلوغ تر میکرد.

سبزی نگاش روح نوازی میکرد و من نمیدونم که این جنگل زنده چی برای گفتن داره؟

چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت ، طفلی هنوز دنبال یک سنگ صبوره

پیشونیش به پیشونیم چسبید و این همون مردیه که قانون گذاشت رئیس صداش بزنم.

زبونم تو دهنم سست و از پایه ویرون چرخید و چرا بوی کاپتان بلک قاطی عطر تنش تا این حد شامه نوازی میکنه؟

– ولم کن…

دستش سفت تر و تن من میون اون همه بوی کاپتان بلک از صبح یه ریز کنج لب آقا بوده فشرده تر.

– از پاشا و نگاش میترسم ، حتی کارن هم اینقدر برام ترس نداره.

– از چی میترسی؟

– از خودم میترسم ، از خودی که نتونه بگذره.

– از چی؟

– چرا از آیلین خبری نیست؟

– آیلین که میره پیش آذر ، زیاد تماس نمگیره ، چون جمشیدخان عصبی میشه.

– از آذر متنفرم.

– من هیچ احساسی به اون ندارم و این از تنفر هم بدتره…حالا میشه ولم کنی؟ حس میکنم داری خط قرمزامون رو رد میکنی؟

– نه ، ولت نمیکنم ، چون امروز به حد کافی برام گند بوده ، امروز دلم یه چیز جدید میخواد.

– مثلا یه شام جدید؟

– اینم میتونه باشه .

– مثلا یه شام خاص ، تو یه جای خاص.

– یعنی من به تو فسقله بچه میتونم اعتماد کنم که شبمو بسازی؟

– هیچ وقت خواهرزنتو دست کم نگیر.

قلب خودم که تیر میکشه هیج ، کاهش دمای نگاه اون مرد مهربون این روزام دیگه چه صیغه ایه؟

لباش به پیشونی تبدارم چسبید و این افزایش دمای تن آیا تعبیری داره؟

شقیقه نبض گرفتم و معده تیر کشیدم سرم رو کنار میکشن و حالا گونشه که به پیشونیم چسبیده.

– فعلا تویی که زن منی…

میگه و نگاه من درگیر نگاش میشه و این مرد این روزا عجیب مهربون چه حرفی تو نگاش داره؟

چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت ، طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره

***********

گردنم رو پایین تر بردم و عملا تا دماغم تو یقه پالتوم جا گرفت.

نگاهش تو فضا چرخ میخورد و لبش لبخند داشت و من با اتیکت ترین آدم زندگیم رو آورده بودم پایین شهر تا شام بخوره و تنوع رو تجربه کنه.

– دیدی میتونی به من اعتماد کنی؟

از این همه پررویی ذاتیم به خنده افتاد و شالگردنش دور گردنم چرخید و من لبخندی رو دیدم که اینبار عجیب پدرانه بود.

– به جا این چیزا قر و فر دار یه چیز گرم تر بپوش.

من تشنه پدرانه هایی هستم که یه عمر ازم محروم شده.

لبخند میزنم به حجم سیال نگاش و این رنگ رو من هیچ وقت فراموش نمیکنم.

– چرا یه دونه ای؟

– چی؟

– چرا تک فرزندی؟

– خب مامان بعد من دیگه نتونست بچه دار بشه ، یه بیماری زنونه گرفتو مجبور شد قید دیگه بچه دار شدنو بزنه.

– اونا خیلی دوست دارن.

– شوخی نکن ، بابای من بزرگترین منتقد منه ، مامانم عملا همه رو بیشتر از من دوست داره ، بعضی وقتا حتی به صیام حسودیم میشه ، اون بیشتر از من عشق مامان بابامو داشته.

– صیامو همه دوست دارن ، تو رو هم همه دوست دارن.

– تو چی ؟ تو هم منو دوست داری؟

سینی حاوی اون چندتا ساندویچ از دادن جواب خلاصم کرد و آیا اسم احساس من به این مرد این روزا کل فکرمو مشغول کرده واقعا چیه؟

ساندویچ بندری رو که با ولع گاز زدم به خنده افتاد و گفت که…

– جاشه که الان یکی از کارمندام منو ببینه.

– خب ببینه ، از دیوار خونه مردم که بالا نمیریم داریم شام میخوریم.

اشتهام مسری میشه و به جونش میوفته و وقتی با اشتیاق اولین ساندویچشو تموم میکنه میخندم و اون دست میبره و تکه موهای بیرون زده از شالمو نرم میکشه و من چرا تا به این حد به قاتل روحم حق جولون میون افکارم رو میدم؟

***********

از خنده غش کردم و اون تشر زد که…

– بدبختی من خنده داره؟

– خنده که هیچی جیگرمو حال میاره.

خیره خندم شد و بعد با اون همه غر زده به جون نمیدونم کی خودش رو از دیوار دومتری بالا کشید و من آروم گفتم که…

– مواظب باش.

نگاش روی صورتم رقصید و صداش ولوم پایین تو گوشم نشست…

– خوشم میاد از دیوار مردم هم بالا رفتیم.

باز خندیدم و اون همه به خنده افتاد.

تنش که از دیدم کنار کشیده شد و در تو روم باز شد وثوقی رو دیدم که چندمتر اونورتر چماق به دست شاهد جیمزباند بازی برادرجانش بود.

از خنده ریسه رفتم و وثوق توپید بهمون که…

وثوق – کدوم گوری بودین ؟ این چه وضع اومدن تو خونه است؟

تیام – ریموتو جا گذاشته بودم ، کلید هم نداشتم.

وثوق – خب خبر میدادین می اومدم درو وا میکردم.

تیام – جون داداش خسته ایم ، بی خیالمون شو.

از این همه غیظ وثوق باز خندیدم و وثوق تشر زد که…

وثوق – جمعش کن…

تیام خندید و این مرد امروز عجیب غریب همون رئیس اون اوایل بدبختیمه ها…

کنار شومینه وسط خونه که وایسادم تا گرم شم از در زد تو و در حال بالا رفتن از اون همه پله گفت که…

– فردا دیرتر میریم شرکت.

– هر چی شما بگین رئیس.

سنگینی نگاش حس شد و من میدونم که این مرد از کلمه رئیس این روزا عجیب متنفره.

نگاهی به چشمای تو شب برق زدش کردم و گفتم که…

– یه کم جنبه شوخی داشته باش.

باز خیرمه و من رشته این نگاهو پاره میکنم و سر از اتاقم در میارم و تن که به تخت میکوبم بوی کاپتان بلک وصل به گردنم نگامو به شالگردنی میندازه که امشب پدرانگی خرجش شده بود و میون شلوغی خیابونای پایین شهر دور گردنم نشسته بود.

خیلی دلم گیره خیلی دوست دارم ، دوست داشتنت خوبه خیلی دوست دارم

***********

دست صیام میون دستم محکم تر شد و من از اینکه جلوی این خونه وایسم و جگرگوشمو بسپارم دست مادری که مادر نیست عجیب متنفرم.

در که روی پاشنه چرخید مردی رو دیدم که تیشرت به تن بهم لبخند میزد و تعارف میزد که داخل بشم و اون همه تواضع کار دستم داد.

صیام تو پیچ راهرو گم شد و من موندم و کارنی که پشت کانتر قهوه درست میکرد و من چقدر از این تنها بودنش یکه خورده بودم.

– سحر نیست؟

– اون اصولا خونه نیست.

سری به تایید تکون دادم و اون خنده مصنوعی تحویلم داد و چرا این مرد تا این حد خیرگی هاش عذاب نمیشه.

– من باید برم ، فقط مواظبش باشین ، اون سری تیام خیلی عصبی شده بود.

کارن – کم که از خجالت سحر در نیومد ، دو هفته یه بارو کرد یه ماه ، سحر به درک من دلم تنگ صیام میشه.

لبخندی زدم و طرف در قدم برداشتم و اون بود که تو راهرو کیفم رو کشید و کوبوندم به دیواری که من جای تکیه بهش حس لغزش بهم دست میداد.

ترسیده به اون همه غم نگاش خیره بودم که گفت : کاش…

فقط نگاش کردم و این مردیه که اون اوایل من از اون همه جنتلمنی هاش خوشم می اومد.

– من باید برم…

– بری پیش تیام ؟

– چی دارین میگین ؟

– کاش زنش نبودی .

از در بیرون زدم و میون حجم فلزی اتاقک آسانسور گم شدم و کاش های اون چرا معما میشن؟

دست بردم طرف کیف نارنجی و لمس کردم آویزش رو.

سارا – چته تو امروز؟ چرا پکری؟

پکر ؟ بیشتر شوکه ام ، شوکه کارنی که تا این حد عجیب شده این روزا و من معنی کاراش رو با همه ایست بازرسیای ذهنیم خوب میفهمم.

این مرد پیش خودش چه فکری کرده؟

من زن تیامم…

اون شوهر سحره…

و اون میگه کاش من زن تیام نبودم…

آهو – کجایی شما ؟ یه کم با ما بپر.

– شما کجایی؟ آمارتو خوب دارم که جیک تو جیک شدی با این پسرخاله ما…

دستی تو سرم کوبید و گفت : دلت خوشه تو هم…

سارا – آره دیگه دلمون عجیب خوشه ، خوش اینکه زن بابام دیروز زنگ خانوم زده واسه توک پا خدمت رسیدن واسه امر خیر.

– راست میگه این؟

آهو – من به حرمت سارا گفتم نه ، ولی خداوکیلی خیلی با کمالاته.

سارا هیچی نگفت و من میشناسم این یه دنده لجبازی رو که این روزا خیلی با خودش درگیره.

دستی دور کمرم پیچید و من به سالاری خیره شدم که تو برنامه های امشبمون هیچ جایی نداشت.

– تو اینجا…

سالار – گفتم بده دوتا دختر خوشگل و ترگل ورگل تنها باشن.

– چشاتم که لوچه ، سه تا نه دوتا.

سالار – فعلا مسئولیت تو و سارا با منه ، آهو که دیگه خانوممه ، باید مراقبش باشم.

پوزخند آهو رو دیدم و دلم خنک شد و سالار با همه بدجنسی هاش سر تو صورت آهو برد و گفت : مگه خانومم نیستی ؟ تو که خانوممی.

آهو اینبار حرص خورد و من سقلمه حروم پسر خوبه همه سالای زندگیم کردم.

سارا – اینو دوباره واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟

مسیر نگاه سارا بهزادی بود که کمی اونورتر با موبایلش حرف میزد و نگاش میخ پالتوی کمی پایین تر از باسن بلندی دار سارا بود.

سالار – لج نکن سارا.

سارا – حالم ازت به هم میخوره.

سالار – ولی من خیلی دوست دارم و این حرف اول و آخرمه که این پسر برای تو از همه بهتره.

سارا – بشین تا زنش شم.

سالار – فعلا که بابا تو رو نامزد اون میدونه و به بهزاد پیشنهاد داده تا بعد از عید عروسیو راه بندازه.

سارا حرصی شد و من حرصی شدم و آهو دست سالارو محکمتر اینبار پس زد.

آهو – خوش باشین.

جلوتر راه افتادیم و سالار باز همگام ما شد و من میدیدم که بهزاد چقدر حرص اون همه کوتاهی پالتوی سارا رو داره.

سالار – آمین تیام کجاست ؟

و من هیچ وقت یادم نمیره که سالار تنها کسی بود که با تیام موافق بود.

– من چه میدونم؟

سالار اخمی بهم کرد و این پسر چه اصراری داره من و سارا رو به ریش رفیقاش ببنده.

سارا کیف میخواست و برای یه کیف ما عملا سه طبقه پاساژ رو زیر و رو کردیم و بهزاد به این همه تخسی سارا لبخند میزد و دقیقا چرا بهزاد موضع خودش رو مشخص نمیکنه؟

کنار بهزاد که وایسادم گفت : چرا سارا از من بدش میاد؟

– اون از تو بدش نمیاد ، فقط از تو خوشش نمیاد ، تو انتخاب باباشی دقیقا تو روزایی که سارا از همه خونوادش برید.

بهزاد – هنوز هم با اون مرتیکه انگله؟

– کی؟

بهزاد – همون پسره که تو پارتی باهاش بود.

– نه ، ولی این دلیل نمیشه که سارا طرف تو کشیده بشه.

بهزاد – اولین روزی که سارا رو دیدم ازش خوشم اومد ، اون برای منه ، میخوامش حتی اگه نخوادم.

و چرا ابراز عشق این جماعت یه مشت زوره؟

– تو اصلا سارا رو میشناسی؟

بهزاد – اون خواست که من بشناسمش ؟ زور بالا سرش نبوده که اینجور میاد بیرون.

و این مرد چه حرصی بابت این پالتو خورده امشب.

– حالا هم سالار کنارشه و برای سالار هیچ وقت نوع پوشش من و سارا مهم نبوده ، سارا از غیرت الکی بدش میاد.

بهزاد از کنارم رد شد و تو عدم توجه سالار دست دور کمر سارایی حلقه کرد که با فروشنده جذاب کیف فروشی درگیر بود.

بهزاد با همه زورگویی هاش و برای من مهربونی هاش تنها مردیه که از پس سارا برمیاد.

***********

دست بردم قاچ پیتزا رو دهن ببرم که سارا گفت : آمین ، من و آهو برای عید داریم میریم کیش ، تو میای؟

– نه ترجیح میدم عیدو با مامان باشم.

آهو به من لبخندی زد و سالار وسط لبخندش پارازیت انداخت.

سالار – اون وقت شما دوتا با کی میرین؟

آهو چشم و ابرویی اومد برای سارا و منو به انداخت.

آهو – با مهدی جون اینا…

سارا از خنده ریسه رفت و من گفتم : نپکی از خوشی.

سارا – اصلا اسمش میاد من ذوق میکنم.

بهزاد از این همه خنده سارا حرصی گفت : مهدی خانو معرفی کنین ما هم بشناسیم.

سالار اخمی به پوزخند سارا کرد و گفت : شوخیشونه.

سارا – شوخیم کجا بود ؟ خواستگارمه.

آهو – خیلی هم دوسش داره.

– هر روز یه شاخه گل میذاره پشت در خونه.

آهو – صبح به صبح به عشق سارا میره نون میگیره میاره در خونه.

سارا میخندید و ما میگفتیم ، سالار گاهی اخم میکرد و گاهی از این همه دل خستگی عاشق سینه چاک خواهرش میخندید و اما بهزاد…ساکت بود و به خنده سارا خیره.

سارا هم خیره بهزاد میشد و من دوست دارم که رفیق همه سالای زندگیم خوشبخت باشه.

خیلی دلم گیره خیلی گرفتارم ، دوست داشتنت خوبه خیلی دوست دارم

***********

رو صندلیای فلزی تراس نشسته بود و خیره راهی بود که من ازش رد میشدم تا بهش برسم.

باز کاپتان بلک میکشید و تو اون سرمای استخون سوز جز یه بافت نازک چیزی پوشش اون سینه عضله دار نبود.

رسیدم به تراس و اون نگاهی به ساعت رولکسش انداخت و گفت : ساعت دوازده و نیم نیمه شب برای برگشتن خونه یه کم دیر نیست ، مخصوصا اگه یه دختر سنوزده ساله باشی؟

– بی خیال ، سالار و بهزاد هم بودن.

– کدومشون رسوند ت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا