رمان پاورقی زندگی جلد یک
پارت 3 رمان پاورقی زندگی
یکی از کارگرها:سلام خانم
سرش را تکان داد و گفت:سلام همراه من بیاید
کارگرهای هتل پشت مریم به سمت سالنی که قرار بود جلسه در آن برگزار شود حرکت می کردند… وارد اسانسور شدند…بعد از زدن دکمه مریم توضیح داد:
-این جلسه برای اقای فرخی خیلی مهمه می خوام سالن به بهترین نحو تزیین بشه…و ان طور که شایسته این شرکت هست از مهمان ها پذیرای بشه
در اسانسور باز شد… بیرون امدن… به سمت سالن حرکت کردند… یکی از کارگرها گفت:
-خیالتون راحت خانم …مطمئن باشید برای همایش های بعدیتون حتما به ما زنگ می زنید
دختر خشک بدون نگاه کردن گفت:امیداورم
وارد اتاق شدند ..سالن بزرگی که میز و صندلی های چیده شده بود و یک سن که با چند پله به بالا هدایت می شد
مریم:خب این سالن تا دو ساعت دیگه باید حاضر باشه امیدوارم کارتون اینقدر خوب باشه که مجبورنشم خودم تزئیشو شروع کنم
کارگرها که انگار بهشان بر خورد بوده گفتند:ما همیشه برای آقای فرخی کار میکنیم بار اولمون که نیست
-شما اولین بارتون که اینجا اومدید قبلا کسای دیگه ای بودند…به هر حال امیدوارم کارتون خوب باشه
دخترخیلی خشک رویش را برگرداند واز سالن خارج شد…هنگامی که از اسانسور بیرون امد دو گل فروش که همیشه کارهای شرکت انجام میداد دید در دستشان شاخه گل هایی بود….چند شاخه گل رز سفید برداشت و بویش کرد …به طرف اتاق فرخی رفت رو به منشی:
-اقای فرخی هنوز تشریف نیوردن؟
-نه
درباز کردو وارد شد…به میز فرخی که همیشه مرتب و تمییز بود رفت…آب گلدان و دسته گل های خشک شده در گلدانی که روی میز بود را با شاخه گل های رز سفید عوض کرد …بینیش را در گل ها فرو برد و یک نفس عمیق کشید.چند قدم عقب رفت به نظرش میز قهوه ای فرخی با ان گلدان کریستال و رز سفید زیبا شده بود …زیر لب گفت:عالیه
به سمت در رفت دستش به دستگیره نخورده بود که در با زشد و ..فرخی در چهار چوب در نمایان شد …تعجب فرخی و ترس مریم درهم گره خورد ..فرخی یک تای ابرویش بالا انداخت و گفت:سلام
دختر بیچاره با چشمای گرد کلاغیش گفت:سلام خوبید؟
فرخی خندید و گفت:اگه برید کنار و اجازه ورود بدید بهتر هم می شم
مریم به خودش امد و گفت:ببخشید..بفرمایید
فرخی بعد از ورودش در را بست و به گل های سفید روی میز با خوشحالی نگاه کرد و گفت:ممنون..نمی دونید این گل ها یی که هرروز روی میزم میذارید چطور روحیمو اول صبحی عوض می کنه
به مریم نگاه کرد ..مریم به گل ها
-خواهش می کنم
-ولی می دونید من عاشق گل مریمم (مریم نگاهش کرد )خوشحال میشم دفعه بعد روی میزم گل مریم ببینم
مریم مات زده به راه رفتن رئیسش که به سمت میز می رفت نگاه کرد …فرخی نشست و گفت:خب کار امروزمون چیه؟
مریم سرش را تکان داد و به ان سمت رفت وگفت:جلسه که تا یکی دو ساعت دیگه برگزار میشه..و چند ملاقات
-راستی این متنی که برام نوشته بودی ..دیشب وقتی داشتم می خوندمش خیلی کوتاه به نظر می اومد
-کوتاه ولی مفید و مختصروقابل هضم…کسی سخنرانی طولانی و کسل اور رو دوست نداره..تمام حرف هایی که بایدمی گفتید به صورت مختصر روی کاغذ نوشتم
فرخی لبخندی به ان همه عجله برای بیان صحبت های دختر زد ..سری تکان داد و گفت:ممنون
-خواهش می کنم وظیفه بود
فرخی خیره به ان دختر ظریف اندام شد …مریم:اقای فرخی اجازه مرخصی می فرمایید ؟
-بله؟!!…اره…اره بفرماید وقتی جلسه شروع شد خبرم کنید
-بله حتما
از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت..به ساعتش نگاه کرد یک ساعت دیگر مانده روی صندلی نشست همراهش زنگ خورد
به شماره ناشناس نگاه کرد با تردید گفت:بله؟
صدای نگران و آشفته مادرش به گوشش رسید:مریم جان حال بابات بد شده اوردنش بیمارستان
مریم نگران بلند شد:حالش خوبه …؟
– الان خوبه زیر دستگاه دیالیزه…اینقدر عجله کردم که یادم رفت پول بیارم
-نگران نباش الان پول میارم خدا حافظ
سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد ..به سمت منشی رفت وگفت:اگر اقای فرخی کارم داشت بگو،هیچی ولش کن….
به سمت در رفت با عجله یک ضربه زد با بفرمایید فرخی وارد شد.
فرخی که سرش در نقشه بود بلند کرد و رنگ پریدگی مریم که دید گفت:طوری شده؟
-ببخشید مرخصی چند ساعته می خواستم
فرخی بلند شد به سمتش رفت:اتفاقی افتاده؟…چرا اینقدر رنگتون پریده؟
مریم خیلی سعی کرد جلوی اشک هایش بگیرد اما انها چموش تر بوند وسرازیر شدند.
-حال پدرم خوب نیست بیمارستان بستری شده باید برم
فرخی که آرزوی دیدن لبخندش داشت حالا باید اشک هایش می دید…با قدم های بلند به میزش رفت کت وسوئیچ را برداشت و گفت:بریم ..میرسونمت
-نه مزاحم شما نمیشم فقط…
-راه بیوفتید با من بحث نکنید…. چقدر می خواید سر خیابون واسید ماشین گیرتون بیاد؟
-تا یک ساعت دیگه جلسه شروع میشه شما باید باشید
-مهم نیست ..نشد روز دیگه برگزار می کنیم
دیگر حرفی نزد و مطیعانه پشت فرخی بیرون رفت،فرخی رو به منشی کرد.
-اگر تا یک ساعت دیگه دیر کردم جلسه رو به تعویق بنداز.
صالحی نیم نگاهی به مریم که پشتش به او بود کرد و گفت:
-چشم…
با هم بیرون رفتند سوار شدند… مریم گفت:اگه زحمتی نیست اول برید خونه پول بردارم
-زحمت نیست، پول هست
-نه ممنون من …
-از حقوقت کم می کنم
همین کافی بود تا مریم ساکت شود…اینطور بهتر بود دیگر زیر دین کسی نبود .فرخی عینکش را برداشت وبا نیم نگاهی که به مریم انداخت گفت:
-چرا بستری شدن؟
مریم اشکاهش را با دست پاک کرد
-کلیه…هر هفته باید سه بار دیالیز بشه اما امروز وقتش نبود نمی دونم چی شده؟
-کار می کنن؟
-بله…خیلی بهش می گم کار نکن اما گوش نمی کنه
فرخی دستمال کاغذی جلوی مریم گرفت:حالا گریه نکن انشاالله حالشون خوبه
مریم چند برگ برداشت و تشکر کرد..فرخی خندید :
-شما که نمی خندید حداقل گریه نکنید
مریم چیزی نگفت حتی لبخندی نزد…به بیمارستان که رسیدن سریع پیاده شد و با سرعت به قسمت دیالیز رفت…مادرش روی صندلی نشسته بود کنارش نشست…با گوشه روسریش اشک هایش پاک می کرد
-مامان گریه نکن…مگه حالش خیلی بده؟
-نه خوبه داره میوه می خوره
-خب قربونت برم چرا داری گریه می کنی ؟
-نذاشت پیشش بشینم…گفت برو بیرون
مریم خندید:خب از بس گریه میکنی اونم بیرونت کرد ..راستی،وقت دیالیزش که پس فرداست چرا حالش بد شده؟
مادرش خجالت زده نگاهش را از او گرفت وبه کف زمین دوخت
-مامان با شمام؟اتفاقی افتاده؟…نکنه حالش بده و….
-نه..گفتم که حالش خوبه …فقط …پریروز نیومد بیمارستان
با صدای ضعیفی گفت:چرا؟
-پول نداشتیم…
مریم بی حس شد:وای …مامان…من ..اخه به شما چی بگم؟مگه نگفتم برید پولش وجور می کنم؟
-تو که نباید جور زندگی ما بکشی…دخترای مردم کار می کنن پس انداز می کنن برای آیندشون تو هر چی در میاری خرج بابات و زندگی ما شده….نگفتم چون نم یخواستیم اذیت بشی
-وظیفمه مامان..شما هم برای من زحمت کشیدید، حالا من به شما خدمت می کنم،من هر چقدر به شما خوبی کنم کمه…چرا ازعمو نگرفتید؟
-نداشت..اونم داره قسط وامشو میده ..باباتم وقتی فهمید به عموت رو زدم دعوام کرد
ناهید متوجه کسی شد..سرش را بلند کرد و پشت مریم دید.
فرخی سری تکان داد:سلام…
مریم برگشت با دیدن فرخی..خجالت زده بلند شد:ببخشید آقای فرخی حواسم به شما نبود
فرخی لبخندی زد:مهم نیست…اینجا جایی نیست که آدم بخواد حواسش و جمع کنه
مریم:مادر ایشون آقای فرخی رئیس شرکت هستند
ناهید بلند شد ..چادرش جلوتر کشید :سلام…خیلی زحمت کشیدید تشریف آوردید
-خواهش میکنم ..الان آقای همتی بهتر هستند؟
-بله..بله..خدا رو شکر بهترن
-پس اگه اجازه بدید ببینمشون
-خواهش می کنم بفرماید
هر سه وارد بخش شدند تعداد زیادی روی صندلی های دیالیز نشسته بودند…مریم با دیدن پدرش که درحال میوه خوردن بود به سویش رفت
-سلام بابا
جواد با دیدن دخترش خوشحال شد:سلام مریم گلی خوبی بابا؟
-من که خوبم ولی شما اگر بیشتر حرف گوش کنید بهتر ازاینم می شم
-باز مادرت آروم ننشست و خبرت کرد
ناهید با چشم غره به فرخی اشاره کرد..جواد با تعجب به مرد رو به رویش نگاه کرد.
مریم:بابا ایشون آقای فرخی هستند…رئیس شرکت
فرخی دستش را دراز کرد وگفت:از دیدنتون خوشحال شدم…دیگه شرمنده دست خالی اومدیم،عجله ای شد
جواد دستش را در دست او قرار داد و فرخی متوجه شد فقط انگشت شصت دارد.
جواد:توی شرایط بدی با هم آشنا شدیم…ممنون که اومدید
فرخی به لبخندی بسند کرد چند دقیقه ای نشستند.وناهید با میوه های که برای جواد اورده بود از فرخی پذیرایی کرد.
جواد:مریم جان شما نمی خواید تشریف ببرید؟
-نه بابا پیشتون میمونم
-کجا می خوای بمونی دختر…4ساعت قرار زیر این دستگاه بمونم …اینجا میخوای بمونی من ونگاه کنی؟همین مادرت که مونده آبغوره می گیره بسه
ناهید:جواد..زشته جلوی اقای مهندس
فرخی خندید:راحت باشید من میرم دیگه
جواد:اگه زحمتی نیست دختر من وهم ببرید
-بابا من ..
-برومریم اینجا برای چی میخوای بمونی ها؟…دیالیزم که تموم شد میرم خونه دیگه ..برو،آقای فرخی شما تو شرکتتون کار ندارید که مریمم ببرید؟
-کار دارم ولی…
-خب دیگه پاشید برید
-دارید بیرونم میکنی بابا؟
-دقیقا..خدا حافظ مریم گُلی
مریم بلند شد و پیشانی پدرش بوسید و بعد از خدا حافظی از بیمارستان خارج شدند.
سوارماشین شدندفرخی به ساعتش نگاه کرد:هنوز پونزده دقیقه دیگه تا جلسه مونده..میرسیم
-ببخشید دیگه …
-خانم همتی احتیاج نیست اینقدر تشکرومعذرت خواهی کنید …یه سوال ازتون بپرسم؟
-بله بفرماید
-هزینه بیمارستان کی می ده؟
-پدرم خودشون کار می کنند…یه مقدارم از حقوقوم پس انداز می کنم
-هزینش خیلی زیاده…اونم برای شما
-چاره ای نیست باید بسازیم دیگه
ماشین کناری پارک کرد پیاده شد چند دقیقه بعد با دو آب میوه برگشت…آب انار جلویش گرفت :
-بفرمایید…وقت نشد موقع رفتن براتون بگیرم فکر کنم فشارتون افتاده
-ممنون
-نوش جان
-باید زودتر بریم
-نگران نباش جلسه بدون من برگزار نمیشه
بعد از خوردن آب میوه به سمت شرکت حرکت کردند، در پارکینگ شرکت فرخی ایستاد وپرسید:به نظرتون تواین کت و شلوار چطور شدم ؟
مریم به کت وشلوار ذغالی فرخی نگاه کرد :نظر من زیاد مهم نیست ..مهم خودتونید که این تیپ و دوست دارید.
-راهنمایی خوبی بود
وارد سالن شدند…هر دو به سمت منشی رفت.
فرخی:همه اومدن؟
صالحی:بله منتظر شما هستند.
فرخی رو به مریم کرد وگفت:بریم
هنوز قدمی برنداشته بودند که صالحی گفت:خانم همتی؟
هر دو برگشتند صالحی دسته گل بزرگ مریمی، که روی میزش بود به سمت مریم گرفت گفت:بفرمایید ..این و یه آقای اوردن گفتن بدم به شما
-برای من؟
-بله..
-مطمئنی؟
-مگه چند تا مریم همتی تو این شرکت داریم؟….برنمی دارید دستم خسته شد
مریم گل را برداشت…فرخی دستش مشت کرد وبا عصبانیت دست دیگرش کارت روی گل رابرداشت و خواند:از طرف دیوانه تر از مجنونت عماد
فرخی دست گل را از دست مریم کشید و روی میز پرت کرد:فعلا بریم جلسه بعد می تونید به مجنونتون فکر کنید ..بفرمایید
مریم شوکه از کار فرخی و گیج شده از کار عماد به سمت سالن رفت…فرخی هنوزوقت نکرده بود بگوید روسری بیشتر از مقنعه به او می آید…وارد سالن شدند بعد از سلام و احترام فرخی مریم را کنار صندلی خودش نشاند…تمام طول جلسه مریم حواسش به دست گل عماد بود واقعا او را دوست داشت؟ حتی نمی توانست تصور کند که عاشق او شود…فرخی چه در مدت سخنرانی خودش یا دیگران حواس و نگاهش به مریم بود و ارزو می کردای کاش به جای عماد لعنتی که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و افکار او رااشغال کرده او هم جایی درمیان افکارش داشته باشد.مریم با احساس سایه کسی بالای سرش سر بلند کرد با دیدن فرخی که بالای سرش ایستاده و مهمان هایی که در حال رفتن هستند نگاه کرد …سریع ایستاد :
-مثل اینکه جلسه تموم شد…خسته نباشید
فرخی با اخم گفت:جلسه 15دقیقه است تموم شده اما مثل اینکه فکر های شما هنوز تموم نشده(آرام تر گفت)ظاهرااقا عماد هوش حواس براتون نذاشته
-نه..نه اقای فرخی شما…
دستش را به معنای سکوت بالا اورد :میرم اتاقم زودتر به عماد زنگ بزنید تا حواستون بیاد سر جاش..بعد بیا اتاقم کارت دارم
این را گفت و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف مریم باشد به سرعت وبا قدم های عصبی به اتاقش رفت…در را باز کرد و محکم بهم کوبید اشک ریخت و پیشمان از نگفتن دوست دارم به مریم… به در تکیه داد سرش را بالا گرفت تا بیشتر از این اشک نریزدو مرد بودنش زیر سوال نبرد …روی صندلیش نشست و با دستمال صورت خیسش را تمییز کرد…….مریم هنوز در جایش خشک شده ایستاده بود که چرا فرخی اینقدر زود قضاوت کرد و اجازه حرفی به او نداد او نمی خواست فکر کند که رئیسش به او حساس شده ….برای ازدست ندادن کارش هم که شده باید توضیح می داد.سریع از اتاق خارج و به سمت اتاق فرخی رفت صالحی با دیدنش گفت:
-خانم همتی دسته گل و چیکار کنم
با تحکم گفت:بندازش سطل آشغال
آنقدر محکم گفت که صالحی از ترس دیگر چیزی نگفت…یک ضربه به در زد از همان روزی که فرخی عاشقش شد به اوگفت بدون هماهنگی میتوانی وارد اتاقم شوی…و او تنها کارمند شرکت بود که با تک ضرب مشخص می کرد مریم است…فرخی اجازه ورود داد… داخل شد رو به روی میز ایستاد خواست توضیحی بدهد فرخی پیش قدم شد:
-امروز خانم محبیان تشریف میارن اگر ساعت 1تا 2وقت به کسی دادی کنسلش کن
تمام این حرف ها را با سر پایین گفت…مریم چیزی نگفت فقط به فرخی نگاه می کرد او متوجه نگاهای سنگینش شد سرش را بلند کرد چشمان قرمزش را که می خواست پنهان کند هویدا شد.
مریم بدون تعجب و کوچک ترین احساسی گفت:گریه کردید…؟
انکار نکرد ولی به دروغ گفت:بله..یکی از بستگانم فوت کردند
-خدا رحمتشون کنه
کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:به این آقایی که براتون گل اوردن بگو شرکت من جای این کارا نیست ..جور دیگه ای هم میشه ابراز عشق و دوستی کرد
-من علاقه ای به عماد ندارم…بچه محلمون بود، بعد از چند سال که برگشته شده یه خلافکاربه تمام معنا ..چند روزیه بهم ابراز علاقه می کنه منم بهش گفتم علاقه ای بهت ندارم …ولی ظاهرا می خواد با این کاراش نظرمو عوض کنه
بارقه امیدی در دل فرخی ایجاد شدو خوشحالیش رابا یک لبخند به مریم نشان داد مریم ادامه داد:من در حدی نیستم که بخوام این حرف و بزنم ولی… نباید زود قضاوت کنید..با اجازه
مریم خواست برود فرخی گفت:خانم همتی
مریم برگشت :بله
-حق با شماست معذرت می خوام …اما اگر شما هم جای من بودید اون دست گل و کارت روش میدید همچین فکری می کردید …اگه مزاحمه چرا شکایت نمی کنید؟
-گفتم که خلافکاره می ترسم درد سر بشه
فرخی از جایش بلند شد رو به روی مریم ایستاد وگفت:نترسید برید شکایت کنید خودم پای همه چیزش وایمیسم
مریم خیره به ان چشم های میشی شد تا شاید سرنخی از این همه تشویش پیدا کند اما تنها چیزی که عایدش شد لبخند فرخی بود.
سرش را پایین انداخت و با یک تشکر و با اجازه از اتاق خارج شد..فرخی از خوشحالی زیاد در پوست خودش هم نمی گنجید دلش می خواست فریاد بزند و بگوید:
-مریم عاشقتم
*********
صدای تلفن سکوت خانه را در هم شکست سایه گوشی را برداشت .
-بله؟
-سلام خوشگل عمه
-سلام عمه خانم زیبا روی شوهر پیدا کن …مستانه خوبه؟ عمو مسعود سلامتن؟چه خبر از نیما؟
راحله خندید:من قربون بلبل زبونی تو برم…همه خوبن نیما هم سلام دارن خدمتون
-سلامت باشن ..سلام منم بهشون برسونید بگید دلم خیلی براش تنگ شده
-چشم ..بزرگیتون ومیرسونم،بابا هست گوشی رو بهش بدی؟
-بله آقای سعادتی تشریف دارن.. چند لحظه گوشی خدمتون باشه بهشون بگم
پرویز با شنیدن فامیلش با تعجب ازبالای عینکش به دخترش نگاه کرد…گوشی به پدر ش داد و گفت:خواهر کوچیکتونه ..راحله خانم …بفرمایید
پرویز خندید وگوشی را برداشت وگفت:ممنون خانم ……سلام راحله، بفرما ببینم چیکار کردی؟برای من زن پیدا کردی یا پسرم؟
-علیک سلام بذار من حرف بزنم بعد بگو
-چشم ..
-زنگ زدم بگم برای سایه معلم سر خونه پیدا کردم …دیپلمه است صبح ها تو بوتیک کار می کنه بعداز ظهر ها هم وقتش آزاده ….تحقیق کردم هم خودش هم خونوادش آدمای خوب و بی دردسرین ….حالا می خوای خودتم برو یه تحقیقی بکن خیالت راحت تر باشه
-نه نمی خواد همین که تو تاییدش کردی کافیه ..سرم شلوغه وقت نمی کنم
-خب پس می تونی فردا شب بیای خونه مامان؟ میارمش اونجا
-باشه میام ..خدا حافظ
-خدا نگهدار
مهیار با یک لیوان شیر از آشپزخانه بیرون آمد:برای سایه معلم پیدا کرده؟
-اره…قرار فردا شب بریم خونه عزیز ببینیمش
مهیار کنارسایه نشست…سایه:خوشگله؟
مهیار:تو چیکار به خوشگلیش داری؟باید روش تدریش خوب باشه
-خب اگه خوشگل نباشه یاد نمیگرم،یعنی حواسم پرت میشه هی مجبورم نگاش کنم اینجاش جوش زده پر از آب…رو دماغ خال گوشتی داره که آویزون…ابرو هاش کلفته…زیر چونش عین مردا مو داره ..موهای سرش پر ازشوره همش میریزه رو دفترم…
مهیار با چندش گفت:سایه بسه حالمو بهم زدی
سایه:دیدی…خودتم حاضر نیستی همچین معلمی بهت درس بده .. وای به حال من بدبخت که باید چند ساعت تحملش کنم
پرویز خندیدو گفت:دخترجان تو که هنوز ندیدیش اینا چیه میگی؟
سایه دست به سینه نشست :به هر حال زشت بود من قبولش نمی کنم
**
پرویز: سایه حاضر شدی؟
-بله پدر..بذار این گیره رو بزنم توسرم الان میام
پرویز به سمت اتاق مهیار رفت..با دین صورت مظلومش که روی تخت نشسته وسرش پایین انداخته..قلبش از این همه سکوت درد گرفت وبغض کرد..یاد روز های نه چندان دور افتاد که مهیار زودتر از همه شان حاضر میشد و در هال منتظر می ماند و می گفت«من نمی دونم شما چیکار می کنید که یک ساعت تو اون اتاق لباس می پوشید؟مثل من باشید یک ثانیه انتخاب می کنم دو ثانیه می پوشم»انها هم فقط می خندید و چیزی نمی گفتند
اما حالا..روی تخت ساکت نشسته و منتظر است پدرش برای او لباس انتخاب کند پرویز گلویش را با دستش فشار داد تا بغض ناخونده اش نشکند…با لحنی که سعی می کرد شاد باشد گفت:چی می پوشی مهیار؟
مهیار از منتظر ماندن خسته شده بود بی حوصله گفت:نمی دونم…خودتون یه چیزی برام انتخاب کنید،سلیقتون وقبول دارم
پرویز به سراغ کمد لباسی پسرش رفت که چیزی ازجنس و مارک و مدل و رنگ کم نداشت …یک پیراهن سورمه ای سیر با شلوار کتان مشکی و کمربند سفید برداشت ..روی پایش گذاشت و گفت :
-بیا..سلیقه پیرمردی انتخاب کردم
مهیار دستی به لباس ها کشید وگفت:چه رنگین ؟
پرویز باز بغض کرد …اما خودش را کنترل کرد وبرایش توضیح داد مهیار لبخندی زد وگفت:بابا هنوز شلوار لی می پوشی؟
-اره…چیه فکر می کنی پیر شدم؟
-نه …بخاطر همینه هیچ وقت پیر نمی شید
نه آن طور که مهیار تصور می کرد نبود ..پرویز دیگر جوان نمانده بود پیر شده بود …روزگار کمرش را خم کرده
پرویز صورت مهیار را بوسید و از اتاق خارج شد.
مهیار نفس عمیقی کشید و مشغول پوشیدن لباسش شد…دستی روی موهای کوتاهش کشید روزهایی این موها انقدر بلند بودن که فرزین مثل دختر ها دستش لای موهایش می کرد ..مهیار هم با شوخی چند با سیلی اورا از خودش جدا می کرد…دیگر نمی توانست از موهایش مراقبت کند کوتاهش کرد وخلاص آه با حسرتی کشید.
با شنیدن صدای در به خودش آمد.
-کیه؟
-منم سایه..بیام تو
-بیا تو فندقم
سایه وارد شد با دیدن آن تیپ جلوتر امد وادای عمه اش د راورد به میز زد و گفت:ماشاا… هزار ماشاا… چه قد بلند ورشیدی داری…چقدر خوش تیپ شدی همچین تو دل میریا که دیگه در نمیای،بترکه چشم حسود دوست و آشنا ودشمن، همسایه سمت چپی همسایه سمت راستی …
خنیدید:بسه…بسه…فهمیدم خوش تیپم
-خواستی زن بگیری هم قد خودت بگیر…کوتاه نگیری که کفش پاشنه 20سانتی هم کاری نمی تونه بکنه
بازخندید :حالا خودت چی پوشیدی؟
-من..بلوز سفید صورتی که کراوات مشکی داره با شوار جین آبی روشن،موهامم باز گذاشتم فرق راست انداختم
-خوشگل شدی
-بودم
پرویز:بچه ها اگه حاضرین بیاین
-سایه بدو بریم
سایه دست برادرش را گرفت و از خانه خارج شدند …سوار ماشین شدند وبه سمت خانه عزیز حرکت کردند…سایه که پشت نشسته بود به جلو خم شد وگفت:
-بابا یه آهنگ شاد بذار دلمون پوسید
-چشم بابا میذارم فقط شما درست بشین
مهیار:مگه این میدونه نشستن چیه؟هر جا میشینه دو دقیقه بعد بلند میشه انگار زیر پاش میخ گذاشتن
-زیر پام میخ نیست اگه یه جا زیاد بشینم حوصلم سرمیره
-آدم باید پنج دقیقه بشینه بعد بگه حوصلم سر رفت نه تو که به محض نشستن بلند میشی…دقیقا مثل یه چیزی؟
سایه با کنجکاوی گفت:مثل چی؟
-جوجه تیغی…فکر کنم خارای بدنت اذیتت می کنه نمیتونی بشینی
بلند خندید..پرویز لبخندی زد ولی سایه با حرص از پشت رویش خم شد دستانش دور گردن مهیار انداخت وگفت:زود باش معذرت خواهی کن تا نکشتمت
مهیار خندید :نمی گم
پرویز:بچه ها تمومش کنید..سایه بشین آهنگ برات نمیذارما
-خب بهم می گه جوجه تیغی
-سایه جان بشین بابا نمی تونم حواسم وبدم به رانندگی
سایه:اول داداش بگه معذرت می خوام تا ولش کنم
مهیار با لبخند گفت:باشه ..معذرت می خوام(با مکث)جوجه تیغی
سایه محکم گوش مهیارگاز گرفت ونشست
-آی دیونه گوشم وسوراخ کردی
-حقته
پرویز خندید وگفت:این چه کاری بود کاری سایه؟
-چرا بهم میگه جوجه تیغی فندق کم بود جوجه هم اضافه شد
مهیار از درد گوشش را مالش می داد…پرویز گفت:دستت وبردار ببینم
مهیار دستش را برداشت:چی شده؟سوراخ سوراخ شده نه؟مثل آب کش
-نه قرمز شده…خب میشه
پرویز از آینه به سایه که با اخم دست به سینه نشسته بود نگاه کرد و آرام رو به مهیار گفت: فکر کنم قهر کرده
مهیار:سایه..سایه…تو سایه چی هستی ؟درخت یا دیوار؟
پرویز:سایه ی باباشِ مگه نه؟
سایه جوابی نداد مهیار گفت:باشه جواب نده می گم بابا از پرورشگاه برام خواهر بیاره شبا پیش خودم بخوابونمش
سایه:لازم نکرده دختره رو می کشم
-آشتی؟
-قهر نکردم ناراحت بودم
-اگه راست می گی بیا همون گوشی که گاز گرفتی بوس کن
سایه بلند شد و گوش بردارش رابوسید او هم صورتش
پرویز:خب حالا به مناسبت این آشتی یه آهنگ شاد میذاریم
آهنگ شادی گذاشت و سایه مشغول تکان دادن خودش شد به اصطلاح می رقصید…به خانه عزیز رسیدن سایه زود تر پیاده شد وبه طرف زنگ رفت از سکویی که زیر آیفون درست کرده بودند بالا رفت وزنگ را فشرد .
مهیار که از ماشین پیاده شد پرویز گفت:مهیار مواظب باش
-هستم بابا
صدای دختری که گفت«کیه»مثل نسیم سوزنده ای بود که لبخند بر لب مهیار را خشک کرد …پرویز با نگرانی به مهیار نگاه کرد سایه اخم کرد وگفت:
-منم سایه باز کن
سایه غرولند کنان گفت:کی این ودعوت کرده؟
پرویز:زشته سایه …جلوی عمو زن عموت درست صحبت می کنی
-چشم
مهیار نفس عمیقی کشید تا خودش را برای مقابله با دختری که حالا دیگر تمایلی به شنیدن اسمش هم نداردآماده کند.
-خوبی مهیار؟
لبخند تصنعی زد:اره خوبم
وارد خانه که شدند مثل همیشه عزیز به استقبال از آنها امد.
سایه پرید بغل عزیز وبوسیدش:سلام عزیز م
عزیز:سلام به روی ماهت گلم
مهیار:سلام
-سلام فدات شم خوبی مادر؟
-شکر می گذره
پرویزبا حال گرفته ای گفت:سلام
-سلام …چته مادر سرحال نیستی؟
-نگفته بودید مهمون دارید
-مادر یه امشب و اومدن نذارید کسی با دلخوری ناراحتی از اینجا بره …بیاین تو اینجا واینسین
اما مهیار دلش نمی خواست بعد از دو سال با دختری که روزی عاشقانه دوستش داشت واو فقط بخاطر نداشتن چشم ترکش کرد رو به رو شود.می ترسید باز با شنیدن صدایش دلش بلرزد وعشق رفته اش بازگردد.
همراه یک دیگر وارد خانه شدند اول راحله سلام کرد مستانه جرات جلو امدن نداشت از دور به یک سلام بی جان اکتفا کرد .
شهرام رو به روی مهیار ایستاد و گفت:سلام آقا مهیار گل…خوبی مرد؟!!
سرش را پایین انداخت تا بیش تر از این عطر عشقش به مشامش نرسد.
-خوبم…زن عمو هم اینجاست؟
-اره ..رو به روت رو مبل نشسته
پرویز همان طور که بازوهای مهیار در دستش بود به طرف زن برادرش که مغرورانه روی مبل نشسته بود و میوه می خورد برد…پرویز احساس می کرد این طورکه این نشسته حتما توقع دست بوسی هم دارد….هر چند افسانه زن برادر کوچکش محسوب می شد اما برای سلام کردن پیش قدم شد.
پرویز:سلام زن داداش
افسانه بدون اینکه تکانی به خود بدهد گفت:سلام
مهیار که سعی می کرد خودش را کنترل کند ولحن گزنده ای در کلامش نباشد گفت:
-سلام زن عمو جان قدم رنجه فرمودین بعد از چند سال …واقعا منت رو سر خانواده سعادتی گذاشتین وتشریف اوردین ،البته کم لطفی از ما هم هست ما باید برای دست بوسی خدمت میرسیدم وکدورت هارو از بین می بردیم خلاصه خیلی خیلی خوش امدین
پرویز لبخندی زد که پسرش هنوزاعتماد به نفسش از بین نرفته…هنوز مثل قبل حرف هایش از روی حق میزند…افسانه با عصبانیت سیب وچاقوی در دستش را می فشرد لبخندی که سعی می کرد نشانه دهنده ارامشش باشد روی لبش نشاند وگفت:
-فکر می کردم نابینایت خونه نشینت کنه ودیگه جرات حرف زدن هم نداشته باشی اما می بینم هنوز بلبل زبونیت سر جاشه…خدا خب می دونه چه بلایی رو باید سر چه بنده ایش بیاره…تو لیاقت رکسانای من ونداشتی
با این حرف ارام تر شده بود…مهیار دستانش را مشت کرد…پدرش خواست چیزی بگوید که مهیار پیش دستی کرد:
-رکسانا اگه درد بی درمان می گرفت،فلج میشد ومجبور میشدم خودم حمومش بدم …خودم غذا تو دهنش کنم …خودم لباس تنش کنم، این کارارو می کردم…تا اخر عمر نوکریش می کردم،ولی جدا نمیشدم…اما دختر تو نامردی رو در حقم تموم کرد ویه روز بعد از بهوش اومدنم گفت نمی تونم باهات زندگی کنم، دختر تو لیاقت من ونداشت
شهرام بخاطر اینکه آتش این دعوا دامن بقیه را نگیرد به سمت افسانه رفت.
-افسانه جان مگه شما قول ندادید؟
بلندشد:چه قولی؟ تو التماسم کردی بریم آشتی وگرنه من پام وهم نمیذاشتم اینجا که این آقا(مهیار)هر چی دلش میخواد بار من کنه
همه ایستاده بودن سایه از ترس دعوا شدن به عزیز چسبیده بود…راحله از آشپزخانه بیرون آمده بود انقدر دلش پر بود که یک باره خالی شود خواست چیزی بگوید که مادرش مانعش شد….می دانست اگر دخترش دعوایی راه بیندازد راهشان به کلانتری می کشد … پرویز یک قدم جلو آمدرو به افسانه که به زور به ارنجش می رسید با حالت عصبی وشمرده گفت:
-افسانه خانم من به حرمت صاحب خونه چیزی بهتون نمی گم،خواهش می کنم یه امشب واحترام همدیگه رو نگه داریم ونذارید اتفاقی بیوفته که بعد فقط شرمندگی باقی بمونه
مهیار یک قدم به عقب برداشت که صدای دخترانه ای او را مجبوربه ایستادن کرد:
-سلام…اینقدر دعوا کردین که انگار من وفراموش کردین
مخاطبش مهیار بود او هم با دلخوری بغض گفت:سلام خوش امدین
با همین چند کلمه حرفش را تمام کرد و به آشپزخانه رفت.
رکسانا:سلام عمو شما هم از من دلخورید؟
برادرزاده اش هنوز عمویش را نشناخته بود…نمی دانست اهل کینه ولج ولجبازی نیست لبخندی زد دستانش را باز کرد وگفت:بیا
رکسانا با خوشحالی وبغض در آغوش عمویش فرو رفت وگفت:خیلی دلم براتون تنگ شده بود خیلی
پرویز بوسیدش وگفت:خوب چرا بهم سر نمیزدی؟خونه نمیخواستی بیای بیمارستان که می تونستی
ارام گفت:مامان نمیذاشت
پرویز خندید باز هم بوسیدش…رکسانا را دوست داشت حتی بعد جدایی از فرزندش شاید میدانست مقصر مادرش بوده که اورا تحت فشار قرار داده، افسانه امور خانه را چنان در دست دارد که شهرام بدون اجازه او اب هم نمی خورد .
وقتی پرویز وارد اشپزخانه شد..قیافه ماتم زده پسرش را دید…نفسی کشید وبا لبخند کنارمادرش که در حال چایی ریختن ارام گریه می کرد ایستاد وگفت:
-شما چرا دارید گریه می کنید؟
با گوشه روسریش اشک هایش را پاک کرد.
-آخه بگو زن این حرف ها چیه به این بچه میزنی؟
پرویز:بعضی ادما اینجورین،می خوان خودشون وبهتر از دیگران نشون بدن حالا با زبون یا پول وقدرت…خودت و ناراحت نکن
مهیار:شما که می دونستید اینا قرار بیان چرا ما رو دعوت کردید؟
راحله وارد آشپزخانه شد وگفت:چایی حاضره؟
-اره مادر ببر
-گریه کردی؟
-از دست این افسانه
-اگه گذاشته بودی برم دو تا تو دهنی بزنم الان شما لازم به گریه کردن نبود
مهیارخندید:عمه اون دفعه که زدیش بخاطردندوناش یه سه میلیون رو دست شوهر بی زبونت گذاشتی…این دفعه بخوای دنده هاشو بشکونی عمو مسعود طلاقت میده
هر سه نفرشان خندیدند راحله سری تکان داد واز آشپزخانه بیرون رفت
مهیار:خب عزیز می گفتی چرا دعوتشون کردی؟
عزیز به خیال خودش که مهیار فراموش کرده با نگرانی به پرویز نگاه کرد دو دل بود بین گفتن ونگفتن …پرویز پرسشگرانه نگاه می کرد
-شما که قراربود برای دیدن معلم سایه بیاین ..شهرام هم یک ساعت پیش زنگ زد که میخوان بیان گفت به شما هم زنگ بزنم ..منم گفتم قبلا دعوتشون کردم
پرویز:خب؟
عزیز نگاهی به مهیار انداخت می دانست با شنیدن این خبر اولین کسی که بهم میریزد نوه اش است…اول وآخرش که می خواست بداند ..نفس کشید
-راستش..رکسانا(مهیار گوش هایش را تیزکرد..نامزد سابقش چه؟)…میخواد ازدواج کنه…الان هم اومده کارت عروسی رکسانا رو بدن…هم آشتی کنید
هر دو به مهیار نگاه کردند…مهیار که خیلی وقت است عشقش را از دست داده واگر روزنه ای بود با این خبر نابود شد…هیچ حسی نداشت جز…تنهایی…مهیار بلند شد
پرویز:کجا میری؟
-نترسید خود کشی نمی کنم…دیگه دل ودماغ این کار وهم ندارم
به سمت بیرون رفت ..عزیز پشیمان از گفته خود روی صندلی نشست.
-کاش جلوش چیزی نمی گفتم
-اخرش می خواست بدونه …کار خوبی کردی جلوی خود ش گفتی،میرم پیش مهمونا
مهیار به سمت تابی رفت که زمان کودکیشان همراه رکسانا ومستانه تاب بازی می کردن نفسش را فوت کرد…چقدر زود گذشت کاش هیچ وقت بزرگ نمیشد، کاش عاشق نمیشد…کاش رکسانا عشقش را باور می کرد
-بشینم؟
با شنیدم صدای مستانه لبخندی زد وگفت:اول بگو ماه کامل یا نه؟
مستانه به اسمان نگاه کرد وگفت:نه نصفه
-ستاره چی ؟ستاره هست؟
نچی کرد وگفت:کمی ابرتو اسمون
مهیار خندید وگفت:تو هنوز عادت نچ گفتن وترک نکردی؟بگو نه
مستانه خوشحال که بخاطر بوسه مهیار دعوایش نکرد وبه رخش نکشید وسرد نشد
-حالا بشینم؟
-نه میخوام تنها باشم
-فقط میشینم حرفی نمی زنم
فرصت خوبی بود تا او حرف بزند .
-بشین باید بات حرف بزنم
با خوشحالی کنارش نشست.. با پایشان کمی تاب را به حرکت در می اوردند
مهیار:تو من ودوست داری؟
مستانه جا خورد و به او که سرش لبه تاب گذاشته بود نگاه کرد.با کمی خجالت گفت:
-چی؟
-مستانه خانم یه سوال پرسیدم جواب می خوام
سرش را پایین انداخت :اره
-از کی؟
-نمی دونم…فکر کنم قبل از اینکه با رکسانا نامزد کنی
خندید:اوه…چه عشق جان سوزی…حتما شب وروزم گریه می کردی نه؟
-اوهوم…6ماه اول، بعدش دیگه عادت کردم یعنی قرار بود تا اخرعمرم شما دوتا رو با هم ببینم نمیشد که همش زار بزنم
-نشد…نشد که بمونیم….حالا چرا من؟
-عشق که چرا من نداره؟
-برای من داره…تو که عشق من وفراموش کرده بودی چرا دوباره برگشتی به گذشته؟
-وقتی رکسانا رفت گفتم…
-مستانه…واقع بین باش من مهیار چندسال پیش نیستم من الان مهمترین عضو بدنم واز دست دادم ناقصم میفهمی؟
مستانه بازو های مهیار را گرفت:کی گفته تو ناقصی ها؟تو فقط نمی بینی همین
مهیار سرش را برداشت وبه طرف او برگشت چشم هایش به پاهای او بود .
-مستانه جان زندگی با یه ادم نابینا سخته…تو حداقلش بتونی 5سال با من زندگی کنی بعد خسته میشی…تو میتونی با من بیای خرید ؟می تونی مثل دوتا زوج دستم وبگیری بریم رستوران؟ می تونی از من مراقبت کنی؟…دختر لگد به بخت واقبال خودت نزن من نمی تونم خوشبختت کنم ..چون دوست دارم می گم نه
مستانه با بغض به نیم رخ پسر داییش نگاه کرد وگفت:ولی من دوست دارم
بلند شد مهیار گفت:مستانه..
جوابی نداد
-مستانه هنوز اینجایی؟
اشک هایش را پاک کرد:اره اینجام
– فکر احمقانه به سرت نزنه…اگه بخوای بخاطر من خود کشی کنی باور کن از حرفی که زدم پشیمون نمیشم ..فوقش سه روز اول سر خاکت گریه می کنم،چهلم غصت ومیخورم که جوون بودی و مردی بعدش لباس مشکیم واز تنم در میارم…. تا سالت شاید شاید هفته ای یه بار بیام سر قبرت وفتحه ای بخونم …بعد ازدواج می کنم وتورو هم از یادم میره …واضح بود؟
-خیلی بی رحمی
خندید:من بی رحم نیستم عزیزم بخاطر خودت می گم من که خبر دارم چند تا خواستگار داشتی وهمه رو گفتی نه….اگه زودتر می فهمیدم بخاطرمن هیچ وقت نمی ذاشتم به اخری جواب منفی بدی
صدای راحله مانع از ادامه بحث ان دو شد.
-مهیار..
-بله عمه
نزدیک تر امد وبا دیدن مستانه گفت:تو اینجا چیکار می کنی؟..گریه کردی؟
مستانه سریع اشک هایش پاک کرد:نه
مهیار:اره… تجدید خاطرات کودکیمون بود دختر شما هم که احساساتش فوران کرد
مستانه با گفتن یه ببخشید از کنارشان رفت…راحله با تعجب به حرکت مستانه رو به مهیار کرد وگفت:
-مهیار بیا تو معلم سایه اومده بابات میخواد با هم آشنا بشین
-باشه الان میام
راحله چند قدم رفت متوجه شد مهیار تکان نخورده برگشت…نگاه خیره مهیار را به جلو دید کنارش رفت بازوهایش را گرفت وگفت:
-هر چی به گذشته فکر کنی از آینده ناامید تر میشی…پاشو عمه
مهیار بلند شد، راحله نمی دانست که برادر زاده اش به مستانه وعشق لانه کرده در دلش فکر می کرد که چطور می تواند از دلش بیرون بکشد…همراه هم وارد خانه شدند
پرویز رو به دختر جوانی که کنار سایه نشسته بود کرد وگفت:
-ایشون پسر من آقامهیارکه در مورد شرایطشون براتون توضیح دادم؟
دختر سبزه رو بلند شد وگفت:سلام
مهیار:سلام،خوش آمدید
راحله:بفرما غزاله جان
غزاله همان طور که پسر نگاه می کرد نشست..راحله آرام رو مهیار گفت:مهیار جان کنارت مبل هست بشین
مهیار یک قدم به چپ برداشت با برخورد پایش به مبل متوجه شد ونشست…پرویز ازآن سوی پذیرایی بلند شد و کنار مهیار نشست سایه هم خودش را به برادرش رساند
-داداش خاله غزاله قرار از هفته آینده بیاد خونمون بهم درس بده
-خوبه تو هم قول بده درس تو بخونی
-باشه
پرویز:چیزی شده مهیار؟
-نه خوبم ..عمواینا هنوز هستن؟
-اره..می خوای بریم خونه؟
-نه بابا
غزاله بلند شد: خب دیگه با اجازتون ما رفع زحمت کنیم
پرویز بلند شد:کجا دخترم شام بمون
-نه ممنون…راحله خانم گفتن جهت اشنایی بیام که خدمت رسیدم
افسانه چپ چپ به دختره نگاه می کرد…پرویز خندید وگفت:راحله گفت برای آشنایی دیگه نگفت که موقع شام بیرونت کنیم
غزاله خندید:راستش مهمون داریم باید به مادرکمک کنم
پرویزبلند شد:باشه هر طور راحتی….(خواهرش را صدا زد)راحله…راحله جان
راحله خودش را به پذیرایی رساند:بله
-غزاله خانم دارن تشریف می برن
-اِه کجا غزاله شام بخور بعد برو
-نه دیگه قبلا گفتم که مهمون داریم…ایشاا…باشه یه وقت دیگه
-هر طور مایلی اصرار نمی کنم
-خداحافظ
پرویز:خدا حافظ
راحله با سایه برای بدرقه با او رفتند.افسانه که مشغول آجیل خوردن بودگفت:
-شماچطور به یه دختر غریبه اعتماد می کنید و می خواید بیاریدش تو خونه اونم با وضعیت پسرتون…البته به من مربوط نیست ولی این دوره زمونه نباید به چشاتم اعتماد کنی
پرویز یه نگاه به او وبرادرش انداخت :به آشنا اعتماد کردم به اینجا رسیدم،شاید غریبه بهتر باشه
پسته در دهان افسانه ماند و با اخم به او نگاه کرد چیزی نگفت…رکسانا محو دیدن مهیار شده بود یعنی باید باور می کرد پسری که ساکت و سر به زیر نشسته همان نامزدی ایست که شیطنت از سرو رویش می بارید ؟؟…همان که صبح ها با بوس ونوازش موهایش بیدارش می کرد و اگر چشم باز نمی کرد قلقلکش میداد…این همان پسر است که اجازه بوسیدن به رکسانا را نمی داد ومی گفت«بوس مجانی که نمیشه..کم کسی رو که نمیخوای ببوسی…پسری به خوشگلی وقند عسلی من که همیشه گیرت نمیاد..والا»ولی او پولی به مهیار نمی داد وبا ناز کردن های دخترانه اش بوس مجانی از اومی گرفت.
افسانه محکم به ساق پای او زد وبا اخم گفت:حواست کجاست؟واسه چی لبت تا بنا گوش بازبه مهیار خیره شدی ؟
رکسانا دوباره به مهیار که ارام سیب می خورد نگاه کرد وبا بغض گفت:هیچی…هیچی
سر میز شام پرویز برای مهیار مرغ تیکه می کرد و روی پلویش می گذاشت رکسانا با دیدن این صحنه با اشک به اونگاه می کرد…احساس می کرد به اکسیژن نیاز دارد کسی راه گلویش را بسته فضای خفقانی است؛ طاقت نیاور وبلند شد وبا یه ببخشید بیرون رفت.
افسانه:کجا میری رکسانا؟!! بیا شام تو بخور
اما رکسانا جوابی نداد و بیرون رفت…مهیار سر بلند کرد رو به پدرش که کنارش نشسته بود کرد :
-چی شده بابا؟
-هیچی..رکسانا از سر میز بلند شد
-کسی چیزی بهش گفته بود؟
با لبخند گفت:نه..
اما پرویزچند دقیقه ای بود زیر چشمی به رکسانا نگاه می کرد…دیگر وقت دلسوزی و ترحم نبود آن موقع باید می ماند که نماند.
بعد از شام افسانه رو به شهرام کرد وگفت:شهرام پاشو بریم
عزیز:کجا می خواید برید بعد دوسال اومدین …به این زودی هم میخواید برید؟
افسانه:رکسانا حالش زیاد خوب نیست بریم خونه یه ذره استراحت کنه …برای عروسیش خیلی کار داره
عزیز:رکسانا مادر حالت خیلی بده؟
رکسانا خواست چیزی بگوید که افسانه سریع گفت:بله دیگه…عزیز خانم یعنی شما حرف منو باور ندارید؟..شهرام تو که هنوز نشستی پاشو دیگه
شهرام بلند شدو از افسانه کارت عروسی گرفت و به سمت پرویز رفت:بفرمایید کارت عروسی برای پنج شنبه شب …منتظرتم ،خوشحال میشم بیای
پرویز نگاه گلایه ای به برادرش انداخت اما شهرام خودش را به نفهمی زد… پرویزگفت:انشاا…خوشبخت بشن(رو به رکسانا کرد)مبارک عمو خوشبخت بشی
رکسانا سرش را پایین انداخت :ممنون
افسانه:معلومه بچم خوشبخت میشه دومادمون هیچی کم نداره اقای از سرو روش میباره، قیافه وخونه وماشین و…
پرویزبا حالت کمی عصبی گفت:ما هم گفتیم مبارکه
شهرام:خوب دیگه خداحافظ همگی
همگی به سمت در سالن رفتند اما مهیار سر جایش ایستاده بود رکسانا نگاه ترحم آمیزی به او کرد وبه سمتش رفت آرام گفت:مهیار
مهیار با شنیدن صدایش سرش را بلند کرد می خواست به عادت قدیمی بگوید «جانم»اما زبان بر دهان گرفت وگفت:بله
دست دست می کرد:میگم …مجبور نیستی بیای
مهیار لبخندی زد:خجالت می کشی بقیه بفهمن این پسر کور یه روزی دیونت بوده؟
-نه نه..نه به خدا من….
افسانه:رکسانا بیا دیگه
رکسانا یه نگاه به مادرش که با اخم نگاهش می کرد گفت:اومدم مامان
رو به مهیار کرد:من فقط نمی خوام خودت اذیت بشی همین…خدا حافظ
همین تمام…عشق وعلاقه ای که هر روز با sms وحرف به او می گفت دوست دارم عاشقتم می میرم برات همین بود…همین که شود رفیق نیمه راه
زیر لب با اشک گفت:خوشبخت بشی
******
مریم کنار میز صالحی منتظر راه می رفت …او هم زیر چشمی به راه رفتنش نگاه می کرد…صالحی گردن کشید ببیند چه کفشی پوشیده که صدا نمی هد با دیدن کفش عروسکی قرمز که شلوار جین ابی تیره روی آن را پوشانده بود لبخند کجی زد سر بلند کرد با نگاه او قفل شد…مریم با گردن کج شده نظاره گر او بود…لبخند ملیحی به این همه فضولی منشی زد سرش را به معنی «چیه» تکان داد؟…صالحی که از لبخند او تعجب کرده بود خودش را جمع کرد و گفت:
-می خواید به آقای فرخی زنگ بزنم چرا دیر کردن؟
مریم صاف ایستادبا همان حالت گفت:نه ممنون الان دیگه خودشون تشریف میارن
صالحی دیگر چیزی نگفت و مشغول تایپ شد..فرخی بیرون آمد:ببخشید معطل شدید..مادر بودن
-مشکلی نیست…بفرمایید
فرخی کتش را روی دستش انداخته بود به همراه مریم راه افتاد…راننده برای فرخی در باز کرد هر دو عقب نشستند
راننده:کجا تشریف می برید آقا؟
مریم:پروژه مروارید
-بله
فرخی:به غیر از این، برنامه دیگه ای هم داریم؟
-بله..مهندس زرینی ساعت 4می خوان شما رو ببین وخانم محبیان
فرخی پوزخندی زد…می دانست چرامادرش این دختر را به بهانه ی بساز وبفروش پیش واو می فرستد،محال است با او ازدواج کند.
-فقط همین دوتا؟
-بله…
-پس امروز وقتم آزاده…تقریبا
به پروژه رسیدند پیاده شدند ..فرخی به برج چند طبقه که فقط اسکلتش بالا رفته بود نگاه کردو پوفی کشید و از روی عصبانیت گفت:
-انگار دارن درجا می زنن بعد از دو ماه این تحویل من دادن
سه مهندس با دیدن فرخی به سمت او آمدند
-سلام جناب خوش امدید
فرخی در جواب سلامشان فقط سر تکان داد… گفت:این چیه؟..مگه قرار نبود بیش تر این پیش رفت کنید ؟
یکی از مهندسین:جناب فرخی تشریف بیارید بالا خدمتتون عرض می کنم
همگی به سمت برج حرکت کردند فرخی با دیدن سر بالای که جایگزین پله شده بود نگاه کرد وبا تاسف سری تکان دادگفت:
-حتی یه بالا برم نذاشتید؟؟!!!…دفترون کجاست ؟
-طبقه چهارم
پشت فرخی مریم حرکت کرد بعد مهندسین…مریم با ترس نفس عمیقی کشید فرخی با لبخند برگشت و گفت:می ترسید؟
-نه..میام
فرخی سری تکان دادوبا تاکید گفت:آفرین
سربالایی اول به خوبی تی کرد درپاگردایستاد نگاه مریم به ان سر بالای تند افتاد…فرخی نیمه راه ایستاد وگفت:بیا نترس
مریم با خودش گفت«کاش جرات داشتم و بگم من برای چی باید دنبال تو بیام؟» نیمه راه پایش سر خورد دستش در هوا معلق منتظر افتادن که فرخی زود عکس العمل نشان داد بازویش گرفت.صورتش مقابل صورت فرخی قرار گرفت
فرخی: خوبی؟
مریم با ترس وچشمای گشادو تعجب کلمه را هجی می کرد:خ-واو-ب-ی؟به نظرش یک دال باید اضافه می شد؟کمی عقب رفت:بله ممنون…خوبم
مریم دستش کشید آزاد شود اما فرخی گفت:با هم میریم
و دنبال خودش کشید..مریم گفت:نه…آقای فرخی خواهش می کنم خودم می تونم بیام من….
فرخی بدون توجه به نق زدن های مریم اورا به بالا می برد…اولین بار بود که فرخی به او دست میزد از ته دلش خوشحال بود و ارزو می کردای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمیشد… به طبقه مورد نظر رسیدند …مریم با خجالت سرش را پایین انداخت فرخی با لبخند دستش را برداشت وگفت:
-خیلی فشار اوردم؟
مریم انقدر سریع سرش را بلند کرد که صدای “قرچ” گردنش بلند شد… باتعجب به فرخی نگاه کرد که این چه حرفی بود زد؟…او هم با چشمان پر از شیطنت گفت:منظور بد نگیرید…دستتون و نو میگم، درد که نگرفت ؟
دختر بیچاره نفس راحتی کشید ..کمی دستش را مالش داد:نه زیاد…
-ببخشید دیگه…قول می دم دفعه دیگه اینجا نیارمتون
مریم چیزی نگفت…یکی از مهندسین که روی تنها میز انجا نقشه پهن میکرد گفت:جناب مهندس فرخی یک لحظه تشریف میارید؟
به سمت انها رفت مریم هم پشت سرش راه افتاد..فرخی برای راحتی بیشتر کتش را در اورد و به همه جا نگاهی انداخت جایی برای آویزان کردن نبود.. میز هم زیادی کثیف وشلوغ بود به سمت مریم چرخید کت به طرفش گرفت:
-میشه اینو نگه دارید؟
مریم به سه مهندس نگاه کرد وبعد به فرخی از روی ناچاری سری تکان داد وگفت:بله چشم
تک کت سورمه ای فرخی در دستانش گرفت و بوی عطرتلخش در بینیش پیچید…به آنها پشت کرد وآرام کت را به بینی نزدیک کرد وچشم هایش را بست ونفس کشید،خودش هم نمی دانست از کی عاشق عطر های فرخی شده…بحث های ساختمانی برای او جالب نبود به سمت لبه ساختمان رفت از آنجا پایین را نگاه کرد چقدر بلند بود…تک ضربه ای به سنگ زد به پایین پرت شد نفسی کشید و به کارگر های مهاجر که از اقوام مختلف ایران بودند وخستگی از سر ورویشان می بارید نگاه کرد یکی مثل فرخی باید میشد ارباب تا آنها شوند رعیت چه می شود کرد ؟چاره چیست؟باید برای تامین حداقل معاش خانواده شان به خود سختی دهند و راهی دیار غربت شوند.
فرخی چشم هایش به نقشه و گوش هایش به مهندسین سپرده بود…اما شش دانگ حواسش به مریم بود و گه گاهی به معشوقش چشم می دوخت…همین باعث می شد نفهمد آنها چه می گویند..مریم آهسته روی لبه راه می رفت فرخی یک لحظه این صحنه را دید …داد زد«مریم»وسریع خودش را به او رساند بازوهایش را کشید :
-داری چیکارمی کنی اینجا مگه جای راه رفتنه؟
مریم که هنوز در شوک حرکت فرخی بود پلک نمی زد در چشمان هم خیره شدند انگار زمان برای چند ثانیه از حرکت ایستاده بود…مریم متوجه بازوهای نهیفش که در چنگال فرخی اسیر است شد…فرخی به خودش آمد و بازوهایش را رها کرد:
-اگه حوصلتون سر رفته می تونید برید پایین..اینجا خطر ناکه
مریم که با حالت اعتراض گونه با فرخی نگاه کرد…احساس می کرد کار اشتباهی انجام نداده که مستحق چنین برخوردی باشد
-ببخشید ولی حواسم بود
با خشم کمی صدایش بلند کرد:چقدر حواستون بود؟اگه سرتون گیج می رفت می افتادین چی؟
مریم با خوش فکر می کرد با بچه هم اینطور رفتار نمی کنند…حتماحواسش بود که ان طور روی لبه راه می رفت
یکی از مهندسین جلو آمد وگفت:بخیر گذشت آقای فرخی..حالتون خوبه خانم همتی؟
مریم هنوز نگاه دلخورش رو به فرخی بود:بله خوبم…
-خب الحمدوالله ..اقای فرخی توضیح هاتتون وکامل نکردید
فرخی دلش می خواست همان لحظه مشتی حواله مغز بی خیال مهندس کند نفسی کشید وبا لحن دلجویانه ای رو به مریم گفت:
-خواهش می کنم دیگه لبه حرکت نکنید
مریم سرش را پایین انداخت:منم خواهش می کنم مثل بچه ها با من رفتار نکنید
این را گفت و به سمت پایین حرکت کرد.فرخی از روی کلافگی دستی به موهایش کشید..باید این دلخوری را از دلش بیرون بیاورد لبخندی زد باید از همین حالا ناز خریدن را شروع می کرد…برای نزدیک شدن به مریم وبا خبر کردن او از احساساتش موقعیت خوبی بود.
به سراغ مهندسین رفت و اصلا متوجه نمی شد چه می گویند وچه می شنود خودش سریع همه چیز را سرهم وختم جلسه را اعلام کرد.با عجله به سمت پایین امد نفس عمیقی کشید وبه طرف ماشینی که مریم به آن تکیه داده بود حرکت کرد… مریم با یقه ی کت فرخی بازی می کرد، دلخوری و ناراحتی در چهره درهمش مشخص بود…رو به رویش ایستاد مریم سرش را بلند کرد وکت به طرفش گرفت:
-بفرمایید
-اگه اخمت عمیق تر بشه از حقوقت کم می کنم
با اینکه می دانست مریم از ان دختر ها نیست که با این جمله خودش را لوس کند و لبخند بزند اماامیدواربود او را ببخشد
مریم:بریم شرکت قرار ملاقات با خانم محبیان دارید
و به طرف در عقب ماشین رفت بازش کرد فرخی خودش را به ان رساند ودرش را بست آرام گفت:رفتن و که میریم ولی دل شکسته شما رو چیکار کنیم؟
مریم از این همه نزدیکی و صمیمیتی که در کلامش بود چیزی سر در نمی اورد در چشمان میشی رئیسش خیره شد وبا لحن اطمینان بخشی گفت:
-من حالم خوبه بریم
فرخی به سمت راننده رفت وسوئیچ را از او گرفت می خواست با عشقش تنها باشد.سوار شد و به پشت برگشت لبخندی به چشمان تعجب زده مریم زد وگفت:
-بیاید جلو بشنید
-چرا؟برای رانندتون اتفاقی افتاده؟
-نه…اینقدر رانندگی نکردم میترسم یادم بره
مریم بدون لبخندی جلو نشست فرخی عینکش زد وگفت:
-می دونی جنس شما خیلی حساس ولطیفه ما مردا توی برخورد با شما دچار مشکل میشم دقیقا نمی دونیم چه نوع رفتار وبرخوردی بایدبا شما داشته باشیم..واقعا بخاطر رفتارم معذرت می خوام فکر می کردم بی هوا دارید اونجا راه می رید…راستش رو بخواید من زیاد اهل ناز کردن نیستم وخیلی کم پیش میاد از خانمی معذرت خواهی کنم…غروره مردونمه دیگه
-احتیاجی به معذرت خواهی نیست
-یعنی بخشیدید؟
باز گیج شد متوجه این همه اصرارش برای معذرت خواهی را نمی دانست …رئیسش بود می توانست داد بزند، هوار بکشد،حقوقش کم کند،به بخش دیگرمنتقلش کند یا حتی مختار بود اخراجش کند…پس چرا از کارمندش بخاطر اخمش طلب بخشش می کرد؟کاش جرات داشت و می پرسید…جراتش را داشت از احتمال چیز که به اطمینان تبدیل شود می ترسید.
-بله..یعنی کاری نکردید که احتیاج به معذرت خواهی باشه
فرخی لبخند پیروزمندی زد وگفت:پس دعوت من وبرای ناهار بپذیرد
-نه خیلی ممنون من…
-خواهش می کنم، از هرصد رئیس تو دنیا یک نفر کارمندش و برای صرف غذا دعوت می کنه واین افتخار نصیب بنده شده
مریم از این همه چرب زبانی رئیسش در تعجب بود :اختیار دارید…آقای فرخی این لطف شما رو میرسونه ولی قرار ملاقاتتون با خانم محبیان و چیکار می کنید ؟
-این یعنی بله پس میریم رستوران
-خانم محبیان؟
-زنگ میزنم صالحی کنسلش کنه یا بگه دیر تربیاد
وارد رستوران شیک ومجللی شدند با وجود اینکه اولین بار بود پایش به همچین جایی باز می شود اما غرور وقارخودش را حفظ کرد همین باعث تعجب فرخی که انتظار داشت مریم با چنین جایی به وجد آید شد… امارفتارش آنقدر با متانت بود که جای هیچ سوالی باقی نمی گذاشت…سر میز دونفره ای نشستند
فرخی:چه میل دارید؟
مریم به اطراف یک نگاهی انداخت و گفت:اینجا یه رستوارن خارجیه؟
-بله..
-غذاهاش..
-حلال ..خیالتون راحت
-پس یه غذای سبک لطفا
-پس شما از اون دست خانم هایی هستی که به اندامشون خیلی اهمیت می دن
-شاید ولی سلامتی مهم تره
-موافقم
گارسون سفارشات وگرفت ورفت …و طبق سفارشات غذایی اورد.
موقع خوردن لحظه ای به مریم که سرش پایین بود وارام و با طمانیه و با اشتهای کامل غذایش می خورد نگاه کرد لبخندی زد با خودش فکر کرد اگر همیشه با او غذا
می خورد حتما حساب ته دیگ هم می رسید…مریم متوجه نگاه های او شد سرش را بلند کرد وبا بهت به فرخی که بالبخند به او خیره شده نگاه کرد فرخی در چشمانش نگاه کرد:
-چقدر با اشتها غذا می خورید ادم سیر پیش شما بشینه اشتهاش باز میشه
مریم لقمه در دهان جوید ..دستش را جلوی دهانش قرار داد ولقمه را فرو فرستاد :
-امیدوارم اشتهای شما هم باز شده باشه
حرفش را باکنایه زد که به دور از ادب و نزاکت است موقع خوردن به کسی زل بزنید
فرخی اول با گیجی نگاه کرد بعد که متوجه حرفش شد خندید و گفت:وای…از حرفای که سر بسته گفته میشه خیلی خوشم میاد
دیگر چیزی گفته نشد و فرخی موقع خوردن گه گاهی به مریم نگاه می کردو در دلش الهه اش را می ستود.مریم بدون توجه به نگاه های فرخی که خوردن را برایش مشکل می کرد،غذایش را تمام کرد.
از ماشین پیاده شدند…فرخی یادش آمد که امشب تولد مادرش است و او هنوز کادویی مناسب نخریده یک بار دیگر می خواست شانسش را امتحان کند و به مریم پیشنهاد همراهی در خرید را دهد…به سالن نسبتا بزرگی که به دفتر فرخی قرار داشت رفتند فرخی متوجه دختر قد بلند شد و آن سمت رفت
دختر برگشت و با دیدن فرخی با یک دختر جوان وجدی اخم کرد فرخی به سمتش حرکت کرد:
-سلام بفرمایید تو
محبیان رو به روی مریم ایستاد وگفت:شما همیشه با کامیار هستی ؟
مریم با همان لحن رسمیش گفت:بله…چون من مدیر برنامه شون هستم
محبیان با لحن تمسخر آمیزی گفت:عزیزم برای این فن بیانت کلاس رفتی
مریم:خیر…رفتارهر شخصی نشان دهنده تربیت خانوده است
-یعنی شما می گید هر کسی معتاد شد یا دزد بخاطر خانوادش بوده یعنی اون قبلا این کارو داشتن…پس جامعه چی؟
-اول خانواده…اون دزد یا معتاد یا قاتل بخاطر تربیت ناصحیح خانواده یا کمبود محبت یا شایدم بی توجهی به این راه کشیده شد
فرخی علاقه ای به ادامه این بحث نداشت چون دلش نمی خواست به گیس وگیس کشی کشیده شود.
فرخی:ببخشید خانما مزرعه نیشکر میان کلام شریفتون…ولی میشه این بحث و تموم کنید
محبیان به خشم برگشت به سمت فرخی وگفت:مگه تو منشی نداری مدیر برنامه می خواستی چیکار؟
فرخی:خانم محبیان بفرمایید داخل دفتر اونجا صحبت می کنیم
-تو چرا به من می گی خانم محبیان؟مگه ما قرار نیست دو ماه دیگه نامزد کنیم ؟
مریم با شنیدن این حرف چیزی از وجودش کنده شد…آب دهانش را قورت داد.نمی دانست چیست حس غریب و نا اشنایی که برایش مبهم بود چیزی شبیه دوست داشتن وشاید از دست دادن کسی که به او عادت کرده ..نفسی کشید فرخی متوجه مریم شد وگفت:
-خانم همتی؟
مریم نگاهش کرد وبا صدای بی جانی گفت:بله
فرخی نزدیکش رفت وگفت:حالتون خوبه؟
بوی عطر تلخ فرخی که مدت هاست روح وروانش را نوازش می دهد این دفعه بوی غریبی می داد
یک قدم عقب رفت:بله خوبم …با اجازتون
به سرعت از آنجا دور شد …به اتاقش پناه برد به سمت میزش رفت کیفش را روی آن گذاشت باز به همان درخت چنار رو به رویش که ماشینی زیر آن پارک شده نگاه کرد چرا ماشین از زیرش تکان نمیخورد؟….. پنجره را باز کرد یک حس جدید در وجود ریشه زده بود؛ حسی که قلبش با گفتن حرف دختر به درد آمد..روی صندلیش نشست واز آبدارچی یک چای درخواست کرد…چند نفری زنگ برای قرار ملاقات با فرخی زنگ زدند همه را لیست می کرد.به ساعت نگاه کرد 5…وقت اداری تمام شد.بلند شد که وسایلش را جمع کند که تلفن زنگ خورد .
-بله…
فرخی:میشه بیای دفترم؟
-بله ..الان خدمت میرسم
مریم به گوشی نگاه کرد مبهوت مانده بود که چرا صالحی زنگ نزد؟
کیفش را برداشت وبه اتاق فرخی رفت صالحی را ندیدوسکوت شرکت خبر از نبودن کارمندا می داد…تک ضربه ای زد فرخی اجازه داد.
مریم وارد شد در را باز گذاشت …فرخی به در باز شده لبخندی زد وگفت:به این چیزیا اعتقاد دارید؟
-خدا بده بندش و نمی خواد
فرخی می دانست با این دختر نمیشه بحث کن چون جوابی برای گفتن دارد حتی اگر مغالطه کند.
فرخی بلند شد وگفت:امشب تولد مادرم و من برای بار دوم می خوام ازتون خواهش کنم که برای خرید کمکم کنید.
-واقعا متاسفم ولی نمی تونم
-دلیلتون ونمی فهمم
-ببخشید اینقدر رک می گم ولی قبلا با کی خرید می رفتید؟
فرخی خسته دسته به صورتش کشید وبا لبخند حق رابه مریم داد وگفت:حق با شماست…قبلا با سلیقه خودم خرید می کردم که همشونم طلا بود دوست داشتم امسال یه چیز متفاوت بخرم که…..نشد
-ببخشید که نمیتونم کمکی بکنم
-مسئله ای نیست
چند قدمی پیش رفت مستاصل دستش را روی قلبش گذاشت نفس عمیقی کشید و برگشت فرخی بانگاه پرسشگرانه و خماری به اوانداخت اما هنوز نتوانسته بود با این چشم ها او را شکار کند.
مریم وقتی چشمان خمارو منتظر فرخی را دید در دلش خندید که چقدر چهره ی بچه های تخس را دارد.
-باشه میام
چشم های فرخی از شادی باز شد وگفت:واقعا…؟؟!ممنون
-فقط…خواهش می کنم زیاد طول نکشه
فرخی با خوشحالی وصف ناپذیری به سمت در رفت وگفت:باشه زود برمی گردیم
مریم بدون تکان خوردن گفت:سوئیچ وکتتون بر نمی دارید؟
خندید و آرام از پشت، در گوش مریم با نفس های گرمش گفت:اگه شما هم یه مدیر اخمو داشتی که فقط سال های کبیسه بهتون افتخار خرید می داد مثل من هول میشدید
با گفتن این حرف به سمت میزش رفت گردن مریم بخاطر گرما دون دون شده بود نفس در سینه اش حبس شد تا به حال با هیچ مردی تا این اندازه نزدیک نشده بود حسی که در دورنش بود شعله ورتر شد امیدوار بود در این حس نسوزد.
فرخی در را باز کرد:تشریف نمیارید؟
مریم برگشت هنوز کیج بود…بیرون رفت…سوار شدند فرخی پرسید:
-خب کجا بریم؟
-فکر کنم قرار بود منو جای ببرید که کسی نشناستمون
تک خنده ای کرد و گفت:اره یادم ولی از کجا شروع کنیم؟طلا فروشیا..لباس …پارچه ؟کجا؟
-شما چی می خواید بخرید؟
-شما رو برای همین اوردم دیگه
-می خواید از طلا فروشی شروع کنید
نه باید یه چیز خاص باشه ..مادرم گوشواره النگون زیاد داره امشبم همه بهش همین و میدن …شما بودید چی می خریدید؟
-خریدای ما با شما فرق داره مادر من با یه شاخه گل مصنوعی هم خوشحال میشه…فکر نکنم مادر شما شاخه گل بخواد
خندید:فکرتون درسته اون زیادی تجملاتیه
مریم به مغازه های رنگا وارنگی که از کنارشون رد می شدند نگاه کرد یک دفعه با چشمانش برق خوشحالی زد..با ذوق کودکانه ای دستانش را بهم زد و گفت:
-فهمیدم شاخه گل طلا تو اکثر طلا فروشیا دیدم چطوره خوبه؟
فرخی مبهوت لبخند و خوشحالی مریم شده بود یعنی باور کند مریم بخاطر یک هدیه اینطور به وجد آمده ؟با لبخند گفت:
-عا..عالیه..یــَ…یـَـ..یعنی خیلی خوبه همین و می خریم
مریم که حالت شوک زده وفرخی را دید فهمید چه کاری کرده لبخندش را جمع کرد و مثل بچه های که کار اشتباهی انجام می دهند سرش را با خجالت پایین انداخت.
-ببخشید مثل اینکه زیادی شلوغش کردم
فرخی ریز خندید و گفت:نه ..نه برام تعجب آور بود که بعد 3سال لبخند شما رو که در حد ذوق وخوشحالی بود دیدم پیشنهادتونم عالیه الان می ریم می گیرم
مریم بیرون را نگاه کرد و ارام می خندید با خودش فکر کرد«این کاری که من کردم الان فرخی فکر می کنه من چقدر جلفم»
جلوی پاساژی نگه داشتند…پیاده شدند مریم گفت:تو این پاساژ طلا فروشی هست؟
-نه می خوام برای امشب یه دست کت شلوار بگیرم
-بله
فرخی به هر بهانه ای بود می خواست مدت طولانی تری کنارش باشد.وارد پاساژ شدند فرخی به سراغ فروشنده مخصوص خودش رفت ..فروشنده در مورد همه اجناس خود توضیح می داد و فرخی حواسش به مریم که به پیراهن ها نگاه می کرد بود.
مریم آهی کشید اگر پول داشت یکی از این ها برای پدرش می گرفت خیلی وقت بود پدرش لباس درست وحسابی نداشت هزینه بیمارستان نمی گذاشت آنها خرج اضافی داشته باشند
فرخی به سمت مریم رفت پیراهن قهوه ای که به او خیره شده بود نگاه کرد:قشنگ برای کی انتخابش کردی؟
فرخی چقدر خوشحال می شد اگر بگوید برای شما…مریم نگاهی به لبخند فرخی انداخت وگفت:
-رنگش برای پدرم خوب بود
فرخی :اها..خب بگیرش قشنگه
رفتار های فرخی برایش عجیب بود یک دقیقه پیش لبخند زد وحالا با ناراحتی رفت
فرخی:خانم همتی
برگشت:بله
-به نظرتون تک کت بگیرم یا کت وشلوار ؟
مریم به فروشنده که مثل فرخی منتظر بود نگاه کرد وگفت:هر طور خودتون می پسندید
لبخندی مایوس کننده زد وبا لحن خواهشی گفت:یکیشو بگید
-تک کت بیشتر بهتون میاد
کسی نمی دانست حال فرخی وصف کند…بنظرش مریم خیلی به تیپ او اهمیت می هد که تک کت پسنیده
-تشکر
بعد از پرو لباس آن را خرید و به سمت خروجی پاساژ حرکت کردند. ویترین روسری فروشی نظر مریم را جلب کرد ایستاد فرخی هم ایستاد وگفت:
-روسری های قشنگی داره می خوای بریم تو؟
همان طور که روسری ها نگاه می کرد گفت:نه اجازه بدید اینجا رو یه نگاهی بندازم
مریم برای خودش چیزی نمی خواست… قصد خرید برای مادر وخواهرش داشت.روسری ساتنی برای پریسا نظرش را جلب کرد می خواست وارد مغازه شود که دو شال برداشته شد ونگاه مریم به دختر جوان آشنایی افتاد که دستان پسرخوش سیمایی را در دست دارد..دستانش را مشت کرد کلمات در ذهنش نقش بست«چرا پریسا؟چرا؟تا کی میخوای کارتو ادامه بدی؟چرا اینقدر پول برات مهمه که از آبرو وحثیتت مایه میذاری؟»
فرخی متوجه نگاه او شد وگفت:حالتون خوبه؟..نمی خواید برید تو؟
هنوز نگاهش به پریسا بود سری تکان داد وگفت:نه بریم..چیز جالبی نداشت
عقب گردی کرد و از خیر خریدن روسری گذشت یکی بهتر برایش می خرد.. در برابر خواهرش عاجز و ناتوان شده بود دیگر نمی دانست چه برخوردی با او داشته باشد…خسته از زیر وبم این دنیا نفس خسته ای کشید و همراه فرخی به طلا فروشی رفت و همان شاخه گل را خرید حواسش به فرخی نبودفقط خرید را تماشا می کرد ازآنجا بیرون امدند مریم کنار ماشین ایستاد وگفت:
-اگه اجازه بدید من بریم دیگه
-میرسونمتون
با بی حوصله گی گفت:نه خودم میرم
فرخی کنارش ایستاد وگفت: چرا اینقدر بهم ریختید؟
-چیزی نیست خوبم فقط خستم همین
فرخی در راباز کرد وگفت:سوار شید…خواهشا تعارف هم نکنید قول می دم تا یه جای برسونمتون که کسی نشناستون
مریم خسته تر و بی حوصله تر از آن بود که بخواهد تعارف کند.سوار شد ماشین به حرکت درامد فرخی با سر خوشی گفت:
-ادم با شما بیاد خرید زود به نتیجه می رسه
نگاهی به نیم رخ فرخی انداخت بنظرش تمام رخش بهتر از نیم رخش بود…چون آنطور چشمان رنگی وبینی کشیده و لب های خطی اش را بهتر به نمایش می گذارد موهای لختی که روی پیشانی اش ریخته شده را با دست کنار فرستاد و متوجه نگاه مریم شد اما رویش را برنگرداند وگفت:
-آدرس و بدید
-ممنون اگه میشه ایستگاه نگه دارید
-بازم که تعارف کردید
-تعارف نمی کنم حوصله حرف های خاله زنگی زنای همسایه رو ندارم
-حق باشماست
با این حرف به مسیرش ادامه داد… وقتی از ایستگاه رد شدند مریم گفت:اقای فرخی رد کردید
-چی خونتون؟
-نه ایستگاه…
خندید:عیبی نداره یه ایستگاه جلو ترهست
مریم که از نیتش با خبر شده بود به سمتش برگشت و گفت:خواهش می کنم تا اونجا نرید
-میرم…
-آخه کو چه های ما ..
-عیبی نداره
مریم با نگرانی و خواهش نگاهش کرد..فرخی گفت:اونجوری نگام نکن چون ازحرفم برنمی گردم
خودش هم از این همه توجه فرخی خوشحال بود لبخندی زدونشست وبه موسیقی گوش داد…دلش می خواست به فرخی بیشتر نزدیک شود یک نزدیکی دورماشین سر خیابان نگه داشت وگفت:
-بفرماید
-شما آدرس از کجا می دونستید؟
پیدا کردن آدرس خانه کسی که دوستش دارد کار خیلی سختی نبود.
فرخی:پرونده
برایش جالب بود که آدرس خانه اش دارد…شاید آدرس همه کارمندانش دارد،چقدر خوب بود اگر فقط آدرس خانه خودش داشته باشد
-بله…ممنون خدا حافظ
-منم ممنون بابت همراهیتون …شب بخیر
پیاده شد تک بوق زد ورفت؛ به سمت خانه حرکت کرد که متوجه مردی شد…نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
-به مریم خانم نمی دونستم راننده شخصی گرفتی..ما رو قابل نوکری ندونستی؟
با ترس برگشت به عماد که یک نیمه اش در تاریکی بود و سیگارمی کشید نگاه کرد جلوامد سیگارش انداخت و با نوک کفشش خاموش کرد دست به جیب شد :
-کی بود؟
جوابی نداد و راه افتاد
-مریم وایسا
مریم بدون ایستادن به راهش ادامه داد عماد جلویش ایستاد وگفت:پسره کی بود؟
-یه فرد 30ساله پسر نیست
-اِه پس متاهلن
-عماد برو کنار تا سرو صدا راه ننداختم
-اگه رقیب عشقیه خودت بهش بگو بره کنار وگرنه جوری کنار می کشمش که دیگه نتونه برگرده
به طرف خانه اش راه افتاد مریم نگاه نگرانی به او انداخت وبه سمت در رفت نمی دانست با یک معشوق ویک عاشق چه آینده ای در انتظارش است.
*********
فصل چهارم
فرزین نگاهی به مهیار انداخت وگفت:خوبه…هنوز در جرگه انسانیت هستی
مهیار خندید:هنوزم میگم نیام
-هنوزم میگم بیای …راه بیوفت حرف نباشه وگرنه مجبورم از روش صندوق عقب ماشین استفاده کنم
از اتاق خارج شدند سایه با دیدن آنها رو مبل ایستاد و گفت:میگم فرزین جون کاش ریشات ومیزدی اینجوری خوشگل تر میشدی
مهیار خندید واروم گفت:ریشات و نزدی؟
-ته ریش بابا اونم بخاطررویا گذاشتم (رو به سایه)سایه جونم یکی ازدوستام بهم گفته اینجوری خوشگل ترم
-دختر دیگه؟
مهیار بلند خندید وفرزین گفت:خوشگل فرزین نمی خواد بخوابه؟ فردا کلاس داره ها
-حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت…فرزین جون فردا جمعست، جملت نقطه انحرافی نداشت که حواسم پرت بشه
فرزین رو به مهیار که هنوز می خندید کرد وگفت:ماشاالله خواهرت زبونت شیش سال از خودش بزرگ تره زود باش بریم تا حرف دیگه ای بارم نکرده
به سمت در رفت وبلند گفت:سایه جون خدا حافظ
سایه متقابلا با آن صدای جیغش فریاد زد:باشه خدا حافظ ولی نفهمدیم ریشت وبخاطر دوست دخترت گذاشتی
اینو گفت وسریع نشست…. سوار ماشین شدند فرزین گفت:معلم سایه چطوریاست آدم خوبیه؟
-هنوز نیومده همون بار ولم فقط در حد یه سلام علیک بود
-واسه چی؟؟الان سه روز مدارس باز شده پس کی میخواد بیاد؟
-فعلا که در حد همون حروف الفباست که منیره بلده بهش میگه
وارد خانه ای که مهمانی در ان برگزار میشد شدند ..ماشین پارک کرد و با هم وارد سالن شدند …هنوز تعداد کمی آمده بودند روی یکی از مبلا نشستند
فرزین:چی میخوری؟
-الکی نباشه
-یه امشب و از گوشه غارت بیا بیرون
-توبه کردم
-اگر صد بار توبه شکستی باز آی
-نمی تونم، نمی خوای چیزی بیاری برو
صورتش وبوسید وگفت:عزیز من که میدونه نازش خرید داره چرا ناز می کنه ؟دلستربرات میارم اما شرطش یه بوسه
-فرزین چیزی غیر دلستر نیاری…وگرنه من میدونم تو
-چیششش،حالا بذار من برم ببینم کی میاد ناز تو بکشه
همزمان با رفتن فرزین پریسا با سه تا از دوستانش وارد شدند نگاه او به سمت پسری تنها که روی مبل نشسته بود کشیده شد .یکی از دوستانش به سمت مهیار اشاره کرد گفت:
-بچه ها اونجارو…چه خوشتیپ نه؟
-چرا تنها نشسته؟
فرزین کنار مهیار نشست ودلستری به او داد .
-اوه دوستش روببین چه تیکه ای
پریسا به مهیار نگاه می کرد وبه حرف های دوستانش گوش می داد.
-ولی اندام خودش بهتره دوستشه آدم تو بغلش گم میشه
-برای تو که ریزی اره ولی من که نه هم اندازه ایم
پریسا:وای بچه ها چقدر حرف میزنید بریم لباسمون وعوض کنیم
هرچهارنفر به سمت اتاق لباس رفتند همون طور که مشغول لباس عوض کردن بودن یکی از آنها گفت:
-به نظرتون از اون ادمایی که طرف دخترا میره؟
-نچ فکر نکنم آدم مغروری بنظر میرسه
-یه شرط بذاریم؟
-چی؟
-هر کی تونست بوسش کنه یه جایزه داره…من براش یه لباس مجلسی به انتخاب خودش می خرم
پریسا پیش دستی کرد وجلو رفت:من این کارو می کنم ..قول دادیا
آن سه نفر با تعجب وخندیدند
-اره قول دادم
پریسا:موقع رقص میرم
-قبول
هر چهار نفر از اتاق بیرون امدند..پریسا لباس کوتاه دکلته ای که اندام زیبایش را به خوبی به نمایش بگذارد پوشیده بود …باز هم نگاهش به آن پسر تنها که هنو زدر جایش تکان نخورده بود کشیده شد…خواست به طرفش برود که دستی به شانه اش خورد برگشت با دیدن کیوان لبخند زد وگفت:
-سلام ..کی اومدی؟
-کی یش مهم نیست…کی به تو گفت تنها بیای مهمه؟..مگه نگفتم صبر کن میام دنبالت؟
پریسا خودش را لوس کرد وگفت:ببخشید عزیزم دوستام زنگ زد با اونا اومدم
کیوان بینیش را کشید وگفت:دیگه تکرار نشه…حالا بریم حال دهی به بدن
کیوان اورابه سمت میز پذیرای می کشید پریسا از پشت به پسر نگاه می کرد…تمام مدتی که با کیوان بود حواس و نگاهش به مهیار بود…سوال پشت سوال برایش پیش می امد…چرا اینقدر با مظلومیت نشسته؟چرا تکان نخورده؟چرا دوستش هر 5دقیقه کنارش مینشیند بازمی رود ؟ چرا کسی به سمتش نمی رود؟ چرا نگاهی به دخترای زیبا روی مجلس نمی اندازدو به طرفشان نمی رود؟
با شنیدن صدای موسیقی رشته سوال هایش از هم گسیخت.کیوان دستش را گرفت وگفت:بریم پری
در پیست رقص دخترها به پریسا منتظرنگاه می کردند چند لحظه ای کیوان برای رقصیدن با دختردیگری از او جدا شد…پریسا از هر اتفاقی که قرار بود بیفتد می ترسید یک بوسه وگرفتاری بعدش به یک لباس نمی ارزید… دستش روی قلبش گذاشت نفس عمیقی کشید لبخندی که با استرس روی لبانش نشانده بود به سمت مهیار رفت رو به رویش ایستاد هنگامی که سر پایین وسکوتش دید…این احتمال را داد که اجازه نشستن داده است ..کنارش نشست
با تکان خوردن مبل مهیار گفت:کسی اینجاست؟
لبخند پریسا محو شد و به حالت چشمان مهیار که روی پاهای برهنه اش دقیق شده نگاه کرد …می دانست پاهای خوش فرمش هرمردی را فریب می دهد ولی نه اینطور که قرینه ای تکان نخورد .
-تو منو نمی بینی؟
سرش را به طرف منبع صدا چرخاند لبخندی تلخ زد وبا لحن افسوسی گفت:نه متاسفانه
مطمئن بود می رود اما کاش کمی بیشترمی ماند وبا او صحبت می کرد..حوصله اش ازاین همه تنهایی اطرافش سر رفته بود.
پریسا به دوستانش که در حال رقصیدن منتظر عکس العلمی هستند نگاه کرد…در یک حرکت ناگهانی صورت مهیار به طرف خودش کشید ولبش میبوسید…مهیارلرزش خفیفی کرد…ولی متوجه دختر شد که خیلی سریع و با استرس او را می بوسد.. وقتی از او جدا شد لبخندی زد دستان پریسا که با لرزش روی صورتش بود گرفت با لحن مهربانی گفت:
-دفعه اولت بود؟
پریسا با صدای که لرزش داشت گفت:نه…
دستش پایین آورد وهمان طور که با انگشتان دست پریسا بازی می کرد گفت:پس چرا اینقدر خشن می بوسیدی؟
پریسا حرفی برای گفتن نداشت لحن ارام ومهربان پسر اضطراب واسترسش را کمتر کرده بود
-دفعه دیگه خواستی کسی وببوسی اروم وبا حس ببوسش طوری که دو تاتون لذت ببرید…یه جوری که انگار داری با لباش بازی می کنی و منتظر بوسیدن نگهش دار
مهیار سایقه زیادی در بوسیدن دختران رنگا رنگ داشت همان زمان که چشمانش میدید….می دانست یک دختررا چطور نوازش کند یا ببوسد که تمایلش به اوبیشتر باشد و همین باعث می شد دختران زیادی که اکنون در کنارش نیستند برای به دست اوردن او از هیچ کاری دریغ نکنند.
هنوز دستان ترسیده پریسا در دستانش بود با لبخند گفت:باید سنت کم باشه نه؟
پریسا به مهیار که به دسته مبل خیره شده بود نگاه کرد حتی نگاهش هم ارام بود…خودش از کارش خجالت کشید:اره 18سالمه
-زیادم کم نیست خانمی شدی دیگه
مهیار دستانش را رها کرد وگفت:اگه می خوای بری برو
پریسا نگاه آخر رو به مهیار انداخت وبا یک ببخشید بلند شد و پیست رقص رفت..تا به حال هیچ مردی بااو اینطور برخورد نکرده بود…حرف هایش خشن و عصبی نبود مهربان ولطیف…به طرف دوستانش رفت با دیدن پریسا با جیغ و خنده گفتند :
-وای پری چیکار کردی واقعا بوسیدیش
-چیزی بهت نگفت؟دعوات نکرد؟
-دستات وبرای چی گرفته بود می خواست چیکار کنه؟
-وای بگو دیگه…
نگاه پریسا هنوز به مهیار بود می خواست جواب دهد که کسی از پشت اورابه سمت خودش کشید اولین چیزی که نظرش جلب کرد دو گوی آبی فیروزه ای بود نفسش تنگ شد فرزین با لبخند گفت:
-افتخار یه دور رقص و میدید؟
هنوز محو آن چشم ها بود با سر تایید کرد مشغول رقصیدن شدن فرزین پرسید:چطور بود؟
پریسا با گیجی سرش را تکان داد:چی؟
فرزین با لبخند چشمکی زد بخاطر صدای موسیقی کمی بلند حرف می زد:لبای دوستم…هر کی مزش وچشیده گفته عالی تو چی؟
پریسا فکر نمی کرد او حواسش به دوستش باشد ایستاد فرزین پشتش رفت دست دور شکمش انداخت….خم شد همان طور که می رقصیددر گوش گفت:
-فکر کردی ندیدمت؟چرا بوسیدش؟..گفتی کسی حواسش بهمون نیست ویه کمی اذیتش کنیم آره؟
-نه من….
لحنش عصبی شد وگفت:تا آخر مهمونی دیگه دورو برش نبینمت
گردن کشیده پریسا را بوسید و برای رقصیدن با دختری دیگر از او جداشد…یکی از دوستانش به او نزدیک شد وگفت:چی بهت می گفت؟
-هیچی…
دنبالش امدن: وایسا پریسا چرا هیچی نمی گی؟
-پسره چی میگفت دم گوشت؟
عصبی شد وداد زد:بابا ولم کنید دست از سرم بردارید…
یک گوشه نشست با دست صورتش را مالش داد وبه بقیه نگاه میکرد… بعد از چند دقیقه به سمت میز پذیرای رفت لیوان آبجو برداشت که دوباره نگاهش به پسر نابینای رو به رویش افتاد یک لیوان دیگر برداشت می خواست افتخار خوردن یک نوشیدنی به او بدهد… هنوز قدمی برنداشته بود که فرزین نفس زنان به او رسید پیشانیش عرق بسته بود یک لیوان شامپایین برداشت رو به پریسا گفت:
-زیادش برای دخترا خوب نیست کمترش کن
یکی لیوان ها از دستش گرفت و سر کشید لیوان شراب خودش هم لاجرعه نوشید.
فرزین:برای چی اینطور بهش زل زدی؟باز چه فکری تو کلته؟ها؟…فکر اینکه بخوای دوباره بهش نزدیک بشی واز ذهنت دور کن
-چرا به این مهمونیا میاریش؟
-به شما مربوط نیست
-اگه آوردیش که با چند نفر حرف بزنه پس چرا هر کی میره طرفش دورش می کنی؟
با لحن عصبی گفت:چون کسی بخاطر چشماش پیشش نمی مونه…خود توحاضری باهاش دوست بشی؟وضع مالیشم عالیه می تونه از نظر مالی تامینت کنه حالا نظرت چیه؟
پریسا که در جواب ماندن عاجز مانده بود در چشمان فرزین خیره شد وگفت:تو چی کارشی؟
-برادرشم
-چه برادریی که رنگ چشاتون فرق می کنه؟
فرزین با لبخند جلو رفت با پشت انگشتانش گونه برجسته پریسا را نوازش کرد وگفت:یعنی چشمای تو خواهرت مثل همه؟
پریسا که از حرارت دستان فرزین گر گرفته بود آرام گفت:نه
فرزین قدمی جلوتر برداشت پریسا هنوز خیره به چشمان خمار وقرمزداغ شده ی فرزین بود…صورتش لحظه به لحظه نزدیک تر می کرد ویک آن لب های گرم از حرارت شراب روی لب های پریسا گذاشت واو را می بوسید لباهایش انقدر داغ بود که بدن پریسا هم گرم شود.
صورتش عقب کشید،آرام در گوشش گفت:از آدمای ضیغف وسست اراده بدم میاد
سر شانه پریسا گازی آرام گرفت واز او دور شد چند میوه در بشقاب گذاشت و به سمت مهیار رفت کنارش نشست وگفت:سلام من فرزینم شما؟
-فرزین چقدر خوردی؟
فرزین خندید وگفت:اونقدری که تورو بتونم تو جمعیت تشخیص بدم
فرزین سیب برایش پوست می گرفت که متوجه نگاه سنگینی شد سر بلند کرد وپریسا را در همان حالت دید پوزخند تمسخر آمیزی زد وبشقاب را روی پاهای مهیار گذاشت:
-سیب وانگور برات اوردم بخور
مهیار در بشقاب دست کشید وبه اولین قاچ سیب برخورد کرد ان را برداشت وگفت:فرزین
-جونم
-تو حواست به منم بود؟
-چطور؟
-تو بگو
-آره
-اگه راست میگی چند نفر اومدن پیش من؟
-حامد وحمید که چند دقیقه ای باهات حرف زدن
مهیار که از حواس جمعی فرزین جا خورده بود گفت:کس دیگه نیومد؟
فرزین که منظور این همه سوال او را می دانست گفت:چی شده بگو
-یه دختری اومد پیشم من وبوسید
بلند خندید وگفت:خوشمزه بود؟
-مسخره می کنی؟
-نه به خدا می خوام بدونم مزه رژش چی بود؟
مهیار لبخندی زد وگفت:فندق شیرین
-به به؛ پس حسابی لب دختررو کندی
فرزین که قیافه ناراحت دوستش را دید دستش را گرفت و گفت:چته مهیار گرفته ای؟
-هیچی یاد قدیما افتادم…یادته با هر دختری هم کلام نمی شدم میگفتم ازش خوشم نمیاد؟الان ببین چه به روزم اومده که حاضرم هر دختری باهام حرف بزنه…تودخترو دیدی؟
-آره ..
-چرا نیومدی ؟
-نخواستم خوشیت وبهم بزنم حالا مگه بد گذشت؟
-چه شکلی بود؟
-بد نبود…خوشگلم نبود
دروغ گفت تا دوستش حسرت دیدنش را نداشته باشد.
-دعواش که نکردی؟
-نه مگه کرم آسکریس دارم
تا پایان مهمانی چند پسر که همان دوستان قدیمیشان بودند پیشش آمدند وحرف زدند خودش هم می دانست این ها فرزین فرستاده تا از سر بیکاری بر جانش غر نزد که حوصلم سر رفته دیگر مهمانی نمی آیم.
****
سایه با دو خودش را به مهیار که از خستگی دیشب خوابش برده بود رساند خواست خودش را روی او پرت کند که پشیمان شد…با دستش چند بار محکم به شانه اش زد
مهیار تکان نخورد
این دفعه با تمام قدرتش با دو دست به کمر اوزد
مهیار بدون باز کردن چشمانش با صدای بمش گفت:
-چیه سایه؟
-تو کمبود خواب داری؟
مهیار خواب آلود خندید وگفت:من از دست زبون تو به کدوم بیابون پناه بگیرم؟؟
-نمی خواد به بیابون پناه ببری بیا به خودم پناه ببر که برات یه خبر دارم
-بگو بی سیم چی؟
سایه که متوجه حرف برادرش نشده بود گفت:چی؟
-بی سیم چی؟
-آها…یعنی چی؟
طاق بازخوابید: تو که نمی دونی چیه واسه چی می گی آها؟…می دونی جبهه چیه؟
-آره…اونجا که سربازا جنگیدن وبعد شهید شدن
-آفرین…بی سیم چی کسی بوده که دنبال فرمانده یا رئیس می دویده یه چیزی هم شبیه تلفن پشتش بوده وقتی رئیسشون میخواست حرفی به کسی بزنه بیسیم چی خبر می کردن فهمیدی؟
-همه شونه، ولی فکر کنم کار بدی نمی کرده
مهیار خندید وگفت:نه اتفاقا کارش خیلی هم خوب بوده همون حکم خبررساندن وتلفن وداشته…حالاخبرت چی بود؟
سایه به پیشانیش زد و گفت:وای یادم رفت…نمیدونم چند شنبه قراره برید خواستگاری همون دختره که گفتم
مهیارمی داسنت اگر اخم وناراحتی هم بکند دیگر فایده ای ندارد..چون عمه اش کشان کشان او را خواهد برد
-از کی شنیدی؟
سایه روی تخت نشست وگفت:عمه الان به بابا گفت…دیشب خوش گذشت اون دوستت تونست واسه خودش زنی دست وپا کنه؟
مهیار دستانش باز کرد وگفت:بیا تا بهت بگم
سایه هم به خیال اینکه برادرش می خواهد جوابش بدهد در آغوشش رفت…مهیار روی تخت خواباندش وشروع به قلقلکش داد وگفت:
-صد بار گفتم این حرفای قلمبه نزن
سایه بلند می خندید :داداش نکن باشه..
-دیگه فرزین وبه اسم کوچیک صدا نمی کنی می گی عمو
با خنده بلند گفت:باشه…باشه
-تو کار بزگ ترا هم دخالت نکن
سایه جیغ کشید :باشه دیگه حرف گوش می کنم
مهیار خواهرش را سفت درآغوشش گرفت وبوسید دلتنگ دیدنش بود…جای جای صورت وموهایش می بوسید وآرام گفت:دوست دارم سایه
سایه که از بغض برادرش تعجب کرده بود موهای روی صورتش را کنار زد وگفت:خب منم دوست دارم