رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 11 رمان پاورقی زندگی

5
(1)
-نمی دونم به گفته سایه فکر نکنم جمله بدی باشه..مِری فردا برو دیگه دختر خوبی باش
-اول بگوجنسیت بچه چیه؟
-چون طبعت سرده دختر میشه…ساینای باباش
-چه ربطی به طبع داره؟
-من چند تا شکم بچه زاییدم این چیزا رو می دونم
مشتی به بازوی مهیار زد:بی ادب
-میای یه شرط بذاریم؟
-چی؟
-اینکه اگر من بردم برای همیشه پیشم بمونی و طلاق نگیری ولی…
گفتن حرف برایش مشکل بود:اگر پسر بود هر وقت خواستی برو
با ناباوری به همسر وشرطش نگاه کرد:شوخی می کنی؟..این چه شرطیه می ذاری؟ من 9ماه پیشت زندگی کردم حرفی از طلاق زدم؟
لبخندی زد:حرفی نزدی اما..رفتارای سردت گویای حرفای دلت بود ؛از وقتی فهمیدی بارداری اخلاقت هم خوب شده
مریم انکارنکردولی برای عوض کردن بحث گفت:حواست باشه چی می گی ماکان می شنوه ها
-من قربون ساینام برم 
-ماکان…می خوام یه شرطی بذارم،دختر یا پسر باشه خودم براش اسم انتخاب می کنم
-نداشتیما
-تو باشی دیگه برای من شرط نذاری
-عاشقتم مری
با لبخندی مریم در آغوش گرفت شکمش فاصله ای بین آنان ایجاد کرد.هر روز وابستگیش وعشقش بیشترمی شد از آن طرف مریم سعی می کرد دوستش داشته باشد همان عشقی که به کامیار دارد.
**
به همراه مهیار به داخل اتاق رفتند زن مریم را راهنمایی کرد روی تخت دراز کشید.
-می خواید صدای قلب بچتنونم بشنوید؟
مهیار با هیجان گفت:اره 
صدای قلبش در اتاق پیچید لبخند خوشحالی بر لبان هر دوی آنان نشست مهیار پرسید:خانم دکتر…دختر یا پسر؟
مریم به او اشاره کرد چیزی نگوید زن لبخندی زد وگفت:خانمتون می خوان ازتون باج بگیره
-خانم من کارش باج بگیره..از دیشب تا حالا پدر من ودراورد تا اومد اینجا..با شه مریم خانم نوبت منم می رسه
مریم بلند شد لباس هایش پوشید:اینقدر ناله نکن بهت می گم
-خب بگو
-الان نه بعدا
بعد از خداحافظی از اتاق بیرون آمدند مهیار دستانش گرفته بود و آرام با او همقدم می شد.
-چرا نمیگی بچمون چیه؟
-چون می خوام اذیتت کنم
-اگر می دیدم جرات این کارارو نداشتی..اونوقت من برگه رو دستم می گرفتم تو التماس می کردی
حس ترحم زنانه اش به او فهماند کار درستی نمی کند:خب حدس بزن
-دختره؟
-تو چه علاقه ای به دختر داری؟
-خیلی دختر دوست دارم..حالا دختره؟
-نه
با تعجب گفت:پسر؟
-نه
– وقتی نه دختره نه پسر پس چیه؟ 
با صدای ناراحت ومحزونی وجدی گفت:دو جنسه است
یک لحظه قلب مهیار ایستاد:چی؟مریم شوخی نکن 
-کاش شوخی بود..
-مگه میشه آخه چه جوری؟
-میخوای سقطش کنم؟
فریاد زد:نه اون بچه ی منه هرچی باشه حق کشتنش ونداری
از فریادش وحشتی در وجودش ایجاد شد ترسید..هیچ گاه او را اینگونه ندیده بود:چرا داد می زنی؟ترسیدم…شوخی کردم بابا،دختره
مهیار دستش روی قلبش گذاشت:دختر؟..داشتی شوخی می کردی؟آخه این جور شوخیه داشتم سکته می کردم باورم شده بود..حالا جدی جدی دختره شوخی که دیگه نمی کنی؟
با غیض گفت:نه..
لبخندی زد:خب حالا قهرم میکنه
دستش به طرفش برد دور شانه اش کشیدبا لحن نوازش گونه ای گفت:خوشگلم ببخش
-یه چیزی برام بگیر ببخشمت
-چی می خوای؟تو جون بخواه
-جونتو می خوام
-تو بخواه کیه که بده
خندیدند تلفن همراهش زنگ خورد از کیفش بیرون کشید:سلام مامان
-سلام خوبی؟رفتی سونوگرافی؟
-اره
-خب؟
-دختره
مهیار:ساینای باباش
مریم نگاهی به او انداخت این همه توجه به دختری که هنوز دنیا نیامده حس حسادتی در وجودش ایجاد شد.
-مبارکه مادر ایشاا..خوش قدم باشه..میگم مادر
-بله
– قراره برای پریسا خواستگار بیاد
-به سلامتی..کی هست؟
-چه می شناسم از اون پسرای پولدار بالا شهریه
-اسمش چیه؟
-کیوان
اسمش آشنا بود..همان که پریسا بخاطر او دست به خودکشی زد…وچندین بار اورا با پریسا در مهمانی ها دیده بود
-کی میان؟
-فردا شب..
-باشه میام
-خدا حافظ
-خدا نگهدار
به بیرون از مطب دکتر رسیده بودند:مامان بود؟
-آره..فرداشب برای پریسا می خواد خواستگار بیاد ما رو هم دعوت کردند
-مبارکه
-ممنون
فرزین که مدت زیادیست بیرون منتظر آنان بود با نزدیک تر شدن آنها گفت:
-کی بود؟
مریم با تعجب به او نگاه کرد:بله؟
مهیاراز کنجکاوی دوستش سری تکان داد وگفت:فرزین جان فضولی کردن زشته
عینک آفتابیش به چشم زد وگفت:چی زشته؟می خوام بدونم کی بود؟
مریم با اخم سوار ماشین شد مهیار گفت:تا پس گردنی نخوردی سوار شو بریم
عصایش جمع کرد دستش به در خورد باز کرد و نشست..فرزین از اینکه سوالش بی جواب مانده بود با تعجب بیشتر به انان نگاه کرد ..سوار شد وحرکت کرد.
-نمی خواید بهم بگید؟!!من که آخرش می فهمم
-فرزین خیلی رو داریا..یعنی چی کی بود؟
-آقا فرزین از شما اصلا انتظار نداشتم
-اسائه ی ادب نشه ها ولی ….بابا می خوام بدونم براش عروسک وسرویس آشپزخونه بخرم یا ماشین وطیاره
هر دو با به حرف فرزین دقت کردن مهیار:واقعا که سرکارمون گذاشتی؟
مریم خندید گفت:دختره
-مبارکه..باید همین الان برای بیرون رفتنش برنامه ریزی کنیم…از شنبه تا پنج شنبه با من میاد کلاس شنا
-فرزین جان دختره 
-خب باشه..باید ببریش توی محیط مردونه که با اخلاق ومنش مرد ها اشنا بشه
-آها صحیح اونوقت اون یه روز جمعه چی؟
-جمعه دیگه باید در خدمت خانواده باشه..نمیشه که همش پیش من باشه 
مهیار:خدا سایه تو از سر ما کم نکنه
تا زمانی که به خانه رسیدند فرزین با حرف هایش آنان را سرگرم کرد.
مریم:دستتون درد نکنه ببخشید تو زحمت افتادید
-نه بابا چه زحمتی ..هر وقت کاری داشتی بدون تعارف و رو در بایستی بهم بگید
مریم:مزاحم میشیم
-مراحمید
پیاده شد همزمان با او مهیار پایین آمد فرزین با تبریک دوباره از آنان جدا شد.
وارد خانه شدند پرویز به سمتشان آمد مریم گفت:بابا پرویز شما اینجا چیکار می کنید؟
-قرار بود برید سونوگرافی گفتم برسونتمون..منیره خانم گفت با فرزین رفتید..خب چی شد؟نوم دختره یا پسر؟
مهیار لبخندی زد:دختره دوست داری یا بگم عوضش کنن؟
پرویز:هر چی باشه دوستش دارم…اسمش شد همون ساینا
مهیار:بله..مامانش انتخاب کرده
انتخابی که از سر بی حوصله وبدون فکر بود مریم شرمنده سرش پایین انداخت و اتاقش رفت.
*** 
از گاو صندوق مقداری پول برداشت رو به مهیار کرد:من میرم دیگه
-به فرزین زنگ بزنم بیاد دنبالت؟
-نه بابا بنده ی خدا مگه آژانس منه
کیفش برداشت:خداحافظ
-به سلامت
با آژانس به طرف خانه رفت مقداری خرید کرد …زنگ فشرد ناهید در باز کرد با دیدن خریدها سریع از دستش گرفت:
-چیکار می کنی تو بده من اینارو
از دستش گرفت مریم نفس زنان گفت:سلام 
-سلام 
با مادرش وارد آشپزخانه شدبه پریسا که مشغول میوه شستن بود با لبخند گفت:سلام عروس خانم
برگشت:سلام
مریم می خواست بنشیندکه پریسا گفت:مریم یه دقه میای بیرون؟
-چرا؟
-کارت دارم..زیاد طول نمی کشه
ناهید:بذار دو دقیقه بشینه بچم نفسش بالا نمیاد..بعدا حرفت وبزن
پریسا دستانش خشک کرد وبه طرف مریم رفت بازوانش گرفت:بعدا بیاد هر چقدر دلش خواست بشینه
در حیاط ایستاده بودند مریم گفت:زود حرفتو بزن نمی تونم زیاد وایسم
پریسا صریح وبدون تعارف گفت:ببین مریم تو میدونی من چقدر کیوان ودوست دارم بخاطرش دست به خودکشی زدم..ببخش که اینقدر رک می گم نمی خوام کیوان واز دست بدم..میشه به شوهرت بگی امشب نیاد..خواهش می کنم ناراحت نشو..بود ونبودش فرقی نمی کنه
مریم متعجب از رک گویی خواهرش بغضی که بدون علت در گلویش نشست….حس دلسوزی به مهیار داشت ..او هم از طرف خودش ودوستانش طرد شده بود.
-فقط مهیار؟
– اره بقیه می تونن بیان 
-مگه اون قراره چیکار کنه که می گی نیاد؟
-کاری نمی خواد بکنه ولی من با وجود اون خجالت می کشم…تو که اونارو نمی شناسی،میشینن همه جا می گن شوهر خواهر پریسا کوره
-نگو کور…کلمه مودب ترش هم هست
-ببخشید روشن دل..نابینا خوبه؟مگی نیاد؟
-اونا که اخرش شوهر منو می بینن
-باشه ببینن..ولی امشب نه بذار بعد ازدواجمون
-اگر با نیومدن اون تو خوشبخت میشی باشه میگم نیاد
-دستت درد نکنه جبران می کنم
صورت مریم بوسید و به داخل خانه رفت..نمی خواست همچین حرفی به همسرش بزند …گفتنش حتی از پشت تلفن هم سخت بود.
به ساعت نگاهی انداخت پنج بعد از ظهر نشان میداد …قدم های آهسته اش به طرف تلفن بر می داشت شماره گرفت بعد از چند بوق جواب داد:
-الو
-سلام
با لبخندی گفت:علیک سلام خانم
-میگم مهیار 
-جونم
-چیزه
-چی بگو..چیزی می خوای برات بیارم
-نه…نه راستش پریسا
مهیار با نگرانی گفت:بگو چی شده
-چیزی نشده ..میگم اگر توی مراسم نباشی ناراحت میشی؟
سکوت کرد:کسی چیزی گفته؟
سرش پایین انداخت:آره پریسا گفته دوست نداره تومراسم باشی..من واقعا معذرت می خوام
لبخند تلخی روی لبانش نشست:اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن..من که نمی خواستم بیام
-راست می گی یا فقط بخاطر دلخوشی من میگی؟
بخاطر دلخوشی او بخاطر خودش که دیگر اینقدرخورد نشود:راست می گم..بخاطر همین زنگ زدی؟..ساینا چطوره؟تکون می خوره؟
خندید:آره لگد میزنه
-به مامانش رفته..اونم شبا مثل آدم نمی خوابه تا صبح به من جفتک میندازه
لبخندی زد:خوشحالم که ناراحت نشدی
-ناراحت واسه چی؟خواستگاری نیومدن که گریه نداره..مواظب خودت ودخترم باش..زیاد کار نکن باشه؟
-چشم
-بی بلا
-خدا حافظ
-به سلامت عزیزم
مریم به تلفن در دستش نگاه کرد مهیار تمام سعیش برای به دست آوردن دلش می کرد اما مریم حاضر به قبول او نبود.
پدرو مادرکیوان با تکبر وغرور روی زمین نشسته بودند و به میزبان نگاه می کردند…مادر داماد با نگاه تحقیر آمیزش به خانه نگاهی انداخت تن صدایش آنقدر بود که همه بشنوند.
-من نمیدونم کیوان دختر ندید بود اومد از این خرابه دختر بگیره
بخاطر پریسا در مقابل حرف تحقیر آمیز زن ساکت مانند..پریسا از آشپزخانه بیرون آمد وبه آنها چای تعارف کرد زن با یک نگاه مغرورانه سینی عقب برد:
-من وسواس دارم توی هر استکانی چای نمی خورم
مریم پوزخندی زد:تازه به دوران رسیده ها هم میدونن استکان چیه..چون اصولا توی لیوان می خورن
پریسا اخم به او کرد زن گفت:ببین دختر خانم من وپدرش به این وصلت اصلا راضی نیستیم..فقط به اصرار های پدر وتهدید های کیوان بود که اومدیم به این خرابه
مریم:شما هر وقت معنی خونه رو فهمیدید بعد به اینجا بگید خرابه
زن می خواست حرفی بزند که جواد گفت:اصل این دوتا جونن که همدیگرو می خوان
مرد گفت:شما درست می گید ولی دو خانواده باید در یک سطح باشند 
جواد:متوجه میشم ولی من که پسرتون ومجبور نکردم بیاد دختر من وبگیره
زن:شما شاید پسرمون ومجبور نکرده باشید ولی دخترتون چی؟
پریسا با چادر و سینی به دست میان آنان ایستاده بود وبا نگرانی به آنها که هر لحظه امکان داشت مجلس خواستگاری به دعوا بکشد نگاه می کرد.
جواد:چی می گید خانم؟
مرد:واضح نبود؟ دخترتون وانداختین به جون پسر ما که ما رو سر کیسه کنید؟!!
جواد دستانش مشت کرد مریم گفت:ببخشید شما اومدید برای خواستگاری یا دعوای نصف مونده خونتون اینجا تموم کنید؟
به پریسا که با چشمان ترسیده و نگران آنها را نگاه می کرد گفت:بشین پریسا
-چایی ها یخ کرد
مریم:نمی خواد بشین
کنار مادرش نشست..زن پرسید:شما چکاره ی پریسای؟
ناهید:مردم می گن خواهرشه 
مریم لبخندی زد کیوان به حرف آمد:مامان تمومش کنید حرفا مو یادتون رفت؟
به اجبار سکوت کردند وصحبت های خواستگاری گفته شد.. بعد از رفتن آنان جواد با عصبانیت نشست.
-پریسا بیا اینجا
-بله
-با این پسره کجا آشنا شدی؟
-خب..فامیلای یکی ازدوستامه من وبا اون دیده ازم خوش اومد بهم گفت میخواد بیاد خواستگاری
با اخم به دخترش نگاهی انداخت:چند وقته با همید؟
-یعنی چی بابا مگه من باهاش دوست بودم؟
-این موها رو نگاه آرد روش نریختم هر چقدرم بی سواد عقب افتاده باشم حالیم چه خبره…من به این ازدواج راضی نیستم
-واسه چی بابا؟!!
-بخاطر اینکه پات وبذاری تو این خانوده خوردت می کنن…اینا فقط برای خواستگاری اومده بودند انگار ارث باباشون ومی خوان
-بابا چیکار به خونوادش داری من می خوام با خودش زندگی کنم
جواد نفس حرصی کشید:من که بد تور نمی خوام دختر..این یه دونه است تحت فرمان پدرو مادرشه این پسر سختی نکشیده خدایی نکرده فردا تو زندگیتون مشکلی پیش اومد از پسش بر نمیاد
پریسا کلافه شد متقاعد کردن پدرش کار دشواری بود فقط مریم از پسش بر می آمد…به اشپزخانه رفت.
– تو با بابا حرف میزنی؟به خدا پسر خوبیه
مریم پوست های میوه درون سطل می ریخت:خودش یا پولش؟
-من دوستش دارم
-به من مربوط نمیشه بابا بهتر تصمیم می گیره
مشغول شستن ظرف ها شد پریسا کنارش ایستاد:بخاطر اینکه گفتم مهیار نیاد از دستم ناراحتی؟
در چشمانش نگاه کرد:ربطی نداره…نمی خوام تو آیندت دخالت کنم بعد هر چی شد بابا منو مقصر بدونه..بابا صلاحتو میدونه
چشمان پر از خشم وکلافه اش به او دوخت واز آنجا بیرون رفت …ناهید وارد شد با دیدن مریم گفت:
-مگه من بهت نگفتم استراحت کن باز که رفتی سراغ ظرفا…چهار ماه دیگه که میخوای این بچه رو بذاری زمین از کمر می افتی
-خوبم مامان …اینارو میشورم میرم استراحت می کنم
مادرش اورا کنار کشید: لازم نکرده برو بگیر بخواب 
مریم با لبخندی صورت مادرش بوسید و برای استراحت به اتاق خواب رفت.
****** 
بطری اب از یخچال برداشت روی صندلی نشست..لیوانش پر از اب کرد سایه با عروسک در دستش وارد شد:
-سلام
-سلام عزیزم
ابش نوشید کنارش نشست عروسک در دستش به او نشان داد:این خوشگله؟
مریم عروسک پشمالو برداشت خندید:بره ناقلا؟!!!اره خیلی خوشگله
-اینو برای بچه ی شما گرفتم
-دستت درد نکنه
-من چه کارش میشم؟
-تو میشی عمه اش
کمی فکرکرد وگفت:مثل عمه راحله؟
-اوهووم
-اما من که کوچولوام
-اشکالی نداره…میشی عمه کوچولو
-با منم بازی می کنه؟
-بله که بازی می کنه
-میشه بهم بگه سایه وقتی بزرگ شدم بگه عمه؟
-فکر خوبیه..خودم بهش میگم
-به امین چی می گه؟
-دایی
-دایی؟!!من دایی ندارم
مریم می دانست مادرش تنها فرزند خانواده بود نه خواهری داشت نه برادری
صورت سایه بوسید وبا عروسک به اتاق رفت.با دیدن مهیار که به پهلو خوابیده لبخندی زد مانتویش بیرون آورد کنارش دراز کشید..دست مهیارکه روی تخت بود بلند کرد وآرام در اغوشش خزید
مهیار خندید وبیشتر به خودش فشار داد:خواستگاری چطور بود؟
-بیداری؟ 
با صدای بم وخواب الودش گفت:بیدارم کردی
-ببخش سردم بود
-الان گرمت می کنم
پتوی روی سرش کشید وسرش روی سینه اش فشرد
-آی مهیار خفم کردی
پتو از روی سرش برداشت:مگه نمی خواستی گرم بشی؟
-به مردنم نمی ارزه
-نگفتی خواستگاری چطور بود؟
-بد..هر چی لایق خودشون بود به ما گفتن
-حرص نخورعزیزم شیرت خشک میشه بچمون گشنه می مونه
مریم با مشت به سینه ی ستبر ومردانه همسرش زد دستش گرفت:نزن عمرم… رو بچه تاثیر میذاره خشمگین دنیا میاد وهمه رو میزنه ها
خندید: تقصیر توئه دیگه
-مریم فردا بریم عکس بگیریم؟
-عکس ازمن؟
-سه تایی..می خوام وقتی ساینا بزرگ شد بهش نشون بدیم
-باشه..راستی
عروسک سایه برداشت در دستانش قرار داد:اینو سایه خریده..گفت برای بچتون خریدم
روی عروسک دست کشید:چقدر نرمه دست عمه اش درد نکنه
-میگم ما که داریم میریم عکس بگیریم همون راه هم میریم چند تا عروسک بخریم چطوره؟
-اتاقش جا داره؟
-اوهووم…می تونیم سقف آویزون کنیم
-آره فکر خوبیه اینجوری بچمون از ترس هر شب شب داری داره
مریم بلند خندید و در آغوش همسرش خوابید.
****** 
-یه ذره بیشتر به هم نزدیک بشید
هر دو نزدیک تر رفتن
-اقا مهیار دستتون وبذارید رو شکم خانمتون
مهیار این کاررا کردواهسته در گوشش گفت:اخه یه عکس گرفتن این همه انگلک بازی می خواد؟
مریم خندید با صدای چیک عکس گرفته شد.
-مریم خانم…روی پای اقا مهیار بشینید
-اخه من سنگینم
مهیار خندید:اخه نی قلیون تو چی هستی که با بچت سنگین بشین..بیا بشین رو پام ببینم
لبخندی زد زن عکاس خندید وگفت: سرتو بذار رو شونش…اقا میهار شمام دستاتون ودورش حلقه کنید لباتنو به حالت بوسیدن روی سرش بذارید
-خب چرا بذارم می بوسمش
-هر طور راحتید..لبخند
با همان حالت باز اهسته گفت:ساینا این عکس وببینه فکر میکنه تو شکم من بوده
مریم بلند تر خندید وعکس گرفته شد…چند عکس با حرف های مهیار ونه لبخند بلکه خنده های مریم گرفته شد…با عروسک هایی که با فرزین خریده بودند راهی خانه شدند.
****** 
با ورود عروس وداماد به سالن صدای دست وسوت در سالن پیچید…مریم اشک شوق می ریخت،اما خانواده ی داماد به ظاهر خود را شاد نشان میدادند…دو جوان انقدر برای شروع زندگی عجله داشتند که خانواده هامجبور شدند بعد از دوماه جشن برگزار کنند…عروس و داماد در جای خود نشستند مریم دستمالی از جیبش بیرون آورد.اشک هایش پاک کرد.
مهیار:مریم
-بله
-گریه میکنی؟
-اره 
لبخندی زد:بخاطر اینکه دیگه کسی نیست نصیحتش کنی یا چون نرفتی ارایشگاه؟
-ارایشگاه؟نه بابا با این وضعم کجا برم؟..دلم برای پریسا تنگ میشه
-دوماه دیگه صبر کنی راحت میشی
متعجب به مهیار نگاه کرد:چی ؟
-بابا بچه رو میگم 
-ها..اون که بله به شرط اینکه هوس دومیش نکنی
-باشه واسه چند ساله دیگه
-فکرشم نکن
خندید:اتفاقا تو فکرش هستم
مریم به زحمت بلندشد:میرم پیش پریسا
-باشه
به طرف خواهرش رفت همدیگررا در اغوش گرفتند.
-مبارکه خوشبخت بشی 
-ممنون
-فقط امیدوارم انتخابت درست باشه
-باور کن پسر خوبیه
لبخندی زد دستی روی صورت پریسا گذاشت:امیدوارم…خیلی خوشگل شدی
-اگر میذاشتن تو از من خوشگل تر میشدی
لبخندی زد از او دور شد؛ نمی خواست ارزوهای بر باد رفته اش را به یاد بیاورد…هنگام رقص مریم با حسرت به زن ومردهایی که دست در دست یکدیگر هماهنگ با موسیقی میرقصیدند نگاه میکرد…چشمش به پریسا که با لبان خندان ونگاه پرعطشش به چشمان همسرش دوخته وبا عشق همراهش میرقصد افتاد..او حتی به سایه وامین که میرقصیدن حسادت می کرد و ارزو می کرد کاش جای انان بچه بود…نفس غمگینی کشید ..جشن خود را با جشن پریسا مقایسه می کرد.هیچ شباهتی به هم نداشت.
مهیار:ناراحتی؟
-از چی؟
-از اینکه نمی تونم همپات برقصم
تبسمی نمود:چیز زیاد مهمی نیست
-دروغ نگو صدای آهتو شنیدم..به خاطر چشمام شرمندم
روی دست مهیار دست گذاشت:تو با همین چشمات چند بار من رقصیدی..پس شرمنده نباش،بعدشم با این شکم میشه رقصید؟من به زور راه میرم
می دانست بخاطر دلخوشیش این حرف را زده خودش را به نفهمیدن زد وگفت:ممنون که درک میکنی
درک نبود قولی که به خودش داده باید به او عادت می کرد.
باکیک های بریده شده از مهمان ها پذیرایی کردند مریم بشقابی جلوی مهیار گذاشت:
-بیا مهیار کیک وژله است بخور
دستش جلو برد به بشقاب خورد مریم چنگال کنار دستش گذاشت.
چنگال در دستش می چرخاند::پریسا خوشگل شده؟
-اوهووم…خیلی
-توخوشگلتری
نگاهی به او انداخت ودوباره مشغول خوردن شد:تو که منو نمی بینی از کجا میدونی؟
-به چشم نیست به دله
-خوبه..حرفای فلسفیت به زندگی امیدوارم می کنه
-من هیچ وقت نخواستم از این زندگی ناامید بشی…همیشه سعی کردم یه جوری خوشحالت کنم
به بشقاب دست نخورده همسرش نگاه کرد:کیکتو بخور
-میل ندارم
مریم بشقابش برداشت:پس خودم می خورم
چشمانش حالت تعجب گرفت وخندید:قربون اشتها….با این همه شیرینی که تو می خوری فکر کنم بچمون خوش اخلاق بشه
لبخندی زد ومشغول خوردن ژله شد مهیار سرش به طرف مریم گرفت واهسته پرسید:مریم کدوم داماد مادرت خوشگلتره؟
قاشق از دهانش بیرون کشید چشمانش برای مقایسه بین آن دو می چرخید پشت چشمی نازک کرد وبا لبخند پیروزمندی گفت:
-تو..قدت بلندتره..صورتت نسبت اون کشیده تره..کیوان صورت نسبتاگرد وتو پری داره( آهسته تر گفت)تازه ابروهاشم برداشته
خندید:مثل اینکه من خوشگلتر از باجناقمم
-اره(زیر لب گفت)هیچی کمی نداری جز چشمات
خنده از لبانش برچیده شد.انگار قرار نیست امشب به او خوش بگذرد گوشهایش به صدای موسیقی سپرد.
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
مهمان ها برای همراهی عروس به خانه بخت به سمت ماشین هایشان رفتند.
سایه:بابا من نمیام خونه
-پس کجا می خوای بری؟
-خونه ی امین
ناهید با لبخند گفت:خونه هنوز به اسم امین نشده که میگی خونه ی امین
سایه:خب یه روزی میشه
ناهید:تا اون روز خیلی مونده
پرویز:پس امشب مهمون شماست دیگه
-قدماش رو چشم
نزدیکان عروس وداماد به دنبالشان تا خانه بخت همراهی کردند…روبوسی وگریه وخدا حافظی یک ساعتی وقت انان را گرفت…در اخرهر یک رهسپار خانه ی خویش شدند.
****** 
با صدای زنگ موبایلش مریم به طرفش رفت بدون نگاه کردن به شماره جواب داد:بله
صدای نفس کشیدن کسی از پشت تلفن می امد.
-الو؟
سکوت
-مزاحم
قصد قطع کردن داشت که صدای اسمش را صدا زد:مریم
گوشی میان راه ماند..صدایی آشنا که عشقش را میخواند…خودش بود یا وهم؟ارام گوشی به گوشش نزدیک کرد این بار صدا بغض آلود بود.
-مریم هستی؟
به سختی نفس می کشید صدا که صدای اوست ولی… دهان باز کرد:کام …یار؟
خندید:آره عزیزم..خوبی؟
از روی ناباوری تک خنده ای کرد..بعد ازیک سال آمده.
-مریم یه چیزی بگو
نشست:کامیارتو…تو ایرانی؟
-اره عزیزم..الانم هتلم
-با خانمت اومدی؟
پوزخندی زد:خانم؟اون لیاقت من ونداشت..تو چیکار می کنی؟
ضربان قلبش از هیجان وترس هنوز ارام نگرفته بود:هیچی دارم زندگیمو می کنم
-خوبه…من که خیلی وقته معنی زندگی رو نمی فهمم
-اومدی ایران چیکار؟
-اومدم عشقمو ببینم
نفسی کشید:تو که می دونی من ازدواج کردم پس بهتره فراموشم کنی
-چی؟تو اون پسره ی کور رو شوهر خودت می دونی؟!!!
-کامیار خواهش می کنم راجع به اون اینجوری حرف نزن اون شوهر منه
-می خوام ببینمت
-شوخی میکنی؟
-نه…این همه راه اومدم برای دیدن تو
-نمیشه
-چرا؟
دست روی پیشانیش کشید:بخاطر اینکه…
-چی بگو..میترسی با دیدنم دست ودلت بلرزه وعشقت برگرده؟ خب چه عیبی داره؟ مریم من هنوز دوست دارم این همه راه اومدم فقط تورو ببینم
-تو اگه منو دوست داشتی بخاطر ارث بهم پشت نمی کردی
-معلوم دل پری ازم داری…بذار ببینمت برات توضیح می دم 
-خوشحال شدم صداتو شنیدم
-مریم قطع نکن
گوشی هنوز در دستش بود کامیار با لحن ملتمسی گفت:بذارببینمت خیلی دلم برات تنگ شده…برای اون جدی حرف زدنت خشک راه رفتنت…ماه به ماه لبخند رو لبت نمی نشست..مریم جان
لبش گاز گرفت خودش هم برای دیدن او دلتنگ بود…عشقی که داشت رو به تاریکی وفراموشی میرفت…با صدای که اورا می خواند راه رفته را بر میگشت اشک ریخت
-میام
لبخندی زد:ممنون خیلی خانمی…
-فقط کجا بیام؟
-فردا بیا هتل…
-باشه خدا حافظ
مریم به خودش دلداری میداد…خیانت به کسی که دوستش نداری خیانت حساب نمی شود.
ناهید:مریم وسایلاتو حاضر کردی؟
-هان؟
-میگم چیزایی که برای خودت وبچه می خواید اماده کردی؟
موبالیش فشار داد:اره اره…چقدر می پرسی مامان
-می ترسم یادت بره
ازروی مبل به سختی بلند شد:من باید اضطراب ودلشوره داشته باشم نه شما
-قرصاتو که خوردی؟
-بله مادر… بله
به سمت اتاقش می رفت ناهید گفت:اینقدر نخواب یه ذره قدم بزن اینجوری بچه راحت تر دنیا میاد
از حرف های مادرش کلافه شده بود سری تکان داد وبدون جواب دادن وبا فکر فردا روی تخت دراز کشید.
*** 
بدون خبر دادن به کسی با آژانس به طرف هتل مورد نظر رفت.با اضطراب شماره ی کامیار می گیرد.
-الو
-سلام کجایی؟
-لابی هتل
-همون جا منتظر بمون میام
-باشه
روی یکی از مبل های چرم نشست با دلشوره به اطراف نگاه می کرد..می ترسید کسی او را ببیند.ناخنش می جوید یک آن سرش بلند کرد با دیدن کامیار در ان کت سفیدوشلوار مشکی رسمی اب دهانش قورت داد..عوض نشده همان کامیار بود شاید جوانتر…با لبخندی که برلب داشت به او نزدیک شد…خوشحالی واسترسش یکی شد؛در چند قدمی اش رسید.
-سلام مریم خانم…
با لبخند روی لبش بلند شد:سلام…چقدر خوشحالم می بینمت،یک سانتم عوض نشدی
لبخندش با دیدن شکم مریم محوشد با بهت اخمی کرد:مریم تو؟!!!…تو بارداری؟
-معلوم نیست که می پرسی؟
دستی به موهایش کشید کمی کلافه شد پوزخندی زد:خدای من…تو چطور تونستی از اون پسر کور باردار بشی؟
-بعد یک سال برگشتی که با نیش وکنایه حرف بزنی؟
خم شد کیفش برداشت:امیدوارم تو ایران بهت خوش بگذره
کامیار با لبخند جلویش ایستاد:خب حالا چه زودم قهر میکنه…قبلا اینقدر نازک نارنجی نبودی،بشین تازه پیدات کردم
نگاهی به چشمانش که هاله ای از غم داشت انداخت و نشست..کامیار روی مبل تکی روبه رویش جای گرفت
-خوبی؟
سرش تکان داد:بد نیستم
خندید:با این شکمت چقدر عوض شدی؟چند ماهته؟
– 9ماه..چاق شدم؟
-هی بگی نگی..اون موقع اگه با این وزن می اومدی عمرا اگر استخدامت می کردم ولی مامان بودن بهت میاد
-ممنون
دستانش به هم مالش داد با حسرتی جملات را ادا می کرد:ولی دوست داشتم مامان بچه های خودمون بودی
-خودت نخواستی
-مریم من یه اشتباه کردم هی نزم تو سرم..باور کن من اگر با شهلا ازدواج نمی کردم هیچ ارثی بهم نمی رسید اونوقت چه جوری زندگیمو بگذروندم؟
-خیلیا بخاطر عشقشون قید خانوادشون میزنن تو فقط بخاطر چند میلیون از روی من رد شدی پس ارث مهمتر از من بود
-نه به خدا اینجوری نیست…من یه میلیارد از پول مادرمو تو شرکت داییم سرمایه گذاری کردم مامانم سرطان گرفته از ترس اینکه پولاشو دولت برداره ارث و تقسیم کرد این یه میلیارد به من رسید من الان با داییم شریکم
-چرا شهلا رو طلاق دادی؟
-اون استرالیا رو می خواست نه من…با هم نمی ساختیم 
پوزخندی زد:از اینور زن می گیری از اونور طلاق میدی..داری چیکار می کنی با زندگیت کامیار؟ احساس می کنم تبدیل شدی به یه ادم هوس باز
-هوس باز؟!!تو به مردی که مادرش بدون علاقش دوتا زن براش انتخاب می کنه و مجبوره با اولی دو سال ودومی یک سال زندگی کنه ومیگی هوس باز؟…مریم دوتا زنای من به اجبار مادرم تحملشون می کردم چون جرات حرف زدن نداشتم…من می خواستم بعدازمهسا با تو ازدواج کنم دیدی که چی شد؟
-مردی که اختیار زندگی خودشو نداشته باشه چه جوری می خواد یه زندگی رو اداره کنه؟!!الان شهلا رو طلاق دادی دوباره می خوای با کی ازدواج کنی؟به احتمال زیاد اونم طلاق میدی
کمی مکث کرد تعلل در گفتن داشت موهایش به عقب راند با اضطراب گفت:یه چیزی بگم جوشی نمیشی؟
-نمی دونم بستگی به حرفت داره
-راستش من…من اومدم بهت پیشنهاد ازدواج بدم…من هنوز نتونستم فراموشت کنم…دوست دارم
مریم با چشمان متعجبش فقط به او نگاه کرد انگار اشتباهی شنیده باشد:چی گفتی؟
-حاضری با من ازدواج کنی؟
خندید:کامیار خیلی با مزه ای…تو این بچه رو نمی بینی؟نمیفهمی من….
-نگو شوهردارم…از نظر من اون با یه ادم فلج که کاری نمیتونه انجام بده فرقی نمی کنه
-تو حق نداری راجع به اون اینجوری حرف بزنی…یه بار گفتم اون کاراشو خودش انجام میده
-یادم گفتی سفالگری میکنه نه؟
-اره
-از همین راه خرج زندگیتون می چرخه؟
-نه پدرش
کمی به جلو خم شد دستانش در هم قفل کرد:مریم یه ذره عاقل باش اون تا کی زنده است بخواد خرج تووشوهروبچتو بده؟وقتی مرد تومجبوری بری سرکار به اینجاش فکر کردی؟..اونوقت تو هیچی از زندگی نمی فهمی جز کار ونگهدار از پدر وبچش همیشه خسته ای..نه تفریحی نه استراحتی 
یکی پیدا شده بود حرف دل اورا بزند اما فعلا قصد جدایی نداشت
 -کامیار من الان شوهر وبچه دارم قضیه ی من وتو تموم شده
-یعنی تو اون ودوست داری؟
در چشمان میشی رئیس سابقش خیره شد…جوابش نه بود.
-عشق نیست عادته… شاید این عادت یه روزی عشق شد
-مریم تو دیوانه ای؟میخوای زندگی واینده توبخاطر یه عادت که شاید عشق شد نابود کنی؟..من الان دارم ازت درخواست ازدواج میکنم،زندگی رو که می تونیم با عشق شروع کنیم چرا پس میزنی ؟من که میدونم هنوز دوستم داری ….دروغ میگم؟
سرش پایین انداخت:اره
-تو چشمام نگاه کن بگو دوست ندارم
سرش بلند نکرد:نگام کن بگو دوست ندارم 
مریم ارام سرش بلند کرد به چشمانش نگاه کرد:
-کامیار من بچه دارم نمی تونم ترکش کنم
-میدونستم هنوز دوستم داری درضمن این بچه ی تو نیست بچه ی اونه
-مزخرف نگو این داره از خون من تغذیه می کنه هرروز تکون خوردنش وحس می کنم..باهاش حرف می زنم،دوستش دارم
بلند شد کامیار متقابلا ایستاد: مریم جان بیشتر فکرکن من سه هفته اینجام جوابت چه مثبت چه منفی بهم بگو…حاضرم بعد از به دنیا اومدن بچتم صبر کنم
نگاهی به او انداخت:جوابمو گفتم، نه
قبل از حرکتی بازویش گرفت:باشه…. ولی فکر کن با منی که دوستش داری خوشبخت میشی یا با او مردی که اسمش وگذاشتی شوهر؟من هنوز دوستت دارم حتی یه روزم بدون فکر تو نگذروندم 
بازویش ازاد کرد: خداحافظ
-خدا حافظ 
مریم گیج شده بین دو احساس عادت وعشق انجا را ترک کرد..مسلما کامیار را دوست داشت وبه مهیار عادت کرده بود اما مهم تر از همه پدر بچه اش بود.
به محض رسیدن با خانه مادرش با نگرانی به سمتش امد:معلوم هست کجایی یک ساعته گوشیتو میگیرم میگه خاموشه…این مهیار مرد از نگرانی
زیرلب گفت:خب می اومد دنبالم
ناهید شنید با حرص سرش تکان داد:من دارم میرم خونه
-واسه چی؟
چادر در دستش پوشید:دوروز خونه نرفتم کی به اون دوتا می رسه
-بازم میای؟
-انشاالله..هر وقت دردت گرفت سریع بهم زنگ میزنی فهمیدی
-دنیا اوردن بچه خیلی درد داره؟
لبخندی زد:تحمل میکنی
منیره صدا زد:منیره خانم
منیره دست از جارو برقی کشید وبه سمتش رفت:جانم ناهید 
-مواظب دختر ما باش 
-هستم خیالتون راحت
-خداحافظ
مریم تا نیمه راه همراهیش کرد…برگشت رو به روی تلویزیون نشست منیره اب پرتقالی جلویش گذاشت ومشغول جارو کردن شد…بی هدف کانال ها را بالا وپایین می کرد..نه دنبال شبکه بودونه برنامه ی خاص فقط می خواست افکارش را از پیشنهاد کامیار به صلیب بکشد.
مهیار کلافه وعصبی از بی خبر رفتن مریم انقدر در حیاط راه رفت که خسته شد… در اخر تصمیم گرفت به پارک برود با خبر امدن مریم توسط منیره به خانه بازگشت..عصایش جمع کرد عطرسردی بینیش نوازش میداد صدایش زد:
-مریم؟
برگشت:بله
-کجا رفته بودی؟
اخم ولحن تندش نشان ازعصبانیتش بود مریم متعجب گفت:دلم گرفته بود رفتم بیرون
-صبح به این زودی؟ساعت چند رفتی؟
-یعنی چی؟داری بازجوییم می کنی؟هر جا میرم باید از قبل بهت بگم؟
مهیار دستی به سرش کشید سعی در ارام کردن خودش داشت لبخندی زد و جلوتر امد:
-نه عزیزم..اخه نگرانت شدم یهو بی خبر رفتی نه مادرت نه منیره ازت خبر داشتن…فقط لطف کن دفعه دیگه خواستی بری بیرون یه خبری بده 
مریم نگاهی به چشمان سیاهش کرد وگفت:باشه
به کاناپه تکیه داد وباز مشغول عوض کردن کانال ها شد…مهیار کنارش نشست:خوش گذشت؟
به یاد حرف های کامیارپوزخندی زد:اره خیلی…مخصوصا اینکه برگردی به رویاهای شیرین گذشتت ولی وقتی با حال مقایسش می کنی می بینی چقدر تلخ بوده
-کسیو دیدی؟
مریم به همسرش که گوشهایش به سمتش گرفته برای پاسخ نگاه کرد ترسید چیزی فهمیده باشد:نه…مگه قراره فقط کسیو ببینی که یاد گذشتت بیفتی؟
لبخندی تلخ چاشنی حرفش کرد:راست میگی..منم وقتی تنهام یاد روزهایی که می دیدم میفتم 
-اون موقع ها بیشتر چیکار می کردی؟
خندید:ندونی بهتره..چون ازاین تنفری که از من داری بیشتر میشه
بلند شدوبه سمت اتاق رفت.مریم پرسشگرانه به او نگاه کرد در گذشته چگونه بوده؟
*** 
دوروز از آن روز می گذشت ومریم در فکر بود.باصدای زنگ موبایلش یک تکانی خورد.
-سایه گوشیمو میاری؟
سایه سر از دفترش برداشت وبه سمت گوشی که روی میز بود رفت..به دست مریم داد مهیار گوش هایش به صدا سپرد می خواست بداند مرد است یا زن؟
مریم با دیدن شماره کامیار ترسش بیشتر شد قطع کرد وبلند شد به بیرون رفت اواخر مهر ماه بود هنوز از سوز وسرمای زمستان خبری نبود روی پله نشست..باز زنگ خورد
-بله 
-سلام..چرا تلفن وقطع می کنی؟
-نتونستم حرف بزنم..چیکار داری؟
-جوابمو می خوام 
-جوابتو دادم گفتم نه
-چرا…چون رفتم؟فکر می کنی ارزش پول بیشتر از تو بوده برام؟مریم من دوست دارم چند بار بگم؟چه جوری ثابت کنم؟اگر می موندم بدون پول می تونستی زندگی کنی؟اونوقت باید جفتمون بخاطر دوقرون سگ دو میزدیم،من رفتم چون میخواستم حقمو بگیرم…مادرم واسه من مادری نکرد عین رئیس بود بالا سرم من فقط باید میگفتم چشم
-تو که مهندس بودی نمیتونستی واسه خودت یه شرکت داشته باشی؟
-چرا نمی فهمی چی میگم..مادرم منو تبدیل کرده بود به یه رباط که فقط باید دستورات واطاعت میکرد، هیچ سرمایه ای نداشتم که بخوام شروع کنم
-تو بخاطر پول حرف مادرتو گوش می کردی؟
کامیار کنار پنجره هتل ایستاده بود به ماشین های در رفت امد نگاه می کرد
-اره بخاطر پول…رقم وسوسه کننده ای تو حسابش داشت واین منو مجبور می کرد فقط بگم چشم
-چشمی که چشمتو روی عشقت ببندی…البته اگر عشقت بودم
لبخندی زد:بودی وهستی…من اونجا رو بدون توتحمل نیوردم 
-از کجا معلوم بخاطر یه زن پولدار منو طلاق ندی؟
-عزیزم…اگر قرار بود این کارو بکنم،برای به دست اوردن توایران نمی اومدم اونجا زن ثروتمند بود
-اگه مادرت سرطلان نمی گرفت وارثی بهت نمی داد بازم می اومدی؟
-معلومه که می اومدم
-چرا؟ تو که میدونستی من شوهر دارم
کامیار کلافه شده بود:تو میخوای با من ازدواج کنی یا نه؟
خودش هم می دانست هنوز دوستش دارد.
-من نمی تونم…
-اصلا به پیشنهادم فکر کردی؟
-به چی فکر کنم من اگرم بخوام نمی تونم
-واسه چی؟
-مگه قضیه پولو نمی دونی؟
-مشکلت همینه؟اونا که نمیتونن تورو بخاطر چند میلیون زندانی کنن ..تو جوابت به من مثبت باشه خودم درستش می کنم…دو برابر پول وبهشون میدم..چی میگی مریم؟
دستی به صورتش کشید:نمی دونم
-مریم نمیدونم یعنی چی؟…داری در مورد ایندت تصمیم می گیری..تو الان 24 سالته میدونی چند سال دیگه باید با اون پسره زندگی کنی ؟میخوای بخاطر اون وبچش روی من که دوستم داری پا بذاری؟
کمی مکث کرد صدای نفس کشیدن مریم می امد تمام تلاشش برای راضی کردن ونرم شدن دل مریم به کار می برد.
-من وتو همدیگرو می خوایم…نه عین تو واون که هیچ احساسی بهم ندارید،تو از سر اجبار با اون ازدواج کردی…. میدونم دوستم داری…اخرین بار تو شرکت یادته؟بهم گفتی دوست دارم دروغ گفتی؟!!!
دستش پشت لبش بود به انگشتانش که با لاک قرمز پوشانده بود نگاه کرد.
بالحن دلنواز صدایش زد:مریم؟جوابمو بده..وقتی دوستم داری چرا می گی نه؟اگر پوله میگم حله؟بچه است؟خب ما خودمونم بچه دار میشیم…تازه رنگ چشماشم به خودم میره میشه میشی
دلش نرم میشد لبخندی زد دست روی شکمش گذاشت ساینا حس مادرش فهمید تکان خورد،شاید التماس می کرد که از کنارش نرود.
جنگی در دلش به راه افتاده بود… تصمیم گیری اورا به جنون کشانده بود
قطرات اشک در چشمانش جمع شد:فرصت می خوام 
-نمی تونم..مرخصی من فقط سه هفته است یه هفته ی دیگه باید برم …یا اره یا نه دیگه میخوای به چی فکر کنی؟
چشمانش بست قطرات اشک سرایز شد در یک تصمیم آنی جوابش داد:باشه قبول
از خوشحالی دستانش مشت کرد خندید:واقعا؟جدی با من ازدواج می کنی؟
-اره…اره…
عرق سرد روی پیشانیش پاک کرد:برای طلاق می خوای چیکار کنی؟
-تو کار نداشته باشه خودم راضیشون می کنم
-چه جوری؟میخوای بری بگی پول میدم مریم وطلاق بدید؟
-نترس عزیزم با دوکلام حرف مردونه درست میشه
-برام درد سر درست نکنی
-نه بابا…میگم خیالت راحت
-بچمو چیکار کنم؟
-ای بابا…اونو که باید فراموش کنی چون به هیچ عنوان به تو نمی دنش
-ولی من..
-مریم؟تو تصمیم خودتو گرفتی تو نمی تونی هم منو داشته باشی هم بچه ی اون..مگر اینکه بخوایم بدوزدیمش
-میشه؟
کامیار خندید:دیونه شدی؟میخوای به جرم ادم ربایی ممنوع الخروجمون کنن ..بعدشم زندون؟شماره تلفن وادرس خونتون بده
-کامیار می ترسم
-وای مریم توکه قبلا اینجوری نبودی..دارم بهت می گم فکر چیزی نباش تو از همین حالا خودتو زن من بدون…یه زندگی توپ تو سیدنی برات می سازم
-حداقل بگو می خوای چیکار کنی؟
-می خوام با اون پسره حرف بزنم
عصبی صدایش بلند کرد:میشه اینقدر نگی پسره؟اسمش مهیاره
-حالا 
سایه بیرون آمد با صدای در مریم برگشت
-بیا شام کشیدیم ..یخ می کنه
به سایه نگاه انداخت بغض کرد دلش برای او هم تنگ می شود.
کامیار:مریم هستی؟
نگاهش به سایه بود:هر کاری می کنی بکن فقط نذار اوضاع زندگیم خراب بشه
-چشم عزیزم
تلفن قطع کرد:الان میام 
سایه به داخل رفت..بین عذاب وجدان وخوشحالی گیر افتاده بود…اما دلش به او امید میداد زندگی در کنار کسی که دوستش داری چیزی جز خوشبختی نیست.
با اضطراب کنار همسرش نشسته بود…خجالت وشرمساری در وجودش مانع از غذا خوردنش می شد..پرویز به حال گرفته ی عروسش نگاهی انداخت نگران شد.
-مریم جان..چیزی شده بابا؟
سرش بلند کرد در چشمان قهوه ای پرویز خیره شد..لحن مهربان وپدرانه پرویز برشرم ساریش افزود چقدر وقیحانه در کنارشان نشسته وشام می خورد…بغض خفه کننده ای در گلویش جا خوش کرد…این خانواده هیچ بدی در حقش نکرده بودند..به زحمت سر سنگینش به طرفین تکان داد..با صدایی که از ته گلویش بیرون می امد فقط توانست بگوید.
-نه..
مهیار سر چرخاند:چرا صدات می لرزه
اب دهانش قورت داد نفس عمیقی کشید:خوبم فقط،فقط بخاطر دنیا اوردن بچه ترس دارم
خندید:یه جیغ بکشی تمومه…یه لیوان اب به من می دی؟
مریم می خواست مهربانیش را در این مدت کم از مهیار دریغ نکند.
-باشه عزیزم
ابرویی بالا انداخت:عزیزم؟!!
خندید مریم لیوان جلویش گرفت:مهیار اب 
دستش دراز کرد..لیوان در دستانش قرار دادقبل از برداشتن مریم دستانش دو طرف دست مهیار که روی لیوان بود قرار داد
-مریم؟چی شده؟لیوان چرا ول نمی کنی؟
بغض مانع از حرف زدنش شد:معذرت می خوام
مهیار به لیوان درون دستش خیره بود..می دانست اتفاقی افتاده که حالش اینگونه دگرگون شده پرویز روبه مهیار کرد:
-حالش خوب نیست برو ببین چشه
-شاید بخاطر بچه است
-تجربه 50ساله من میگه بچه بهانست
مهیار بلند شد به سمت اتاقش رفت صدایش زد:مریم اینجایی؟
روی تخت نشسته بود اشک می ریخت:اره اینجام
کنارش نشست دستش دراز کرد:دستتو بده
دستش در دست او قرار داد چند ماهیست این عادت را مهیار به او داده هنگام حرف زدن دستان همسرش بگیرد ارامشش بیشتراست.
با صدای بم ولحن نوازشگونه ای گفت:خب موش من امروز چش شده؟ البته امروز که نیست چند روزیه حالش گرفته است
به چشمان خیره مهیار که روی ران پایش ثابت مانده بود نگاه کرد..نمی دانست اگر از او جدا شود کامیارهم با او اینگونه مهربان است..عاشقانه با او حرف می زند؟به او می گوید مری؟ موش کوچولوی مهیار موش کامیار هم می شود؟در مورد تصمیم درست یا اشتباه خودش خبر نداشت…فقط می خواست در کنار کسی که دوستش دارد زندگی کند.
-نمی خوای جوابم بدی گلم؟
گریه کرد:بسه اینجوری صدام نکن
-چرا….خوشگلم اگه الان نمی خوای حرف بزنی عیبی نداره..فقط میخوام حرف بزنی چون دل درد می گیری
خندید قبل از حرکتش مریم با گریه خودش را در آغوش او انداخت..و صدای گریه اش را در سینه پهن ومردانه شوهرش خفه کرد.
-منو ببخش مهیار
پشت کمرش نوازش می داد:چیکار کردی که ببخشمت؟
-من نمی تونم…نمی تونم…
باز گریه… مهیار کلافه شده بود گریه هایش چنگی بود که درقلبش فرو می رفت.
-عزیزم حرف بزن…قربونت برم گریه نکن بگو چی شده؟
گناهی بزرگ..خیانت…تمام احساساتش بهم ریخته بود؛حتی نمی دانست به کامیار چه حسی دارد…بین عشق ومحبت مهیار..علاقه خودش به کامیار..برسر دوراهی قرار گرفته که باید یکی را انتخاب کند.
******
فصل آخر
مریم از سرقبر بلند شد..با دستمالی اشک هایش پاک کرد سایه دستانش گرفت.
-برام برات اب بیارم؟
سرش تکان داد:نه خوبم بریم
همراه سایه به سمت ماشین می رفتند..مهیار بلند شد وگفت:بابا من میرم
پرویز به سنگ نوشته های قبر نگاه می کرد:برو عزیزم..منم الان میام
عصایش باز کرد وبه تنهایی پشت انها حرکت می کرد پرویز روی نوشته ی شادی دست کشید.
-شادی..رفیق نیمه راه من…خیلی نامردی کردی مگه نگفتی بدون تو من هیجا نمیرم پس چی شد؟عیبی نداره منم یه روزی میام پیشت…جات راحته خانمی،کم وکسری نداری؟اون زمین وطبق وصیتت مسجد ساختم ..فردام چند تخت فرش میخرم براش…(خندید)امیدوارم حورالعینای بهشتی منو ازچشمت نندازن…مریم ودیدی؟نظرت در مورد عروسمون چیه؟دختر خوبیه نه؟قراره برامون یه نوه ی خوشگل بیاره ..حتما میارمش که ببینیش
برگشت با دیدن آنها که کنار ماشین ایستاده اند گفت:بچه ها منتظرن من میرم..دوباره بهت سر میزنم
خم شد قبر بوسید..بلند شد وبه سمتشان رفت:شما چرا وایسادین سوار شید
سایه جلو نشست ان دوعقب بعد از حرکت سایه گفت:بابا فردا قراره از طرف مدرسه بریم موزه
-چه خوب
-اره…شما رضایت بدید بهترم میشه
خندید:چشم رضایتم میدیم
مریم با استرس بیرون نگاه می کرد ناخن هایش می جوید..بعد از گذشت سه روزهنوز کامیار تماسی نگرفته…از چیزی که در ذهن اوهم می گذشت خبر نداشت از کلافگی شقیقه هایش فشار داد..پرویزماشینش را در پارکینگ رستوانی پارک کرد
-رسیدیم پیاده شید
سایه همان طور که پیاده می شد گفت:بابا من کباب نمی خورما
با همدیگر به سمت در رستوران می رفتند پرویز با خنده گفت:صبر کن پامون برسه به دررستوران بعد سفارش کن اینو می خورم اونو نمی خورم 
وارد رستوران شدند مریم اهسته گفت.
-مهیار
لبخندی زد عصایش جمع کرد:میدونم جمعش کردم
مریم دستانش گرفت:بدم میاد اینجوری نگامون می کنن
-من متنفرم
به طرف میزی که پرویز تعیین کرده بودرفتند..مریم برای مهیار صندلی عقب کشید..او با دست کشیدن به صندلی نشست عصایش روی میز گذاشت..مریم سریع برداشت و روی زمین کنار پایش گذاشت.پرویز فقط به عروسش نگاه کرد..فقط یک نگاه نگاهی که پر از گلایه وشکایت وناراحتی بود.با دستانش صورتش مالش داد تا کمی از دلخوریش که عروسش مسبب ان است کم شود بلند شد.
پرویز:میرم یه ابی به صورتم بزنم بیام
به طرف سرویس رفت اب به صورتش زد..چشمانش سوزش اشک داشت..در حال قرمز شدن بود که سرش بالا گرفت ونفس های عمیق کشید.
-خدا گناهم هنوز بخشیده نشده که همچین عروسی بهم دادی؟
همان طور که سرش بالا بود صورتش خشک کرد..میدانست اگر پایین بیاید اشک ها هم سرازیر می شوند بیرون امد به سمت میزشان رفت وگفت
-چرا سفارش ندادید؟
مریم:گفتیم منتظر شما بمونیم
لبخندی زد وگارسون خبر کرد با امدن گارسون گفت:سایه جوجه می خوری؟
-اره
-شما دوتا؟
مریم:من که هوس مرغ ترش کردم
مهیار خندید:الان ویار مرغ ترش کرد.برای منم سفارش مرغ ترش بدید
پرویز:اگر مرغ ترش نداشته باشن که باید سفارش بدیم برای مریم خانم درست کنن
گارسون:تو لیست غذاهامون هست براتون میارم
پرویز:ممنون برای من کباب برگ بیارید
-بله حتما
با رفتن گارسون مریم گفت:تو هم ویار مرغ داری؟
-هر چی باشه اون بچه منم هست
مریم نگاهش کرد..نمی دانست عکس العملش در مورد جدایشان چیست..کاش کامیار دیرتربه او بگوید..بعد او چه کسی همسرش می شود،بیشترازمریم دوستش دارد یا کمتر؟شاید زن نگیرد.نفسی کشید با اوردن غذایشان مشغول خوردن شدند.
وارد خانه شدند پرویز چراغ ها روشن کرد..تلفن زنگ خورد به طرف تلفن رفت شماره ناشناس بود.
-الو
مریم با استرس به پرویز خیره بود می خواست بداند پشت خط کامیار است یا نه 
-منزل اقای سعادتی؟
-بله بفرماید؟
-اقا مهیار تشریف دارن؟
-بله هستند..بگم چه کسی تماس گرفتند؟
کامیار درحال گذاشتن لباس هایش در چمدان بود:یه دوست قدیمی میخوام حالش وبپرسم
پرویز با شک برگشت وبه مریم که نگرانی وترس در چشمانش جمع شده بود نگاه کرد..چشمانش به طرف مهیار که در اشپزخانه اب میخورد چرخید
-چند لحظه گوشی خدمتتون باشه
به آشپزخانه رفت:مهیار ..یکی از دوستات زنگ زده
چشمانش از فرط تعجب باز شدهمان طور که قرینه هایش روی میز خیره بود گفت:دوست؟مطمئنی دوستای منن؟کدومش؟!!!
نزدیک تر رفت گوشی در دستانش قرار داد:نمی دونم باهاش صحبت کن ببین کیه 
گوشی روی گوشش قرار داد:بله؟
-میشه برید یه جایی صحبت کنید که کسی نباشه؟
-شما؟
-یه دوست قدیمی؟
-نمی شناسم
-صحبت کنیم یادت میاد
-چشمام واز دست دادم حافظم هنوز سر جاشه…تورو نمی شناسم
مریم به اپن نزدیک شده بود وبه حرفای مهیار گوش میداد…پرویز که کتش از روی مبل برداشته بود به سمت مریم امد:
-مریم جان
برگشت:بله
-چیزی شده؟رنگ پریده؟
-نه خوبم..ممنون چیزیم نیست
-برو استراحت کن
-خوبم به خدا
لبخندی زد دست دور شانه اش انداخت وبه طرف اتاق برد:میدونم خوبی ..ولی استراحت کنی بهتره
به اصرار پرویز مریم برای استراحت به اتاقش رفت اماتمام حواسش در اشپزخانه ومرد پشت خط بود.
مهیاربه اتاق ممنوعه رفت..همان جایی که با مریم برای اولین رقصید وبوسیدش.روی صندلی نشست
-بگو می شنوم
-چقدر از گذشته ی مریم خبر داری؟
-مریم؟تو..تو اون واز کجا میشناسی؟
کامیار بلند شد روی صندلی نشست نخ سیگاری روشن کرد وپکی زد:پس هیچی از زنت نمی دونی؟!!جالبه
-زن من پاکه میفهمی..اگر گذشته ای هم داشته به خودشه مربوطه نه من
پک دیگری زد ودودش به هوا فرستاد:اون قبلا تو شرکت من به عنوان مدیر برنامه کار می کرده…3سال با هم بودیم ما…
-اهان..فهمیدم..تو باید کامیار باشی
-درسته…پس مریم درمورد من بهتون گفته
-نخیر..فقط یه بار که تماس تلفنی داشتید اسمتون وشنیدم
در دلش ارزو می کرد که ای کاش فقط همان یه بار باشد:خب می گفتید..درمورد مریم قراره چی به من بگید؟
خم شد سیگارش در جا سیگاری خاموش کرد:حتما میدونید ما همدیگه رو دوست داریم؟
اب دهانش قورت داد احساس کردقلبش یخ زده به اجبار لبخندی سرد تر از قلبش زد:نه نمی دونستم..اگرم دوست داشتنی بوده قبلا بوده..مریم الان منو دوست داره
چقدر دوست داشتنش راشل ونامطمئن گفت. 
پوزخندی زد:بیچاره..تو مثل اینکه علاوه بر چشمت دلتم کوره،یعنی بعد یک سال هنوز نفهمیدی علاقه ای بهت نداره موندش اجباریه..اگرم بمونه فقط بخاطره بچه ی توئه؟
عصبی شد انگشتانش مشت کرد:تو حق نداری دختر منو اینجوری صدا بزنی
-من با دخترت کاری ندارم میخوام در مورد مریم باهات حرف بزنم
مهیار وحشت از دست دادن مریم داشت…از علاقه ی مریم به کامیار از اخرین تماسشان فهمید عرقی سر روی کمرش نشسته بود.
کامیار:اگر مریم وواقعا دوست داری وخوشبختیشو می خوای …طلاقش بده،بذار واقعا کنار اون کسی که دوستش داره زندگی کنه..اون کنار تو معنی زندگی رو نمی فهمه…بعد از به دنیا اوردن بچش باید کار کنه خرج زندگیتون وبده…تواز گذشته ی اون خبر نداری اون خیلی سختی کشیده…حقش یه زندگی ارومه وراحته
مهیار اگر می دید احتیاج به گفتن حرف های او نبود خودش زندگی برای او محیا می کرد که فقط دستور دهد…دستان مشت شده اش را روی دسته نیمکت می زد:
-دیگه نمی خوام بشنوم خداحافظ
-قطع نکن…میدونم شنیدن حقیقت تلخه ولی اینو بدون اگر بخوای مریم وهمیشه کنار خودت نگه داری چیزی جز بی مهری ازش نمی بینی…ما همدیگه رو دوست داریم…بابت ازادیش حاضرم صد میلیونم بدم
-اون زندانی نیست میلیون ها پول رو فدای یه تار موش می کنم
-اون منو دوست داره..چرا نمیری ازش بپرسی..ببین واقعا منو می خواد یا تورو؟
مهیار کلافه سرش پایین انداخت وبه پیشانیش دست می کشید..کامیار بلندشد روبه روی اینه ایستاد دستی به صورتش کشید.
-هنوز هستی؟…تو حریف قدری برای من نیستی چون میدونم شیرین کی یو میخواد توهم برو کوهتو بکن شاید به یه جایی رسیدی
خندید تلفن وقطع کرد..مهیار هنوز گوشی در دستش بود قطره قطره اشکش روی زمین می ریخت..نفسی کشید گوشی به جلویش انداخت مریم آهسته در باز کرد وگفت:
-مهیار
سرش به طرف در گرفت:جانم عمرم
تنها چیزی که مریم دوست داشت جواب دادن های عاشقانه اش بود شاید این را هم یادگاراز او ببرد.
-بیام تو؟
دستش به طرفش دراز کرد:بیا تو خوشگلم
مریم کنارش ایستاد مهیار حسش کرد دستش جلو برد به شکمش خورد…سرش جلو برد پیراهنش بالا زدو شکمش بوسید.
-دوتا تون ودوست دارم
دستش گرفت روی پایش نشاند.
-یه چیزی بپرسم نمیگی فضولی؟
خندید:نه بپرس
-با کی حرف میزدی؟
لبخندش فرو کش شدبا یاد اوری حرف های کامیار مریم بیشتر فشرد بوسیدش
زمزمه وار گفت:نمیذارم تورو ازم بگیره
-کی؟
لبخندی زد:هیچی عزیزم..یکی از دوستای قدیمیم بود
-چی می گفت؟
دستش بالا اورد با حالت نوازش گونه روی صورتش کشید:فکر نکنم برای تو جالب باشه
سرش بلند کرد تردید داشت چشمان قرمزش چیز دیگری می گفت مهیار گفت:امشب اینجا بخوایم؟
-باشه..فقط من برم اب بخورم بیام
-برای منم بیار 
-باشه
از روی پایش بلند شد به اتاق رفت همراهش برداشت وپیام برای کامیار فرستاد:
-سلام تو به مهیار زنگ زدی؟
-سلام عزیزم..اره چطور؟
-چی بهش گفتی؟
-حرف مردونه زشته داخل نکن..خوبی؟بی ادب سلام نمی کنی
-کامیار نمی تونم حرف بزنم شب بخیر
همراهش خاموش کرد برای خوردن اب به اشپزخانه رفت.
در آنجا بر فراز قله کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم 
****** 
با هم صبحانه می خوردند مریم لقمه ای در دهان گذاشت وگفت:چقدر دلم نون خامه ای می خواد
مهیار:نخور اینقدر نون خامه ای زن!!قندت میره بالا ها
-من که نخواستم فقط ارزو کردم
-لابد فکر کردی منم غول چراغ جادوم که براوردش کنم؟
میدانست غول هم برای براورده کردن ارزوها چشم دارد.
-نه..من ازت چیزی نخواستم
بلند شد مریم گفت:کجا؟
-نا کجا آباد
خندید:کجا میری مهیار؟
-هرکجا؟
-باشه برو..منم فکر میکنم داری میری توالت 
-بی تربیت دستشویی
-مستراح
مهیار خندید:هرجور راحتی فکر کن
منیره با خرید ها وارد آشپزخانه شد:سلام 
مهیار:سلام خسته نباشید
-ممنون..درمونده نباشی
به طرف اتاق رفت ..اماده شد وبا عصایش بیرون آمد مریم که صبحانه اش خورده بود روی کاناپه نشسته بود با دیدن مهیار گفت
-با ژاکت میری مستراح؟
-اره…مگه دستشویی دل نداره واسش تیپ کنیم؟
-چرا خدا بده شانس
عصایش باز کرد مریم خوش اندامی وخوشتیپی شوهرش را با ان پیراهن سفید وشلوار لی ابی روشن وژاکت سبز تیره ستود..اما آن عصا در ان تیپ اضافه بود.
از خانه بیرون آمد به سمت شیرینی فروشی رفت با خرین نان خامه ای به طرف خانه می رفت.
-آقا مهیار؟
برگشت:بله
کامیار جلوتر آمد حتی به ذهنش خطور نمی کرد همسر مریم از خودش بهتر باشد..نگاهی گذرا به ان بدن ولباس هایش کرد.
-خوشتیپ هستیا؟
خندید به بازوهاش زد:معلومه با زور قرص وامپول بادش نکردی
صدای اشنایش شناخت:ممنون قابل نداره
-واسه خودت نگه داره..برای زن دومت لازم میشه،شاید اون با یه چشمش تورو پسندید
مدت زیادیست به این حرف ها عادت کرده اما هنوز خرد شدن هایش را تحمل نمی کند.
برگشت که برود کامیار بازویش گرفت:میخوام باهات حرف بزنم
با خشم بازویش کشید:حرفی ندارم،مریم زنه من ومادر بچشه..دوستش دارم طلاقشم نمی دم
پوزخندی زد:چه اعتماد به نفسی هم داری..چرا طلاقش نمی دی؟ راستشو بگو دوست داشتنت که دروغه چون اصلا نمی بینیش می خوای حمال تو وبچت باشه؟
-حواست به کلماتی که برای مریم به کار می بری باشه..دوست داشتن به چشم نیست، من خودم نوکری خودش وبچش می کنم
کامیار تن صدایش بلند کرد:چرا نمی خوای بفهمی دوستت نداره…تو با این چشمت آخه چه جوری می خوای ازش مراقبت کنی؟
-با همین چشمام ازش مراقبت می کنم
برگشت چند قدمی رفت صدای غرش رعد وبرق آمد..آسمان از ابرهای سیاه زمین را تیره کرده بود…کامیار با عصبانیت با چند قدم بلند به سمتش رفت یقه اش گرفت به دیوار کوبید..بسته ی شیرینی وعصا از دستش افتاد.
-گوش کن چی بهت می گم ناقص..یا با زبون خوش طلاقش میدی یا این زندگی روبرات جهنم می کنم 
-ولم کن
-چیه نمیتونی کاری کنی..تو که نمیتونی از خودت دفاع کنی چه جوری می خوای از مریم من مراقبت کنی ها؟بدبخت 
بغض آسمان ترکید..قطره قطره بارانش برروی زمین می افتاد مهیارهم بغض داشت اما مثل آسمان غرورش را له نکرد ان را در گلویش خفه کرد وفریاد زد.
-تو حق نداری بگی مریم من..اون زنه منه عشق منه زندگی منه دوستش دارم
یقه اش بیشتر تکان داد:تو چی میخوای پول؟دوبرابر پولی که بابات بهش داده رو برمی گردونم
باران تندتر شده بود وهر دو خیس مهیار سرش تکان داد:چرا نمی فهمی احمق می گم دوستش دارم پول میخوام چیکار؟!!
کامیارخسته از این بحث با فک منقبض شده گفت:طلاقش نمی دی؟
-نه
اولین مشت به صورتش خورد…صورتش به پایین خم شد هیچ صلاح دفاعی نداشت جز حرکت دستانش با مشت هایی که کامیارمیزد او روی زمین افتاد..خشم کامیار با مشت ولگد به پهلو شکم وصورت مهیار می نشست…قدرت دفاع نداشت در خودش جمع شده بود باران صورت خونیش را می شست وروی زمین پهن می کرد.
کامیار خیس شده نفس زنان گفت:اون گوشای کرتو باز کن…اگر طلاقش ندادی بلایی بدتر از این سرت میارم دخترتو میکشم..اگه بازم بخوای سوپر من بازی دربیاری مریم وبا تمام عشق وعلاقه ای که بهش دارم…نابودش می کنم؛یاباید پیش من باشه یا هیچ کس
کامیار رفت..اما مهیار هنوز روی زمین جمع شده بود..باران هنوز صورتش را نوازش می داد..درد داشت اما از گریه خبری نبود..مرد بود باید طاقت بیاورد ..هنوز مانده نباید گریه کند باید مرد بودنش را ثابت کند با درد پهلو نشست به دنبال عصایش دست روی زمین کشید به جای عصا بسته ی شیرینی خیس وله شده بر خورد..بغض کرد…مریم…چقدر قصه اش شبیه شیرین شده…خودش هم فرهاد..اما نه تیشه ای دارد نه کوهی می بیند…بهانه گریه هایش جور شده بود همزمان با باران اشک ریخت…بلند شد بدون عصا با کشیدن دست روی دیوار به خانه رفت.روی پله ها نشست.منیره از پنجره اورا دید بیرون آمد به صورتش زد.
-خدا منو مرگ بده کی این کارو باهاتون کرده؟
باصدای منیره مریم بیرون امدکنارش نشست..گوشه لبش پاره بود..زیر چشمش کبود از بینیش خون می امد..تکه ای ازپوست پیشانیش کنده شده بود روی صورتش دست گذاشت.
-کی این بلا رو سرت اورده؟
به مریم پناه برد سرش روی سینه اش گذاشت وگریه کرد باران هنوز قصد قطع شدن نداشت…بر سرشان می بارید.
-مهیار پاشو بریم تو
به کمک خودش مهیار بلند کرد لنگان لنگان به اتاق می رفت مریم رو به منیره کرد وگفت:بتادین وگاز استریل بیار
-چشم الان
مریم موبایلش برداشت وشماره اش گرفت…و بیرون رفت.
-بله؟
مریم باخشم وصدایی که سعی در کنترلش داشت بلند نشود گفت:این چه بلایی سر مهیار اوردی؟واسه چی کتکش زدی؟این بود حرف مردونت؟گفتی خودم حلش می کنم منظورت مشت ولگد بود؟!!تو چه حیوونی هستی به کسی زدی که نمیتونه از خودش دفاع کنه…تمام صورتش خونی وکبود شده..من..این..دوست داشتن ونمی خوام
-مریم بذار منم حرف بزنم
-چی میخوای بگی؟نمی تونستی یه جوری باهاش صحبت کنی که نزنیش؟
-حرف زدم حالیش نبود حرف خودش ومی زد می گفت طلاقت نمیدم
-خب نده به جهنم..با این کارت می خوای چیو ثابت کنی؟که عاشقمی وبرای به دست اوردنم هر کاری میکنی؟ من راضی نیستم زندگیمو با نابودی یکی دیگه شروع کنم
-مریم تکلیف خودتو روشن کن..بالاخره منو دوست داری یا نه؟میخوای با من زندگی کنی ؟من دارم میگم مجبور شدم هی بهش میگم مریم دوست نداره تو رو نمیخواد نمی فهمه…اصلا چرا خودت بهش نمی گی علاقه ای بهش نداری تو واقعا اگر منو میخوای یه قدم واسه من برو جلو بگو دوستش نداری…عاشقش نیستی بگو منو میخوای که باور کنه از خر شیطون بیاد پایین واینقدر بخاطر تو خودش ونابود نکنه
مریم آرام تر شده بود این آرامش روی لحنش هم تاثیر گذاشت:کامیار هر چقدرم که راضی نمی شد نباید این بلا رو سرش می اوردی..اون منو دوست داره 
-چی؟دوستت داره؟تو خزعولاتشو باور می کنی؟
-نمی دونم خودش گفته دوستم داره
-خب معلومه که میگه..واسه نگه داشتن تو هر حرفی میزنه نه از سر عشق ودوست داشتن از سر نیاز
منیره کنارش آمد:مریم خانم بتادین،صورتشو تمییز میکنید یا خودم…. 
وسایل از دستش برداشت:ممنون خودم این کار و می کنم
با رفتن منیره گفت:اصلا فکر نمی کردم همچین آدمی باشی..چیزی که از تو توی ذهنم ساخته بودم یه چیز دیگه بود
-من همونم عزیزم عوض نشدم…یادته با اون پسره نره غول اسمش چی بود؟..عماد، نزدیک شرکت بخاطرتودعوام شد؟
خندید:آره یادمه چقدرم ازش کتک خوردی
-گنده بود..دوبرابر من وزن وقد داشت زورم بهش نمی رسید
-زورت به یه آدم کور رسید که انگشتاش ونمی بینه؟!!
-مریم من حاضرم بخاطر این کارم تنبیه بشم خوبه؟الان حالش خیلی بده؟
-نمی دونم باید برم ببینم..خداحافظ
-فعلا
نفسی کشید به اتاق رفت..روی تخت نشسته بود سرش پایین گرفته کنارش نشست.
-سرتو بالا بگیر خون مغزت می ریزه پایین 
سرش به طرف مریم گرفت چشمش روی لب هایش بود مریم آرام با گاز استریل وبتایدن زخم ها می کشیدچسبی روی پیشانیش زد مهیار اب دهانش قورت داد وگفت:
-مریم
-بله
-تو منو دوست داری؟
سوالی که مدت ها پیش باید سوال می کرد..جوابش را از روز خواستگاری میدانست ولی به خودش امید میدادشاید دوست داشتنی در کار باشد.
مریم سرش پایین انداخت مهیار پرسید:جوابش سخته؟میدونم ..روز اول گفتی به من علاقه ای نداری فقط بخاطر پدرته که ازدواج می کنی اما من عاشقت شدم هزار بار گفتم دوست دارم فقط می خوام بدونم تو قلبت جایی دارم؟
به لباس عوض شده مهیار که چهار خانه آبی شده بود نگاه کرد:من..یعنی…دارم سعی می کنم بهت عادت کنم
حالت چشمانش متعجب وخیره شد:یعنی چی عادت کنی؟پس محبتایی که به من می کردی..همش…همشون ترحم بود؟
-من..
-میدونی کی این بلا رو سر من آورده؟همونی که عاشقت بود وتورو بخاطر ارث ول کرد ورفت..اون برگشته هرچند فکر کنم میدونی..میخواد طلاقت بدم
-تو ازکجا میدونی بخاطر ارث رفت؟ 
-مهم نیست
دستانش دراز کرد دست مریم دردست گرفت:یه سوال ازت می پرسم راستشو میگی باشه؟
-باشه
-تو هم طلاق می خوای؟!!میخوای بچتو بخاطر اون مردک بفروشی؟ 
ساکت ماند بچه اش دوست داشت ومیخواست با عشقی که به کامیار دارد مهیار را فراموش کند.
-مریم ..عزیزم..عمرم ساکت نباش حرف بزن..بگو بخاطر بچم می مونم بگو توی لعنتی کور ودوست ندارم بخاطر ساینا می مونم…بگو بخاطر توی کودن احمق که فکر می کردی دوستت دارم نمی مونم بخاطر دخترمون که فردا حسرت مادر نداشتن نکنه می مونم
مهیار اشک ریخت:بگو لعنتی یه چیزی بگو مریم حرف بزن..تو هم طلاق می خوای آره؟اون مردک حق داشت گفت دلتم کور شده فکر میکردم تمام محبتات از دوست داشتنه
اشک های او هم طاقت نیاورد وجاری شد:من قبل از اینکه با تو ازدواج کنم کامیارو دوست داشتم..عاشق هم بودیم فقط دیر فهمیدیم،دست سرنوشت دستای منو تو دستای تو گذاشت ماازدواج کردیم اما کوچک ترین علاقه ای نبود منو ببخش…اما من…کامیارو دوست دارم حتی اگر طلاقمم ندی همیشه بهش فکر می کنم نمیتونم فراموشش کنم اون عشق اوله منه
با اشک خندید سرش تکان داد:عشق اول چیز مزخرفیه…کنار اونی که خوشبختی باید زندگی کنی حتی اگر عشق دهمت باشه،مریم اون بخاطر ارث حاضر نشد بمونه مطمئن باش اگر با اون زندگی کنی بخاطر یه چیزای دیگه بازم ترکت می کنه…اون دنبال منفعت خودشه چرا اینو نمی فهمی؟
-من دوستش دارم
احساس می کرد خانه به دور سرش می چرخد دستش رها کرد بر یک مرد چقدر سخت است همسرش از دوست داشتن مرد دیگری بگوید
-یعنی تمام رابطه ای که با تو داشتم داشتی به او آشغال فکر می کردی؟!!تو به من خیانت می کردی؟
-من متاسفم
برای اولین بار با خشم وعصبانیت برسرش فریاد کشید که رعشه بر اندامش افتاد.
-تاسف تو بدرد من نمی خوره..تو من ویه آدم کور احمق کودن فرض کردی که هر چی دلت خواست باهاش بازی کنی؟حتی محبتات هم برای تمسخر وخنده ی خودت بود
مریم از ترس رنگش پریده بود:نه مهیار من…
دستش بالا اورد از فرط عصبانیت می لرزید:حرف نزن هیچی نگو..چطور تونستی با منی که تمام کارام حرفام از عشق وعلاقه بود همچین کاری بکنی؟…کور بودم اما نذاشتم حسرت محبتی داشته باشی..اما تو تمام این یک سال منو یه بوسه خشک وخالی نکردی..برو بیرون مریم
-مهیار…
-هیسسس..فقط برو بهم فرصت بده…فرصت بده دلم ورازی کنم از عشقت دل بکنه …بتونم برم دادگاه درخواست طلاق بدم
با درد قلبش که بیشتراز بدنش بود دراز کشید :خیلی نامردی مریم ..خیلی
مریم با دست اشک هایش پاک کرددلش را شکانده بود نمی توانست تکه های شکسته ی دلش را با هیچ چسبی کنار هم بگذارد جز محبت بی ترحمش ..حرف دلش را زدو بیرون رفت..منیره در آشپزخانه بود نمیدانست صدایشان شنیده یا نه اما ترجیح داد به اتاق ممنوعه برود.روی نیمکت کنار پنجره نشست دست روی شکمش گذاشت به نم نم باران نگاه کرد آسمان ارام گرفته بود با اشک با دخترش حرف زد.
-منو ببخش ساینا..باباتو دوست ندارم،اون نمی تونه برای من مرد زندگی باشه ..نمی تونم بهش تکیه کنم..ساینا من خیلی سختی کشیدم احتیاج به یه حامی یه تکیه گاه دارم که هر وقت خسته شدم بهش تکیه کنم..من اگر با بابات بمونم مجبورم کار کنم زندگیم میشهه همونی که بود…تو مامان ومی بخشی مگه نه؟..اگر تونستم تور با خودم می برم
اشکش پاک کرد لبخندی زد:اگر با من بیای کامیار بابای خوبی میشه اون مهربون وخوش اخلاقه…بابا مهیارم خوبه ..خیلی خوب امروز اولین بار سرم داد زد ساینا من واقعا نمیدونم حس بابات به من چیه..نمی تونم باور کنم ندیده عاشقم شده 
مهیار به سمت گوشی رفت برداشت به اتاقش رفت روی تخت نشست روی دکمه ها دست کشید شماره فرزین گرفت.
بعد از چند بوق جواب داد:بله
-فرزین می تونی بیای؟کارت دارم
-چیزی شده مهیار؟چرا صدات می لرزه؟!!
-نپرس فرزین اگر کار نداری بیا
-باشه الان میام
بعد از قطع تلفن همان جا دراز کشید..دستی روی پیشانیش گذاشت وبی صدا اشک ریخت..در باز شد مریم با ورودش با چشمان اشکی شوهرش روبه رو شد..دلیلش نپرسید خودش هم می دانست چرا؟
-من…من میخوام برم پیش مامانم
هنوز چشمانش به سقف خیره بود:کار خوبی می کنی خیلی وقته بهش سر نزدی
لحن مهربانش کار را برای جدایی سخت می کرد…هنوز بین رفتن وماندن گیج بود..اما چشمانش هنوز احساس داشت همچون دلش سنگ نشده…همپای چشمان مهیار اشک ریخت..کلمه وجمله ای برای دلداریش نداشت لباس پوشید وبا یک خداحافظی بی جان رفت.
فرزین با عجله خودش را به خانه رساند زنگ فشرد منیره در باز کرد وارد خانه شد وگفت:
-کسی پیش مهیاره؟
-نه..مریم خانم الان رفت 
به اتاق رفت با دیدن دوستش که بالشت در اغوش کشیده وگریه میکند کنارش لبه ی تخت نشست آخرین با رکه اورا اینطوردید فوت مادرش بود…روی شانه اش دست گذاشت.
-مهیار جان
فقط صدای گریه اش می شنید.
تکانش داد:مهیار با توام
-فرزین..
-بگو چی شده…چرا گریه می کنی؟
-دارم از دستش می دم
-کی؟..کیو داری از دست می دی؟
-مریم..عشقمو چیکارکنم فرزین؟
فرزین با کلافگی دستی روی موهایش کشید:بلند شو بشین ببینم چی میگی…مهیار..داداشم..عزیزم، گلم پاشو بشین 
بلند نشد دراز کشید فرزین بالشت برداشت باوحشت به صورتش نگاه کرد:صورتت چی شده؟!!!
-چیزی نیست هر کی خربزه می خواد پای لرزشم باید بشینه دیگه
-چرت واسه چی می گی؟ میگم کی همچین بلایی سر صورتت اورده؟
-بلایی بدتر از صورتم داره سرم میاد..مریم میگه میخوام برم
-کجا می خواد بره؟
نشست:طلاق می خواد..عشق سابقش برگشته میخواد پیش اون باشه..فرزین به خدا هیچی براش کم نذاشتم
از تخت پایین آمد فرزین پرسید:کجا میری؟
-لباس بپوشم
-بریم بیرون؟
-نه دادگاه
-چی؟!!دیونه شدی؟
دستانش جلویش حرکت میداد به کمد برخورد ..روی آن دست کشید باز ش کرد:خیلی وقته دیونه شدم..میرم درخواست طلاق میدم 
فرزین با حرص وخشم به طرفش رفت لباسی برداشته بود از دستش کشید:
-شدی عین بچه ها واسه چی لج می کنی؟اون بگه طلاق تو باید بگی چشم؟آخه مگه آدم کسی رو که دوست داره طلاق می ده؟
-چون دوستش دارم می خوام ازش جدا شم میخوام هرجا که خوشبخت وشاده زندگی کنه
دوباره به سمت لباس هایش آمد فرزین هلش داد چند قدم عقب رفت:نمیذارم همچین غلطی بکنی
با صدای مردانه وبمش فریاد زد:به توچه زندگی خودمه می خوام نابودش کنم،اون منونمی خواد..منو دوست نداره…میخوام راحتش کنم ..زور که نیست نمیتونه منو تحمل کنه خجالت میکشه به همه بگه من شوهرشم…تو که نمیدونی من تو این یک سال چی از دستش کشیدم
چند قدم به طرف کمد رفت فرزین جلویش ایستاد دستش گرفت:نکن برادرمن…نکن بشین باهاش حرف بزن 
-همه ی حرفش وزد
به سمت کمد رفت فرزین مانعش شد …مهیار خسته شده بود با دوستش در گیر شد..او قو یتر از فرزین بود اما فرزین تمام نیرویش برای مهار کردنش به کار گرفت مهیار خسته وبی جان شد دوست چند ساله اش را در آغوش گرفت.
-چرا اینجوری شد فرزین؟
سرش نوازش میکرد:نمیدونم..نمی دونم تقصیر کیه..مهیار اینقدر عجله نکن بذار یه مدتت بگذره الان عصبانی هستی هر تصمیمی بگیری بعد پشیمون میشی
سر از سینه اش برداشت:فایده نداره خودش گفت هیچ وقت بهم علاقه نداشته..گفت مجبور بوده با هم زندگی کنه..نمی خوام به اجبار نگهش دار..اون حق انتخاب داره
-باشه ولی بذار بچه به دنیا بیاد شاید موند…بخاطر بچشم که شده می مونه!!
مهیار کمی فکر کرد با امیدی که در چشمانش مشخص شد گفت:راست می گی شاید بخاطر ساینا بمونه..آره می مونه ..حتما میمونه بخاطر بچمون 
خندید خوشحال شد..امید های واهی به خودش می داد..روی تخت نشست..فرزین کنارش دست روی صورت گذاشت:
-کی اینجوریت کرده؟بگو برم دکور صورتشو بیارم پایین
لبخندی زد:ندیدمش
نگاهی به او انداخت :باشه نگو…می خوای بریم بیرون یه هوای به سرو کلت بزنه؟
-آره بریم..شاید این فکر احمقانه هم از سرم بیرون رفت
فرزین بلند شد چند دست لباس برایش آورد..بعد از پوشیدن بیرون رفتند.
*** 
مریم روی پله های خانه نشسته به شمعدانی ها نگاه می کند. مادرش با سینی چای کنارش نشست: 
-تو این سرما اینجا نشستی به چی نگاه می کنی؟
متوجه حضور مادرش نشده بود برگشت لبخندی زد:به شمعدونی ها
چایی به او داد:به شمعدونی ها نگاه می کردی فکرت کجا بود؟
نگاهی متعجب به مادرش انداخت ناهید لبخندی زد: به چی فکر می کردی؟
-هیچی
-هیچی دقیقا یعنی چی؟
با اعتراض گفت:مامان
-باشه نگو ولی مادر محرم اسرار دختره
محرم اسرار بود اما نه برای هر حرفی…او نمیتوانست از عشق کامیار وجداییش از مهیار بگوید..از دوست داشتن کامیار وبی علاقگیش به مردی که تمام محبت ومهربانیش نثارش کرده بگوید..می خواست در کنار مردی زندگی کند که خستگی زندگی از دوشش بردارد نه مردی که کمکی به حالش نمی کند.
ناهید:میرم بخوابم…توهم تو این سرما نشین بیرون، زود بیا تو
-باشه میام
با رفتن مادرش چند قلپی از چاییش خورد..باز نگاهش به شمعدانی ها افتاد…امین با موبایل کنارش ایستاد.
-خیلی وقته زنگ می خوره
سر بلند کرد برداشت: ممنون
امین به داخل رفت با دیدن پنج میس کال از طرف کامیار نفسی کشید..زنگ خورد.
-بله
-سلام چرا گوشیتو جواب نمی دی؟
-پیشم نبود
-خوبی؟
-فکر کنم آره
-چرا اینجوری جواب میدی؟
-چه جوری جواب می دم؟
-نمی دونم لحن صدات خسته وبی حوصله است
-خوبم کاری داشتی؟
-باید کار داشته باشم که باهات حرف بزنم؟…تو که میدونی تنهام حوصله ام سر میره..راستی حالش چطوره؟
-نمی دونم وقتی از خونه اومدم بیرون که خوب بود
-الان کجایی؟
-خونه خودمون
-بیرونت کرد؟
-نه بنده ی خدا…
-میدونم جراتشو نداره..حیف تو که دست اون پسره افتادی
پوفی کشید:اخه این بدبخت چه هیزم تری به تو فروخته که اینجوری صداش می کنی؟
-ببخش نمی دونستم عشقتو باید چه جوری صدا کنم
-تو که میدونی دوستش ندارم چرا اینجوری حرف می زنی؟
-دوستش نداری و اینجوری ازش دفاع می کنی؟
-چه ربطی داره خوشم نمیاد کسیو مسخره کنی..حالا مهیار باشه یا یکی دیگه
-چشم دیگه کسیو مسخره نمی کنم
چند ثانیه ای سکوت کرد وگفت:کامیارتو قول دادی خوشبختم کنی …مهیار با من خیلی خوبه
اخم کرد:اگه خوبه چرا می خوای طلاق بگیری؟ بشین باهاش زندگی کن
لبخندی زد:چون تورو دوست دارم
-یه بار دیگه بگو
خندید:نمی گم
خودش را لوس کرد:مریم
-دوست دارم
کامیار برایش بوس فرستاد:قربونت
خندید چند دقیقه ای صحبت کردند…بعد از قطع تلفن،…دلشوره وعذاب وجدان برای جدایی به سراغش آمد..بلند شد برای استراحت به اتاق رفت…به محض خوابیدن کمرش درد گرفت به پهلو خوابید..نمی توانست نفس بکشد دوباره طاق باز خوابید نفس بلندی کشید صدای ویبره موبایلش بلند شد برداشت با تعجب به شماره خانه سعادتی نگاه کرد جواب داد.
-الو…
-سلام مریم خانم
با بهت نشست وگفت:سلام واسه چی زنگ زدی؟
-نباید می زدم؟
-نه اخه صبح دعوامون شد
-دعوامهم نیست عزیزم همه ی زن وشوهرا دعوا می کنن…الانم که قهری رفتی خونه ی مامانت فردا برگرد باشه؟
-من دوست ندارم
-من دارم…عاشقتم
-نمی خوام…
-چیو نمی خوای عشقمو…بخاطر کامیار؟!!مریم عاقلانه تصمیم بگیر ..تو واقعا اون ودوست داری؟پس من چی؟یعنی هیچ کدوم از محبتام نتونست کاری کنه؟
نفسی کشید:مهیار من حرفامو بهت زدم…گفتم دوستت ندارم روزی که اومدم درخواست ازدواج بدم گفتم بخاطر پدرم مجبورم تو هم قبول کردی…الانم مجبورم تا 9سال باهات زندگی کنم که نمی تونم چون مطمئنم بخاطر بچه تا اخر عمرم پیشت می مونم…اما بدون علاقه ای نیست متاسفم
تلفن قطع کرد صدای بوق تلفن در مغزش می پیچید…حرفش همچون شلاقی بود که بر پیکره وجودش می نشست…تلفن برنداشت چشمانش اشکی بود..حرف آخرش زد اورا نمی خواست..این یعنی بخاطر ساینا هم نمی ماند…گوشی آهسته به پایین سر می خورد..باورش نمی شود به همین راحتی از دستش می دهد…خسته تر از آن بود که بخواهد گریه کند.سرش روی بالشت گذاشت وبه روزهای خوش گذشته اش فکر کرد
ای غصـــه مرا دار زدی خســـته نباشی
آتش به شبــِ تار زدی خســـته نباشی
ای غصـــه دمتــــ گرم که در لحظه ی شادی
با رگـــ رگـــِ من تار زدی خســـته نباشی
****** 
ساعت از نیمه شب گذشته بود..با دردی که در بدنش پیچید چشم باز کرد..دست به کمر زد احساس خفگی می کرد..مادرش صدا زد
-مامان..مامان
صدایش با درد یکی شده بود اما آنقدر بلند نبود که کسی بشنود..نمی توانست به پهلو شود بادرد کمرش با جیغ فریاد زد:مامان
ناهید سراسیمه به اتاق آمد چراغ زد با دیدن دخترش زانوزد کمک کرد بنشیند:نترس مادر چیزی نیست
مریم گریه می کرد:مامان دارم می میرم
ناهید خندید:نمی میری اگه مردی با من
جواد در چهار چوب با ترس ایستاد:چی شده؟
-درد داره برو آژانس خبر کن…باید ببریمش بیمارستان
جواد با عجله بیرون رفت امین با صدای گریه وجیغ های مریم ترسیده در هال ایستاد ناهید مریم را آماده کرد و بیرون آورد ..آرام وقرار نداشت..احساس می کرد بچه 
در گلویش آمده.دستان مادرش فشار می داد:
-مامان می ترسم
-نترس..بچه تو که ببینی دردت فراموش می شه
به بیمارستان رسیدند به بخش زایمان بردند آنها بیرون منتظر نشستند.ناهید به طرف جواد رفت.
-برو به اقای سعادتی خبر بده مریم واوردیم بیمارستان
-زشت نیست این وقت شب زنگ بزنم؟
-زشت اون موقع است که بفهمن بچه دنیا اومده وخبرشون نکردیم…برو
چند قدم رفت ناهید صدایش زد:جواد وایسا
ناهید رو به رویش ایستاد:بهشون بگو وسایل بچه رو هم بیارن …تو یه ساکه گذاشتم تو کمد مریم
-چشم…چیز دیگه ای یادت نرفته؟ 
-نه برو
به طرف باجه تلفن رفت شماره پرویز گرفت بعد از چند بوق صدای خواب آلودش به گوش رسید:
-الو
-سلام اقا پرویز ببخش این موقع شب مزاحم شدم
-خواهش می کنم اتفاقی افتاده؟
-اتفاق خوب بله..مریم واوردیم بیمارستان قراره بابا بزرگ بشیم
خندید خواب از سر پرویز پریدبرق خوشحالی در چشمانش نمایان شدصاف روی تخت نشست لبخندی به لب اورد:بچه رو دنیا اومده؟
-فعلا نه..تازه اوردیمش بیمارستان..فقط وسایلاشو بیارید…توی یه ساکه تو کمد خودش
-باشه..باشه حتما کدوم بیمارستانید؟
-…
-باشه میایم ممنون که خبر دادی
پرویز از خوشحالی نوه دار شدنش دست از پا نمی شناخت..به سرعت پله ها را طی کرد وبه اتاق مهیار رفت بازویش تکان داد.
-مهیار…پاشو مهیار
-هووم
-عجب بابای بی خیالی هستی بچت داره دنیا میاد اونوقت تو اینجا خوابیدی می گی هووم؟
چشمان خواب الودش نیمه باز کرد:چی گفتی بابا؟
-مریم وبردن بیمارستان..نمی خوای ساینا رو ببینی؟
سریع نشست:حالش خوبه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا