رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت آخررمان پاورقی زندگی

5
(1)
خندید:اره خوبه زود باش حاضر شو بریم
مهیار فراموش کرده بود بعد از به دینا امدن ساینا باید برای همیشه با مریم خداحافظی کند…فعلا نگران حالش بود وسالم دنیا امدن بچه اش نه جدایی…در راه پرویز به خواهرش زنگ زد وبه بیمارستان رفتند.دستان پسرش دردست داشت وبا خود همقدم می کرد..ناهید با دیدنشان به سمتشان رفت.
-سلام
-سلام چی شد؟
-هیچی هنوز داخله
-ای بابا
مهیار سلامی کرد وبه کمک پدرش روی صندلی نشست…پدرش کنارش نشست
مهیار:خیلی درد داره؟
خندید:من که تجربه بچه دینا اوردن ندارم ولی فکرکنم اره
راحله از راه رسید..حال مریم پرسید وقتی از حالش با خبرشد کنار برادر زاده اش نشست..آنها یا روی صندلی نشسته بودند یا راه می رفتن مهیار نگران حال مریم بود..کاری از دستش بر نمی امد گاهی از روی کلافگی پایش روی زمین می کوبید.
مهیار:چرا اینقدر طول کشید؟چرا بچه رو زود دنیا نمیارن مریم راحت شه
راحله وناهید با خنده به هم نگاه کردند راحله کنارش نشست وگفت:صبر داشته باش اون داره درد می کشه تو اینجا غر می زنی؟!!
-من نمی خوام درد بکشه..کاش حداقل می ذاشتن خودم برم پیشش
چشمان راحله به سمت در باز شده کشید…انتظار به پایان رسید پرستاری با پتویی سفید که در دست داشت به سمت پرویز رفت.
-بفرمایید مبارکه..خوش قدم باشه
پرویز به نوه سرخ شده اش نگاه کرد بوسیدش اشک ریخت ارام روی پوستش دست کشید.
-قربونت برم
ساینا دست به دست شد هر کس به اندازه خودش،عشق وعلاقه اش را با بوسیدن قربان صدقه رفتنش به او ابراز می کرد پرویز در گوشش اذان گفت ونگاهش به مهیار که روی صندلی نشسته بود افتاد…چیزی گلویش را می فشرد انگار گلویش را زخم کرده اند به زحمت اب دهانش قورت داد قطره ای اشک از پلکش افتاد..به طرف راحله رفت. 
بچه در آغوش خواهرش قرار داد:راحله جان زحمتشو بکش
راحله همان طور که بچه از پرویز می گرفت گفت:چرا خودت اینکارو نمی کنی؟
با صدای بغض الودش که می لرزید گفت:نمی تونم راحله الانشم خودمو خیلی کنترل کردم،دلم داره تیکه تیکه می شه نمی تونه دخترشو ببینه
راحله سری تکان داد و به سمت مهیار رفت روبه رویش ایستاد صدایش زد:مهیار
سرش بلند کرد:بله
-دستتو بیار
لبخند زد دستانش بلند کرد راحله بچه را روی دستانش قرار دادمهیار در آغوشش گرفت صورتش روی صورت او قرار داد اشک ریخت می بوسیدش…با انگشت اشاره اش صورتش لمس کرد:
-عزیز باباچه صورت نرمی داری 
میان اشک خندید دستش روی بدنش می کشید:چه کوچولوئه
ساینا انگشت اشاره پدرش در دست گرفت مهیار با حسرتی گفت:کاش می تونستم ببینمت..عمه خوشگله؟
راحله که پهنا ی صورتش خیس بود سرش تکان داد:اره خیلی نازه
صورتش خم کرد و بوسیدش ساینا به سینه اش چسبید
مهیار:چی می خوای بابا؟
راحله:گشنشه
راحله دستش دراز کرد وبه پتو خورد مهیار:چیکار می کنی عمه؟
بچه برداشت وگفت:فعلا بذار ببرنش بعدا شوهرش نده بذار تا اخرعمر تنگ دلت بترشه
مهیار خندید اشکش پاک کرد:مریم حالش خوبه؟
-اره بردنش بخش…ما رفتم با بابایی خدا حافظی کن
راحله بوسیدش و به دست پرستار داد. پرویز کنار پسرش نشست:چته بابا؟
-هیچی؟ 
-پس چراخوشحال نیستی؟
-نمی تونم ببینمش
درد ندیدن کم بود قرار است از مریم جدا شود تحمل این دردکه روی قلبش سنگینی می کرد ونفس کشیدن برایش سخت کرده بود بیشتر بود… بلند شد نمی دانست چطور راضی به ماندنش کند
-میرم بیرون یه هوایی بخورم
-همرات میام
با هم به فضای بیرون بیمارستان امدند روی نیمکتی نشستند…پرویز دستش روی لبه ی نیمکت گذاشت وبه آسمان نگاه کرد وگفت:
-اخرش نگفتی کی این بلا رو سر صورتت اورده؟
-گفتنش فادیه ای نداره یا میخوای بری یقشو بگیری یا شکایت که چرا این بلا رو سر پسر کورم اوردی
-مهیار جان…
-بابا خواهش می کنم..میخوای بری شکایت کیو بکنی؟فردا منو بردن دادگاه گفتم اینه قاضی نمی گه تو با این چشمات چطور تشخیص دادی؟میخوام یه سوال بپرسم؟
نفس صدا داری کشید:بپرس
-اگه یه نفرو دوست داشته باشی ولی اون یکی دیگه رو بخواد اجازه میدی بره؟
-بستگی داره کیو دوست داشته باشم
-یعنی چی؟
-من راحله رو دوست دارم اما نمیتونم همیشه پیش خودم نگهش دارم باید بره سر خونه زندگی خودش…مادرمم همین طور
نفسی کشید:فکر کن اون شادی باشه..میذاری بره؟
نگاهی پرسشگرانه به او انداخت:چی شده مهیار؟با مریم مشکلی داری؟
-هیچی ولش کن
-بگومی خوام بدونم موضوع چیه
خندید:باور کن چیزی نیست گفتم بیکار نشینیم حرفی زده باشیم 
-ولی قیافه درهمت یه چیز دیگه میگه
-جدی نگیر همیشه درهم بوده
دست دور شانه ی پسرش انداخت:عاشق واقعی اونکه بذاری عشقت هر کجا که خوشبخته زندگی کنه..اگر اونو به هر دلیلی حتی دوست داشتن اسیر کنی این خودخواهیه
زیر لب گفت:این دوست داشتنه نه خودخواهی 
******
ساینا در اغوش مادرش ارام گرفته بود و وبه چهره ی سفیدش نگاه می کردفرزین گفت:
-میتونم بغلش کنم؟
با تردید نگاهی به او ونوزادش انداخت با دودلی به طرفش گرفت:مواظبش باشید
فرزین همان طور که ساینا در آغوش می گرفت به مریم نگاه می کرد او که طاقت یک لحظه دوریش ندارد چطور می خواهد برای همیشه ترکش کند؟!!!
فرزین صورتش بوسید مهیار گفت:فرزین مواظب دخترم باش
-این که بچه نیست جا کلیدیه برای سوئیچ ماشینم می خوامش
مهیار:جرات داری بهش فکر کن ببین چه بلایی سرت میارم
-منظورم این بود که چون خیلی خوشگله باید یه جای قایمش کنیم کسی نبینه
سایه:فرزین بده منم بغلش کنم 
فرزین خم شد وبا احتیاط در اغوشش گذاشت وگفت:ببین این عمه سایه است،سعی کن حرف زدن وازش یاد بگیری
-من باید حرف زدن بهش یاد بدم؟
-بله عزیزم این مسئولیت خطیرو به شما واگذر می کنم سعی کن یه حرفایی بهش یاد بدی که دهن باباش سرویس بشه 
خندید:باشه…چقدر کوچولوئه
-تو خودتم همین اندازه بودی وروجک
سایه بوسیدش فرزین بچه از او گرفت:بده بدمش به صاحباش که اگه خط روش بیوفته پدر جفتمون و در میارن
به مریم داد او هنوز از دیدن بچه اش سیر نشده بود…همه ی مهمان ها رفتند مهیار وهمسرش ماند لبه ی تخت نشست دستش جلو برد مریم متوجه شد دستانش گرفت..لبخندی که هر چند حس ترحم امیز به او منتقل کرده بود اما روی لبانش نشست.
-چیکار کنم مریم؟
-همه ی گفتنی ها رو گفتم تصمیم با خودته
-یعنی الان یه ذره مهر مادری تو وجود تونیست که بخوای بخاطر دخترت نه من بمونی؟!!
-کی گفته ندارم؟من عاشق ساینام حاضرم با خودم ببرمش اما مهیار…
-مشکل چشمای منه؟..میرم عمل می کنم دکترا دوسال پیش بهم گفتن خوب میشم بهم فرصت بده شانسم وامتحان کنم
-اگر خوب میشدی پس چرا همون دوسال پیش عمل نکردی؟
-دو بارعمل کردم با همون امید واهی اونا وقتی دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد..عمل سومو انجام ندادم …خسته شده بودم از بس تو جلسات روانشاسی بهم میگفتن دید چشمات برمی گرده خوب میشی …اون روزا حالم بد بود بخاطر فوت مادرم تنها چیزی که می خواستم مردنم بود که بابام نذاشت …بهم فرصت میدی؟بذار عمل کنم اگر خوب نشدم برو، باشه؟
-مریم؟نمی خوای چیزی بگی؟!!
-مهیارمن …ببخش ولی فکر نکنم بینایتم تاثیری توی نظرم داشته باشه
آهسته دستانش آزاد کرد بغضی راه گلویش بست وچشمانش نمدار شد:یعنی فقط طلاق؟حتی نمی خوای یه فرصت بدی؟
-تو محضر یادته؟گفتی تو پرنده ی تو قفس منی ولی در قفس بازه هر وقت خواستی برو؟.در قفس بازه اما دستت جلوی دره
سرش تکان داد:راست می گی؟اما پرنده که می دونه من دوستش دارم چرا میخواد بره؟پس برای اخرین بار میگم دوست دارم مریم..بمون
-نمی تونم…من اونو دوست دارم
-اخرین حرفته
-اره اگه ساینا رو بدی…
-نمی دم…اون دختر منه 
بلند شد عصایش باز کرد وروی زمین می کشید می خواست هر چه زودتر آن اتاق جهنمی را ترک کند اما نمی دانست به کدام سو می رود مریم صدایش بلند شد:
-مهیار نرو دیواره
ایستاد یک قدمی دیوار بود نفس کشید مریم آهسته تر گفت:چند قدم برو سمت چپ …بعد…(او هم بغض داشت)رو به روت در …میشه
مهیار سرش تکان داد لبخند بغض آلودی روی لبش جای خشک کرد..تمام سهمش از زندگی با مریم ترحم ودلسوزی او بود..همان کار را کرد در باز کرد وبیرون رفت بدون آنکه به کسی توضیحی دهد..راه افتاد پرویز به او نگاه کرد حال بدش فهمید فرزین گفت:
-من میرم دنبالش
پشت سرش راه افتاد دست روی بازویش گذاشت با حالت عصبی دستش به عقب راند:ولم کن فرزین
زیر نم نم باران آبان ماه قدم می زد چند نفری به او تنه می زدند با اخم بر می گشتند اما وقتی عصایش می دیدن پوفی می کشیدند وبه راهشان ادامه می دادند مهیار زمزمه وار شعرمیخواند
انگار دستات سرد سردن
انگار چشمات شب تارن
آسمون سیاه
ابر پاره پاره
شر شره بارون داره می باره
حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین
گفتی برو تنها بمون
با غصه هات همراه بمون
دیگه نمی تونم خسته خسته م
برس به غم هام قدم شکستم
داره چشمام ابر بارون
رو گونه هام شده روون
رفتی و رفتی تنها می مونم 
فرزین جلوتر رفت بازویش گرفت مهیار ایستاد..دوستش در آغوش گرفت وگریست مهیار خندید:
-چیه تو هم دلت به حالم می سوزه؟خیلی گناه دارم نه؟!!اره دیگه یه ادم کوره بدبخت که عرضه نداره زنش ونگه داره،فرزین ساینا فردا بزرگ شد گفت کو مامانم چی بگم؟
دست به پیشانیش کشید چند قطره اشک ریخت فرزین از او جدا شد:فکرشونکن درست میشه
-آره من بمیرم شاید درست بشه..منو می بری دادگاه؟اگه کار داری با ماشین دیگه میرم 
با دودستش به صورت خیسش کشید:باز شروع کردی؟مگه بهت نمی گم صبر کن
-صبر واسه چی؟من غرورم وجلوی این زن خورد کردم..می دونی چقدر خواهش والتماس کردم تنها کاری که مونده اینکه به پاش بیفتم..حرفش یکیه ؛طلاق…من زندگیشو کردم جهنم حتمااون مردک پست فطرت می خواد براش بهشت وبسازه که بره
دست دور شانه اش انداخت:حالا بیا بریم خونه بعد تصمیم می گیریم
فرزین اورا به سمت ماشین می کشید:تو چرا نمی فهمی مریم نمی خواد با من زندگی کنه
-باشه حالا تو بیا
در ماشین باز کرد:سوار شو
-فرزین…
-تو که تا الان صبر کردی..یه چند روز دیگه هم روش،بذار بدبخت از بیمارستان بیاد بیرون بعد تو بفرستش دادگاه،اومدی این چند روز فرجی شد واونم از طلاق پشیمون شد از قدیم گفتن از این ستون تا اون ستون الفرج
-این ضرب المثلات منو کشته
صورتش بوسید:قربونش برم..پسر خوبی باش سوار شو بریم
به سمت خانه رفتند…در اتاق مهیار فرزین گفت:پیشت بمونم؟
-نه برو
-خیالم راحت باشه؟پامو از اینجا نذارم بیرون بری دادگاه؟
-نه برو..عین پیرزنا فقط نصیحت می کنی
-چون حرف گوش کن نیستی،خدا حافظ
-به سلامت
طاق باز روی تخت خوابید آهی کشید صدای تلفن شنید..چند ثانیه بعد صدای منیره که صحبت می کرد:
-بله
-سلام بفرمایید؟
-بله هستند شما؟
-چشم الان
چند ثانیه بعد صدای در شنید:بله منیره خانم
-با شما کار دارن
-کیه؟
-نمیدونم والا
نشست دستانش دراز کرد منیره گوشی در دستانش قرار داد پاسخ داد:
-بله
-چیکار کردی؟
صدایش اورا عصبی می کرد:آخه بی انصاف صبرم بده،مریم هنوز بیمارستانه..درد داره بذار بیاد خونه باشه طلاقش میدم
-کی؟هان؟!! کی؟اون الان شیر مریم ومی خوره اگر زود جدا نشن تا دوسال دیگه به بهونه ی دخترت میخوای نگهش داری آره؟
-اون دختر مریمم هست
-نیست مجبور بود بچه ی تورو تو شکمش نگه داره
– تو از کجا پیدات شد تو زندگی من؟
-من پیدام شد؟تو کجا بودی؟مریم ماله من بود یک سال بخاطر یه دوست دارم صبر کردم …اون حقش زندگی بهتر از اینه
-تو لیاقت اونو نداری
خندید:ببین کی به کی میگه لیاقت مریم ونداری…تو حتی نمی دونی رنگ چشماش چه رنگیه..میدونی چه چشمای خوشگلی داره که تو از دیدنش محرومی
چشمان نمدارش به برگ های پاییزی موکت دوخت:چشمای سیاه وگردی داره
تلفن قطع کرد باز دراز کشید به سقف خیره شد..قطره های اشک یکی پس از دیگری بیرون می آمدند..حسرت دیدن کسی رو داشت که دوستش ندارد.چشمانش بست نفسی کشید تصمیم خودش راگرفت..دست روی دکمه ها کشید شماره گرفت.
-بفرمایید؟ 
-سلام یه ماشین می خواستم
-سلام آقا مهیار..الان که شرمندم ندارم چند دقیقه منتظر باشید..می فرستم خدمتتون
سرش تکان داد:باشه،فقط دیر نشه
-نه خیالتون راحت اولین ماشینی که اومد می فرستم برای شما
قطع کرد..گوشی روی سینه اش گذاشت..می دانست منتظر یک دوست دارم از طرف مریم نشستن بی فایده است…حرف اخرش را زد…میدانست اگر تا آخر عمرهم منتتظر بماند این جمله از دهان او بیرون نخواهد آمد…و چه بسا دشمنیش بخاطر از دست دادن کامیار بیشتر شود.
بلند شد پایش روی زمین می کشید به سمت کمد رفت دست روی لباس ها کشید هر لباسی به دستش می خورد بر می داشت برایش رنگ وجنس دیگر مهم نبود.
آماده روی مبل نشسته بود منیره پرسید:جایی تشریف می برید آقا؟
-میرم بیرون
منیره نگاهی به چهره بی حوصله اش انداخت وبا گفتن یک “بله”به کارش مشغول شد..با آمدن آژانس بیرون رفت سوار شد مرد برگشت.
-کجا تشریف می برید اقا مهیار؟
-دادگاه خانواده
مرد به گوش هایش شک کرد وپرسید:ببخشید فرمودید دادگاه خانواده؟
-بله..اگه میشه سریع تر برید
نگاهی به او انداخت و حرکت کرد به ساختمان رسیدند مهیار پیاده شد مرد راننده کنارش ایستاد وگفت:کمک می خواید؟
-بله ممنون میشم کمکم کنید 
-باشه
همان طور که راهنمای مهیار بود گفت:اقا مهیار شما واسه چی اومدین اینجا؟
ایستاد حرصش با یک نفس بلند بیرون فرستاد:برای درخواست طلاق…خواهش می کنم دیگه سوال نپرسید
مرد فقط نگاهی به اوانداخت وبه مهیار کمک کرد بعد از اتمام کارشان راهی خانه شدند.امواج خشن زندگی اورا به سمت دره ی ناامیدی می کشاند.
یک راست به اتاق سفالیش رفت.لباسش بیرون آورد..با خشم مشت به گل میزد.سایه در اتاق باز کرد با دیدن مهیار جلوتر رفت وگفت:
-کجا رفته بودی؟
-وای سایه چرا بی خبر میای؟
-صدای درو نشنیدی؟
-نه
به گل مشت زده چشم دوخت:داشتی فکر می کردی چی بسازی؟
-آره داشتم فکر می کردم چطور گل زندگیمو انطوری که مریم می خواد بسازم
-چی؟ 
-هیچی عزیزم..کاری داشتی اومدی؟
-نه فقط اومدم بپرسم کجا بودی؟
با بی حوصلگی گفت:بیرون
سایه به صورت غمزده ی برادرش نگاه کرد:حالت خیلی بده؟
سرش تکان دادسایه پرسید:دلت می خواد گریه کنی؟
هاله ای از اشک چشمانش فرا گرفت:آره
-خب گریه کن
-کاش گریه کردن مشکل ادما رو حل می کرد
-حل نمی کنه ولی اروم میشی
لبخندی زد:حرفای قشنگی می زنی
-از خودت یاد گرفتم، هر وقت گریه می کردم بهم می گفتی گریه آدم وآروم می کنه
-اره …ولی اون موقع ها نمی فهمیدم این فقط یه حرف مسخرست برای دلداری؛وقتی مشکلت بزرگ باشه دیگه گریه آرومت نمی کنه
سایه نزدیک تر رفت برادرش در آغوش گرفت:ناراحت نباش مشکلت حل میشه
لبخندی زد خواهرش در آغوش کشید:ممنون تو خیلی خوبی
چه خوب است با کسی درد ودل کنی که حرف هایت بفهمد. 
******
بعد از گذشت دو روز مریم به خانه باز گشت پرویز برایشان گوسفندی قربانی کرد..کامیار به ماشینش تکیه داده و از دور شاهد خوشحالی وخنده آنها بود پوزخندی زد.سوار ماشین شد واز آنجا دور شد.مریم با جمع وارد اتاقش شد.
عزیز:حرفاتون باشه واسه بعد برید بیرون مریم می خواد استراحت کنه 
سایه سریع ساینا را بوسید وبیرون رفت راحله خندید:سایه دوروزه این بچه رو می کشه
سرش به داخل فرستاد وگفت:نه نمی کشمش من عمه اشم
همه در حال بیرون رفتن بودندمریم:مامان
ناهید برگشت:جانم
-چرا پریسا نیومد؟
-بخاطر خونواده ی شوهرش،بهش گفتن باید خانوادتو فراموش کنی…رفتن به همه گفتن پدر ومادر پریسا مردن کسی ونداره اوناییم که تو عروسیش بودن قیمش بودن
-چی؟..یعنی پریسا دیگه نمی تونه بیاید پیشمون؟
-تو این دو سه ماه که نذاشتنش..نمیدونم
-ولی آخه مامان اینجوری که نمیشه برید از شون شکایت کنید 
-پریسا اگر مارو می خواست هر طوری بود خودش وبه ما می رسوند حداقل زنگ میزد
مریم در چشمان مادرش غم دوری دخترش می دید..ناهید صورت نوه اش بوسید واتاق خارج شد…تمام مدتی که تنها دراتاق بود مهیار به او سر نزده…پرویز تقه ای به در زد ووارد شد.مهیار روی تخت اتاق ممنوعه دراز کشیده ودستش روی پیشانیش گذاشته
-تو واسه چی خودتو اینجا حبس کردی؟اگه می خوای مریم وببینی کسی پیشش نیست
-اون منو ببینه حالش بد می شه
نگاهی دقیق به پسرش انداخت روبه روییش روی صندلی چوبی نشست.
-دعواتون شده؟
سکوت کرد بار دیگر سوال کرد:نمی خوای با من حرف بزنی؟!!!
-چی بگم؟از کجای دل شکستم بگم؟
-مگه من وتو رفیق نبودیم؟تمام این سال ها هر اتفاقی می افتاد از من پنهان نمی کردی
نشست..سرش پایین انداخت:شما توی زندگیم یه الگویی…من هر چی هستم از شما یاد گرفتم..شما منو تربیت کردید..شما یادم دادید زود قضاوت نکنم..اگر کسی به کمکم احتیاج داشت اول کمک کنم بعد اعتماد..بدی رو با خوبی جواب بدم…همیشه به نظراتم احترام گذاشتی..هر وقت به حرفتون گوش ندادم اجازه دادید تجربه کنم…گفتید اگر عصبانی بودم سر یکی دیگه خالی نکنم..من با شما راحتم هرحرفی رو بدون اینکه از عواقبش بترسم به شما گفتم..شما هم مثل یه دوست پشتم بودی من…
-حرفتو بزن مهیار
نفسی کشید:میخوام ازش جدا شم
سرش کج کرد وبا اخم تعجبی گفت:میخوای چیکار کنی؟!!
-ما به درد هم نمی خوریم می خوام طلاقش بدم
-اونوقت خودت به تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
-هر دومون..اون بیشتر دلش میخواد
-تو که دوستش داری..پس اون میخواد جدا بشه…اون اجازه نداره این کار و بکنه
-من نمی خوام فکر کنه اینجا زندانیه
-مهیار..
-بابا اون منو دوست نداره..منو نمی خواد هزار دفعه گفته
-پس سوالی که اون شب پرسیدی همین بود..تو اونو دوست داری ولی اون می خواد بره
بلند شد کنارش نشست:اگرم بهت گفته حتما قبل از به دنیا اومدن ساینا بوده
-قبل وبعد از ساینا فرقی نمی کنه می خواد بره
-کس دیگه ای می خواد؟
سرش تکان داد:اره..قبلا یکیو دوست داشته..یه اتفاقی پیش میاد ومیره حالا بعد یک سال پیداش شده اونم فیلش یاد هندوستان افتاده..میخواد پیش عشقش زندگی کنه
به کبودی هایی که هنوز روی صورتش باقی مانده بود نگاه کرد:پس این بلا رو اون سرت اورده؟ 
-دیگه مهم نیست بابا..من رفتم دادگاه درخواست طلاق دادم ….امروز وفردا احضاریش میاد
-نباید عجله می کردی..باید یه بار دیگه ازش سوال می کردی..
-من پا روی غرورم گذاشتم تا جایی که تونستم خواهش کردم جوابش نه است..اون حتی حاضر نیست بخاطر بچش بمونه دیگه چیکار کنم؟
-می خوای باهاش حرف بزنم؟!!
-نه اصلا..به اندازه کافی خودم خورد وتحقیر شدم شما دیگه نه…
بلند شد دست روی شانه اش گذاشت:این زندگی توئه مهیار نمی خوام دخالت کنم ولی یه کاری نکن که بعد پشیمون بشی…برای موندن مریم هر کاری که از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم
-ممنون بابا..سنگ صبور خوبی هستی،ممنون که درکم می کنی
پرویز دستانش در جیب کرد وگفت:بحث درک نیست..این یه احترام به نظر توئه..وقتی می گی باهاش زیاد صحبت کردی وبه نتیجه ای نرسیدی..پس طلاق تنها راهشه…زیاد اینجا نباش،یه دقه بیا پایین پیش مهمونا بشین 
باشه شما برید من میام-
چند دقیقه ای در آن اتاق نشست وبعد به پایین رفت همه شاد بودن ومی خندیدن اما دل آرزده مهیار ناله می کرد.
****** 
پرویز برای عروسش شام برد..سینی روی عسلی گذاشت وبا لبخندی گفت:بفرمایید اینم شام شما دونفر
مریم فضای غمگین خانه را با سردی لحن پرویز که دیگر مثل سایق نبود حس کرد به بیرون می رفت که گفت:
-بابا پرویز
برگشت:جانم
-اتفاقی افتاده؟
ناراحتی و غم در چشمانش فریاد می زد..لبخندی به زحمت گوشه لبش که بیشتر به پوزخند شبیه بود نشست.در چشمان مریم دقیق شد…دستانش به هم مالش داد نزدیک تر رفت لبه ی تخت نشست.به ساینا نگاه کرد.
-ساینا رو دوست داری؟
-معلومه دوستش دارم
نگاهی پرسشگرانه به چشمانش انداخت:پس چرا می خوای ترکش کنی؟می ارزه بخاطر یه مرد دیگه این طفل معصوم و که فقط تورو می شناسه ول کنی و بری؟
-مهیار بهتون گفته؟
-چه فرقی می کنه!!فعلا خاطراونوبیشتر از دخترت می خوای
پرویز بلند شد:اینجوری که شما می گید نیست من عاشق ساینام اونقدر دوستش دارم که نمی تونم با هیچ کسی حتی اون مرد عوضش کنم..مشکل من علاقه ای که به مهیار ندارم
-مهیار از محبت چیزی برات کم گذاشته؟
-نه هیچی..
-من واقعا تعجب می کنم مهیار با این همه خوبی که بهت کرده بازم میخوای ترکش کنی… می دونی چقدر دوست داره نباید با رفتارت وانمود می کردی دوستش داری اینجوری اون وابسته شده 
سرش پایین انداخت:مقصرشمایت اگه منو مجبور نمی کردی وارد این زندگی بشم..اگر شرط سخت برام نمی ذاشتید وپول وبهم قرض میدادید این اتفاقا هیچ وقت نمی افتاد..اگه اون مرد برمی گشت من باهاش ازدواج می کردم بدون اینکه از چیزی بترسم
-حق باتوئه..من زندگی تو ومهیار رو نابود کردم به جای خوشبختی بد بختی بهتون دادم…اگر درد مهیار یکی بود با جدایی از تو شونه هاش دیگه تحمل نمی کنه..میدونی بخاطر رفتارای تو این بچه چقدر داره اذیت می شه؟مریم اگه بخاطر چشماشه….
سر بلند کرد:نه..نه اصلا بحث چشماش نیست..فکر نکنم حتی اگرم ببینه تاثیری توی تصمیمم داشته باشه
-باشه..فهمیدم اگه فکر می کنی این تصمیم درسته پس خوشبخت شی
با دلی آزرده وشکسته از اتاق بیرون امد وبدون خوردن شام به اتاقش رفت…مهیار هم دلی برای خوردن نداشت با غدایش بازی می کرد سایه به او نگاه کرد وگفت:
-گشنت نیست؟
-قاشق در بشقاب انداخت:نه میل ندارم..بابا کجاست؟
-شام مریم وبرد ورفت اتاقش
-پس شامتو بخور میز وجمع کنم 
-من دیگه بزرگ شدم می تونم این کارا رو انجام بدم
لبخندی زد:قربون بزرگ شدن تو برم
از پشت میز بلند شد دست کشید روی کابینت از آشپزخانه بیرون رفت..با کشیدن پاهایش روی زمین به سمت اتاقش میرفت پشت در ایستاد.صدای لالایش میشنید بغض کرد چطور از او جدا شود.شهامت می خواهد عاشق باشی و خود را بی تفاوت نشان دهی.وارد اتاق شد به سمت کمد لباسیش رفت چشمان مریم او را تعقیب می کرد.همان طور که چند دست لباس بر می داشت گفت:
-در خواست طلاق دادم همین روزا احضاریش میاد..فقط تا اینجایی به بچت شیر بده
مریم حرفی نمیزد با بهت به تماشای او که از اتاق خارج میشد نشست در چهار چوب ایستاد:
-اگر پشیمون شدی بهم بگو(لبخندی زد)رویاهام قشنگه نه؟
بیرون رفت در بست به در بسته خیره شد سرش پایین انداخت وخوابید نفس عمیقی کشید وبه سقف زل زد.
*** 
همان طور که روی تخت نشسته وبه دخترش شیر می داد با لبخند به سایه که با انگشتان او بازی می کرد نگاه کرد سایه به شیر خوردن او نگاه کرد وگفت:
-چقدر بامزه شیر می خوره
انگشت اشاره اش روی گونه اش گذاشت:خیلی هم نرمه عین ژله می مونه دلم می خواد بخورمش
مریم خندید صدای آیفون همچون ناقوس مرگ در گوش مهیار پیچید
-وقتش رسید
منیره جواب داد وبه اتاق رفت:مریم خانم پیکی اومده با شما کار داره
-من؟
-بله؟
ساینا از خود جدا کرد وبه منیره داد از تخت پایین آمد..بیرون از اتاق که رفت نگاهش به همسرش که سرش میان دستانش گرفته افتاد..شنلی به دور خود انداخت وبیرون رفت.
-بله؟
مرد برگشت:خانم همتی؟
بله؟-
پاکتی به اوداد:بفرمایید…اینجا روامضا کنید 
به پاکت نگاه کرد:این چیه؟
-احضاریه دادگاه
نگاهی به مرد و دفتر امضا خورده انداخت وزیر اسمش امضا کرد.سریع به داخل رفت با شنیدن صدای بسته شدن در وقدم های تند که به سمت اتاق می رفت گفت.
-خوشحال شدی نه؟
مریم ایستاد… برگشت … می توانست نیم رخش ببیند:از چی؟ 
-از اونی که تو دستته.برو بهش بگو دوری وهجرانمون تموم شد وصال نزدیک است
به پاکت نگاه کرد مهیار لحن دلخورش را در جملات کنایه اش ریخت:
-ببخش این مدت بهت بد گذشت..ما در بزاعتمون تونستم محبت کنیم..به بزگواری خودتون ببخشید دیگه
حرفی برای گفتن نداشت موبایلش از روی عسلی برداشت و به اتاق سفالی مهیار رفت…شماره ی کامیار گرفت.
-الو
-سلام
-سلام عزیزم خوبی؟
کمی کلافه بود راه می رفت:نه اصلا خوب نیستم فکر کنم افسرده شدم
-چی شده؟اون چیزی بهت گفته؟ ..اذیتت کرده؟
-نه بابا چی میگی تو…من دارم دیونه میشم اونوقت تو میگی اون اذیتت کرده؟
-خب پس چی شده؟
-من نمی دونم باید چیکار کنم..نمی تونم تصمیم بگیرم الان احضاریه دادگاه اومده برای طلاق 
لبخندی زد:خب این که خوبه ما هم همینو می خواستیم
-کامیار بچمو چیکار کنم؟ 
-بسه مریم..یه بار گفتم منو بچتو نمیتونی با هم داشته باشی من دنبال درد سر نیستم که بخوام با خودمون ببریمش
-من..من پشیمون شدم
-چی؟..یــَعــ…یعنی چی پشیمون شدی؟ما با هم حرف زدیم تو قبول کردی گفتی باشه من بخاطر تو تا الان موندم
-ببخش ولی نمیتونم بچمو ول کنم به امون خدا..تازه مهیار می گفت دکترا بهش امید دادن گفتن خوب میشه…من میمونم شاید واقعا چشماش برگشت
شقیقه هایش درد گرفته بود پیشانیش مالش می داد:من با تو چیکار کنم؟تو می خوای بخاطر یه بچه این حرفا رو می زنی؟
-آره نمیتونم ازش دل بکنم
-خب دیوانه ما خودمونم بچه دار می شیم…بچه خودمون که بیاد ساینا رو فراموش می کنی
-نمی تونم کامیار…تو نمیفهمی مهر مادری یعنی چی
ساکت شد دیگر حرفی برای راضی کردنش نداشت مغزش قلف کرده بود..ازالتماس کردن دیگر خسته شده بود.
-منو دوست نداری؟
-تورو خدا کامیار بس کن دارم دیونه میشم ..چرا نمی فهمی تصمیم گیری برام مشکله
-پس چرا قبل از به دنیا اوردن دخترت مشکل نبود؟
-نمی دونم چون اون موقع فکر می کردم میتونم راحت ازش جدا بشم
-وقت دادگاه کیه؟
-فردا صبح ساعت 11
-می تونی امروز بیای ببینمت؟
همان طور که روی صندلی نشسته به طرف پایین خم شده ودستش یک طرف صورتش گذاشته:
-شاید اومدم
-اون فسقلیتو هم با خودت بیار ببینم چه شکلیه
دستش برداشت:واقعا؟می خوای ساینا رو ببینی؟
-آره میخوام ببینم به کدومتون رفته
لبخندی زد:باشه
-ممنون خانمی..خداحافظ
-خدانگهدار
این آخرین حیله کامیار برای مهار مریم بود.تمام امیدش به ملاقات امروز بود.
**** 
ساینا در آغوش گرفت و بیرون امد با آژانس به کافی شاپ رفت ..با دیدن کامیار که کنار پنجره نشسته ونگاهش به بیرون است به سمتش رفت.
-سلام
سر چرخاند به قامت ایستاده مریم نگاه کرد لبخندی زد:سلام خوش اومدید
رو به رویش نشست کامیار دستش دراز کرد:بده ببینم این خانم خانما رو 
ساینا در آغوش گرفت وبوسیدش:چقدر نازه..به خودت رفته
-این که چند روزش بیشتر نیست از کجا فهمیدی به من رفته؟
صورتش به او نشان داد:ببین اخمشو مثل روزای اولیه که اومدی شرکت..ناکِس مثل مامانش به مردای غریبه رو نمیده
خندید گارسون برایشان کاپوچینو اوردمریم:مچکر
کامیارهم تشکرکرد با رفتن گارسون مریم به فنجانش نگاه کرد:کی میری؟
-با تو دیگه؟
نگاهش کرد:من پشیمون شدم
-ببین مریم هر بچه ای که به دنیا بیاری میشه بچه ی تو حالا از هر مردی باشه…تو از ساینا دل بکنی میشی مادر بچه های من…پس بچه های من بچه های تو هم هستند دیگه وابستگیت به ساینا رو اصلا درک نمی کنم این بزرگ میشه، حتی بدون تو
دستش روی میز کشید دستان مریم گرفت میخواست دستش آزاد کند که محکمتر گرفت:
-مریم من دوست دارم این همه راه رو بخاطر تو اومدم…من قول خوشبختی بهت میدم..تو چی می خوای بگو؟…فقط نگو دخترم
با تفکر به دخترش که در آغوش کامیار بود نگاه کرد کامیار ادامه داد:به اینده فکر کن این بچه بزرگ میشه میره دنبال زندگیش باز تو می مونی واون…زندگیت یک نواخت میشه،تو به چه امیدی میخوای بمونی که چشماش برگرده؟اگر خوب میشد دکترا این کارو می کردن زندگیتو نابود نکن…. فردا برو تمومش کن
دستش آزاد کرد دو طرف فنجان قرار داد:گفتنش برای تو راحته
-اصلا بذار یه پیشنهاد دیگه ای بدم..ببین دادگاه این حق وبهت میده که دخترت و ببینی..هر وقت خواستی بیا ایران وساینا رو ببین چطوره؟ 
-واقعا؟
-اره.. اصلا می تونی به عروسیشم بیای 
در چشمان مریم رضایت می دید لبخندی زد:پس مشکل هله؟
ساینا در اغوشش تکان می خورد:ساینارو بده الان گریه می کنه
-یه جواب قطعی به من بده
-فکر می کنم 
-فکر چی؟فردا باید بری دادگاه،اگرجوابت مثبته بمونم اگرم نه همین امروز برم دنبال بلیط
یک لحظه از نبودنش دلش لرزید..در چشمان هم خیره شدند مریم میخواست با او برود اما ارزو می کرد ای کاش می توانست دخترش هم با خودش ببرد.
تکان های بیشتر ساینا و نق نق گریه اش ان دو را به خود اورد مریم بلند شد دخترش برداشت وگفت:شب خبرت می کنم
-اخه..
-تو که تا الان صبر کردی یه امشبم روش…خدا حافظ
بلند شد:صبر کن می رسونمتون
-نه خودم میرم ممنون
از کیفش پول بیرون اورد روی میزگذاشت:ماشین داری؟
-نه با آژانس اومدم
-پس بریم
-کامیار…
-نترس یک کوچه پایین تر پیادت می کنم…هنوز مثل اون موقع هایی
-بخاطر اینکه از ابروم می ترسم
لبخندی زد:نترس بریم
در تمام طول مسیر کامیار در حال راضی کردن مریم بود..حرف هایی از اینده خوشبختیشان در استرالیا میزد…حرف از بچه هایی که هنوز دنیا نیامده اند.
ماشین پارک کرد مریم تشکر کرد می خواست پیاده شود که کامیار گفت:یه دقه صبر کن
از داشبورد جعبه ای بیرون اورد به طرفش گرفت:اگر جوابت منفی بود می خوام اینو از طرف من یادگاری داشته باشی
بغض کرد:کامیار
خندید:چه جانسوزم میگه کامیار..خواهش می کنم بردار بذار جلو چشمت باشه که هر وقت دیدیش بفهمی یه عاشق دلسوخته اونور دنیا داره به یاد تو زندگی می کنه
به آرامی دستش جلو برد و جعبه گرفت کامیار گفت:حالا اون ساعتتو بده..منم می خوام یه چیزی از تو داشته باشم
داشت با احساساتش بازی می کرد..شکارچیه خوبی بود و مطمئن بود برای گیر انداختن شکار تله جای درستی کار گذاشته…ساعت سفیدش از دست جدا کرد به سمتش گرفت..با برداشتن ساعت زمانش نگه داشت
-الان ساعت 4:23دقیقه است..اگه جدا شدیم این میشه اخرین دیدار با نگاه کردن به این ساعت یاد تو میفتم
یک قطره اشک از چشمانش چکید:کامیار من دوست دارم اما…
-می دونم عزیزم من دیگه اصراری برای داشتن تو ندارم دیگه تصمیم با خودته 
-ممنون
در باز کرد کامیار:ساینا رو بده
با لبخند دخترش به او داد پایین امد…کامیار پیاده شد وقبل از گذاشتن ساینا در اغوش مادرش بوسیدش
کامیار نگاهی به مریم انداخت و گفت:اگر این دیدار اخر باشه بدون خیلی دوست دارم…خداحافظ
-خدا حافظ
عینکش به چشم زد سوار شد و با یک بوق از انجا دورشد…مریم در کوچه به او رفتن او نگاه می کرد.اب دهانش قورت داد ووراد خانه شد. مهیار با شنیدن صدای در سر برگرداند
-مریم؟
-بله
اخمی روی ابرهایش نشست:کجا بودی؟
-بیرون
-دقیقا یعنی کجا؟
لحنش عوض شده اش حس کرد دیگر گرمای سابق را نداشت …سرد وبی احساس
-باز شروع کردی مهیار؟ پارک بودم
-تو این سرما؟!!
-هوا که زیاد سرد نیست
-واسه تو سرد نیست این تازه یه هفته اش شده… بی فکری دیگه
-با من اینجوری حرف نزن 
خودش هم دوست نداشت با او اینگونه صحبت کند:معذرت می خوام
دستانش دراز کرد:ساینا رو بده
چقدر راحت معذرت خواهی می کرد انگار تمام این اتفاقات تقصیر او بوده نه مریم..نزدیک تر رفت نوزادش در آغوش همسرش قرار داد.
-من میرم لباس عوض کنم
-باشه
مهیار صورتش نزدیک تر برد دخترش بوسید لبخندش با عطری که به مشامش رسید محو شد…اخم عصبی کرد
-مریم…مریم
از اتاق بیرون امد:بله
-گفتی کجا بودی؟
-پارک
-برای دیدن کسی رفته بودی؟
-نه..همین جوری
دخترش روی دستانش بود از دروغ مریم انگشتانش مشت کرد :چرا دروغ می گی؟(صدایش بلند تر کرد)واسه چی ساینا بوی عطر مردونه میده؟
رنگش پرید با دست پاچگی گفت:خب…من چه می دونم 
-لابد خودت عطر مردونه میزنی
مریم ساکت بود مهیار با خشم گفت:جواب منو بده با کی بودی؟
داد زد:هیچ کس
بلند شد:پیش اون بودی نه؟کامیار جونت
ساینا از شدت فریاد هایشان به گریه افتاد مریم چند قدمی جلوتر امد:بچه رو بده داره گریه می کنه
صدایش بلند تر کرد:به بچه ی من دست نمی زنی
گریه کرد:مهیار
-خفه شو…خجالت نکشیدی با بچه من رفتی پیش عشقت…چند ساعت دیگه تحمل میکردی فردا طلاقت میدادم و راحت میشدی
چند قدمی رفت منیره از اشپزخانه بیرون امد کنارش ایستاد:اقا اجازه بدید ساینا رو من بیارم
مهیار می دانست با این حالش اگر راه برود ممکن است به بچه اش اسیبی برساند ناچارا به دست منیره داد…مریم اشک می ریخت
روی تخت نشست ساینا از گریه زیاد قرمز شده بود منیره می خواست ارامش کند اما مهیار مخالفت کرد ودخترش از او گرفت…منیره بیرون رفت ومریم با چشمان خیس درچهار چوب ایستاد:
-بده ارومش کنم
-گمشو از این اتاق برو بیرون..خیلی تحملت کردم..زنی مثل تو ندیدم؛با بچت میری دنبال عشق بازیت میخواستی به اینم یاد بدی با شوهرش چیکار کنه؟
باورش نمیشد این حرفا از دهان کسی می شنود که نهایت عصبانیتش یک فریاد ساده بودو بعد آشتی
-چرا داری با من اینجوری حرف می زنی؟
خلایق هر چی لایق..به تو خوبی ومحبت نیومده..باید عین خودت باهات رفتار کرد –
حرف های تند وتیز همسرش گلویش را می سوزاندعادت به این حرفا نداشت:چرا اینجوری شدی؟
-بودم…فقط رو نمی کردم چون دوستت داشتم کوتاه می اومدم اما این دفعه بخاطر ساینا کوتاه نمیام…اجازه نمیدم تو واون مردک بخاطر یه عیب دستم بندازید..فردا ازادت می کنم 
ساینا همچنان گریه می کرد مریم نزدیکش ایستاد: بده شیرش بدم اروم میشه
مهیار خسته از تکان دادنش به مریم داد بلند شد وبه اتاق ممنوعه رفت.سرش روی بالشت گذاشت وگریه کرد:چرا با من اینجوری می کنی ؟مریم دوست دارم.. بمون خواهش می کنم
مریم به بچه اش شیر داد..ارام گرفت وخوابید …روی تخت خواباندش،با چشم نمدارش بوسیدش بلند شد پالتوی چرم مشکی که مهیار برایش خریده بود پوشید و وسایلش برداشت واز اتاق خارج شد به آشپزخانه رفت
-منیره من دارم میرم پیش مامانم به مهیار بگو فردا دادگاه می بینمش
-اما خانم…
-حواست به ساینا هم باشه رو تخت خوابه..خدا حافظ
بدون اینکه منتظر نصیحتی از طرف منیره باشد از خانه خارج شد…منیره حرف هایش به مهیار گفت او هم همه چیز را تمام شده دانست با لبخند سرش تکان داد وتشکر کرد باید به فکر بزرگ کردن ساینا باشد.
مریم زیرنم نم باران قدم میزد..حوصله هیچ کس وهیچ چیز نداشت.
خزان آمد به این بستان و گلزارم چه ویران شد
خداوندا چرایارم چنین بشکسته پیمان شد
دلم از اینهمه اندوه دیگر غرق خون گشته 
دلی آسوده خاطر داشتم آن هم پریشان شد
نگار نازنین ما که حرف با وفایی زد 
وفا را برد از یاد و به راه بی وفایان شد 
نه مهری دید دل از او نه لبخندی به روی لب
همه خوبی ز خاطر برد و از نا مهربانان شد
قرارم بود تا مردن بمانم بر سر عهدش
ولی او خود گسست آن عهد و عشق ما به پایان شد 
به او گفتم رفاقت را ز خاطر برده ای دیگر 
بگفتا رسم این دنیا مرام نارفیقان شد
***** 
زیر باران پشت در ایستاده..زنگ خانه زد ناهید با آن چادر گلدار سفیدش بیرون آمد
-کیه؟ 
جانی برای جواب دادن نداشت ناهید در باز کرد با دیدن لباس های خیس دخترش متعجب به او نگاه کرد:مریم!!!
منتظر شنیدن اسمش بود با گریه خودش را در اغوش مادرش جای داد.
-چی شده؟چرا گریه می کنی؟پس ساینا کوچرا نیوردیش؟ گریه مجالی برای حرف زدنش نگذاشت ناهید دخترش را از خود جدا کرد:بیا تو ببینم چی شده
به داخل رفتند مادرش اب قندی برایش آورد.کنارش نشست. 
-بیا کمی از این بخور
قلپی از آن خورد:بهتری؟
سرش تکان داد: اره خوبم
-خب بگو ببینم چی شده
به لیوان در دستش نگاه کرد:میخوام از مهیار جدا شم
سرش خم کرد به صورتش دقیق شدحرفی که بدون مقدمه ورک گفته شد اورا شوک زده کرد:چی گفتی؟
با حال گرفته ای به چشمان مادرش نگاه کرد:میخوام طلاق بگیرم
لبخندی گوشه لبش نشست:با مهیار دعوا کردی فکر طلاق افتادی؟…پاشو برو بهش زنگ بزن با ساینا بیاد با هم ناهار بخوریم
-مامان فکر کردی دارم شوخی می کنم؟
در حال بلند شدن بود که با حرف جدی او نشست:یعنی چی میخوای طلاق بگیری؟
-ما به درد هم نمی خوریم
– این حرفا رواز کجا یاد گرفتی؟ مثل این دخترای هیفده هیجده ساله که بعد دوماه زندگی میگن ما تفاهیم نداریم شدی
پوزخندی زد:تفاهم؟اصلا مگه اون چیزی می بینه که ما بخوایم سرش دعوا کنیم 
-زشته مریم هر عیبی داشته باشه شوهرته
-شوهر؟!!یعنی چی مامان؟ بگو میخوام بدونم مرد زندگی یعنی چی؟من هیچی نفهیدم خجالت میکشم باهاش برم بیرون
نگاه تاسف باری به او انداخت: مریم بخاطر کی داری زندگیتو نابود می کنی؟
فریاد زد:مگه زندگی داشتم که بخوام نابودش کنم؟..من بخاطر بابا وشما همچین قفسی واسه خودم ساختم الان هم می خوام آزاد شم
-آفرین مریم خانم،حرف دلتو زدی دیگه نه؟…اگه هنوز حرفی هست بگو خجالت نکش،فکر میکردم بخاطر دوست داشتن باباته که این ازدواج وقبول کردی
-مامان به خدا من بابا رو دوست دارم،نمی خواستم ناراحتت کنم منظورم این بود بخاطر شما ازدواج کردم الانم برای خودم میخوام جدا شم
-پس بچت چی؟اونو دست کی میخوای بدی؟!!!مهیار که نمیتونه بزرگش کنه
سکوت کرد سرش پایین انداخت بعد از چند ثانیه ای گفت:زن می گیره بزرگش می کنه
حرف دلش نبود اما او هم خدا را میخواست هم خرما.. نمی توانست کامیار و بچه اش رابا هم داشته باشد باید از یکی می گذشت.
بلند شد به اتاق رفت ناهید با ناباوری به رفتنش خیره بود،سری تکان داد…. بلند شد به همسرش زنگ زد:
-الو
-بله
-جواد یه دقه بیا خونه
-چی شده؟
-تو بیا می فهمی
-باشه الان میام
جواد با نگرانی راهی خانه شد..با دیدن زنش که با چادر روی پله ها نشسته گفت:چی شده ناهید؟
سرش بلند کرد:برو از دخترت بپرس…بچشو ول کرده اومده می گه میخوام طلاق بگیرم
با صدای نیمه دادی گفت:چی؟طلاق بگیره..؟خواب نما شده؟
-چه میدونم برو ازش بپرس
وارد خانه شد:مریم..مریم
با چشمان خیس وقرمز بیرون آمد به چهار چوب تکیه داد:سلام
پدرش کنارش ایستاد:علیک سلام…مامانت چی میگه؟
ناهید همان لحظه وارد شد مریم نگاهی به او انداخت وگفت:هر چی گفته راسته
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه می خوام طلاق بگیرم
خندید:پاشو بیا بریم ببینم چی شده؟
از خجالت سرش پایین گرفته بود:جایی نمیام بابا
-تا کی میخوای اینجا بمونی؟اون بچت شیر می خواد حداقل زنگ بزن ساینا رو بیارن
اب دهانش قورت داد:ساینا باید به شیر خشک عادت کنه…من دیگه تواون خونه بر نمی گردم
مگه هر کی با شوهرش دعوا کرد راست میاد خونه باباش وطلاق می گیره؟ حرف زدن وبرای این موقع ها گذاشتن…بشینین حرف بزنن مشکلتون وحل کنید
-بابا مشکل ما از دعوا گذشته،ما نمیتونیم با هم زندگی کنیم…برای هم ساخته نشدیم ،به درد هم نمی خوریم
جواد کمی عصبی شد: اونوقت این والان فهمیدی؟!! اون موقع که خودمون ودرو دیوار میزدیم که ازدواج نکن کار می کنیم پول ومیدیم چرا اون موقع گوش نکردی؟ اصلا اون بدبخت میفهمه چه بلایی داری سرش میاری 
-آره خودش درخواست داد
-خودش درخواست داد؟آخه چرا اون که میدونه تا9سال اجازه طلاق نداری 
مریم:یه روزه نیست خیلی وقته 
جواد دستی به سرش کشید:دارم گیج میشم،درخواست طلاق ومهیار داده!تو نمیخوای زندگی کنی!پس مهیار چی نظر اون چیه اونم میخواد جدا شه؟
ناهید به آن دو نگاه کرد وگفت:مهیار طلاق نمی خواست دختر می خواد
به دخترش نگاه کرد او پیش دستی کرد وگفت:بابا من ومهیار نمی تونیم زندگی کنیم….شما خودتونم مخالف این ازدواج بودید،در صورتی قبول کردید که بخوام طلاق بگیرم مگه همینو نگفتید؟
-این حرفای بچه گونه چیه میزنی؟ اون موقع که فکر نمی کردیم تو بچه دار بشی الان تو بچه داری،بخاطر اون باید بمونی 
ناهید:اتفاقا فکر اینجاشم کردن..میگه مهیار میره زن میگره ساینا رو بزرگ میکنه
جواد:مامانت چی میگه؟!!!تو مریم منی؟همونی که فکر میکردم از پریسا بیشتر می فهمه؟
به مادرش نگاه کرد سرش پایین انداخت:من بخاطر شما تن به این ازدواج دادم..هیچ علاقه ای به اون نداشتم
-داری سر من منت میذاری؟
-نه بابا من منتی نمیذارم فقط می خوام زندگی کنم..یه بار برای خودم نه برای یکی دیگه…اول شما بعد شوهرم بعد بچم پس خودم چی؟کی برای خودم زندگی کنم؟
-این چرت وپرتا چیه میگی؟بقیه جونشونم برا بچشون میدن اونوقت تو بخاطر زندگی خودت میخوای قید بچتو بزنی؟!!!
-اره می خوام ببینم زندگی راحت چه مزه ای داره…زندگی که توش بدبختی نباشه چطوریه؟زندگی کردن کنار کسی که دوستش داری یعنی چی؟ 
-چی میگی تو؟
-میخوام طلاق بگیرم..مهیارو دوست ندارم..من کامیارو دوست دارم رئیس سابقمو،مهیار اون چیزی نیست که من می خوام…همتون میگید اون پس من چی؟..منم آدمم دل دارم می خوام یکی باشه وقتی میریم خرید دستمو بگیره لباسای پشت ویترین وببینه وبگه این بهت میاد،اون بهت نمیاد…این رنگ موخوشکل تر شدی…تو مهمونی این لباس وبپوش اون ونپوش… منم یه آرزوهای دارم مهیار با چشماش نمیتونه برآوردش کنه
جواد با تاسف سرش تکان:تو رو نمی شناسم،تو که بخاطر خواهرت هر کاری میکردی الان به کجا رسیدی که داری پا رو بچه ای میذاری که از گوشت وخونه خودته اونم بخاطر آرزوهات؟
-بابا..
با دست به در اشاه کرد:برو بیرون
ناهید:جواد؟
داد زد:گفتم برو بیرون…دیگه حق نداری پاتو تو این خونه بذاری
با چشمان اشکی و بهت به پدرش نگاه می کرد:داری منو بیرون میکنی؟
-آره..پنج دقیقه دیگه اینجا ببینمت خودم میندازمت بیرون
به یکی از اتاق ها رفت..مریم به مادرش نگاه میکرد او با نگرانی به دخترش..مریم به اتاق رفت ناهید پشت سرش…شال روی سرش انداخت
– مریم کجا میری؟
-مگه نشنیدی بیرونم کرد
-حالا تو صبر کن باهاش حرف بزنم
-حرفی نمونده مامان…تو وبابا میگید بمونم با مردی زندگی کنم که تا آخر عمر حسرت دیدن داره ،میخوام برم مامان میخوام برم دنبال زندگیم،حلالم کنید از بابا هم معذرت خواهی کنیدو خدا حافظ…
از اتاق بیرون رفت وسط هال بازویش گرفت با اصرار می خواست او را نگه دارد:کجا میخوای بری؟!!تو که دیگه نمیتونی بری اونجا
-اونجا نمیرم.
-پس کجا میری؟
-یه جای می رم که حرفو بفهمن
جواد از اتاق بیرون آمد:ولش کن ناهید بذار بره…من دختر خیانت کار نمیخوام دختری که شوهر وبچه داره وبهشون پشت میکنه نمی خوام،اصلا این مریم من نیست
-بابا اون شوهر نیست یه کوره که دوستش ندارم نمی خوامش…چرا نمی فهمید..نمی خوامش
جواد با چشمان عصبی به او نگاه کرد.مریم با اشک به پدرش نگاه میکرد: از تو بعیده مریم من بیشتر از اینا ازتو انتظار داشتم فکر می کردم تو عاقل فهمیده تر از پریسایی حالا که نگاه می کنم میبینم یکی هستی لنگه اون فقط تظاهر به خوب بودن میکنی..یه مادر از خوشبختی خودش میگذره بخاطر بچش اما تو زندگی بچتو بخاطر خودت نابود می کنی..از خونم برو بیرون من دیگه دختر ندارم یه بچه بیشتر ندارم اونم امینه..برو
مریم نگاه آخر به پدر و مادرش انداخت وبیرون رفت ناهید با اشک دنبال دخترش رفت،اما او رفتن را به ماندن ترجیح داد.
با اشک های که از چشمانش سرازیر بودقدم در کوچه گذاشت.همه ی راه ها به روی خودش بست نمی دانست به کجا پناه ببرد،از طرفی نگران بچه اش بود.دستی به صورتش کشید موبایلش بیرون آورد.شماره ای گرفت.
-الو
-سلام
کامیار لبخندی زد:سلام مریم خانم خوبی؟
با بغض گفت:نه.اصلا خوب نیستم،داغونم
-چی شده چرا گریه می کنی؟
-میخوام بیام پیشت؟
-اینجا؟!!!هتل که نمی تونی بیای بگو کجای میام دنبالت
-خیابون
-خیابون؟!!!واسه چی تو این بارون تو خیابونی؟
-چون جای رو ندارم،بابام بیرونم کرد
-خیلی خب گریه نکن یه جای وایسا خیس نشی الان میام
روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست.بعد از چند دقیقه کامیار به آدرس گفته شده آمد مریم سوار شدحرکت کرد.
کامیاربه او نگاه کرد:چیکار کردی دختر؟
سرش پایین بود:به خاطر توئه
خندید:خدا کنه لیاقت این همه عشق وداشته باشم
برگی از دستمال کاغذی برداشت جلویش گرفت:بگیر،اشکات فقط واسه منه دیگه؟
برداشت صورت خیس از اشکش پاک کرد.نگاه کن چه بلایی سر خودش آورده
گوشه ای ایستاد:منو نگاه کن
سرش بلند نکرد:مریم با توام میگم منو نگاه کن
سرش بلند کرد با چشمان وبینی قرمز شده اش به او دوخت:من تا آخرش باهاتم،اجازه نمی دم کسی چیزی بهت بگه..حالا گریه نکن باشه؟
سرش تکان داد:میدونم جدا شدن از ساینا برات سخته!میدونم دوستش داری!بهت قول میدم اونجا که رسیدیم زندگی خودمون وکه شروع کردیم،با نبودن ساینا کنار میای،نمیذارم بهت سخت بگذره که بخوای بهش فکر کنی
-فکرنکنم بتونم فراموشش کنم
همراهش زنگ خورد به شماره نگاه میکرد:چرا جواب نمیدی؟
-پدرشوهرمه
-خب ببین چی میگه
قطع کرد روی داشبورد انداخت بینیش بالا کشید:ولش کن..الان میخواد دعوا کنه که چرا رفتی؟
گوشی زنگ خورد کامیار موبایل برداشت به شماره نگاه کرد به طرفش گرفت:بگیر شاید کار مهمی داشته باشه
با تعلل برداشت:بله؟
پرویز با صدای عصبی گفت:کجای؟ بچت مرد از گریه کردن..میخوای طلاق بگیری به جهنم حداقل بیا یه امشبو آرومش کن
پرویز هیچگاه با اون اینگونه صحبت نکرده کرد چانه اش لرزید:امشب آرومش کردم شبای دیگه چی؟!!
نفس نفس می زد:مریم محض رضای خدا برگردآخه ساینا چه گناهی کرده
-هیچی..گناه ومن کردم که بخاطر بابام اومدم پیش شما،گناه وشما باشرطتون کردید که باعث شدید این بچه به این دنیا بیاد..خدا حافظ
سیم کارت از گوشی بیرون آورد وهر دو را در جوی انداخت.
با لبخندی محوی به او خیره شد سر برگرداند:چیه ؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
-فکر نمیکردم اینقدر برات مهم باشم
کلافه بود:نه به اندازه بچم،شاید اگر اون می دید،من نه اینجا نشسته بودم نه برای فراموش کردنش نقشه می کشیدم
عصبانیت مریم دید اما چیزی نگفت اگر حرفی برای دفاع از خودش می زد ممکن بود همه چیز به هم بریزد.
-خیلی خب باشه ..آروم باش،تو رو که نمی تونم ببرم هتل پس چیکار کنیم؟!!
-می مونم تو خیابون تو برو هتلت
-حالا چرا عصبانی میشی؟!!یه جای می ریم
-کجا؟
ماشین حرکت کرد:هر کجا..
-کامیار اذیت نکن کجا داری منو می بری؟
خندید:نترس جای بد نمی برمت 
در مسیر هر دو سکوت کرده بودند…با نزدیک شدن به کوچه ی آشنا دهانش باز ماند وبه کامیار نگاه کرد..در کوچه پیچید:
-واسه چی اومدی اینجا؟
در سکوت راندگی میکرد:کامیار توام!!!میگم چرا اومدی اینجا؟!!!
جلوی در خانه نگه داشت:کامیار من…
-هیسسس،مگه نمیگی ساینا رو دوست داری؟حداقل بذار برای آخرین بار مادرش وببینه
-نباید این کارو میکردی
-هر مدرکی هم داری با خودت بیار…نگام نکن برو
نفس عمیقی کشید وپیاده شد،به طرف در خانه رفت… سر برگرداند،کامیار برای آرامشش با لبخند سری تکان داد….زنگ زد،پرویز با عجله به سمت آیفون رفت با دیدن مریم دندان هایش به هم فشرد ودکمه زد…مهیار سرش روی پاهای جمع شده اش گذاشته،کاری برای آرام کردن بچه اش نمی توانست بکند…پرویز به اتاق رفت راحله هم با تکان دادنش هم نتوانست گریه اش را آرام کند. 
-کی بود؟
-مریم
-واسه چی راش دادی؟
-خواهش میکنم چیزی بهش نگو باشه؟
-چرا نگم؟!!زن اینقدر بی فکرکه….
-خواهش کردم دیگه،با داد وبیداد اون بدتر میشه
-مگه خوب بوده که میخواد بد بشه؟
مریم با بی رمقی وارد خانه شد با دیدن مهیار در آن حال بغض کرد آب دهانش قورت داد..با عطر سرد سرش بلند کرد…نگاه مظلوم وخیره اش به پاهای مریم بود…متوجه حضورش شد،لبخندی که نشانه ی پوزخند بود گوشه لبش نشست،با صدای گریه بچه به اتاق رفت.
-سلام
راحله با اخم وپرویز با بی اعتنایی سری تکان داد..پرویزاز کنارش رد می شد..مریم چند قدمی به راحله که با حرص وعصبانیت به او نگاه میکرد نزدیک شد
-واقعا فکر کردی بری خوشبخت میشی؟
پرویزبرگشت:بچه رو بهش بده حنجرش پاره شد از گریه کردن
مریم بچه را از راحله گرفت واو به همراه برادرش بیرون رفت.با رفتن آنان روی تخت نشست وبا گریه به بچه اش شیر داد وموهای کوتاه سرش نوازش داد.بعد از خواب رفتنش روی تخت گذاشت.بوشیدش با همان اشک ها لباس هایش جمع کرد ودر چمدان می ریخت…در چمدان بست،به طرف میز آرایش رفت از کشویش گردنبد سفالی مهیار تنها یادگاری از همسر نابینا اما مهربانش برداشت…. حلقه اش روی میز گذاشت….به ساینا نگاه کرد که چه مظلومانه به خواب رفته وهنوز صورتش از اشک خیس بود..نزدیک تر رفت آخرین بوسه ی مادرانه اش روی گونه اش گذاشت.
-مامان وببخش..به خدا دوست دارم، اما با بابات نمی تونم زندگی کنم،قول میدم بهت سر بزنم 
چقدر بی رحمانه محبت مادریش را از او دریغ کرد.
بیرون آمد با شنیدن صدای بسته شدن در مهیار سرش بلند:داری میری؟!!بخاطر ساینا هم نموندی؟من این بچه رو چطوری بزرگ کنم؟(لبخندی زد)من شرطو بردم بچمون دخترشد اما تو نموندی، اگه با اون خوشبخت میشی…!!!به سلامت
حرفی نزد سرش پایین انداخت وجلوتر رفت…پرویز دست به سینه به اپن تکیه داده بود نگاه خشمگین راحله از آشپزخانه به او بود سرش بلند کرد به پدر شوهرش نگاهی انداخت.
-خدا حافظ
چند قدمی رفت راحله بیرون امد وگفت:امیدوارم هیچ وقت رنگ خوشبختی رو نبینی…همین طور که مهیار وزجر میدی همینطورم تو زندگیت زجر بکشی
پرویز:راحله تمومش کن
– آدمی که اینقدر بی رحمه حرفای بدتر از لایقشه…آخه مهیار چه بدی در حقت کرده بود؟بی لیاقت 
نگاه لرزانش به راحله بود همان راحله ای که همیشه با او مهربان وخوش برخورد بود.پس همه را باید به حساب ماندنش می گذاشت .اشک هایش قطره قطره از چشمش سرازیر میشد.سریع از خانه خارج شد.کامیار از ماشین پیاده شد با دیدن گریه اش چمدانش برداشت ودر صندوق عقب گذاشت..بدون حرفی نشستند وحرکت کرد.
-امشب چشمه اشکت خشک میشه
-من بی رحم نیستم، به خدا دخترم ودوست دارم
-اونا گفتن تو بی رحمی؟!!اصلا اونا می فهمن رحم واسانیت یعنی چی؟اونا اگر رحم حالشون بود همچین شرطی برات نمی ذاشتن….گریه نکن دیگه،میخوای برم تو بزنمشون؟
لبخندی زد:نه،می ترسم بازم کتک بخوری
-دستت درد نکنه دیگه اینقدر بی عرضه نیستم
به زحمت لبخندی بر لب نشاند.
-میریم هتل اتاق برات بگیرم
-نه..میشه با ماشین دور بزنیم؟
-تا صبح؟
-اگه خوابت میاد برو هتل
-لابد تورو هم بذارم توخیابون ؟…یه امشب وبه خاطر عشقمون خیابون گردی می کنیم
-ممنون
-خواهش خانمی
آن دو در سکوت خیابانها…شب های پاییز را به صبح رسانند.گوشه ای پارک کرد.
مریم بیرون نگاه می کرد:ساعت چنده؟
-هفت
-چقدر دیر می گذره خیلی مونده،شاهدم می خوایم
-نگران نباش پیدا می کنیم
به او نگاه کرد:کامیار من بخاطر تو دارم پل های پشت سرم وخراب می کنم،یه کاری با زندگیم نکنی که نتونم برگردم
خندید:من نه معتادم،نه قاتلم،نه قاچاقچیم که زندگیتو خراب کنم…من خیر سرم مهندسم،…اینا رو ول کن صبحونه می خوری؟
-نه..هیچی نمیتونم بخورم؛احساس میکنم معدم پره
-بخاطره استرسه…تا ساعت یازده هم نمیشه گشنه بمونیم که
-میخوای خودت برو یه چیزی بخور
-بدون تو هرگز..بعد طلاق یه ذره که آروم شدی میریم یه چیزی می خوریم،خوبه مریم خانم؟
سرش تکان داد:بریم یه محضر خونه وقت بگیریم؟
باز سرش به حرکت درآورد،کامیار خندید:عزیزم واسه زبونت مشکلی پیش اومده؟
چشمان خسته از بی خوابی وغم به کامیار دوخت:نمیدونم کارم درسته یا نه
-کارت درسته خیلیم درسته،زندگی خودته حق داری براش تصمیم بگیری..نباید به بخاطر دونفر دیگه خودتو بدبخت کنی که،فکر دخترتم نباش بزرگ میشه
ماشین به حرکت درآورد،زمان آنقدر به کندی می گذشت که هر یک دقیقه برایش یک سال بود.
**** 
فرزین با عجله وعصبی وارد اتاق شد،مهیار با بی حوصلگی لباسی می پوشید.با خشم به طرفش رفت اورا به طرف خودش کشید.
-آخه کار خودتو کردی نه؟!!دیوانه احمق
قرینه ثابتش روی دکمه لباس دوستش بودلبخندی زد:فرزین جان بحث کردن فایده ای نداره،امروز میخوام برم کارو تموم کنم،پس وای نسا اینجا حرفاتو عین میخ تو گوشم فرو کن
بازوهایش در دست گرفت:آخه چرا زندگیتو داری خراب می کنی؟طلاقش نده،یکی دوسال بمونه به بچه عادت می کنه ومی مونه 
-نمیفهمی!!اصلا نمی فهمی زن وقتی بگه نمی خوامت یعنی دیگه نمی خواتت یعنی دیگه راهی جز جدای نیست
فرزین با چشمان نمدارش دوستش را درآغوش گرفت:تو لیاقتت بیشتر از اونه
از فرزین جدا شد:من لیاقت هیچ کس وندارم 
چند قدمی برداشت فرزین مچ دستش گرفت:این لباس چروک واز کجا پیدا کردی پوشیدی؟مگه لباس اتو شده نداری؟
دستی به لباسش کشید:چروکه؟روزمین افتاده بود،واسه بد بخت شدنم لباس اتو شده می خوام چیکار
فرزین شروع به باز کردن دکمه ها کرد:نکن فرزین همین خوبه
-به اون زنه ثابت کن بدون اون زندگیت تموم نشده،دنیات به آخر نرسیده،بود ونبودش برات فرقی نداره،واسه اینکه بدبخت نشه قبولش کردی،اگر اون نمی خواست جدا بشه تو یه روزی طلاقش می دادی
لباس از تنش جدا کرد ولباس سفید اتو شده ای به تنش کرد قطره اشکی از چشمش چکید:بهش دروغ بگم؟هیچ کردم از این چیزای که گفتی حرف دل من نیست
آخرین دکمه را بست:این جوری میخوای بعد اون زندگی کنی؟!!دو روز که دوم نمیاری… قوی باش،بی خیال دنیا وآدماش ها؟آفرین
شانه ای برداشت موهای کوتاه دوستش شانه زد:ساینا رو من میارم بریم
دستش دراز کرد:عصام
ساینا روی تخت خواب بود در آغوش گرفت،عصای سفید روی عسلی به دستش داد واز اتاق خارج شدند.
راحله با کلافگی روی مبل نشسته صورتش در دستانش قرار داده وپایش تکان می دهد….پرویز با سوئیچ در دستش وعزیز گوشه ای ایستاده اند…مستانه وسایه ساکت کنار هم نشسته اند…هر سه از اتاق خارج شدند..راحله بلند شد به طرفشان رفت.
-فرزین جان ساینا رو بده
ساینا در آغوش راحله جای گرفت پرویز نگاهی به آن دو انداخت:بریم
سوار ماشین شدند هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت..سکوت…سکوت…سکوت،حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد.انگار جانی در بدنشان نبود.
وارد سالن دادگاه شدند.مهیار:مریم اومده؟
-آره با یه مردیه
سرش پایین انداخت:از من خیلی بهتره نه؟
-نه…
-دروغ نگو از من بهتره که میخواد طلاق بگیره
-به مرگ خودم نه،هیچیش از تو بهتر نیست،عین دخترا موهاشم بلند گذاشته،اَ ه
لبخندی زد:لابد مریم موهای بلند ودوست داره
فرزین نگاهی به او انداخت وروی صندلی نشستند،راحله با بچه در دست به سمت مریم رفت،ایستاد…سیلی محکمی به صورتش زد،دست روی صورتش گذاشت وسرش پایین انداخت
کامیار:شما به چه حقی زدیش؟
راحله:حق این بچه ای که تو بغلمه،تو مادری؟هرزه
با چشمان بهت زده سرش بلند کرد کامیارقدمی به جلو برداشت:احترام خودتون ونگه دارید،شما کی هستید که دارید واسه زندگیش تصمیم می گیرد،به زور یه پسر کور بهش چسبوندین ومیگید بمون؟نمخیواد زوره؟
پرویز وعزیز جلو آمدند:راحله جان، دعوا راه ننداز بیا بریم..
راحله با خشم به مریم وکامیار نگاه می کرد عزیز:مردک مزحرف به بچه من مگی کور؟
پرویز:عزیز خواهش می کنم….راحله با شما بودم گفتم بیا بشین
حال خودش چندان مساعد نبود،باید خواهر ومادرش هم آرام می کرد..بعد از چند دقیقه بحث کردن پرویز به زحمت آنان را آرام کرد وروی صندلی نشاند.مریم بی صدا اشک می ریخت.
-مریم گریه نکن دیگه
با دستمالی که کامیار به او داد صورتش تمییز کرد..نوبت آنان رسید وارد شدند؛نیم ساعتی هم قاضی با او صحبت کرد…اما راه به جای نبرد ومهر طلاق زده شد.و تمام… از محضر بیرون آمدند.
مهیار:فرزین..من ومی بری پیش مریم
-میخوای چی بهش بگی؟
-کارش دارم
-حالت خوبه؟
-اره خوبم
-باشه بریم
بازویش گرفت و به سمت آنان که نزدیک ماشین بودند رفت:مریم خانم
برگشت با دیدن مهیار در آن لباس سفید وشلوار لی جذب نفتی رنگ وپالتوی مشکی اعتراف کرد خوش تیپ تر از کامیار است.
-بله
-باشما کار داره
-نفرینت نمی کنم،اما بدون دوستت داشتم وازم جدا شدی، اگر برگردی مطمئن باش فقط نفرت وکینه جای دوستی گرفته…و دیگه جای پیش من نداری،خوشبخت بشی خداحافظ
کامیار:بدون تو خوشبخت تره
فرزین قدمی به جلو برداشت رو به رویش ایستاد:جدی؟می خوای الان خوشبختی رو بهت نشون بدم که قشنگ ببینی؟
مهیار:فرزین ول کن!!! 
صدای بلندش پرویز را به سمت آنان کشاند:کار من شده شماها رو آروم کنم؟!! اینجا جای دعوا کردن نیست فرزین 
بازویش کشاند:راه بیوفت بریم
مریم:میشه..
پرویز برگشت:میشه بذارید ساینا بغل کنم؟
مهیار:نخیر نمیشه
عصایش باز کرد وراه افتاد…فرزین نگاه چندشی به کامیار انداخت و به همراه دوستش رفت.پرویز:
-اگر برات مهم بود می موندی..نه نمیشه 
کامیار دست دور بازویش انداخت:سوار شو مریم…التماس کردن به این جماعت فایده نداره
آخرین نگاه ها را به دخترش انداخت وسوار شد.
مهیار سرش به شیشه ماشین چسباند .و به بیرون خیره ماند،آهی کشید مریم دیگر برای او تمام شد.باید زندگی اش بسازد با دخترش…مریم به صندلی ماشین تکیه داده،او هم به فکر آینده است.کامیار هم همچون مهیار با او مهربان است.
گفتی که مرا دوست نداری، گله ای نیست 
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست 
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من ده 
گفتی که نه، باید بروم، حوصله ای نیست 
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف 
رفتی تو و دیگر اثر از چلچله ای نیست 
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت 
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست 
رفتی تو، خدا پشت و پناهت، به سلامت 
بگذار بسوزد دل من، مسئله ای نیست
پریبانو
آذر ماه 3/9/ 92
خب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید….رمان میره واسه جلد دوم،اگه خیلی درجه حرصتون رفته بالا می تونم تو جلد دومش هم این دوتا رو به هم نرسونم چطوره؟!!! جلد دومش زندگی مریم وتو استرالیا ومهیار تو ایران می نویسم،نمیدونم مهیار بینا بشه یا نه…حالا یه فکر به حال چشمش می کنم،هر کدومتون یکی از چشماتون بدین به مهیار مشکل چشمش حل میشه
من از همین جا از دختر شمالی وmiss maryam 
وهمه اونای که دوست داشتن که مهیار ومریم به برسن معذرت خواهی میکنم واقعا نمیشد اینجوری تمومش کنم چون داستان کلیشه ای و تکراری میشد..که دو نفر بعد از بزن وبٌکش بهم میرسن..نمی خوام بگم اینی که من تموم کردم هم تکراری نیست اما کاچی بعض هیچی…جلد دومشم هر وقت نوشتم میذارم،دیگه قول نمیدونم که فلان روز وماه میذارم چون میترسم یه بلای سرم بیاد باز بد قول بشم.
واون ماجرای که قرار بود بگم:اقا ما قسمتای آخر رمان و+50صفحه از جلد دومش نوشتیم ،بگید خب؟قرار بود یکشنبه طبق قولمون پست بذاریم…حالا ما هرچی درایو وزیر ورو می کنیم خبری ازش نیست نمیدونم کدوم خیره دیده ای اومده حذفش کرده من اون لحظه اینجوری بودم،یعنی دلم می خواست فقط بمیریم،حالا به هر کی میگم کار کیه؟هیچ کدومشون حرف نمی زنن…خلاصه، ما به زحمت وعصبانیت شروع به نوشتن کردیم،نصف دیالوگا یادم رفت…اصلا نمیدونم کی، چی گفت…اینایم که نوشتم اصلا اون چیزی نبود که نوشتم…حالا شاید دوباره ویرایشش کردم.چون خیلی از جملات وکلمات اون چیزی نیست که میخوام.چون عجله ای نوشتم.
خیلی از نویسنده ها دلخوشن به اون چند صد نفر خواننده ای که رمانشون می خونن..منم دلخوشم به شما،مرسی که خوندید وتا پایان همراهیم کردید.امیدوارم همیشه دلتون شاد ولبتون خندون باشه.
در پناه حق 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا