رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 15 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(1)

– ایشالا میشه ، ما عروس میخوایم.

تیام خندید و دست دورک انداخت و شهنام به من لبخندی زد و من انگار به این همه خوشبختی این زوج خو گرفتم.

***********

سری که به بالشتک وان تکیه داده شده بود رو بالا کشیدم و چشم باز کردم و به اون مرد این روزهایی که شونه ی چپ به قاب در تکیه داده بود و دست تو سینه جمع کرده بود و با اون یه وری خندش هیزی میکرد ، خیره شدم.

نگامو به خودش دید و طرفم قدم برداشت و لبه ی وان نشست و من فقط خیره نگاش کردم و اون خنیدید و چونم رو میون انگشتاش گیر انداخت و سرم رو بالا کشید و سرش رو پایین کشید و لبهام رو مزه کرد و من دست دور گردنش انداختم و اون دست لغزوند به تیره ی پشتم و …

چه حرفایی تو دلها بود ، سوالا که نپرسیدیم ، دوباره از نگاه هم من و تو هر دو ترسیدیم

سر عقب کشیدم و اون با تلخ خندش براندازم کرد و گفت : کمم برات آمین ، خیلی کمم انگار…

با انگشتاش مشغول بازی شدم و اون باز گفت : چته تو ؟ یه چی داره داغونت میکنه.

– مهم نیست.

– دِ اگه نبود که اینجوری واسه من نگاه نمی دزدیدی.

– من خوبم.

– من لحظه های خوب بودن تو رو دیدم آمین ، منو گول نزن.

– به سها حسودیم شد ، واسه اولین بار به یکی حسودیم شد.

نگاش تو فضای سرد حموم دوئید و من گرمای تنش رو میخواستم.

– به چیش؟

– به خوشبختیش.

– الان بدبختی؟

منظورش همین الانه ؟ همین الانی که اون هست و من هستم و من دارمش و اون دارتم.

– بدبخت نه.

– جواب دوپهلو میدی چرا؟

– تو چرا دوپهلو برداشت میکنی؟

– چته آمینم؟

– نمیدونم.

– میدونی و نمیگی.

– بی خیال شو تیام.

– بی خیال چی؟

– بی خیال حل این معما.

– معما؟ پس یه چی هست که شده معما.

– مهم نیست.

– وقتی فکر تو رو مشغول میکنه یعنی هست.

– من فقط خسته ام.

– خسته ی با من بودن؟

– چرا منفی بافی میکنی تیام؟

– چون جوابات سربالاست ، میخوای سر تیام ملکانو شیره بمالی؟

– میشه؟

– اگه به توئه پررو باشه که صد درصد.

– مگه چی کارت کردم؟

– من نمیدونم معاونم چطور استخدامت کرد؟

– پشیمونی؟

– نه.

قاطعیت لحنش لبخند به لبم نشوند و اون رو دوست دارم ، خیلی دوست دارم.

اگه میبینی میترسم ، اگه چیزی نمی پرسم ، اگه بیهوده پوسیدم ، من از ترس تو ترسیدم

– معاونت استخدامم کرد چون مامان پارتیم شد.

– پس واجب شد معاونمو یه گوشمالی حسابی بدم.

– روز اولی که دیدمش فکر کردم یه مرد فوق العاده است ، خیلی خواستنیه.

اخماش تو هم رفت و من شوخی ابروهاش رو هم انگار از برم.

صدایی تو فضا پیچید و نگاه تیام روی من نشست و گفت : یعنی این وقت صبح کیه؟

شونه بالا انداختم و اون قبل از بیرون رفتنش گفت : زود باش ، برگردم خوردمتا.

خندیدم و اون خندید به خندم و من این لحظه هاش رو هم دوست ارم.

کمی بعد که موهای نمناکم رو بالای سرم به مدد کلیبپس جمع میکردم و از پله ها پایین میرفتم و نگام متعجب بود ، در حال تخمین زدن مسافت جنوب تا شمال ایران بودم.

سالار دست باز کرد و من نگام به اخمای درهم سارا و آهو بود که تن و بدنم رو رصد میکردن و من میدونم که این جماعت به اختمال صد در صد دیوونه ان.

قبل از سالار با بهزاد دست دادم و اون لبخندی به من زد و من چقدر این پسر رو دوست دارم.

سالار بغلم کرد و کنار گوشم گفت : بی خیال اخم این دوتا مادر فولادزره ، چه کردی با پسردایی ما؟

مشتی حواله ی بازوش شد و اون خندید و روی موهام رو بوسیبد و من نگام به اخمای مرد این روزام بود و سالار گره دستاش رو دور تنم محکم تر میکرد و گفته بودم که چقدر سالار برام مهمه؟

سارا طاقچه بالایی محورفتارش شده بود و آهو محل هم نمیذاشت و من هم منت کشی بلد نبودم.

کنار سها نشستم و سارا ایشی کرد و رو گردوند و من شیطون شدم و گفت : مجردی خوش گذشات؟

آهو – به کوری چشم بعضیا.

سها سر کرد تو گوشم گفت : از دستت شکارنا.

– اووووف…بدجور.

سالار – تو هم همچینی بهت بد نگذشته ، آب رفته زیر پوستت انگاری.

تیام خیرم بود و من نگاهاش رو هم دوست دارم.

سارا دووم نیاورد قهر در پیش گرفته رو و گفت : حالا مسافرت چطور بود؟

– عالی.

ابروهای آهو بالا پرید ، سالار لبخند زد ، بهزاد چشم و ابرویی واسه تیام اومد و سارا…امان از سارا..

در حین اعمال شاقه ی چشم غره ی غلظت دارش گفت : جون من؟

خندیدم و تیام گفت : مشکلی هست سارا جان؟

سارا بی اهمیت به مرد این روزهای من از جا بلند شد و گفت : من میرم استراحت کنم ، سالار بعد چمدونمو بیار بالا.

نشنیده میتونستم حرفی که آهو تو گوش سارا گفت رو حدس بزنم.

” کور میشی از شوهر خودت مایه میذاری.”

نگاه آخرم رو دور اتاق گردوندم و به اخمای تیام خندیدم و اون دستم رو کشید و من روی پاهاش نشستم و اون گفت : آخه به اونا چه ربطی داره که زن من تو اتاق من میخوابه یا نه؟

دست میون موهاش بردم و گفتم : بی خیال دیگه تیام.

صدای بچه ها رو که شنیدم و از روی پاش بلند شدم و اون بی میل منو ولم کرد و من این بچه بازی هاش رو انگار دوست دارم.

از اتاق زدم بیرون و نفس راحتی کشیدم بابت دیر بالا اومدن اون دوتا رفیق شفیق.

آهو – خوشگل کردی ، خبریه؟

سارا – بچمون همیشه خوشگل بوده.

خندیدم و دست دور گردنشون انداختم و گفتم : خب تعریف کنین ، ببینیم کیش چه خبرا بوده با اون عاشقای دل خسته.

روی کاناپه های نزدیک در تراس نشستیم و آهو گفت : بگو بهزاد جون چه هالیوود بازی از خودش ول کرد ؟

– جون آمین؟

سارا – شر و ور میگه جون خودش.

آهو – از خودت مایه بذار.

سارا – اگه گذاشتم داداشم بیاد ورت داره.

آهو – دلتم بخواد.

– تعریف کن آهو.

سارا – منم خوب بلدم پته تو و داداشمو بریزم رو آبا آهو خانوم.

– پس غلطای اضافه زیاد کردین.

آهو – این بهزاده رو انگار دوتا چشم قرضی بهش داده بودن ، همیچن تو صورت این سارا بود ما مونده بودیم چطور خاله نمیشیم ، یا ایراد از ساراس یا بنده خدا بهزاد دور از جون عقیمه.

غش غش خندیدم و کوسن مبل تو صورت آهو نقش زد و جیغ آهو هوا رفت و آیا این دوتا با هم زندگی هم میکنن؟

سارا – از شما دوتا بهتر بودیم ، معلوم نی نصف روز چطور من و بهزادو دودر کردن رفتن کدوم گوری؟ برگشتن هم همچین لپای آهوجون گل انداخته بود هیچکی نمیدونست فکر میکرد دو فصل کوبیدن تو صورتش.

باز خندیدم و نگام به تیام افتاد که کمی دورتر به خنده هام خیره بود و من عاشق این مدل نگاه کردنش هم هستم، گفته بودم ؟

آهو – از شما بهتر بودیم که آقاتون برداشت راست راست تو راهرو همیچن لب و لوچتونو تو جا درآورد.

رسما پوکیدم و آهو هم غش کرد و سارا هم میخندید و فحش میداد.

آهو ادامه داد و من بیشتر خندیدم.

آهو – خدایی بود سالار با اون گوشیش تو آسانسور درگیر بود ، وگرنه معلوم نبود کی قیافه بهزادو کف راهرو جمع میکرد.

سارا – نه بابا ، بهزادکه سالی جونتونو فوت کنه ، پخش دیوار شده.

آهو – خواب دیدی خیر باشه عزیزم ، بهزاد سوسول تو اصلا لایق مقایسه با سالار من هست؟

نگام میونشون چرخ میخورد و میخندیدم و نه به دار بود و نه به بار.

– جمعش کنین ، خوشم میاد پا هم نمیدادین بهشون ، مونده اسم بچتونو انتخاب کنین دیگه نه؟

آهو – نه به خدا.

من که غش کردم و سارا هم دیگه رسما کف سالن رو گاز میزد و خود آهو بود که صدای خندش توی سالن پیچیده بود.

**************

صیامم بهم تکیه زد و من به تن کشیدمش و دست تیام دور گردنم نشست و سالار برام چشم و ابرویی اومد و گوشی تیام به دست ازمون عکس گرفت و من این سه نفره هامون رو هم دوست دارم.

سها کنارم نشست و سالار رو به آهو گفت : من اینقده بچه دوست داریم ، زود بچه دار شیم.

آهو به آنی لبو شد و سارا غش کرد و من اخم کردم به سالار بی حیای همه ی سالهای زندگیم.

شهنام دستی پشت سالار زد و گفت : هنوز مسجد ساختی و بساط گداییتو پهن کردی؟

سالار – مصالح مسجد تو راهه ، ایشالا تا چندماه دیگه.

شهنام – روتو برم.

سالار – سها جون من پرروام یا این شوهرت؟

سها عشق ریخت تو نگاش و سالار نیش واشده رو جمع کرد و گفت : باشه بابا ، فهمیدیم خاطرشو میخوای.

سها – یه دهم زجرایی که شهنام واسه رسیدن به من کشیدو شما کشیدی؟

سالار – سها جون از تو انتظار نمیره این بی مروتی.

سها – آهو اذیتش کن ، اصلا خودم یه داداش دارم ،یه ماه دیگه میخواد بیاد ایران ، بچم دکتره ، اینقده خوش تیپه ، همین که چشمم به تو خورد گفتم چقدر دلم میخواد زن داداشم بشی.

سالار خندید و گفت : آهو بره بالا بیاد پایین خانوم خودمه.

آهو سر به زیر انداخت و من که این رفیقم رو میشناسم که از ذوقشه نه حیاش.

سارا – سها جون ، اینا رو ول کن ، یه دور دیگه نگاه کن ، دختر بهتر داریم توی جمعمونا.

دیدم که بهزاد چه چشم غره ای رفت و سارا چه محلی نذاشت.

سها – بذار فکر کنم ، آهان آمینو میگی؟

سارا – سها جون به سلیقت شک کردم.

سالار – داداشت اگه ایران میمونه ما میتونیم فکرامونو واسه آمین بکنیم ، گفته باشم که دختر به بلاد کفرنمیدیم.

خندیدم و تیام سر کرد تو گوشم و گفت : خوشت هم اومده انگار.

**************

لیوان چای رو به دستم داد و من خیره ی نیمرخش گفتم : چه خبر؟

-دقیقا از کی؟

– از همه.

– من و آهو خوب پیش میریم ، سارا از خر شیطون در حال پایین اومدنه ، بابام دلش واسه دخترش تنگه و سارا تو این مورد همچنان سوار خر مراده ، تهمیته جون و دایی هم خودشونو ار خاله فرشته و بابات دور ننداختن.

– پس همه چی روبراست ، جز حال عمو.

– راضیش کن آمین ، قلقش دستته .

– از بهزاد بخواه ، این روزا سارا نگاش فقط به دهن بهزاده.

– چته؟

سوالش بی مقدمه بود و من دلم کمی تنهایی میخواست.

– هیچی.

– من بزرگت کردما ، نمیخوای نگو ، دروغ هم نگو ، به سالارت دروغ نگو.

از تراس خواست بزنه بیرون که گفتم : سالی؟

– جونم؟

– گفته بودم دوست دارم؟

لبخندش رو ندیده حس میکردم و اون گفت : نه به اندزه ی منی که یه عمره نگرانتم.

سکوتی شد و باز صدای اون سکوت رو شکست .

– راستی…

نگاش کردم که گفت : سالی رو بگو فرشته جونت اگه به جمشیدش رسید واست بزاد.

خندیدم و اون لبخند به لب رفت و من موندم سالارو نداشتم چه میکردم.

صدای گوشیم میون همهمه ذهنم خودی نشون داد و من بی نگاه به اسکرین گوشی جواب دادم.

– بله؟

– سلامتو خوردی؟

– سلام.

– کجایی؟

– شما خوبین؟ مامان ؟ آرمان ؟ عمه؟

– گفتم کجایی؟

– شمال ، ویلای تیام.

– آمین…

– من قبل از پونزده فروردین بار و بندیلمو جمع میکنم و میزنم به چاک ، خیالتون تخت جمشیدخان.

– خوبی؟

– فکر نمیکردم روزی ازم اینجور سوالی بپرسین.

– صیغه رو باید هر چه زودتر فسخ کنیم.

انگار صدای پوزخندم بلند بود که صدای بمش عصبی تو گوشم پیچید.

– مشکلی داری آمین؟

– نه ، فقط جالبه که تا این حد خوشبختی آیلین براتون مهمه ، به این همه پدرانه باید آفرین گفت جمشیدخان ، زندگی عالی ، سفرای عالی ، تحصیلات عالی و همسر عالی ، همیشه معیارتون رو برای آیلین دوست داشتم.

– آمین میفهمی چی میگی؟

– نمیدونم ، فقط کمی خسته ام ، امروز خیلی بهم خوش گذشت ، راستی جمشیدخان میدونستین من تنها سفرای زندگیم ، یکی طالقان بوده و یکی هم مشهد با مامان؟…و حالا هم شمال ، با فاکتور پارسال…. یه سوال… آیلین چندبار سفر خارج رفته؟…سفرای آیلینو هم دوست داشتم.

– آمین این حرفای تو نیست.

– آره حرفای من نیست…حرفای دلمه.

– من برمیگردم و باهم حرف میزنیم.

– یادم نمیاد وقتتون رو با حرف زدن با آدم کم ارزشی مثل من هدر داده باشین ، من به همین تلفنای خشک و خالی سالی یه بار هم راضیم.

– آمیبن عوض شدی.

– شاید…

صدای دادش تو گوشی پیچید و من باز هم پوزخند زدم.

– آمین…

– چندم برمیگردین؟

– چی؟

از سوال بی ربطم جا خورد و من باز گفتم : گفتم چندم برمیگردین؟

– چطور مگه؟

– همینجور ، دلم واسه تنها کسی که داشتم و اونم ازم گرفتن تنگ شده.

حرفام بوی گوشه کنایه که نداشت ، داشت؟

– ما صبح پونزدهم ایرانیم.

– خوبه.

– چی؟

– هیچی ، من باید برم ، صدام میزنن ، خداحافط.

و من برای اولین بار گوشی روی پدری قطع کردم که محتاج محبتش بودم.

دست میون موهای صیام فرو برد و من خیره نیمرخش گفتم: تیام؟

– هوم؟

دلم که جانم نمی خواست ؟ میخواست؟

– برو بخواب.

یه وری خندش رو زد و یه وری نگام کرد و دل من با نگاش هم میریزه ، گفته بودم؟

– از رفیقات حساب میبری و از من نمیبری.

– نمیخوام حرفی باشه ، میفهمی که؟

میون ابروهاش اخم بود .

خم شد و لبهام رو کوتاه بوسید و من فقط نگاش کردم.

– شب خوبی داشته باشی.

دستش روی دستگیره بود که گفتم : تیام؟

باز جانمی نشنیدم و انگار اون فقط جون منه.

یه زن با جنونش به من یاد داد…

که عاشق شدن…که عاشق شدن…که عاشق شدن…قبل ویرونیه

– من عید خوبی داشتم.

یه وری خندش رو دیدم و اون زد بیرون.

***********

صیام رو راهی خراب شدن سر سالار کردم و به اون همه شیطنت کودکانه ای که خیلی کم سهمم بود پر ذوق خیره شدم.

نگام به سالن خالی بود و تیام رو میدیدم که تو اتاقش با لپ تاپ و گوشیش درگیری داشت و چقدر جذاب بود این مرد.

انگار سنگینی نگام رو حس کرده باشه سر بالا آورد و من تکیه زده به چارچوب اتاق صیام رو برانداز کرد و من باز زن شدم و زنیت خرج دادم و غمزخ ریختم تو نگام و این همون مردیه که برای با اون بودن تمام دنیام رو شده باشه میدم.

لپ تاپ رو بست و گوشی رو روی عسلی گذاشت و نگاش رو توی سالن گردوند و برام اشاره اومد که برم طرفش و من باز زن شدم و زنیت خرج دادم و این منم زنی در آستاته ی فصل بی کسی.

نگاه توی سالن گردوندم و دستهام رو بند پیرهنش کردم و اون دست دور کمرم برد و من رو تو اتاقش کشوند وشاید این اتاق پر خاطره ترین اتاق عمرم باشه ، حتی پرخاطره تر از اون اتاق طبقه ی پایین.

در رو با پاش بست و من به سینه ی دیوار چسبیدم و دستای اون ستون های کنار سرم شد و من بابت این همه احساسی که از با اون بودن نصیبم میشد غرق عشق میشدم.

سنگ فرشام حریص بارونن ، مثه ابر بهار درکم کن

باش روزی یه بار رد ش ازم ، باشه روزی یه بار ترکم کن

لبهاش که پوست گردنم رو به بازی گرفت دست میون موهاش بردم و این مرد کمِ کم تا پونزده فروردین سهم منه.

یه دفعه از چه فصلی سبز شدی که تو احساس من قدم بزنی

یه خیابون شدم که گهگاهی یه کمی واسه من قدم بزنی

صدای خنده ای توی سالن پیچید و من سر عقب کشیدم و اون سر جلو آورد و من از این همه خواسته شدن حتی به هوس خندیدم و باز پسش زدم و اون چشم غره رفت و بیشتر بهم چسبید و من کنار گوشش گفتم : میفهمن نیستم تیام.

لاله گوشم رو میون لبهاش لحظه ای نگه داشت و من خندم رو با فشردم لبهام به شونش خفه کردم و اون همون لبهایی رو که با لاله ی گوشم درگیر بود رو تا روی گوشم بالا کشید و گفت : هیزی کردن عاقبت داره خانومم.

یه سوال…میشه خانومت بمونم؟

یه خیابون شدم که خستگیام کز کنم روی موج دامن تو

اگه دستم نمیرسه به خودت ، مست شم از عبور کردن تو

تنم رو به تخت رسوند و من مشتاق ناز کردم و غرق نیازش شدم .

دستش روی پوست کمرم کشیده میشد و من از این همه نوازش غرق لذت میشدم .

– تیام بی خیال .

هدف نگاهش لبهام بود و من هم لبهاش رو میخواستم.

– من هیچ وقت بی خیالت نمیشم.

و کاش قولنامه مردها روی تخت ، چمبره زده روی تن ، با نگاهی لبریز از حس نیاز ، منگوله ای هم داشت.

اونقدر راه رفتی روی تنم ، تا به راه رفتنت عادت کردم

یه خیابون خلوت عاشق ، فکر کردم که لاله زار شدم

کمی بعد که سرم روی سینش بود و اون با موهام بازی میکرد گفتم : برم دیگه.

بوسه ی عمیقی روی موهام گذاشت و من چقدر ممنونش بودم که من رو فقط با بوسه هاش سیراب کرده بود.

پاهام رو از تخت آیزون کردم و لباسی که تو تنم کج شده بود رو هم میزون کردم و تیام گفت : یه زنگ به وثوق بزن .

سری تکون دادم و اون باز دستم رو کشید و با بوسه عمیقش روی لبهام حسن ختام داد به این رابطه ای که من لحظه لحظش رو ثبت کردم توی ذهنم. ، شاید ذخیره ای برای روزهای بعد از پونزده فروردین.

نفسهایی که کند شده بود رو پشت لبخند نصفه نیمم پنهون کردم و خواستم بیرون بزنم از اتاق که گفت : آمین؟

نگاه طرفش برگردوندم و اون گفت : خوشحالم که مال منی.

مثه پس کوچه های پاییزم ، ریه هام خش خشن پر از برگن

سن و سالی نداره رابطمون ، اکثر عاشقا جوون مرگن

*******

تیام – سیزده به درمون هم تو ترافیک گذشت.

– بد هم که نیست.

تیام یه وری خندش رو بهم ارزونی کرد و دو روز دیگه من ندارمش.

تیام – خوشحالم که بهت خوش گشته.

صیام – اصلا هم خوش نگذشت.

تیام – شما دوباره نق زدی؟

صیام – خب سیزده به در نرفتیم بیرون.

تیام – بچه پررو.

صیام باز بغ کرد و تن به گوشه صندلی کشید و به ترافیک خیره شد و شاید تا سه ساعت دیگه خونه باشیم.

سها رو موقع خداحافظی بوسیدم و اون کنار گوشم باز از نگرانی برای من گفته بود.

شهنام هم برام از اومدن شایان گفته بود و من خوشحال شده بودم .

سالار اونقدر تو بغلش فشارم داده بود که به مدد داد و بیداد تیام تونستم از اون شکنجه راحت شم.

سارا و آهو هم برام از شوئه لباسی که سهراب میخواست تو تاجیکستان برگزار کنه میگفت و جواب تیام برای کار دستای من روی لباسا یه نه قاطع بود و من گذاشتم مردم حداقل تا دو روز دیگه برام آقابالاسری کنه.

تیام – آمین؟

نگاه طرفش گردوندم و اون گفت : چرا ساکتی؟

– همینجوری…صیام جان؟

صیام- هوم؟

تیام – هوم نه بله ، چندبار باید بهت تذکر بدم؟

لنج بچم ول شد و من لبخندم رو خوردم و آرنج به دست تیام کوبیدم و اون بهم چشم غره رفت و زیرلب گفت : لوسش کردین دیگه.

بی توجهی خرج تیام کردم و گفتم : صیامم ؟

صیام – مامانی ، همش بابا دعوام میکنه.

تیام – آخه اینا اسمش دعواست؟

صیام – تو سرم داد زدی.

تیام – تو نه شما.

صیام – عمو شهنام گفته آدم باید با باباش صمیمی باشه.

تیام – عمو شهنام غلط…

چشم غره رفتم.

تیام – به گور هفت پشتش…

چشم غره رفتم.

تیام – حالا اون یه حرفی زد ، تو این همه من حرف میزنم گوش نمیگیری ، حالا یه چی گفت باید عمل کنی؟

صیام – من اصلا با شما قهرم ، با من حرف نزنین.

لبهام رو به دهن کشیدم و تیام هم خندش رو خورد و این جمع سه نفره همه ی آرزوی من از زندگیمه انگار.

تیام دستم رو بند دنده کرد و دست خودش رو هم بند دست من و من این گرما رو مدت کمی خواهم داشت.

*******

به قاب در تکیه زد و من در کمد رو بستم و گفتم : خسته نیستی؟

لبه ی تخت نشست و گفت : وثوق و بقیه فرداشب تهرونن.

– دلم براشون تنگ شده.

– آخه فسقله ، تو چطور میخواستی این همه وقت تنها تهرون بمونی؟

– گاهی تنهایی خوبه.

با انگشت به پیشونیم فشار آورد و سرم رو عقب برد و گفت : واسه من شاخ نشو.

خندیدم و کمی سکوت شد و سر من به بازوی تیامم چسبید و من گفتم : تیام؟

– هوم؟

– تو به صیام گفتی هوم نه و بله ، منم باید به تو بگم؟

– بگو حرفتو بچه.

-صیام الان دیگه مشکلی قرار نیست داشته باشه؟

– نه .

– مطمئن باشم؟

– به تیامت شک داری؟

کاش تیامم بودی…و سری به نه تکون دادم

– بذار مامان خوشبخت بشه.

– من چی کاره ام؟

– بابام خوبه ، فقط گاهی منو یادش میره ، عادت نداره به من ، با همه خوبه ، اون مامانو دوست داره ، خیلی ساله که دوسش داره.

– بغض نکن.

– دلم گرفته.

– اثرات سیزده ایه که در نکردیم.

کمی سکوت شد و من بی جهتانه گفتم که…

– تیام من رو پا خودم وایسادم ، تا جاییکه تونستم ، بلدم چطور گلیم خودمو از آّب بیرون بکشم ولی بلد نیستم مبارزه کنم ، سارا میگه خیلیا واسه همین اخلاقم حقمو خوردن.

– تو نیازی به مبارزه نداری ، تو خودت به دست میاری ، چنگ و دندون نشون نمیدی ، فکر کردی نفهمیدم حتی جمشیدخان هم بهت اعتماد داره؟

– همیشه دلش میخواست یه پسر داشته باشه ، وقتی سرک کشیدم تو کاراش یه کم یادم داد که چطور زبون تجارت داشته باشم ، کی و کجا خرج کنم ، حالا که فکرشو میکنم همیشه هم بی خیالم نبود.

– مگه میشه کسی بی خیال تو باشه؟

– این خوبیات واسه من رودل میاره آقا.

– تو واسه صیام همه چیزی.

برای تو چی؟

تیام روی تختم دراز کشید و من رو هم با خودش کشید و من سر روی سینش گذاشتم و اون دست میون موهام برد و گفت : دلگیریت انگار کسری بود ، تو که چیزیو از من قایم نمیکنی آمین ؟ درسته؟

– همه آدما واسه خودشون یه رازی دارن ، مگه تو نداری؟

سکوت کرد و موهام رو بوسید و امشب شب آخره.

مثه پس کوچه های پاییزم ، ریه هام خش خشن پر از برگن

سن و سالی نداره رابطمون ، اکثر عاشقا جوون مرگن

تازه خوابیده بودم و حرکت تنش بیدارم کرد و من سر بالا آوردم و اون لبهام رو بوسیدم و گفت : میرم شرکت ، امروزو استراحت کن ، خسته ای.

تلخ خندی بهش زدم و سرم جای سینش روی بالش نشست و تیام ازکنارم گذشت و انگار آخرین دیداره.

– تیام؟

نگاه برگردوند و تو آخرین لحظه هم از دهنش جانم نشنیدم.

طرفش قدم برداشتم و سرش رو پایین کشیدم و گونه هاش رو بوسیدم و چشم بستم تا راه نگیره اون قطره اشکای سد شده پشت پلکام.

میشه چشماتو به من قرض بدی؟ جای هردومون میخوام گریه کنم

دستاش کمرم رو فشرد و من سر روی ضربان تنش گذاشتم و اون گفت : چرا چشمات بهونه گیر شده؟

– برو.

– شما بذاری ، رفتم…در ضمن خوب می پیچونی.

تو نذار…نخواه…نخوای نمیرم…تیام بمون و نذار.

تن به زور عقب کشیدم و اون پیشونیم رو نرم بوسید و زد بیرون و من خداحافظی هم نکردم.

نیم ساعت بعد که به زور از اون اتاق زدم بیرون اتاق صیام تنها مقصدم بود و من برای پسرکم بیشتر از همه دلتنگ میشم و شاید برای باباش بیشتر.

میشه چشماتو به من قرض بدی؟ جای هردومون میخوام گریه کنم

کنار تختش زانو زدم و پتوی کنار رفته رو مرتب کردم و کی قراره شب و نیمه شب مواظب این کنار نرفتن های پتوی تنش باشه ؟ آیلین ؟ آیلین خودش هم پتو کنار میزنه شبا و یکی باید مراقبش باشه.

دست میون موهاش بردم و تک به تک اجزای اون صورت رو بوسیدم و اشکام چکید و من چطور دل بکنم؟

تن روی زمین کشیدم و ساک لباساش رو باز کردم و کمی بعد همه رو دسته کرده راهی ماشین لباسشویی میکردم و جقدر خوشحالم که خدمتکارا امروز رو حداقل نیستن.

پشت کامپیوتر اتاق کار تیامم نشستم و نوشتم و خون گریه کردم.

تخت تیام رو مرتب کردم و اون چقدر خوب بود که شب آخر رو با من روی تختم صبح کرد و من چقدر ذلیل بودم که یه بار هم روی تخت اتاق شوهر هر چند موقتیم نخوابیدم.

غذا پختم ، قرمه سبزی که تیام دوست داره.

صیام هنوز خواب بود و من بیدارش نمیکردم.

ساکم رو دست گرفتم و مانتو تن زدم و شاید اولین روزی باشه که تیپم برام مهم نیست.

میشه چشماتو به من قرض بدی ؟ جای هردومون میخوام گریه کنم

نگاهی به سالن انداختم و آخرین بوییدن و بوسیدن دلبندم رو هم از خودم دریغ کردم.

اس ام اس به تیام زدم که “زود بیا خونه…ناهاو با صیام باش”…ننوشتم با من…چون دیگه نیستم ، آمین از صفحه ی زندگی این آدما دیگه حذف شد.

مشه چشماتو به من قرض بدی؟جای هردمون میخوام گریه کنم

*******

چند ساعت گذشته رو نمیدونم …فقط تاب میخورم…میون آدمای این خیابونا.

میون بارش بارون اضطراب ، سر دوراهی آرامش و عذاب

باید که از خودم بی وقفه بگذرم ، فردای روشنو به خونه بسپرم

گوشیم خاموشه و من دستام رو به زیر بغل میزنم تا کمتر وسوسه ی روشن کردنش داغونم کنه.

جاده اگر پر از سراب و وحشته ، اگر که مقصدم مسلخ غربته

دلواپسم نباش من اهل رفتنم ، من تو هجوم این طوفان نمی شکنم

پا به میله ی فلزی نیمکت میکوبم و میبینم که مردی به من خیره است و من کمی غیرت میخوام انگار.

پشت سرم اگر طوفانی سرکشه ، اگر که روبروم شب شعله می کشه

دلواپسم نباش من مرد حادثه ام ، از قلب اشک و خون به خونه می رسم

تن که روی صندلی اتوبوس میکشم ، فکر میکنم که حتی فکرش هم نمیکردم که این مسیر یه روز برام عذاب داشته باشه.

دلواپسم نباش ای ماه ساکتم ، دلواپسم نباش که من به یادتم

به فکر غربت گل های پر پرم ، باید که از شب دلهره بگذرم

کلید ندارم و من انگار هیچ خونه ای ندارم.

پشت سرم اگر طوفانی سرکشه ، اگر که روبروم شب شعله می کشه

دلواپسم نباش من مرد حادثه ام ، از قلب اشک و خون به خونه می رسم

دلتنگم…حتی دلتنگ اون دوشب اون اتاق طبقه ی پایین و گریه…و این بی رحمانه ترین اعتراف من به خودمه.

جاده اگر پر از سراب و وحشته ، اگر که مقصدم مسلخ غربته

دلواپسم نباش من اهل رفتنم ، من تو هجوم این طوفان نمی شکنم

نمیشکنم ولی از قول بغضم حرفی نمیزنم.

*******

دستهام رو تو جیبم فرو بردم و تکیه زدم به ستون ایوون و پاهام رو دراز کردم و نگام به چراغای روشن خونه ی دکی بود.

صیامم شامش رو خورده؟

تیام فهمیده؟

وثوق برگشته؟

آیلین کی میرسه؟

نگام به چراغای روشن بود و دیدم که تو قاب در فنجون به دست وایساد و برکه ی دوست داشتنی من رو نگاه کرد.

نگاش رو گردوند و رسید به من و من حتی میتونستم از این فاصله برق تعجب رو تو اون چشمای بی تفاوت ببینم.

طرفم قدم برداشت و من از جام جم هم نخوردم و اون جلوی پله ها وایساده خیره ی من بی تفاوت شد.

– تو اینجا چی کار میکنی؟

محل ندادم و سر روی زانوی خم کردم گذاشتم و اون گفت : مامانت اینا نیستن.

– نه بابا ، نمیدونستم.

– پس چر حالا اومدی؟ کلید نداری؟

– دارم و نمیرم تو خونه ، یه تختم هم همچینی بگی نگی کمه.

و گاهی چقدر چاله میدونی میشه این آمین سرکش سرکوب شده.

– هوا سرده ، بیا خونه من.

– بی خیال ، من راحتم.

– من ناراحتم ، فرشته خانوم به گردنم حق داره ، اونقدرایی نمک نشناس نیستم که بذارم دخترش شب تا صبح جلو خونش بمونه.

– خودم خواستم جناب نمک گیر شده.

– چرا عصبانی ای؟

گفت و دو پله پایین تر از من نشست و من فقط نگاش میکردم .

– چرا تو طالقانی؟ آدمی که تو همچین ویلایی زندگی کنه کم کسی نیست.

بی خیال حرفم موضوع دبگه ای رو صورت جلسه کنفرانش ایوونیمون کرد.

– اولین بار که دیدمت فکر نمیکردم دخر فرشته خانوم باشی ، شبیه اون نیستی بابات کجاست؟

– تو چرا دکتر شدی؟

– چی؟

– دکترا نباید فوضول باشن.

– قانون جدیده؟

– چرا نمیری؟

– مشکلی هست؟

– آره ، میخوام تنها باشم.

– گریه کردی؟

– چی؟

– میگم گریه کردی؟

– نه.

– دروغ نگو ، غد هم نباش ، بهت نمیاد ، کلا همیشه آروم تر از اون دوتا رفیقات بودی.

چیزی نگفتم و اون پاکت سیگاری از جیبش بیرون آورد و نخی بیرون کشید و من دلم نخی میخواست.

خودم رو دو پله سر دادم پایین و میدیدم که از گشوه چشمش دیدم میزنه.

– یه نخ میدی؟

– نه بابا.

– پولشو میدم.

پاکت رو طرفم گرفت و من میون لبهام اون یه نخ تلخی رو نگه داشتم و اون با فندک نقرش روشن کرد اون یه نخ رو و من پوکی گرفتم عمیق و دودش رو تو ریه کشوندم و میدیدم که خیرمه و همه ی فکر من سمت اون دو تیغ خورده میون ابروی سمت چپش بود.

– بهت نمیاد دکتر باشی.

– چرا؟

– عین خلافایی.

– ابرو تیغ زدم رو مخته یا رد بخیه ی رو بازوم یا موهای فشنم ؟ دوتا رد بخیه هم دارم که بخوای نشونت میدم.

– راضی به زحمت نیستم.

– بخیه رو بازوم مال چهار سال پیشه ، تو پارتی مست کردم سر یه دختر با یکی دعوام شد چاقو خوردم….موهام رو واسه لج با یکی اینجوری میکنم…اون دو تا تیغ رو ابروم هم واسه خاطر یه شرط بندیه، بعد خوشم اومد همیشه زدم.

کمی سکوت شد و اون اینبار گفت : حالا تو بگو چی شده ؟ باید بدونی مامانت فردا میرسه.

نگاش کردم و من هم زمانی دوست داشتم تیغ بزنم کناره ی ابروهام.

– وقتی جایی نداشته باشی واسه خوابیدن ، ایوون خونه مامانت هم جوابگوته.

– مگه تو تهرون پیش کی زندگی میکردی؟

– پیش خیلیا.

– من از اینکه یکی هی با کلمات بازی کنه بدم میاد.

– واسه خاطر یه نخ سیگار باید به خوشامد تو فکر کنم؟

– نه ، واسه خاطر اینکه خالی بشی بگو ، زیادی پری.

– غیب میگی؟

– اون روز صورتت کبود بود ، اولین بار که دیدمتو میگم.

– چند شد؟

– چی؟

– سیگار ….پولشو بدم دست از سرم برمیداری؟

– فهمیدم پولدادی.

– تو از من چی میخوای؟

– اینکه بغضتو ول کنی.

– من بغض ندارم.

– داری…چشات داد میزنن که میخوای گریه کنی.

– نمیخوام گریه کنم.

– میخوای…نگام کن…من کوروشم…مادرت بهم خیلی کمک کرده…میخوام به دخترش کمک کنم.

– با گریه کردن من هیچی حل نمیشه.

– حداقل نفسات نمیگیرن.

-ولم کن …برو دنبال زندگیت.

– من سه ماهه الکی اینجا پلاسم ، اومدم اینجا دنبال زندگی ، تو هم یاد بگیر با بغض زندگی نکنی.

– به تو ربطی نداره.

– فعلا تنها کسی که اینجا میتونه باشه و تو با حرف زدن باهاش غمباد نگیری منم…چته؟

نگاش کردم و لپم رو به زانوم تکیه دادم و خیره ی اون دوتا تیغ تو ابرش شدم.

– بگو دخترخوب ، من بدتو نمیخوام.

– دلم…

– دلت چی؟

– دلم…

– دلت چی؟

– دلم بچمو میخواد.

نگام کرد و بعد گفت : بچت؟

شکه بود ، میدونستم.

– اسمش چپیه بچت؟

– صیام.

– چند سالشه؟

– پنج سالشه.

– آمین تو خوبی؟

دست به پیشونیم برد و دمای بدنم رو چک کرد.

– آره خوبم ، فقط دلم بچمو…بچمو….

– بچتو چی؟

– فردا آیلین میاد.

– آیلین کیه؟

– من اومدم که اون راحت انتخاب کنه ، میدونی؟ آیلین بد نیست ، فقط گاهی میخواد زیادی اروپایی باشه ، ولی من…به هیچکس نگفتما ولی من دوسش دارم ، خیلی دوسش دارم .

– ازش ناراحتی؟

– خیلی.

– چرا؟

– راستی گفتم صیام شیرکاکائو خیلی دوست داره؟

– من هم خیلی دوست دارم…آمین تو ازدواج کردی؟

– فکر کنم.

– یعنی چی فکر کنی؟

– یعنی نمیدونم ، آخه میدونی من…من جای یکی دیگه ام ، حقم نبود ، حالا اومدم کنار که اون به حقش برسه.

– درست بگو ببینم چی شده؟

اشکم چکید و اون دید و من دیدم که اون لبخند زد.

– من سردمه.

لبخندش پررنگ تر شد و دست انداخت زیر بازوم و با دست دیگش ساک و کولم رو برداشت و کشوندم طرف ویلای شیکش.

*******

لبه ی تخت نشسته بودم و فنجون نسکافه رو تو دست می چرخوندم و میدیدم که اون مرد خوش تیپ و امروزیِ مثلا دکتر تو قاب در وایساده بود و خیره خیره براندازم میکرد.

– کلید رو دره ، بهم اعتماد هم نداری پشت در میز و صندلی بذار ، اون قرصا رو هم بخوری راحت میخوابی.

خواست عقب گرد کنه که گفتم: میگم…

سنگینی نگاش رو حس میکردم.

– تو چرا تنهایی؟

– چون تنهام.

– چرا؟

– چون هیچکسو جز پسرعموم تو ایران ندارم.

– من خیلیا رو دارم ولی انگار ندارم.

– تو مامانتو داری.

– آره ولی الان نیست.

– بخواب دختر داری هذیون میگی.

– بری میخوابم.

خندید و من الان انگار فقط یک غریبه رو دارم.

دستم روی دکمه ی آنِ گوشی رفت و میدیدم که سیل اس ام اس ها به گوشی سرازیز میشه.

میسد کال هام هم زیاد بود.

اولین اس ام اس رو باز کردم.

– آمین کجایی؟

دومی…

” آمین زنگ بزن…لامصب چرا خاموشی؟”

سومی…

” آمین جون صیام بگو کجایی؟”

چهارمی دیگه از تیام نبود…

آهو…

” آمین جان گلم چرا گوشیت خاموشه ؟ اِسمو گرفتی یه زنگ بزن…نگرانتم قربونت برم”

سارا…

” آمینم کجایی؟ کجا رفتی ؟ چرا یه خبر ندادی؟ برگرد…این پسره دیوونه داره مخمونو میخوره…

گوشیت روشن شد یه زنگ بزن”

پیغام بعدی توپنده تر بود انگار…

سالار…

” آمین کدوم گوری هستی…به خداوندی خدا ببینمت کشتمت…صیام داره دق میکنه…دِ لامصب روشن کن اون بی صاحابو”

و پیغام بعدی برای وثوقم بود و من چقدر دلتنگ وجود خودش و مامانش و عشقش بودم…

” آمین جان…عزیزم…کجایی قربونت برم؟ آمین صیام داره گریه میکنه…کجایی؟”

و باز پیغام بعدی از تیامم بود…

” آمین به جون صیامم قبل از ده خونه نباشی کشتمت”

و قکر کنم ساعت ارسال برای نه و چهل دقیقه امشب بود و دوساعت هم بود که انگار از ده گذشته بود.

و پیغام آخر…

” کجایی آمین ؟ بخاطر صیام برگرد”

و هق هقم تو دل بالش خفه شد.

*******

دسته ای از موهام که جلوی چشمام بود رو عقب زدم و اون طرف در رفت و به نگاه نگران من لبخند زد و گفت : سفارش دادم چندتا چیز از سوپر مارکت برام بیارن.

و نگاه من آروم تر شد و مامان به احتمال زیاد امشب طالقانه.

– تو اینجا چی کار میکنی؟

– گفتم بیام یه سری بهت بزنم ، تو که از این خراب شده دل نمیکنی؟

– بعد پونزده روز تازه یادت افتاده باید بیای یه سر بهم بزنی؟

– نق نزن پسر.

و چرا این صدا تا این همه آشناست و ناآشناست؟

صدای قدم هاشون رو طرف آشپزخونه میشنیدم و فنجون چای رو تو دستم فشارمیدادم.

نگام تا چشمای پر از بهتش بالا اومد و دقیق این یکی رو کم داشتم…

*******

طرف اتاق قدم برداشتم و صدای خنده واضح تر شد و من پر از وحشت به اونیکه نیمه برهنه تو آغوش اون مرد بود خیره شدم.

نفرت تو وجودم بالا میرفت و لیوانی که از دستم رو تن سرامیک کف افتاد صدای بدی داد و من عقب عقب رفتم و دیدم که اون همونطور نبمه برهنه تو قاب در، شوکه به من خیره است…

– تو اینجا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا