رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 6 رمان بگذار آمین دعایت باشم

4
(3)

– دقیقا مشکل من همین مشکل نداشتنشه ، من عادت ندارم که یه مرد اینقدر خوب باشه ، ازش بدم میاد ، چون پولداره ، بسمه ، این همه مرد پولدار دور و برم بود چه گلی به سرم زد ؟ همین سالار مگه کم خوبی داره ؟ چرا اینجوری کرد با این دختر ؟ آمین من از مردایی میترسم که مثه بابام و داداشمن ، بعضی وقتا فکر میکنم جمشیدخان با همه نامرد بودنش اونقدر مرد بود که این همه سال پای عشقش وایسه.

– چرا تو نگاه تو همه یکین؟

– نباشن ؟ وقتی تیامی رو میبینم که واسه من خوب بوده این همه سال و واسه تو نارویی خرج میکنه نگاهم یکی نباشه ؟ آمین گناه تو چیه ؟ اینه که عادت به شکایت نداری ؟ دِ دختر یه بار داد بزن و حقتو بگیر ، این همه خوب بودن تاوان داره آمین.

– مگه مامانم شکایت کرد ؟

– تو شکایت کن ، حداقل جلوی این تیام اینقدر خانوم نباش ، از من به تو نصیحت که تیام مرده اون چیزیه که به دستش نیاد ، به دستش نیا که مردت بشه ، بازی با تیام بازی با اعتبار جمشید خانه ، بازی با آینده آیلینیه که عاطفه سرش نمیشه ، حقتو بگیر ، به تیام به چشم حقت نگاه کن ، فقط حق ، تو مرامت عشق راه نده.

– عجیب شدی امشب.

– بی خیال …خبر داری سهراب میخواد واسه خرپولای شهر چند تا شوی لباس راه بندازه ؟ فقط آدمای خاص دعوتن ، من و آهو که قبول کردیم مدلش بشیم و بریم رو استیج ، لنگ توییم ، هستی ؟ خوب پولی میده.

– مختلطه ؟

– به نظرت مردا دست به جیب ترن یا خانوما؟

– تو یه شوئه لباس صد در صد آقایون.

– پس هستی؟

– هستم.

– سهراب گفته اگه قبول کنی لباست سوپرایزه.

سهراب هم با همه هرز پریدن هاش گاهی چقدر مرد میشه برای ما سه تایی که سایه مرد نداریم.

*******

سر انگشت سبابه و شستم به هم چسبید و چشمکم ارزونی تیپ دخترکش مرد روبروم شد.

– برو که باید از خداش هم باشه.

– به نظرت قبولم میکنه؟

– آره بابا ، کی از تو بهتر؟

– به نظرت نذارم واسه یه شب دیگه؟

پر حرص نالیدم که…

– وثـــوق…

– باشه ، باشه .

آخرین نگاهو تو آینه به خودش انداخت و راهی شد و خاله مهری از بالای عینکش یکی یه دونشو بدرقه کرده گفت : اگه این پسر منه که میگم امشب هم نمیگه ، والا تو خونواده من که اینجور خنگی نبود فکر کنم به باباییاش کشیده ، آره همون ژنتیکه ، زن عموش هم مشکل دار بود.

میخندم به قهقهه و میرم سراغ عاطی هنوز جلو آینه وایساده.

– یه شام میخوای بری بیرون ، نمی خوای که بری دیدن سران ملت ها.

– میگم بهتر نیست همون بافت طوسیمو بپوشم ؟

– به خدا محشری عاطی ، از این بهتر نمیشی ، یه شام دعوتت کرده.

– به نظرت ازم خواستگاری میکنه ؟ وای من که غش میکنم.

– نه به داره نه به باره ، این دختره فکر غششه ، بیا برو بچه مردم زیر پاش علف سبز شد.

– کاش تو هم می اومدی.

– عاطی برو ، اینقدر هم استرس نداشته باش ، این همون باباییه که یه طبقه اتاق خوابش باهات فاصله داره.

– نگفته چی کارم داره؟

– عاطــــیی…

– باشه، باشه ، تو داد نزن.

از اتاق بیرون میزنه و باز من و خاله مهری و صیام درگیر فیلم ترکی هایی میشیم که خاله مهری حرص میخوره از بابت بدآموزیش واسه صیام.

اومدن تیام منو معذب میکنه و صیام رو بیشتر به آغوشم دعوت.

تیام – دیدم عاطی و وثوق رفتن بیرون ، طوری شده؟

خاله مهری – اگه خدا بخواد ، بچم بعد شیش سال میخواد زبون باز کنه که از عاطی خواستگاری کنه.

تیام یه کج خند میزنه و میگه که…

تیام – بچت بد عاشقه خاله.

خاله مهری لبخند میزنه و باز با میله های بافتنیش میفته به جون نخ کاموا و من هم زیر چشمی اون همه لم دادن و دکمه باز بودن رو دید میزنم.

تیام _ فردا اصلانی از سفر برمیگرده ، بگو ساعت یازده بیاد اتاقم.

– حتما.

تیام – تو چرا هنوز بیداری؟

طرف حسابش صیامه و صیام هم بی توجهی خرج ابهت باباجونش میکنه و میگه که…

صیام – خوابم نمیاد ، تازه چرا خودت بیداری؟

تیام – تا سه میشمارم دوست دارم در حال مسواک زدنت باشی.

صیام پا زمین کوبید و بغض کرد و راه پله ها رو با دو بالا رفت و من حرصم گرفت از این همه خودخواه بودن یک بابا.

خاله مهری – تیام…

تیام – خاله خواهش میکنم ، باید عادت کنه هر چیزی که میخواد رو نمیتونه داشته باشه.

یه شب به خیر زیرلبی گفتم و راهی زمین بازی صیامی شدم که حتما توی تختش اشک میریخت ، بمیرم برات مامانی ، بمیرم جانکم.

روی تاب تکون میخوردم که صدای ماشین وثوق تو محوطه پیچید و من دوئیدم طرف اون سانتافه سرمه ای رنگ که عاطی بی حوصله ازش پیاده شد و بهم تنه زد و من مات موندم به اون همه عنقی ، وثوق رو نگاه کردم که سر پایین انداخت و گفت : نتونستم…همه حرفام یادم رفت.

– همیشه فکر میکردم قوی تر از اونی باشه که جلو کسی کم بیاری.

نگام کرد و من پوزخند حرومش کردم ، وثوق من اینجوری نبود.

با یه حرکت خیلی نرم از شاسی بلند ماشین پایین پرید و قدم تند کرد طرف عاطی و دستشو کشید و عاطی بدون برگشتن گفت : از اون هفته میام شرکت ، دیگه خستم میخوام بخوابم.

وثوق – یه شب یه کم دیرتر بخوابی اتفاقی نمیفته، میخوام یه چیزی بگم.

عاطی – زودتر…

وثوق سر به آسمون گرفت و نفس عمیق داد تو شش هاش و بعد بی مکث گفت : زنم میشی ؟ باهام ازدواج میکنی؟ شش ساله دارم با خودم این جمله رو تمرین میکنم تا یه روز که بزرگ شدی بهت بگم و حالا فکر میکنم اونقدری بزرگ شده باشی که بتونی در موردش فکر کنی ، قبول دارم خیلی بهتر از من برات میمیرن ولی نمیتونم منکر این بشم که این همه سال به خاطر تو پابند این خونه بودم.

نیشم باز بود و تاب میخوردم با بک گراوند خوش خوشانی.

وثوق – جلو آمین میگم که نمیخوام به خاطر حس دین و رودربایستی بیفتی تو تعارف ، میخوام به چشم یه خواستگار نگام کنی ، فکراتو کردی خبرم کن.

عاطی دستشو کشید و از در ساختمون گذشت و گرمی دستی روی شونم نشست و صدای خاله مهری به خنده انداختم.

خاله مهری – امشب یه کم به بچم امیدوار شدم ، یعنی من میتونم بجه های اینو ببینم که دور و برم دارن میدوئن؟

– ماشالا اشتهاتون هم خوبه ، نمیگین بچه ، میگین بچه ها .

خاله مهری – آدمی که خودش یه دونه بچه داره ، همیشه حسرت چندتا دیگه هم داره.

– فداتون بشم.

خاله مهری – میدونی دردم چیه ؟

– خدا نکنه شما دردی داشته باشین.

خاله مهری – دردم ترس اینه که یه روز از این خونه بری ، وجودت واسه هممون برکته مادر ، کاش موندگار این خونه بشی.

– اگه دختر بدی بودم دلیل نمیشه اینجوری نفرینم کنینا.

خاله میخنده و چقدر تلخ میخنده.

وثوق روی پله های تراس خونشون نشسته و انگار سبک تر شده امروز ، به اندازه این شش سال بزرگ شدن عاطی سبک شده.

*******

میدونستم پشت خطی دارم ولی صیام دل نمیکند.

– جان دل مامان من کار دارم ، شب برمیگردم حرف می زنیم.

– حرف نمی زنیم میریم بیرون.

– چشم ، حالا میشه قطع کنم ؟

– خب قطع کن.

خندیدم و بوسی براش فرستادم و پشت خطی رو جواب دادم و صدای نگرون خانوم گل تو گوشم پیچید.

– الو آمین.

– الو سلام.

– مادر ، آب دستته بذار زمین بیا که…

صدای خانوم گل که قطع شد بعد از چند ثانیه صدای محکم مردی تو گوشم پیچید که یک عمر حسرت بابا گفتن بهش به دلم مونده بود.

– چرا هیچی سر جاش نیست؟ من ساعت یازده پرواز دارم.

– چـ….چی شده ؟

– هیچ کدوم از لباسام نیست ، بیا خراب کاریاتو درست کن.

به این جملش لبخند میزنم و میدونم که کارش گیرمه ، مثه همه این چند سال که موقع بیرون رفتن و سفر ،کارش گیرم بوده.

– تا نیم ساعت دیگه اونجام.

نگام به ساعت بود و میدونستم از وقت اداری گذشته و تقه ای به در رئیسم زدم و وارد اتاقش شدم و نگام به اون همه دود سیگار دورش افتاد.

خیره نگام کرد و بی حوصله منتظر شد.

– من میتونم برم ؟

– کجا ؟

– الان وقت اداری…

– من پرسیدم چرا حالا ؟ گفتم کجا ؟

– من…

– خونه سهراب جونت میخوای بری؟

– نـــه…چیزه…یه سر برم خونمون.

– خونتون؟

– جمشید خان کارم داره.

– فکر کنم جمشیدخان پیشکشت کرده بود ، آره؟ من حافظم خوب نیست ولی فکر کنم همین مایه جات بود ، ندیدم جایی کسی به پیشکشی که ارزونی کرده نیاز داشته باشه.

نگام درگیرش بود و من متنفرم بگم که امروز چقدر تو اون پیرهن جذب خاکستری خوش تیپ تر شده.

بغصم رو پس زدم و گفتم : میتونم برم ؟

– برو پارکینگ ، میخوام باباتو ببینم ، کار دارم ، میرسونمت.

سری تکون دادم و به خودم که اومدم به ماشینش تکیه زده بودم و اون طرفم قدم برمیداشت.

کنارش نشستم و اون نیمرخمو زیرچشمی دید زد و گفت : چی کارت داره؟

خجالت کشیدم که بگم بابام میخوادم تا فقط براش چمدون ببندم.

– نمیدونم.

– دوسش داری؟

نیمرخ جذابش رو خیره نگاه کردم و تو دلم نالیدم که ” عاشقشم”.

– پس دوسش داری ، جالبه ، اون آدم حسابت نمیکنه و تو دوسش داری.

– اون…اون بابامه.

– باباته و صداش میزنی جمشیدخان؟

– خیلیا بابا مامانشونو به اسم صدا میزنن.

– داری خودتو گول میرنی.

– همیشه همه گولم زدن ، خودم حق ندارم خودمو گول بزنم؟

نگام به در خونه بود و نگاه اون به نیمرخ من.

خانوم گل کنار گوشم یه ریز نق میزد و من پله ها رو بالا میرفتم و چقدر جمشیدخان عصبی بود امروز.

بی حرف نگام کرد و من سلام کردم و با همه عشقی که تو خودم میدیدم به عادت شروع کردم.

همه چی سرجاش بود و جمشیدخان اخمو لبه تخت نشسته بود و من بابت گرمی اتاق مانتو از تنم درآوردم و با اون تاپ دکلتم باز مشغول شدم.

– سفرتون چند روزه است ؟

خیره بهم بود و زیر لب گفت : پنج روز. ، میرم استانبول.

– باز با شرکت طراحی به مشکل برخوردین ؟

به جای جواب سوالم گفت : پشت بازوت چی شده ؟

دستم ناخودآگاه روی رد کمربند کشیده شد و ابلهانه یه لبخند تو اجزای صورتم دوئید و گفتم : هیچی ، خورده به در.

ناراحت نشد ، شاید فقط از سر کنجکاری پرسید.

لپ تاپش رو دست گرفت وخیره به مانیتورش گفت : میزنتت؟

بغض ناخون میکشید به گلوم و دلم پیچ میخورد و قلبم چقدر امروز درد میکنه.

– من عادت دارم.

تقه ای به در خورد و نگاه من به اون آدمی افتاد که به چارچوب یه وری تکیه داده به کارای من نگاه میکرد.

جمشید خان – تو اینجا چی کار میکنی؟

تیام – از آیلین خبری دارین؟

جمشید خان – خوبه ، داره واسه کریسمسش برنامه میریزه.

من فقط طالقان رفتم و خواهرم واسه کریسمسش برنامه میریزه.

تیام – کی برمیگرده؟

جمشیدخان – احتمالا بعد از نوروز.

از کنار تیام گذشتم تا کیف چرم مدارک جمشیدخان رو از اتاق کارش بردارم.

کنار در اتاق متوقف شدم و صداشونو شنیدم و چقدر امروز قلبم درد میکنه.

تیام – اون سربارمه.

جمشیدخان – مجبور نبودی بدزدیش.

تیام – حالا چه فرقی داره با قبلش ؟ الان یه دختر بچه صیغه ایه که هیچ آینده ای نداره ، بعد از برگشتن آیلین اون نمیتونه تو خونه من بمونه.

جمشید خان – حداقل تو واسه لجبازی آبرو منو جلو هیشکی نبردی.

تیام – من تو عمرم واسه هیچ کس دلم نسوخته ولی این دختربچه خیلی ترحم انگیزه.

جمشیدخان – میخوای به چی برسی؟ ترحم ؟ ترحم داشتی و اینجوری از خجالتش دراومدی ؟ واسه من ادای آدمای مهربونو درنیار ، تو هیچ وقت جز خودت به هیچکس فکر نکردی.

تیام – من مثل شمام ، من و شما هیچ فرقی نداریم.

آروم از در گذشتم و باز بغض پس زدم و لبخند رو لبم کشوندم و گفتم : استانبول هوا خیلی سرده ، لباس گرم براتون گذاشتم ، به نظر من بهتره توی جلسه سعی کنین فعال ترین طراحشونو جذب کارخونه کنین ، قیمت بالاتره ولی حتما سودآوری بیشتری به دنبال داره.

سنگین بود نگاه جفتشون و من خم شدم و قطره اشکم چکید روی چمدون چرم و لبم میون دندونام گیر کرد.

– سفر خوبی داشته باشین.

مانتو و کیفم رو چنگ زدم و پله ها رو سریع پایین اومدم و خانوم گل دنبالم حرف میزد و من چرا امروز اینقدر قلبم درد میکنه؟

روی صندلی های انتظار مترو نشسته بودم و نگام پی اون فال فروشی بود که لبخندش خیلی واقعی تر از من رو لبش می درخشید و من امروز به صیام قول دادم.

صیام رو با ذوق و شوق با خودم همراه میکنم و اینبار دوتایی لباس می خریم و ذرت مکزیکی می خوریم و سوار تاکسی که میشیم صیام تو بغلم میشینه و سر روی شونم میذاره.

– صیامم؟

– بله ؟

– تو منو دوسم داری؟

– آره ، خیلی ، یه عالمه ، قد همه ستاره های آسمون .

– من میمیرم برات.

دلم خوش اینه که مرد کوچیک زندگیم اینبار منو دوسم داره ، بی خیال که بابام خم به ابروش نیاورد بابت جای کمربند ، بی خیال که شوهرم همراهیم میکنه تا از لیلیش خبردار بشه ، من با بچم خوشم ، هرجای این شهر من کنار بچم ، میون گرمای این عشق خوشم.

*******

بندای کتونیم رو لی لی کنون می بستم و لقمه ای که خاله به زور تو حلقم چپونده بود رو میجوئیدم و به در که رسیدم سالار دست به سینه جلو روم قد کشید و من یه نگاه به اون تیپی که اول صبحی زده بود خیره شدم.

– سلام آمین خانوم ، کجایین کم پیدا ؟

از کنارش گذشتم که در عرض سه ثانیه تو پورشه آبی متالیکش پرت شدم و اون هم کنارم نشست و من شوکه به گازدادنش تو خیابونا نگاه میکردم.

– چته تو ؟

– تو رفتی زن این مرتیکه شدی که چی ؟ هر چی اون بابات گفت تو باید غلامی کنی واسه حرفش ؟

– سالار بزن کنار ، داره دیرم میشه.

– به درک.

– سالار…

– سالار و درد ، اون از سارا که جا گذاشته رفته ، اینم از تو .

– سالار حوصلتو ندارم.

– نه بابا ، حوصله پسرداییمو چی ؟ داری؟

– من با آدمی که حرمت سرش نمیشه زیر یه سقف نمیشینم ، حس امنیت ندارم.

ماشین کنار اتوبان کشیده میشه و نگاه سالار ناباور منو نشونه میره و انگار خیلی ضربم کاری بوده.

– چی گفتی؟

– واقعیتو.

– داری چی بلغور میکنی واسه خودت؟

– بعد آهو چشم ترسیده، اینه که فهمیدم آدم به رفیقش هم نمیتونه اعتماد کنه.

اجزای صورتش شل میشه و میناله که…

– سارا هم میدونه؟

– آهوی من اونقدر خانوم هست که رابطه خواهر برادریو خراب نکنه ، خدا رو شکر که اینجور خانومی لنگ آدمی مثه تو هم قرار نیست بشه.

– چی؟

– داره ازدواج میکنه ، تا آخر اون ماه مراسمشه.

برقی تو چشماش میدوئه و نفساش صدادار میشه.

– با کی؟

– نمیشناسی.

– یهویی؟

– به تو چه ؟ تو که غلطتو کردی ، دیگه چیکار به شوهرش داری؟

– پسره مشکلی نداره؟

– نامرد خیلی تو این شهر ریخته ولی مرد هم گاهگداری پیدا میشه.

– پس همه چی اوکیه ، ایشالا کی دعوت میشیم به صرف شیرینی؟

– ببین سالار من سارا نیستم که عقده هامو سرت هوار کنم ولی صبرم حدی داره ، بخوای اذیت کنی و موش بدوئونی مجبور میشم شوتت کنم طرف سارا و خودت تا تهش برو.

به ماشینیا نگاه میکنه و میگه که…

– پسره آدم هست؟

– حداقلش مثه بعضیا حیوون نیست.

– متلک میندازی؟

– کارت از متلک گذشته سالار ، تو نمک خوردی و نمکدون شکستی.

– با من بد نباش ، سارا بده تو بد نباش ، دلم تنگ بچگیمونه.

– بچه که بودیم خیلی مرد بودی ، هرچی بزرگتر شدی جا مردی نامردی یاد گرفتی.

– حیوونه هم که باشم تا ته دنیا تو برام آمینی ، همون که وقتی اولین بار بغلش کردم یه سالش بود و لپ اناری ، تا ته دنیا سارا و تو برام رفیقین ، منم تا ته دنیا واسه شما دوتا پشتم.

– من و سارا پشت نمیخوایم ، مرد میخوایم.

از اون پورشه میزنم بیرون و سالار همه چی داره الا یه جو عشق.

*******

سارا جلوم قدم رو میره و من انگشتامو تندتر حرکت میدم روی کیبورد و نقشو به جونم پذیرا میشم.

– آمین اگه تا دو ثانیه دیگه از پشت اون مانیتور بلند نشی اون مانیتورو رو سر شوهرت خراب میکنم.

– میکشه منو اون شوهرم اگه این نامه رو تموم نکنم.

فقط سرعت قدمای مهسا حس شد و باز شدن یهویی در اتاق و منی که قبر میکندم کنار میزم.

سارا– بهتره بهش مرخصی بدی چون کلامون بد میره تو هم.

تیام – بابت چی؟

سارا– آخرین باریه که چیزی ازت میخوام تیام خان ملکان.

سکوت تو فضا حاکم میشه و تهش تیام خان با اون صدای بم و لعنتیشون میفرمان که…

تیام – همین یه بارو ، بهش بگو میتونه بره.

دلگیرم از این مرد ولی باز هم مرامشو عشق است که روی سارا رو زمین ننداخت.

یه ساعت بعد که زیر دست گریمور میشینیم و غرغرای سهراب رو زیرسبیلی ردش میکنیم آهو با اون چشمای نگران میناله که…

آهو – مطمئنی که میخوای…

– مطمئنم ، من بیشتر از اینا به سهراب بدهکارم.

– به من چی؟

نگام روی اون دریای محبت ثابت میمونه و قدمام کشیده میشه طرفش و دلم حجم آغوششو نفس میکشه.

– چرا بی خبر؟

گونه هام با بوسیدنش عطر مادرانه میگیرن و نگاهش تو صورتم چرخ میخوره و میگه که …

مامان فرشته – خوبی عمرم؟

– تو خوب باشی من عالیم ، اینجا کجا شما کجا؟

مامان فرشته – لباسای امشب کار منه ، سهراب هم خواسته حداقل تو این جشن شرکت کنم.

دست کسی که روی شونم میشینه میخندم و میگم که…

– یکی طلبت سهراب خان.

سهراب – گفتم برات سوپرایز باشه خانوم خوشگله ، لباستو هم تا قبل از پوشیدن بهت نشون نمیدم.

مامان فرشته – دخترمو اذیت نکن.

سهراب – ما غلط بکنیم دختر شما رو اذیت کنیم استاد.

سارا – زبون نریز واسه خاله جونم.

آهو نرم خندید بابت این عشوه خرکی و لعیا ، دوست دختر چند ساله سهراب هم به جمع اضافه شد.

مامانم که باشه دنیا باهامه.

زیردست گریمورم و نفس نمیتونم بکشم و مامان یه ریز داره از این کوروش خان حرف میزنه و نگرانه که آرمانم نخوره این موجود عظیم الجثه رو و من میخندم بابت شیطنتایی که آرمان چند وقتیه تو اوج بلوغ جوونیش گرفتارش شده.

مامان فرشته – اِ نخند تو هم ، به خدا داشتم آب میشدم از خجالت جلو خانومه ، پسر خرس گنده کار که به صورت کسی نداره ، همینجور شماره میده ، زنه با شوهرش اومده بود و این آرمان گور به گور شده هم نمیدونم کجا قایم شده بود که پیداش نبود.

سارا – خاله نزن تو پر بچه.

آهو – نه فرشته جون از حالا جلوشو بگیری خیلی بهتره تا فردایی پس فردایی از دستت در بره.

مامان سری تکون میده و چقدر زود داداش آرمان بزرگ شد و تنی تر از هر تنی جاش توی قلبم محکم موند.

*******

به لباس طراحی مامان و سنگین تو تنم خیره میشم و مامان دست روی شونم میذاره و از آینه استرسمو نگاه میکنه و میگه که…

– اگه دختر منی که میتونی.

– میترسم مامان ، از اینکه زحمت تو و سهرابو خراب کنم میترسم.

مامان لبخندی بهم هدیه میده و با صدای سهراب نفس عمیقم میشه آخرین خاطرم از پشت استیج و با همه اون اصولی که این همه سال تحت امر مامان فراگرفتم پا روی استیجی میذارم که معلوم نیست چند جفت چشم بهش خیره است.

نگاه مغرور شدم مستقیم هدف نگاه کسی قرار میگره که وجودش به فشارم افت شدیدی وارد میکنه و چه غریب خودمو میون اون همه ناباوری پیدا میکنم و عقب میرم و قدمام جلوی قدمای عقبی قرار مگیره و همچنان سرم بالاست و قیافم مغرور و ضربان قلبم روی هزار.

پشت استیج وقتی برای رفع استرسم پیدا نمیکنم چون دست تو دست سهراب و مامان برای اختتامیه مراسم قدم روی استیج میذارم و دست گرم و نرم مامان میون دستم بهم حس حمایت شدن میده و دلم گرم میشه و وجودم استرس رو پس میزنه.

صدای دست زدن رو که میشنوم برمیگردم و واقعا این قسمت مراسم مذخرفه که باید میون این همه آدم رژه برم و اونا نگام کنن و من با لبخند باهاشون خوش و بش کنم تا لباس تو تنم فروش بره.

سارا با اون لباس دکلته شکلاتی و پر از کار دست حسابی دلبری میکنه و باز نگاه من میفته به اون آدمی که با اخمای همیشگیش کنار چندتا آدم آشنای دیگه در حال برانداز کردنمه.

دست مامان که دور کمرم میپیچه و صداش به گوش دلم میرسه وجودم باز از ترس تهی میشه.

– اونقدرا هم بچه بدی نیست.

– بد نیست…وحشتناکه ، یه نمونه عجیب از جمشیدخان ، همیشه ازش یه اسم بود ، سالار بود ، سارا بود ولی هیچ وقت تیامی نبود.

– چون تو وقتایی پیشم بودی که فریال با بچه هاش می آوردت ، تیام رو کم ندیدم تو این همه سال ولی هیچ وقت این ملاقات تو طالقان نبوده.

صدای گرم مردی تو گوشم میپیچه و نگاه من هیجانزده بهش میفته و چقدر بودن با این موجود باعث نقطه ضعف به آدم دلگرمی میده.

– حتی فکرشو نمیکردم که تو این شو شما رو به عنوان ستاره ببینم.

لبخندی نرم تر از همه لبخندام رو لبم میشینه و کارن مشغول حرف زدن با مامانم میشه و مثه همه در حال اعتراف به این مهمه که به مامانم اصلا نمیاد دختر به اینبزرگی داشته باشه و مامان مثه همه خانوما از این تعریف حسابی ذوق میکنه و من لبخند میزنم به این همه ملاحت مامان.

– فکر میکنم خیلی وقته که همو ندیدم عمه جون ، درسته؟

صدای بم و لعنتیش تو گوشم اکو میده و من لبخندمو حفظ میکنم و چقدر نگاه کارن زند شفاف به صورتم خیره است.

مامان ، تیام جونشو بغل میکنه ولی میدونم که از این کوه یخ دلخوره و تیام دست آزادشو به بازوی خالی از هرگونه پوشش من بند میکنه و داغیش تن میسوزنه ، دل ریش میکنه ، نفس به شماره میندازه و نگاه کارن زند چقدر مات اون دستیه که مالکانه بازوی من رو فشار میده .

بعد از فراغ بال از آغوش عمه جون تیام خان دست طرف کارن دراز میکنه و میگه که…

تیام – سحر کجاست ؟

کارن با تردید دست تو دست تیام میذاره و از گوشه چشم به من خیره میشه و میگه که…

کارن – ایران نیست.

نگاه من میره طرف بهزادی که با سالار وایساده و با نگاش خرامیدن سارا رو میون اون همه چشم به نظاره میشینه و سالاری که اون مایع زرد رنگ رو قلپ قلپ بالا میره و دست سارا که روی شونم میشینه حواسم از اون دوتا پرت میشه و چشمام جهت نگاش رو دنبال میکنه قلبم تو سینه ضربان میگره و من امروز خیلی ازت دلگیرم ای مرد.

سارا – اینجا چیکار میکنه؟

آهو – انگار سهراب هیچکسو از قلم ننداخته.

مامان فرشته – دخترا آروم باشین.

حضور بهزاد و سالار جمع رو تکمیل میبخشه و سالار بی خیال اون همه آدم اول خاله جونش رو چند دوری مورد مرحمت قرار میده با اون بوسای شیش و هشتش و تهش من رو بغل میزنه و میگه که…

سالار – معرکه بودی امشب کوچولو.

بهزاد هم با لبخندش مهربونی میکنه و نگاه سالار هم چندی روی آهو میمونه و قدمای اون آدمی طرفم برداشته میشه که اگه همه دنیا هم پشتم باشن و اون علیهم من از پا میفتم.

نگاهخیرش به مامانمه و من میدونم که پشیمون بوده همه این سالا و هر روزش با فکر به از دست دادن مامانم گذشته.

دستش طرف مامانم دراز میشه و من لبخند میزنم و مامان هم با همون آرامشش دست مردی رو فشار میده که به خاطرش از همه رویاهای دخترونش گذشت.

جمشیدخان – فکر نمیکردم اینجا ببینمت.

مامان فرشته – من هیچ وقت روزای قوت آمینمو از دست نمیدم.

با اشاره سهراب ببخشید میگم و دنبال امر و نهیش راه میفتم و هرکس میخواد لباس رو بخره سهراب میگه که…

سهراب – این لباس هدیه طراحمونه به آمین جان که البته دخترشون هستن ، اگه مدنظرتونه میتونین روی دوماه آینده روش حساب کنین.

امشب فقط یه شو لباس نیست ، یه دیدار دوستانه و تشریفاتیه که همه کله گنده های شهر بهش پا گذاشتن.

از اون همه نگاه که خلاص میشم گرمی حضوری رو کنارم حس میکنم و کارن همیشه اینقدر جنتلمنه؟

– من دوبار ازدواج کردم ولی میتونم به طور قاطع بگم که هیچ وقت حس خوشبختی نداشتم ، چندسال پیش از یه دختر خوشم اومد، البته فقط خوشم اومد و اون جوابش منفی بود و رفت پی عشق قدیمیش و الان خیلی خوشبخته ، خوشحالم که دنبال خوشبختیش رفت…امشب حس کردم تو هم هیچ وقت حس خوشبختی نداشتی ، غم نگات عجیب بود وقتی که جمشیدخانو دیدی.

– شاید تنها حسی که از دیدن اون مرد تو من به وجود نمیاد همون غم باشه ، من با وجود اون مرد خیلی از حسای دیگه رو تجربه کردم.

– نسبتت با تیام چیه ؟

– من…

– آمین…

انگار موش رو انداختن تو آتیش و من چقدر حساب میبرم از این مدل صدا کردنش.

نگاش که میکنم با سر اشاره میکنه کنارش راه بیفتم و من یه ببخشید به ریش نداشته کارن میبندم و همراه اون آدمی راه میرم که نیمی از زنای مجلس چشمشون به اون همه تیپ و خوش قیافگیش بنده.

توی باغ ارث رسیده سهراب وایمیسته و عصبی سرتاپامو نگاه میکنه و می توپه بهم که…

– همین الان میری این لباس مسخره رو درمیاری و برمیگردیم خونه ، ما یه خرده حسابی امشب با هم داریم ، شیرفهمی که؟

نه جناب نیستم ، من شیرفهمی بلد نیستم نه امشب که…

– نه.

– چی؟

تمسخر قاطی لحنشه و من امشب مسخره نیستم ، نه امشب که…

– نمیام ، من هیچ جا نمیام ، من باید تا ْآخر مراسم باشم ، سهراب اینقدر خرج نکرده که من مراسمشو داغون کنم.

– دوست ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم ولی امشب عجیب مهربونم و لی لی به لالات میذارم و باز تکرار میکنم که بری لباسای خودتو بپوشی و بریم خونه.

امشب نه ، نه امشب که…

– منم امشب تا زمانیکه سهراب بخواد پا به پاش تو این مهمونی سرپا وامیستم و خم به ابروم نمیارم ، چون اینجا فقط آمین مطرح نیست ، اینجا آدمایی مهمن که من واسه خاطرشون همه زندگیمو میدم ، اگه تو دستای من هنره واسه خاطر وجود مامانم و سهرابه ، اگه من امشب واسه اولین بار به چشم اومدم واسه خاطر مامانم و سهرابه ، اگه امشبآیلینی نبوده تا پشت وجودش به چشم نیام واسه خاطر آدماییه که یه عمر جای آدمای دیگه زندگیم مرام خرج کردن ، امشب نه شما رئیسی نه من آمینی که گوش به زنگ باشم تا اوامرتون رو زمین نمونه ، من امشب هیچ جا نمیام .

نگاش پر اخم تو صورتم چرخ میخوره و صدای جمشیدخان از اون همه حس بیرون میکشونتم.

جمشید خان – انگار هوا داره سرد میشه.

به اون استیل جذاب ایستادنش خیره بودم و دلم فشرده میشد زیر بار این همه حسرت مونده بهش.

مامان فرشته – آمین اینجا چی کار میکنی؟ سهراب کارت داره.

به طرفش قدم برمیدارم که صدای تیام جریان هوا رو میشکافه و نگاه هر سه ما رو به خود میکشه.

تیام – یادت باشه خودت انتخاب کردی.

اخمای جمشیدخان در ادغام هم درمیاد و مامان از اون همه طلب موج زده تو صدای تیام حرص میکنه و بینی چین میندازه و باز رو به من با صدای بلند تر میگه که…

مامان فرشته – آمین…سهراب…

مامان تو پیچ راهرو گم میشه و من دنبالشو میگیرم که باز حرفای دو نفره اون دو مرد زیادی شبیه هم منو از رفتن منع میکنه و گوشم شل میشه و …

جمشیدخان – بچه که بود…آمینو میگم ، کاراش حرف نداشت ، جنمیو داشت که تو هیچکدوم از دور و بریام ندیدم ، مطمئن بودم یه روزی بدون من واسه خودش یه چی میشه ، نه خیلی بزرگ ولی اونقدر بااستعداد بود که خیالم جمع این باشه که این دختره اگه یه روزی از در خونم زد بیرون عمرا شب سر گشنه زمین بذاره ، پونزده سالش که شد ، شد دست راستم ، مدیر برنامه هام ، هرجوری دوست داری اسمشو بذار ، ولی یه روز که نبود اون روز کلا بر وفق مراد نبود ، دلیل درس نخوندنشو هیچ وقت نفهمیدم ، فقط اینو میدونم که حتی آیلین هم با اون مدرکش نمیتونه مثه آمین جربزه خرج بده ، حق میدم به آیلین خودم لا پر قو بزرگش کردم ، اینا رو میگم که فکر نکنی آمین اگه بچه است بی جربزه هم است ، اگه کتک میخوره و صداش هم در نمیاد دلیل توسری خور بودنش نیست ، اون تو این چند ساله تو سری نخورده ، تو ذاتش گله و شکایت نیست ، میخوام بگم آمینی که زیر دست فرشته بزرگ بشه چیز خوبی از آب در میاد.

تیام – خواب نما شدی جمشیدخان ؟ حس پدریت زده بالا ؟ مهربون نبودی این همه جمشیدخان ، مخصوصا اون روزی که به زور صیغه می بستیش به ریشم اصلا مهربون نبودی ، اینا رو میگی که چی بشه ؟

حمشید خان – این همه سال آمین بدون مهربونی من بزرگ شده از این به بعدش هم میتونه ، نه من آدم مهربونی کردن بهشم نه اون آدم محتاج مهربونی من ، تو اون چند روز سفرم خیلی فکر کردم ، اگه لجبازی با تو نبود عمرا میذاشتم ….

تیام – میذاشتی چی ؟ آیندش خرابه جمشیدخان ، امشب عجیب شدی جمشیدخان.

جمشیدخان – یادمه آخرین باری که جلو رو من گریه کرد ده سالش بود ولی اون روز…

مکث جمشیدخان نفس می برید و دل ریش میکرد…

حمشید خان – بهش بگو برگرده ، دیگه نیازی نیست این یه سالو تو خونه تو…

تیام – نه جمشیدخان ، اینبارو اشتباه کردی ، من آدم قراردادم و تا تهش هم میرم ، کارت عروسی من و آیلین که پخش شد بی خیال اون دختر جربزه دارت میشم …راستی خبر داری همین دختر جربزه دارت منشی منه ؟ همچین خوشم میاد از کارش ، بلده.

جمشید خان مثه همه روزای زندگیش بی تفاوت خاموش موند و من تو حجم اون روی سکه امشب جمشیدخان چه فنا شده دست و پا زدم.

*******

سهراب دست دور شونم انداخت و من خندیدم و چقدر امشب سنگینی نگاه حس کردم و چقدر مچ نگاه کارن زندو گفتم و دلم خوش اون همه جذابیت و جنتلمنیش شد و هی دم به دقیقه اون روی وجودم یادآوری تاهلشو میکرد و میخورد توی ذوقم و باز شاخ و شونه های عجیب و غریب رئیس جان هم تن و بدنم رو میشکافت و من دلم خوش وجود مامانی بود که پشت سپر دفاعیش میتونستم همچنان بتازونم و حالگیری رو تماما و کمالا به جا بیارم.

با اشاره سارا و سعی در حفظ همون قدمای موزون و مرد به دام کش راهی اتاق گریم میشم و سارا تو پیچ راهروی اون خونه پیچ در پیچ خفت گیرم میکنه و میگه که…

– گاومون دوقلو زایید.

– چی شده ؟

– آهو…

– آهو چی ؟

– میگم آهو…

– درد و آهو ، میگی یا همچین بزنمت که لال از این دنیا بری.

– سالار…

– نه مثه اینکه کتک واجب شدی امشب.

– دِ یه لحظه ساکت شو من حرفمو بزنم ، آهو و سالار تو اتاق گریمن.

زنگ خطر زده میشه و آهو تنهاست ، با اون مرتیکه ای که به سیاهی کشوندتش تنهاست.

سر جفتمون به در چوبی می چسبه و صدای داد و فریاد سالار چه واضح به گوش میرسه.

سالار – مطمئن باش من حال تو یکیو میگیرم.

آهو – اونقدر بی ارزشی که حتی لایق یه سیلی هم نمیدونمت.

خشم اژدهای سالار جان فوران میکنه و دست سارا بازومو چنگ میزنه و من جای سالار خواهرشو واسه شاخه و شونه نشونه میرم.

سالار – من بی ارزشم ؟ اون وقتی که عاشقتم عاشقتم میگفتی بی ارزش نبودم انگاری.

آهو – هر کسی تو زندگیش روزای خریت هم داره.

علامت دست سایه رو به معنی پرفکت میبینم و خندم میگیره بابت اون حلقه شکل گرفته میون انگشت سبابه و شستش و یهو صدای جیغ آروم آهو نگاه جفتمونو به جاکلید میندازه و در نبردی تن به تن من موفق به دیدن صحنه ای بس هالیوودی میشم و جیغم رو تو گلو خفه میکنم.

سالار آهو رو میون خودش و دیوار گیر انداخته و لب هاش رو به مراد دل می رسونه و آهو گاهی اشک میریزه و من مطمئنم که اون صحنه های دلخراش ت*جاوز عمرا از ذهنش پاک بشن.

سالار بی خیال آهو که میشه با اون ولومی که به زور از اون چند میلی متر جاکلیدی به گوش میرسه میگه میگه که…

سالار – این کارو کردم که یادت بمونه من واست چی بودم.

دستگیره در که تکون میخوره من و سارا شش متر عقب می پریم و چشمای سالار بهت زده میخکوب ما میشه و نگاه من پی آهوییه که خودشو به صندلی میز گریم رسونده و نگاش بارونیه ، سالار روپر حرص کنار میزنم و می چپم تو اتاقی که آهو توش داره به مرز جنون میرسه.

سالار رفتنمو دنبال میکنه و به چشمای اشکی آهو که میرسه عصبی دست تو موهاش میکشه و سارا جر و بحث رو با خان داداشش شروع میکنه.

سالار که از اتاق میزنه بیرون و سهراب به دنبالمون میاد مجبوری باز راهی سالن میشیم و اینبار نگاه من گیر میکنه به مامان و جمشیدخانی که گوشه ای در حال حرف زدنن و جمشید خان از اون لبخندای خاص یه وریشو نثار مامان میکنه و گیلاس آبجوشو بالا میره و مامان از اون دور بهم لبخند میزنه و چقدر چشم هاش برق دارن امشب.

بهزاد اشاره ای میزنه و من بالاجبار به جمع سه مردی وارد میشم که از اول مراسم زیادی رو مخم بودن.

بهزاد یه لبخند مردونه شیک تحویلم میده و من جوابش رو سرسری میدم و اون میگه که…

بهزاد – خسته ای؟

دلخورم…دلخورم و نگام از تیام میلغزه رو سالار…دلخورم و امشب فقط کارن زند با اون لبخندای استثنائیش بهم قوت قلب داده بود…دلخورم و عجیب دلم برای صیام مامان تنگه.

تیام – این مراسم مسخره کی تموم میشه؟

سهراب – بالاخره امشب یه نقد هم شنیدم ، مستفیضم کردین جناب ملکان؟

سهراب دوستانه دست دور شونم میندازه و من از این همه دوستانه هاش متشکرم.

نگاه تیام به دستیه که دور شونم حلقه است و سهراب باز میگه که…

سهراب – من نمیدونستم آمین یه آشناییتی با شما داره.

تیام مغرورانه دست توی جیب شلوارش میبره و لباش رو یه وری میکنه و تمسخر قاطی لحنش میده و میگه که…

تیام – فکر کنم از یه آشناییت بیشتر باشه ، اینجور نیست آمین؟

قبل از اینکه اون آدم مغرورِ شکست خورده ی امشب زهرش رو بریزه خودم موضوع رو جمعش میکنم و میگم که…

– سهراب جان ایشون رئیسم هستن.

سهراب – اوه ، پس شما آمینو از ما دزدیدین.

لعیا با اون لباس محشر و دنباله دارش به جمع وارد میشه و دست دور بازوی سهراب میندازه و سهراب هم یه نگاه پرمحبت حواله اون عشقی میکنه که همه خبر داریم واسه خاطرش چه کارها که نکرده.

لعیا – آمین ، عزیزم ، فرشته جون باهات کار داره.

نگام میگرده روی مامان و جمشیدخان و مامان با نگاش تشویقم میکنه تا به طرفش برم و من از اون همه سردی وجود جمشیدخان میترسم ، از جلوی مامانم خرد شدن میترسم ، از این همه بزدلی کاشته شده تو دلم میترسم.

با اجازه ای حواله جمع میکنم و دنباله لباسم سنگین تر از همیشه به دنبالم کشیده میشه و میونه راه میبینم که کارن زند هم به جمع دوتایی مامان و جمشیدخان وارد شده و با نگاش به استقبالم اومده و من چقدر از اون استایل ایستادنش خوشم میاد.

دستن مامان رو میگیرم و به جمشیدخان خیره میشم و اون هم با نگاش بالا پایینم میکنه و صدای کارن زند میون این همه حسای مختلف من جولون میده.

کارن – امشب عالی بودین ، من همیشه از طرحای سهراب خوشم اومده ولی امشب یا اون کولاک کرده بود یا شاید وجود شما به لباس اینجور ذهنیتی به بیننده میداد.

ابروی جمشیدخان یه وری بالا رفته بود و این یعنی اینکه زیاد از تملق گویی کارن جان عزیز دل خوشش نیومده و من هم حرفی که از اول مراسم رو دلم مونده بود رو گفتم و خلاص کردم خودمو.

– سحرخانومو ندیدم…

اخمش نامحسوس میون دوتا ابروش خط میندازه و درسته که جذابیت تیام رو نداره ولی تو یه کلام این مرد محشره.

کارن – ایران نیست ، اون هیچ وقت سمینارای پزشکی رو از دست نمیده.

جمشیدخان – با این قضیه مشکلی ندارین ؟

کارن – ما مسالمت آمیز زندگی میکنیم.

مامان فرشته از نگاه خیره کارن به من و اون حرف آخرش ابرویی بالا میندازه و میگه که…

مامان فرشته – بعد از اینکه سحر از تیام جدا شد حتی فکرشو نمیکردم که به ازدواج دوباره فکر کنه ، تا جاییکه من میدونم اون ازدواجو مانع پیشرفتش میدونست.

کارن – برداشتی که من از سحر داشتم اینه که اون ازدواجو مانع پیشرفتش نمیدونه ، اون فقط نیاز داره که کسی با کارایی که سر خود انجام میده مخالفتی نداشته باشه.

جمشیدخان – شنیدم سهامتونو از کارخونه فرزینا بیرون کشیدین.

کارن – خب با رفتن ترانه از ایران صد در صد حداقل نیمی از ثروتش از کارخونه ها بیرون کشیده شد ، من اهل ریسکم ولی نه تا جاییکه منتظر انحصار وراثتی بمونم که ممکنه سهام من هم تحت الشعاع قرار بده.

جمشیدخان – مرگ فاروق خان واقعا غیرمنتظره بود .

کارن – خیلی ، مخصوصا برای ترانه ، به خاطر بدی هوا دو روز بعد از خاکسپاری رسید ایران ، خیلی براش سخت بود.

جمشیدخان – انگار بیشتر از یه سهامدار تو این خونواده نقش دارین.

کارن – تقریبا میشه گفت بعد از ازدواج ترانه تونستم یکی از دوستان خونوادگی نزدیک خودش و شوهرش بشم.

جمشیدخان – اگه اشتباه نکنم شوهرش همون سامیار سحابی معروفه دیگه نه؟

کارن سری تکون میده و من میفهمم که اون زنی که دنبال عشقش رفته و بی خیال احساس کارن شده همین ترانه معروفیه که کارن هر بار با لبخند اسمشو میبره.

اومدن تیام توی جمع اذیتم مینکه و بیشتر به مامان میچسبم و جمشیدخان میبینه که چطور عین سگ از تیام خان و دوماد آیندش حساب میبرم.

تیام – آمین بهتر نیست بری آماده بشی ، انگار مراسم داره تموم میشه.

مامان فرشته – آمین امشب پیش من میمونه.

تیام – خوشحال میشم امشبو تو منزل من بگذرونین.

مامان فرشته – اشتباه میکنی اینبارو ، آمین و من امشب میریم خونه آهو ، در ضمن برای اومدن به خونه تو نیازی به خوشحالیت ندارم.

لبای جمشیدخان یه وری میشه و من خیره اون لبخندی میشم که از اول شب مختص مامان بوده و جمشیدخان مچ نگامو میگیره و منم شیطونی میکنم امشب و ابرو بالا میندازم و لب کش میدم و جمشیدخان بی حرف به طرح لبخندم خیره میمونه.

کارن – بهتره دیگه من برم ، شب خوبی بود.

تیام – به سحر سلام برسون.

کارن بدون ذره ای تعصب دست روی شونه تیام میزنه و میگه که…

کارن – حتما ، در ضمن فکر نمیکردم دخترعمه ای به این خوشگلی داشته باشی.

تیام مثلا لبخند میزنه و در اصل با نگاش واسم خط و نشون میکشه و دل من میریزه و کاش یکی میفهمید که چقدر کمربندش طعم زهر میده.

جمشیدخان بی اینکه منو آدمی حساب کنه رو به مامان میگه که…

جمشیدخان – منتظر میشم برسونمت.

مامان هم کلی افاده خرج وجودش میکنه و من چشمام از این فیگورش گرد میشه و اون میگه که…

مامان – فکر نمیکنم مسیرمون یکی باشه ، من و دخترا ترجیح میدیم مزاحمت نشیم و خودمون با تاکسی بریم.

کارن رفته بود و من تو دلم از اینکه یه تعارف نزد تا ما رو برسونه حرص خوردم ولی تیام رو به عمه جانش با تشابه به جمشیدخان واسه نادیده گرفتن بنده گفت که…

تیام – چرا با تاکسی ، من که هستم .

میخوام صدسال سیاش نباشی.

مامان – اگه میخواستم برسونیمون بهت میگفتم.

مامان هم کلا با بچه داداشش تعارف نداره و یه بند رئیس جان رو مورد عنایت قرار میده و جمشیدخان عجیب از توسری خوری داماد آینده کیف میکنه.

جمشیدخان – برو فرشته ، میرسونمتون.

از این همه محبت قلمبه شده چشم باریک میکنم و بی هرچ حرفی راهی اتاق گریم میشم و میدونم که جمشیدخان واسه من و این تیپم تو این وقت شب غیرت خرج نمیده و دلش هوای زنی رو کرده که این همه سال دلش گرم بودنش بوده.

خیلی دلم پره امشب و میدونم که کنار درخشیدنم باز من همون آمینیم که نه بابام منو خواست نه تیامی که میتونست برام بشه بزرگترین حامی.

یه حرفایی همیشه هست ، که از درد توی سینه است…

*****

خواستم کنار آهو صندلی عقب جاگیر بشم که مامان تقریبا پرتم کرد صندلی جلو و خودش کنار آهو نشست و جمشیدخان هم یه چشم غره حواله من کرد هم یکی حواله فرشته جونش و من لبخند رو لبم کاشته کمربند بستم و جمشیدخان بی خیال ما سه تا موجود زنده رو به فرشته خانوم گفت : گرسنه نیستی؟

مامان هم چشم و ابرو اومده گفت : من شبا شام نمیخورم.

صدای سارا واضح شد و من از این شیطنتش زیرزیرکی لبخند زدم و جمشیدخان چقدر مهربون شده امشب…

سارا – ما هم که برگ چغندر.

حتی با ندیدن هم میتونستم میزان ضربه سقلمه آهو رو تخمین بزنم و چشم غره مامان رو مورد برآورد قرار بدم.

رد کمرنگی از لبخند رو رو لبای جمشیدخان دیدم و این همون مردیه که منو عملا از خونش پرت کرد بیرون…

جمشیدخان – یه امشب رژیمو بذار کنار.

ابروهای من بالا پرید و جمشیدخان زیرچشمی دید و این همون مردیه که هیچ وقت دوستم نداشت…

به خودم که میام پشت یه میز گرد تو یکی از لوکس ترین رستورانا نشستم و آهو لبخند میزنه و سارا پرستیژ حفظ میکنه و مامان و جمشیدخان هم در حال حرف زدنن و من هیچ وقت نتونستم بفهمم مامان چرا به خاطر یه مرد از همه چیش گذشت.

مامان فرشته – تا آخر هفته میمونم که با هم چند روزی بریم طالقان.

نگاش میکنم و جمشیدخان خیره نگاه مات من میشه و چه زجری داره دونستن اینکه این زن هیچ وقت مادرم نبوده.

جمشیدخان – چرا برنمگیردی تهران؟

مامان فرشته – من اونجا راحتم.

سارا – اونجا فوق العاده است ولی شاید بهتر باشه به خاطر آرمان یه کم از موضعت پایین بیای خاله جون.

آهو – آره خاله ، الان آرمان نیاز داره تو یکی از بهترین مدرسه ها درس بخونه.

مامان فرشته – من و آرمان اونجا خوشبختیم.

حتی مامان هم بدون من خوشبخته.

لیوان آب رو به لبای رژ خوردم میبرم و رد اشک تو چشمم میشینه و من چرا امشب کنار اون همه به چشم اومدن باز هم دلخورم.

مامان – آمین…

نگاش میکنم و میدونم که وظیفش نبود این همه محبت.

مامان – چی شده این همه ساکته دختر مامان؟

نگام جای مامان جمشیدخانی رو نشونه میره که عادت نداره هیچ وقت آمینش توی جمع دیده بشه.

– یه کم خسته ام.

مامانه ولی نمیفهمه دردم از خستگی نیست ، مامانه ولی امشب چشماش عجیب برق داره ، مامانه و من چرا این همه امشب دلگیرم؟

جمشیدخان – چرا رفتی شدی منشی اون پسره؟

سرم پایین میفته و اون تازه یادش اومده آمینی هم هست.

مامان فرشته – اون پسره اسم داره ، اگه اون دخترت جا نمیذاشت بره اونور دنیا هم الان دومادت بود.

یعنی الان دومادش نیست ؟ یعنی من دختر جمشیدخان نیستم ؟ یعنی من زن اون پسره نیستم ؟ یعنی من اینقدر بی کسم؟

چرا اینقدر من امشب دلگیرم؟

جمشیدخان – آینده آیلینو خودش تعیین میکنه.

فقط آینده منه که همه واسش تصمیم میگیرن؟

مامان – دخترت نمیتونست قبل از اینکه خبر ازدواجش با تیام تو شهر پخش بشه در مورد آیندش تصمیم بگیره ؟ خونواده ملکان آبروشون واسشون از هرچی مهمتره.

من مایه بی آبروییم؟

بلند میشم و نگاه هر چهار نفر روی من میمونه و چقدر چشمام تار میبینن.

– هوای اینجا یه کم خفه است ، میرم یه کم هوا بخورم ، میلی به غذا ندارم.

همه قانع میشن و جمشیدخان خیره میمونه بهم.

قدم که تو هوای سرد پاییزی میذارم میپکم ، از این همه غم میپکم ، از این همه سختی میپکم.

اشک میریزم و چرا امشب من به چشم همه اومدم الا اوناییکه باید میدیدنم؟

یه حرفایی همیشه هست که از درد توی سینه است…

*******

سارا و آهو زودتر از ماشین جیم شدن و من موندم تا تشکر کنم بابت شامی که نخوردم.

مامان – ممنون ، شام خوبی بود.

جمشیدخان – آره ، خیلی خوب بود ، تا کی تهرانی؟

مامان – شاید تا آخر هفته.

اینبار عقب نشسته بودم و مامان گفت : آیلین کی برمیگرده ؟

نگاه جمشیدخان از آینه منی رو نشونه میره که با این حرف مامان بیشتر تو خودم فرو میرم.

جمشیدخان – چرا برات اینقدر مهمه ؟

مامان – چون نمیخوام آمینم بیشتر از این تقاص کارای دخترتو بده.

من صیامو دوست دارم و تقاص نمیدم ، من وثوق رو دوست دارم و تقاص نمیدم ، من خاله مهری رو دوست دارم و تقاص نمیدم و من عاطی رو دوست دارم و تقاص نمیدم.

جمشیدخان – شاید هم فکر آبروی خاندان ملکانی ، خودت گفتی واسه یه ملکان هیچی مهمتر از آبروش نیست.

در ماشین که کوبیده میشه میدونم که مامان چقدر بغض داره.

دستم طرف دستگیره میره که صدای جمشید شوکم مینه.

– تو هم طرف اونی؟

فقط نگاش میکنم و چشمام پر و خالی میشن.

– یه وقتایی آدما یه کارایی میکنن که بعدا وقتی بهش فکر میکنن جز پوزخند هیچی نصیبشون نمیشه.

– مگه مجبورن یه وقتایی یه کارایی بکنن که بعدا فقط پوزخند نصیبشون بشه؟

– بزرگ شدی.

– آره من نوزده سالمه ، فکر کنم یادتون نبود ، خب کسی تاریخ تولد کلفت خونشو یادش نمیمونه.

انیبار دستگیره رو فشار میدم و از اون بی ام و میزنم بیرون و میدونم که این مرد امشب یاد خاطره هاش افتاده و چیزی جز پوزخند نصیبش نمیشه.

یه حرفایی همیشه هست که از درد توی سینه است

مثه لبخونی شاهین پر از عشق و پر از کینه است

*******

سرم رو روی سینش گذاشتم و ضربان قلبش رو به ریه کشیدم.

– مامان؟

– بگو جان مامان؟

– منو دوست داری یا دلت واسم میسوزه؟

دستش توی موهام از حرکت می ایسته و من میدونم که دل مامانم از این حرفم خون شد.

– به نظرت آدم واسه کسی که دلش میسوزه این همه میجنگه؟

– امشب باید خوشحال باشم ، چون یه بار من دیده شدم ولی خوشحال نیستم ، نمیدونم چرا ، میدونی مامان ، همیشه آرزو داشتم یه بار تو یکی از مهمونیای بابا من جای آیلین کنارش وایسم و بابا دست بندازه دور شونم و به مهموناش خوشامد بگه ، آرزو داشتم یه بار من از اون لباسای گرون قیمت بپوشم و دل از همه ببرم ، ولی سهم من همیشه از مهمونیا یا تاب آخر باغ بود یا آشپزخونه و کمک به خانوم گل ، حسود نیستم ولی حسرت زیاد دارم ، حسرت اینکه یه بار توی این زندگی بابا منو بغل کنه و من بدونم یه مرد پشتم هست ، خسته شدم مامان بسکه گدایی محبت کردم ، خسته شدم از اینکه تا یه مرد بهم لبخند زد عین عقده ایا تو زندگیم جاش دادم ، مامان من یکیو میخوام که منو بخواد ، مامان تو رو دارم درست ولی تا کی عذاب وجدان اینو داشته باشم که هروقت منو میبینی یاد مردی میفتی که کم عذابت نداده ، مامان دلم خونه از خودم ، از این خود تو سری خور ، وقتی سارا رو میبینم که واسه خواسته هاش چطور تو ور همه دنیا وامیسته دلم از خودم میگیره.

– کم گذاشتم برات ؟ میدونم که کم گذاشتم ، ولی دردت تو جونم تو خودت اونقدر کاملی که نیاز به کسی نداشته باشی.

– مامان من میترسم ، اگه آیلین برگرده تیام پرتم میکنه از خونش بیرون ، دیگه نمیتونم تو شرکتش کار کنم ، مامان من از سربار بودن بدم میاد ، نمیخوام سربار زندگی آهو و سارا بشم ، نمیخوام جای آرمانمو تنگ کنم ، مامان من از خوار و خفیف شدن میترسم ، از اینکه به خودم بیام و ببینم همه دارن فقط تحملم میکنن میترسم ، من وقتی مهمون باشم عزیزم ، وقتی اسم مهمون از روم برداشته بشه میشم سربار ، میشم طفیلی ، میشم سرخر ، میشم نون خور اضافه ، به خداوندی خدا الانش هم عذاب اینکه تو خونه تیام سربارم ولم نمیکنه ، مامان درد من آینده است ، درد من آینده ایه که آیلین برمیگرده و من باز هم ازش کمترم.

شونه های مامان که میلرزه و ضربان قلبش زیرگوشم ناهموار میشه نگام رو به صورت پر از اشکش میدوزم و مامان میگه که…

– کجا ی زندگیم اینقدر برات بد بودم که فکر کردی سربارمی؟ کجای زندگیم کم برات محبت گذاشتم که فکر کردی رو جفت تخم چشام جا نداری؟ آمینم تو تاج سر مادری ، تو همه چیز مادری ، آرمان از خداشه که وجودت همیشه سایه سرش باشه ، آخه دختر ، من به تو چی بگم ؟ غلط میکنه تیام اگه بخواد دختر منو از خونش پرت کنه بیرون ، میگم تهمینه خودش با دستای خودش بچشو زنده به گور کنه ، دیگه نشنوم از این حرفا دختر مامان.

– هنوزم دوسش داری؟

– کیو؟

– خودت میدونی.

– من تا ته دنیا عاشقشم.

– برگرده قبولش میکنی؟

– تو چی فکر میکنی؟

– من میگم قبولش میکنی ولی براش ناز کن مامان.

– چشم و چارشو درمیارم.

– گناره داره بابام.

– بابا بابا نکنی واسه منا ، طرف منی.

میخندم و میدونم که مامانم امشب دلش خوش دیدن معشوقشه.

یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست…

*******

گونه نرم مامان رو بوسیدم و درتاکسی رو باز کردم و مامان گفت : پس من میرم دیدن مهربان ، تو هم زود بیا خونه ، دوباره دلم هزار راه نره.

خندیدم و لب زدم که…

– دوست دارم…

وجواب مامان مثه همیشه “تو جون مامانی” بود.

تو دل آسانسور که گم میشم میدونم امروز تیام خان ملکان خونمو تو شیشه میکنه بابت نافرمانی شب گذشته و آینه آسانسور چقدر امروز خوش تیپ نشونم میده.

تیام خان که میرسه و من بهش سلام میکنم بی حرف قهوه میخواد و وقتی فنجون قهوه جلوش قرار میگیره و منو در حال عقب گرد کردن میبینه میگه که…

– دیشب در رکاب باباجون و مامان جون خوش گذشت؟

لبخندم تنها دلیل ابراز وجودی که داره سوزوندن تا فیهاخالدون مرد قدرتمند جلو رومه.

– بد نبود.

– ببین دخترجون ، برای من مهم نیست تو چه غلطایی تو زندگیت کردی ولی خوش ندارم تا وقتیکه اسمم روته دیگه از این کارا ازت ببینم ، مگه کمه برات حقوقی که از اینجا میگیری که حالا واسه من میری خودتو جلو همه نشون میدی؟

– من به سهراب…

– به سهراب چی؟ مدیونی؟ واسه چی؟ واسه اینکه کار بهت داده ؟ پس به من هم مدیونی ، چون هم تو خونم مفت میخوری و میخوابی و هم اینکه واسم کارمیکنی ، پس با زبون خوش بفهم که دیگه نمیخوام هیچ وقت تو هیچ مجلسی ببینمت.

نگاش میکنم و میدونم که عجیب دیشب از نافرمانیم سوخته.

– من پلای پشت سرمو دیگه خراب نمیکنم.

دستم به دستگیره نرسیده تو مشت تیام گیر میکنه و نگاه ترسیدم تا چشمای اون بالا میاد و کاش یکی میفهمید که چقدر کمربندش درد داره.

– پلای پشت سرت همون سبک سریای دیشبته دیگه نه ؟…اینو یادت باشه که تا زیر چتر منی نمیذارم پا کج بذاری.

حرفش زهره و تا ته دل رو به آتیش میکشونه.

نگام لرزون نگاشو زیر و رو میکنه و چرا این مرد همه چی تمومه؟

زبونم نطق میکشه و میگم اون چیزی رو که نباید بگم و حتی دل خودم هم به گفتنش رضا نیست و فقط تنها دلیلش لجبازی با اون مرد همه چی تمومیه که جلو روم وایساده و دکمه های لباسش تا وسط سینش بازه و زنجیر آیزون از گردنش رو به رخ میکشه.

– سبک سر باشم بهتر از اینه که زیر چتر شما باشم.

به خودم که میام پرت شدم وسط اتاق و درد طرف چپ صورتم رو کنار میزنم و دردی که تو پیشونیم جریان داره رو بشتر لمس میکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا