رمان تب داغ هوس

پارت 12 رمان تب داغ هوس

4.2
(5)
آرمین خونسرد منو کشید بیشتر تو بغلشو گفت:
-مامانتو نعیم که تو پارگینگند،از اینجا هم میشه دیدشون …«باید بگم که مدل ویلای آرمین اینطوری بود که کل ویلا دور تا دور علاوه بر اون دیوارای تزیین شده با سنگ های گوناگون تزیینی،متشکل از پنجره های خیلی بزرگی بود که طوری طراحی شده بود که فقط افراد حاضر در خونه میتونستن بیرونو ببینن ،بیرونیا هیچ تایم از شبانه روز قادر به دیدن داخل خونه نبودن»
با حرص دندونامو رو هم گذاشتمو گفتم:خدایــــــــــاا…اا
آرمین-باباتم که رفته به هوای بنزین و خرید برای شام ؛آتل هاشو باطل کنه ،کامیارو نگین هم که غریبه نیستن«لبشو به گوشم ،سپس به گردنم کشید در حالی که کف دستاشو رو شکمم می کشوند»
باز تو گوشم گفت:
-با خدا چیکار داری ؟خدایا چی؟شکرت؟ منو به آرمین رسوندی؟
سرشو تو موهام فرو برد و بویید و پشت گردنمو بوسید و گفت:
-میدونی که اتاقم کجای ویلاست ،اون بالا، همون اتاق تکه …
کامیار اومد ویه نگاه به ما کرد معلوم بود اعصابش خرده ولی خودشو کنترل میکرد،سرمو کنار کشیدمو شالمو سرم کردموبا نگرانی پرسیدم:
-نگین چطوره؟
کامیار دستی به موهاش کشیدو گفت:
-بهش(بِ شیش)زدم یه کم تهوعش بهتره بشه
-مامانم بفهمه چی؟کامیار عصبی بهم گفت:
-بفهمه آخرش می فهمه که،پس چه الان چه بعد 
-معلومه دارید چیکار میکنید؟«دست آرمینو از دور کمرم عصبی پایین کشیدمو از بغلش اومدم بیرون و آرمین هم که اصلا ککش هم نمیگزید که من عصبی أمو دارم در مورد برنامه ی اونو کامیار حرف میزنم و کامیار هم از شرایط عصبی آرمین بی خیال جفتمون رفت یه لیوان از اون مارتینی ِلعنتیش برای خودش بریزه…من ادامه دادم در حالی که حواسم به آرمین هم بود گفتم:»
-کامیار اون حامله است از تو،بچه ی تو رو ،تکلیف خواهر بدبخت من چیه؟همه فکر میکنن اون مجرده،نکنه فکر کرد این جا هم وقتی یه دختر مجرد حامله میشه همه بهش میگن:«اِ!!مبارک»اینجا میگن :«پس اینم زیر آبی میرفت که پاشو کرد توی یه کفش که طلاق بگیره»؛همه به چشم یه زن خراب نگاش میکنن
کامیار عصبی داد زد:
-همه غلط میکنن
نگام به آرمین افتاد که اول یه لیوان که سر کشید هیچ ،دوباره یکی دیگه برای خودش ریخت و جیغ زدم:
-آرمین!
آرمین خونسرد انگار نه انگار که من جیغ زدم برگشت نگام کردو گفت:
-جان؟
-وای خدا وای از دست شما دوتا، نخور آرمین، نخور، مست می شی گاف میدی مامانم می فهمه لامصب
به کامیار دوباره نگاه کردمو گفتم:
-شما دوتا همینو میخواستید نه؟که به کی بفهمونید به بابام ؟که معنی نگاه مردم به مادرتون چی بود؟ آره؟ شما همینو می خوایید ولی منو خواهرم چه گناهی کردیم؟
آرمین اومد و رو دسته ی مبلی که من کنارش ایستاده بودم نشستو گفتم:
-مگه ما مقصر بودیم که دارید از ما تقاص میگیرید؟
آرمین کسل وار سری تکون دادو گفت:
-آه بازم شروع شد
-به خدا که شما دوتا انسان نیستید 
آرمین منو با اون قیافه مسخره ای که به خودش گرفته بود وابروهاشو بالا داده بود و لباشو به حالت متعجب جمع کرده بود پلک میزد نگام میکردو گفت:
-نچ نچ نچ ،چه پسرای خطر ناکی نفس مراقب خودتو خواهرت باش 
-خیلی مسخره ای آرمین 
ازشون دور شدم ورفتم به یکی از اتاقا و رو تخت دراز کشیدم؛ مامان اومدو گفت:
-دکتر جان نگینم چطوره؟
کامیار-خوابیده 
مامان- خوبه شما اینجایی وگرنه توی این هیرو ویری کی میخواست نگینو ببره دکتر؟نفس…نفس…آه نفس بیا …این کجا رفته کلی کار داریم 
آرمین-الان میگم زن و بچه ی میکائیل بیاد کمک بذارید نفس پیش نگین بمونِ
مامان-به خدا آقای مهندس ما نمیدونیم چطوری باید جواب محبت های شما رو بدیم خدا شما رو برای ما از آسمون فرستاد اصلا فکرشو نمی کردم که شما بیایید خودتون این پیشنهادو بدید که باغتونوبرای جشن نعیم در اختیار ما میذارید ،من از حسین خواسته بودم که به شما پیشنهاد بده که آقای شمس و زنش جلوی شما تو رو در وایسی بیفتن حرف ما رو قبول کنن که عروسی رو تو خونه ی خودمون بگیریم «وا!!!!مامان چرا خالی میبندی مگه خونه ی ما چندین متره؟که عروسی بگیریم حالا خوبه از اول میخواستن باغ آرمینو بگیرنا،انگار ما کارمون بی دروغ نمیشه!!!ارثیه؟!!!»
آرمین طبق معمول با یه صدای سردو خشک گفت:
-خواهش میکن«همین!»
مامان-نعیم بیا میوه ها رو آوردن 
-نعیم-نفس…نفس…ای بابا این کجاست؟
مامان-ولش کن یبا با هم بریم میوه ها رو تحویل بگیریمو…
در اتاق باز شد فکر کردم نعیمه بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
-برو من منت سرت میذارم ،بی لیاقت ،خلایق هر چی لایق
-عین باباته،همونطور که بابات لیاقت مامانتو نداره ،نعیم هم لیاقت تورو نداره چشمامو با ترس باز کردمو از رو تخت بلند شدم نشستمو شاکی گفتم:
-آرمین! تو کاری جز زیراب زدن بلد نیستی؟
آرمین رو تخت نشست و دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشت تا بخوابونتم دستشو نگه داشتمو گفت:
-چرا،کار دیگه ایم بلدم؛ بذار نشونت بدم
با حرص گفتم:
-لازم نکرده آرمین بس کن،فرق تو با بابام چیه؟اونم همین بلا رو سر مامانت آورد«آرمین با عصبانیت نگام کردو گفتم:»
-فکر کردی اگر بچه ات به دنیا بیاد و بدونه باباش چرا خواسته اون به دنیا بیاد
میخواد باهات چه رفتاری کنه؟
آرمین مثل همیشه شروع کرد به مسخره حرف زدن 
آرمین-وا…ای ،تا حالا فکر شو نکرده بودم عجب شجره نامه ای میشه بیشتر شبیه انتقام نامه است با حرص آرمینو نگاه کردم و دستمو از روی قفسه سینه اش برداشتم وبه انگشتام نگاه کرد و حلقه امو تو دستم صاف کرد وجدی گفت:
-فرقش اینه که منو کامیار حداقل بعد از ازدواج با شما وارد زندگیتون شدیم و فرقش اینه که هردومون شوهرای شرعی شما خواهرا هستیم ،فرقش اینه که شما دونفردوتا بچه ی نره خر ندارید که مثل منو کامیار ضجر بکشند،که مادرشون با یه مرد غریبه است و بابامون از این رابطه بی خبرِ،فرقش اینه که….
-بسه 
آرمین –پس میبینی هنوز به اندازه ی بابات بی شرف نیستم
-کی تموممش میکنی؟تمومش کن خسته شد
آرمین بهم نگاه کردو موهامو از روی شونه ام کنار زدو سرمو نوازش کردوگفت:
-تازه شروع شده عزیزم 
با گریه گفتم: دیگه تحمل ندارم ،تمومش کن «سرمو به سینه اش چسبوند و موهامو نوازش کردو گفت:»
-بی تابی نکن،هنوز بازی رو شروع نکردم 
-خدایا….آرمین…
آرمین- کامیار زودتر از من رفته تو گود بذار اول بازیِ کامیار رو ببینیم
سرمو از سینه اش عقب کشیدمو ونگاش کردمو گفت:
-بازیه کامیار زیاد طول نمی کشه چون هم بازیش نگینو ،نگین هم هم بازیه گوش به فرمانی نیست 
اشکام فرو ریخت و آرمین اشکاموپاک کردو گفت:
-تو قبلا بیشتر برام میخندید ولی الان فقط گریه میکنی 
-می خوای بعد گرفتن زندگیم،جسمم،آینده ام ،هدف هام ،حالا مادرمم از بگیری ؟تورو خد آرمین تو که بابامو با تموم قدرتت ازم گرفتی احساسمونسبت به عشقی که به بابام داشتم و پوچ کردی ؛بذار حداقل مامانم برام بمونه 
ارمین من و نگاه کردو خودمو از روی تخت سر دادم رو زمین نشستمو اون پای آرمین که رو زمین بودو تو بغلم گرفتمو با گریه گفتم:
-آرمین خواهش می کنم مامان من جز بچه هاش کسی رو نداره تو میخوای بابامو خراب کنی و انتقام تو بگیری ولی مامانم پاسوز همه ی ماست 
آرمین تنها نگاهم میکرد باید از حالم لذت می برد ولی انگاراونطوری که باید حال خوشی نسبت بهم نداشت تنها نگاه کردن بود بدون هیچ احساس بد یا خوب 
باید ترحمشو بدست میاوردم باید منصرفش کنم بیشترباید اصرار کنم تا کوتاه بیاد پس نالیدم :
-آرمین،عزیزم منو نگین که داریم تقاص پس میدیم حداقل یه کم مراعات مامانمو بکن
آرمین که با سردی محضو حرص نگام میکرد،عصبی گفت:
-چیکار کنم به خاطر مامانت دور همه چیزو خط بکشم ؟یا مامانتو بفرستم خارج بعد دوسال که اومد آبا از آسیاب افتاده باشه؟
مأیوس ازش رو برگردوندم و به تخت تکیه دادم و در اتاق باز شد قلبم ریخت گفتم:مامانه…خونم تو تنم یخ کرد تا چشمام ببینه و پیام بده به مغزم که مامانم نیست، کامیاره
شالمو رو سرم کشیدمو کامیار گفت:
-آرمین سویچو بده
آرمین-کجا؟
کامیار با حال گرفته گفت:
-نگین ویار گوجه سبز کرده ،برم بگیرم «کامیار به من نگاه کردو شاکی وعصبی گفت:»
-چیه نفس؟ منو اینطوری نگاه نکنا
رومو از کامیار برگردوندم خودشم خوب میدونست چرا شاکی نگاش میکنم آرمین سویچو داد به کامیار رو با شیطنت گفت:
-خب عزیزم ویار کرده باید بره براش بخره دیگه …
به آرمین نگاه کردمو گفتم:
-در هر حالتی توانایی مسخره بازی داری آره؟ 
از جا تا بلند شدم صدای عق زدن نگینو شنیدم به کامیار که هنوز ایستاده بود نگاه کردم که زود تر از من از اتاق زد بیرون به طرف اتاقی که نگین اونجاست …رفتم تو اتاقو دیدم کامیار نگینواز پشت سرش در بر گرفته و موهاشو کنار نگه داشته و پشتشو ماساژ میده و شیر آبو باز کرد و می گه:
-نفس بکش …نفس عمیق…
-مگه نگفتی آمپول زده؟
نگین با همون حالش بریده بریده گفت:
-خدا…خدا…لع…لعنت…لعنتت…� �نه…کام…کامیار…خدا لعنتت کنه
و دوباره با تموم قدرت عق زد ومن با دیدن این صحنه جلوی دهنمو گرفتم چون دل خودم بهم خورد ،بد دل بودمو تحمل نداشتم یه قدم اومدم عقب خوردم به یکی برگشتم دیدم آرمینه کمرمو گرفتو نگهم داشتم گفت:
-چیه …«با شیطنت در حالی که قیافه اشو خیلی با نمک کرده بود دست کشید رو شکمم و گفت:»
-نکنه تو هم…«یه چشمشو بستو سری تکون دادو گفت:»
-هوووم؟ بگو عزیزم، من ذوق مرگ نمیشم 
با حرص زدم به شونه اشو نگین جای من گفت:
-اون فقط بد دله
کامیار نگینو به تخت رسوندو گفت:
-نفس پیش نگین باش تا بیام 
کامیار رفت و من روی تخت کنار نگین نشستم و نگین بلوز کامیار رو جلوی بینیش گرفت و چشماشو بست و آرمین با خنده و شیطنت ومسخره ای گفت:
-ویارت بوی کامیاره؟
نمیدونم چرا از لحن آرمین خنده ام گرفت و نگین با عصبانیت به جفتمون نگاه کردورو به آرمین گفت:
-آره بخند باید هم بخندی ،تو نخندی کی بخنده؟می فهمی معنیِ ویار چیه؟ نه چون تو هرگز یه زن نمیشی،حامله نمی شی ،منم آرزو داشتم یه روزی این روزامو به امید یه بچه از وجود خودم ببینم ولی تو و اون کامیار ِ بی شرف این آرزوی منو به لجن کشیدید ،حالا با هر بار که حالم بهم میخوره ،ویار دارم جا اینکه به خودم تسلی بدم که همه اش به خاطر دیدن بچه ام تحمل میکنم و…به خودم لعنت می فرستم و از خدا می خوام بلایی که سرمنونفس آوردیدرو بدتر خدا سرتون بیاره 
آرمین خونسرد گفت:
-من قبلا طعمشو چشیدم نوش جان شما بکشیدید به زودی اونی هم که باید بکشه از جام این مصیبت خواهد چشید 
نگین-آرمین تو ناروا زندگی دونفر رو که هیچ ربطی به هدف تو نداشتنو به گند کشیدی وباید جواب این ناحقی رو بدی تا لحظه ای که زنده ام،نفس میکشم اینو از خدا میخوام و به جونت آه میکشم
آرمین پوزخند زدو گفت:
-من 16سال آه کشیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد که هیچ، گردن بابات کلفتر شد ، واسه منم هیچ اتفاقی نمی افتی
نگین- خواهر من مظلومه آهش دنیاتو میگیره
آرمین به من متفکر نگاه کردو گوشه ی لبشو جویید در اتاق باز شدو بابا اومد داخل اتاقو گفت:
-نگین باباجونم بهتر شدی؟مامانت گفت« دکتر جان گفتن مسموم شدی»!مگه چی خوردی؟
به آرمین نگاه کردم که دقیق بهم نگاه میکرد به نگین نگاه کردم که جواب بابا رو نمیدادو بابا گفت:
-هان؟!!!!چرا جواب نمیدی؟!!!!
-لواشک خورده
بابا- دخترم ،چقدر می گم از این آتا آشغالا نخورید مگه گوش میدید ؟بیا عروسی داداشت ببین افتادی تو رخت خواب
ایشالله تا فردا خوب میشی میخوای برم برات عرق نعنا بخرم؟
-آقای دکتر بهش آمپول زده یه کم بهتره 
بابا-خب الحمدالله «بابا رو کرد به آرمینو گفت:»
-راستی مهندس جان نگفتی دکتر چه نسبتی باهاتون داره ؟
آرمین به من نگاه کردو گفت:
-برادرمه
بابا با تعجب خیلی زیادی گفت:
-برادر ؟!!!!!ولی شما که …
آرمین بدون اینکه نگاه از من برداره به همون سردی جواب داد:
-از مادر یکی واز پدر جداییم 
بابا دستی به چونه کشیدو گفت:
-نمیدونستم !!!«بعد خندیدو به پشت آرمین زدو گفت:»
-نگفته بودید ،داشتیم؟ولی خدایی خیلی شبیه همید البته این تشابه و با برخورد مکرر آدم متوجه میشه نه نفس؟
آرمین با همون نگاه سردش که بهم چشم دوخته بود گفت:
-نفسم همینو میگه
با نگاه عاصی شده به آرمین نگاه کردم بمیری چرا انقدر نگام میکنی؟!
به بابا نگاه کرد انقدر سرد ،انقدر جدی،انقدرخشک که حتی ازدور هم سرمای نگاشو حس میکردی وبا سری متمایل به بالا گفت:
-هر دو شبیه مادرم هستیم من چشمای مامانمو به ارث بردم و کامیار رنگ موهاشو ،مادرم چشماش آبی«به نگین با تردید نگاه کردم به آرمین با خیرگی نگاه میکرد تمام سر تا پاش شده بود گوش و چشم ،به بابا خیره شد از نگاهش به بابا نگاه کردم چشم دوخت به حلقه ی من نگاهیی سرتا سر تأمل حتی میشد دیگه از تو چشماش فیلم گذشته ای که تو سرش میگذشتو دید ما آخر هم جریان این حلقه رو نفهمیدیم !!!حتما بازم به نقشه ی آرمین ربط داره…سر بلند کردم و به آرمین نگاه کردم به من چشم دوخته بود ادامه داد:
-مادرم چشمای منو داشت به همین آبیی،با همین نگاه،موهای کامیار رو به همین تیرگی با همین حالت کامیار بیشتر شبیه مادرمه همون لب ودهن گاهی وقتی می بینمش فکر میکنم مادرم داره باهام حرف میزنه همون طور وقتی که تو آینه به خودم نگاه میکنم چشمای مامانو می بینم ،مامانم هم مثل من یه تاجر بود«به بابا نگاه کردم رنگش عوض شدو روی چشماش سایه ای از غم نشست…»دوتا شرکت داشت ،حرفه اش تو صنف چرم بود …من حیطه ی شغلی اونو انتخاب کردم برعکس تحصیلاتم که در رشته کامپیوتره ،انگار من و کامیار خصلت های مادرمو با هم تقسیم کردیم ما رو که کنار هم بذاری میشیم مادرم 
«به بابا سریع نگاه کردم دیدم دیگه غرق در افکارش شده بود …»
رنگش زرد شده بود غصه از چشماش می ریخت چته بابا ؟این طوری نکن 16سال گذشته!!!!هنوزم؟!!!!!این چه جور عشقیه؟!!!خیانت تا حد عشق؟!!!!
به آرمین نگاه کردم با همون فیگور قبلیش +اینکه دستشو تو جیب شلوارش کرده بود به بابا با کینه و دشمنی نگاه میکرد …
در اتاق باز شد ومامان بود گفت:
-حسین…حسین…ای وای ،حســـــــــین؟!!!!!..خوابت برده؟بچه ام هلاک شد بیا مرد یه کمکی بکن اومدی ور دل دخترات چند منه ؟بیا بیا…
بابا برگشت مامانو نگاه کردو بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق به دنبال مامان رفت بیرون
رفتم پیش مامان تا میوه ها رو بشورم ،همینطور ذهنم درگیر بابا بود و نگاه و حرکاتشو، اون حلقه…و آرمین هم اونطرف تر روی مبل های حصیری چوبی حیاط نشسته بودو ما رو نگاه میکردو اون نوشیدنی مزخرفشو می خورد که گفت:
-خانم پناهی 
مامان سر بلند کردو…خدایا این مامان من دیگه کیه ؟تو خلقتش خودتم موندی استغفرالله تا دیروز با آرمین لج بودا حالا که باغشو داده تا عروسی بگیریم بهش میگه:
-بله پسرم؟!!!
آرمین-میشه ازتون خواهش کنم شنبه بعد از ظهر به شرکت تجاری میردامادم بیایید ؟
مامان-شرکتی که نعیم توش کار می کنه؟!!اتفاقی افتاده؟!!!
آرمین –میخواستم در مورد یه موضوعی،شخصا با شما صحبت کنم
مامان به من با تردید نگاه کرد و من بدتر از مامان تو دهن آرمینو نگاه میکردم :
چی میگه؟!!!با مامان چیکار داره وای این کمر همتشو بسته که منو دق بده این همه میگم بی خیال مامانم باش ،دور مامانمو خط بکش …کو گوش شنوا؟
نگاه تخس سرتق؛ به من یه نگاهم نمی کنه که براش چشمو ابرو بیام اه…آرمین ِ ناجنس…
مامان –خب همین جا بگید
آرمین با چشم اشاره به زنو بچه ی میکاییل که به ما کمک میکردن کردو گفت:
– اینجا،جاش نیست،لطفا هم بین خودمون بمونه
از رو مبل بلند شد وبا سردی و خشکی و غرور گفت :
-تو نفس «زهر مار لحنشو تو رو خدا انگار پدر کشتگی داره »تو هم از این قرار به کسی حرف نمی زنی و اگر خواستی می تونی با مادرت بیای 
آخ من تو رو تنها گیر بیارم پررو معلوم نیست باز تو سرش چی داره میگذره مغزش عین مغز چرچیله پر از توطئه و مکره…
رفتو مامان هم با تعجب گفت :
-وا!!!!منو چیکار داره؟!!!!یعنی در مورد چی میخواد حرف بزنه؟«چند کیلویی از میوه ها مونده بود تا بشوریم که من دیگه بلند شدم برم،رفتم دیدم بابا یه گوشه ی حیاط در کنار ساختمونِ ِ ویلای باغو همین طور سیگار و با سیگار روشن میکنه و امان نمیده قبلی خاموش بشه تا بعدی رو روشن کنه ،غرق در فکر و سیر در عالمی دیگه است بابا، شاید اگر میدونستی که تب داغ هوست دختراتو می سوزونه و وقتی هوست خاکستر شده دختراتو با حرارت خودش جزغاله میکنه ،خودتو می سوزوندی تا با آتیش خودت هوست بسوزه
نمیدونم تا حالا شده یکی رو بی نهایت دوست داشته باشی ولی بی نهایت ازش متنفر هم باشید؟دلت میخواد بکشیش چون هر روز تو رو می کشه ولی یه چیزی تو وجودت حتی نمیخواد خار به پاش بره ؛ من درست همین حالو نسبت به بابام داشتم و این حس داشت منو می کشت 
وارد ویلا شدم دیدم آرمین جلوی اون ال ای دی بزرگ نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه و اون لیوان لعنتیش هنوز تو دستشه چرا سیر نمی شه؟ وقتی تو جمع نیست کمتر می خوره ولی خدا نکنه بابا رو ببینه اون روز دیگه یه شیشه رو کم کم تموم میکنه ..من می شناختمش ،تلویزون نمیدید اون داره نقشه اشو زیر رو میکنه وقتی اینطوری چشماشو ریز کرده و گوشه ی لبشو میجوءِ،تا منو دید،نگاهشو بهم دوخت و نفسی کشید و پوزخندی پیروز مندانه زد معلوم بود تو سرش داره در موردم فکر میکنه که اون طوری نفس عمیقی کشیدو بعد پوز خند زد ،نعیم از تو آشپز خونه که با میکاییل داشتن جعبه های شیرینی رو که تازه از سرویس شیرینی فروشی تحویل گرفته بودن جابه جا میکردن منو دیدو گفت:
نعیم-نفس بیا اینجا…
انگشت اشاره امو بالا به طرفش گرفتمو گفتم:
-نعیم پر رو نشو روتو کم کن، نگاه دستامو از سردی ِ آب یخ زده تموم میوه هاتو شستم 
نعیم حق به جانب گفت:
-وظیفه اته
-وظیفه ی زنتو خونواده اشه ،من کنیزه تو نیستم ،بی لیاقت ،نمک نشناس
نعیم-نخواستم کار کنی شده تا حالاشده یه کار کنی سرم منت نذاری؟نوبت توأم می شه
-اون روز تو جنی و من بسم الله «نعیم دنبال میکاییل از ویلا رفتن بیرون
برگشتم دیدم آرمین هنوز داره نگام میکنه اومدم که از کنارش رد بشم با حرص زیر لب گفتم:»
-کاردو چنگال میخوای؟
آرمین-نه راحت الحلقومه فقط یه کم لیزه از دستم سُر میخوره کلافه ام کرده 
به طرف اتاقی که نگین توش بود رفتم درست پایین اون سه تا پله ای که به راهروی اول اتاقا منتهی میشد ،بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم …
یکی نبود بگه احمق خب وقتی کامیار تو خونه و تو حیاط نیست خب معلومه پیش کیه در بزن؛ وایــــــــی تا حالا فکر میکردم من احمقم و به آرمین اجازه میدم هر کاری دلش میخواد با تهدیدو ،قانونی بودن رابطه امونو،نهایتا گاهی هم آقا یاد این می افتاد که شناسنامه ای مسلمونه و منو به باد انتقاد مذهبی میگرفتو و نتیجه اش خر کردن منو رسیدن به مقصودش بود حالا با دیدن نگین دیدم انگار نگین بدتر از منه،بدتر از کامیار ِ چته بابا پسره رو خفه کردی همچین به گردنش آویزون شده ، اون کامیار دیگه تو حال خودش انگار نبود که متوجه نشد در باز شده نگینم که بدتر از اون…به سرعت نور در رو بستمو حالا عین مسخ شده ها به در نگاه میکنم خدایا چیکار کنم الانه که مامان بیاد تو، اول هم می ره سراغ نگین تا حالشو بپرسه …آرمین از رومبل بلند داشت میشد که همونطور نیم خیز به من نگاه کردو سر تکون دادیعنی:
-چیه؟!!!
بی صدا لب زدم و اشاره کردم:
-کامیار این جاست اونم با چه وضعی ،مامانم الان میاد می بینتشون سکته میکنه 
آرمین کمرشو صاف کردو بعد اون لبخند شیطونشو پهن لباش کردو خونسرد نگام کرد هر وقت من لنگشم ادا بازیش شروع می شه با همون حالت قبلی گفتم:
-تورو خدا آرمین
ابرو هاشو داد بالا و گفتم:
-زنگ بزن
اومد جلو و گفت:
-می یای بالا یانه؟
-آرمین ،باز داری از هر فرصتی سوءاستفاده میکنی؟
آرمین شونه بالا دادو پاشو گذاشت رو پله که بره بالا که آرنجشو گرفتم و گفتم:
-آرمین!
جدی گفت :میای بالا زنگ بزنم 
-میام، می یام بدو زنگ بزن الان مامانم میاد تو 
گوشیشو از جیبش در آوردو کامیار رو گرفتو گفت:
-الان مادرش میاد 
بعد هم سریع قطع کردو گفت:
-جبران کن زود باش 
-چی؟!!!گفتم میام دیگه
-اون حسابش جداست 
با حرص گفتم:
-خدا سازنده ی اون مشروب لعنتی رو لعنت کنه که تو…«آرمین اومد جلو کمرمو گرفتو بی پروا بوسیدتم و با وحشت نگاه به درخونه کردمو به عقب هولش دادمو گفتم:»
-مامانم داره میاد مگه نمی بینیش؟
آرمین نگاه به صورتم میکردو تشدید وار میگفت:
-وای نفّس،ّّنفس وای…«جلوی دهنشو گرفتمو گفتم:»
-چندتا خوردی هان ؟الان باید انقدر بخوری که نمی تونی جلوی خودتو بگیری؟
کف دستمو بوسیدو گفتم:
-آرمین !مست شدی می فهمی؟
دستمو از رو دهنش آورد پایین و سرشو تا خواست دوباره بهم نزدیک کنه کامیار در رو باز کردو سریع گفت:
-کامیار جلوی اینو بگیر مست کرده
آرمین جدی با اخم وشاکی گفت:
-کی گفته من مستم؟
-پس حتما دیوونه ای که…
مامان وبابا اومدن و سریع دستشو از کمرم پس زدم و یه قدم ازش فاصله گرفتم و کامیار گفت:
-آرمین !بیرون ده متراونور تر نعیم ایستاده و….
آرمین-تو رو خدا ببین کی داره منو نصیحت میکنه خوبه موبایل ساختن که تو رو از تو اتاق بکشیم بیرون
آرمین از پله ها رفت بالا وکامیار هم پشت سرش راهی یه اتاق دیگه شد….
سر شام که نگین نیومد همه سر میز نشسته بودیم و مامان و نعیم که یک دم از فردا حرف میزدن ،کامیار هم که چشمش به در اتاق نگین بود و بابا هم بدجوری دمغ بودو اما اصل کاری…که هوا زده بود به سرشو چشم از من بر نمی داشت منم راه به راه لقمه تو گلوم گیر میکرد هر چی به شب نزدیکتر می شدیم من استرس بیشتری میگرفتم چه غلطی کرده بودم قبول کردم شب برم پیشش حالا اگر یکی می فهمید چی؟!!!فکر کن همه چیز شب عروسیه نعیم رو بشه وا..اییی فکرشم تنمو می لرزوند ،به مامان نگاه کردم انقدر خوشحاله که خدا می دونه آخه چطوری این خوشحالی این آرامش و آسودگی خیالش با واقعیت بهم بریزه ؟…روز شنبه رو بگو معلوم نیست چی میخواد به مامانم بگه خدا ازت نگذره آرمین که نقشه هات تمومی نداره…
مامان-پاشید ،پاشید زودتر بخوابید که فردا کلی کار داریم ،باید صبح بریم آرایشگاه نعیم هم که کله سحر باید بره تهران دنبال ملیکا و آرایشگاه و….اوه …حسین؟!!!
بابا عاصی شده گفت:
-من که نباید برم آرایشگاه ،که برم زود بخوابم شما برید بخوابید
آرمین یه لیوان برای خودش از شیشه ی ویسکیش ریخت ویه لیوان برای بابا و بعد هم رو به کامیار گفت:
-می خوری؟
کامیار-نه دهنم بو میگیره 
آرمین پوزخندی از خنده زدو بعد هم به من نگاه کرد حداقل که کامیار به فکر نگینِ ِ این آرمین همین طور فقط میخوره تا جون منو بگیره …
مامان زیر لب غرید:
-این پسره باز رو دنده ی خوردن افتاده پای باباتم کشید وسط حالا یه باغ به ما داده یه شب عروسی بگیریم دیگه باید لال مونی بگیریم …وای وای دارم از خستگی میمیرم .من که رفتم بخوابم دیگه نمیتونم بیدار بمونم
مامان به طرف اتاق خودشون رفت ولی قبل رفتن یه سر به نگین هم زد و رفت منم بعد چند دقیقه از دست اون نگاهای آرمین به طرف اتاق ی که با نگین توش ساکن بودم ،رفتم دیدم نگین خوابه انگار بارداری روش تاثیر گذاشته بود خیلی می خوابید ؛تی شرتی که صبح کامیارتنش بود هم همینطوری تو بغلش گرفته بود یاد آرمین افتادم که با چه لحن خنده داری گفت:
-«ویارت بوی کامیاره؟»نگین کار عقل و نکرد باید از اول قرص میخورد من بعد از فردای شب مهمونی دیگه همیشه قرص خوردم البته دور از چشم آرمین اگر میفهمید که واویلا میشد …
رفتم لباس خوابمو پوشیدم اونم چه لباس خوابی؟ خب باغ سرد بود برای همینم یه لباس خواب بلوزو شلوار آورده بودم ،من که سرمایی بودم تو ویلا باغ همیشه لباس پوشیده می پوشیدم….
تازه چشمم گرم شده بودو اون خواب باحاله اومده بود سراغم وکلی هم عمیق شده بود که…یکی زد به شونه ام به سختی تونستم فقط بگم:
-هوووم ؟
-پاشو نفس ،بسه هرچی قِصِر در رفتی پاشو کارت دارم …«صدای خنده ی دونفر اومد گفتم:»
-آه مامان، من نمیام آرایشگاه ولم کن خوابم میاد 
-کی گفت بری آرایشگاه؟ من همینطوری هم قبولت دارم نمی خواد خودتو برام خوشگل کنی..«بازم صدای خنده ی همون دوتا چقدر صدا آشناس….ییههه…»
چشمامو با تعجب تا ته باز کردم و گفتم:
-ییه آرمین؟!!!
آرمین با تمسخر گفت:
-ییه نفس تویی؟تو اینجا چیکار میکنی مگه تو شوهر نداری که با خیال راحت اومدی اینجا خوابیدی؟
کامیار-نگین،عزیزم خوبی؟
نگین-خیلی گرمه…
کامیار-الان پنجره رو باز میکنم …پاشید برید دیگه
آرمین باز با همون لحن مسخره وشیطونش گفت:
-هیس نفس داره استخاره می گیره…
به کامیار با تعجب نگاه کردمو گفتم:
-میخوای اینجا بخوابی؟
کامیار-نه فقط آرمین دل داره پیش زنش بخوابه،نگین پاشو لباست زیاده ،بلوز روییتو در بیارم …«رو کرد باز به ما که من رو تخت نشسته بودمو ،آرمین هم بالا سر من منتظر ایستاده بودو شاکی گفت:»
-آرمین.
آرمین با خنده و شیطونی گفت:
-من که روم اینوره ..خب پاشو دیگه نفس..«دستمو گرفتواز رو تخت بلندم کردو وگفتم:»
-اگر مامانم…
کامیار رو آرمین باهم گفتن :«اَهَهَ»
آرمین –مامانت عمرا امشب بیدار بشه انقدر خسته بود که از ساعت یازده شب به همه اعلام خاموشی داد«نگین بلند شدو تا دید دستم تو دست آرمینه و داره منو میبره با هول پرسید:»
نگین-نفس کجا میری؟
آرمین-سیزده بدر، تو بخواب زیاد بیدار بمونی بچه ات از کمبود خواب چشماش شبیه ژاپنیا میشها
آرمین منو با خودش به همون اتاق تکی که تو راهروی دوم اتاق خوابا قرار داشت برد و من سریع رفتم چپیدم ته تخت ،آرمین دست به کمر نگاهم کردو گفت:
-فکر کردی نگران جای خوابت بودم که گفتم«بیای اینجا» روی تشک آبی بخوابی که یه وقت بد خواب نشی؟
-سرم درد میکنه
آرمین اومد رو تختو گفت:
منم با سرت کاری ندارم یالا اینور «اشاره کرد به بغلش و گفتم:»
-آرمین من…
آرمین-چیزی نمیخوام بشنوم نفس گفتم:«اینجا»باز اشاره کرد به بغلش و دید که مردد نگاش میکنم دستشو دراز کرد منو کشید تو بغلشو گفت:
-با زبون خوش کارت راه نمیوفته نه؟من باید هر دفعه همین طوری با تو چونه بزنم ؟شد کوفتم نکنی یه بار؟
شاکی نگام کرد و گفت:
-این چیه پوشیدی؟دَم نمیای؟!!خب یه روزنه رو حداقل نمی پوشوندی الان فرق من با کامیار چیه؟می خوای روسریتم سرت کن خیالت بابت حجابت راحت باشه که اسلام به خطر نمی افته
همونطور شاکی به لباسم نگاه میکردکه دستشو پس زدم بلند شدم چهار زانو نشستم رو تخت و گفتم:
-آرمین میخوای به مامانم چی بگی؟
آرمین- قبل هرچیزی باید بهش بگم که اصلا تو تربیت تو کوشا نبوده رسم شوهر داری بلد نیستی تو رو خدا لباسشو انگار آوردنش اردوگاه پسرا از ترسش چی پوشیده اه اه اه 
-میخوای بگی بابام با مادرت رابطه داشته؟
عصبانی و عاصی گفت:
-ا َهَه میشه انقدر در مورد این موضوعو مسائل مربوط به این موضوعو مامانتو نگینو کامیار حرف نزنی؟
-هیس اِِ!همه رو بیدار کردی
با اخم نگام کردو گفت:
-من به خاطر سرکار خانم باید هر کاری بکنم،باغو در اختیار خونواده ات بذارم،زنگ بزنم داداشم از اتاق خواهرت بیاد بیرون مامانت نرسه ببینتشون،از تو در برابراون داداش زور گوت پشتیبانی کنم که کار ازت نکشه بعد تازه منتتو هم بکشم بلند بشی بیای تو اتاقم بعد بیای روبرو ی من با این لباس بیریختت بشینی داداگاه راه بندازی و حرف همه ،دیده و شناخته رو بزنی وعذابو مصیبت های منم یادم بیاری؟ من تو چی شانس داشتم از تو شانس داشته باشم ؟پاشو برو تو اتاقت لازم نکردی اینجا بمونی آینه دق من بشی، ا َه خیر سرم عقدت کردم که ناز کردنت کم بشه ولی اداهای تو تمومی نداره حداقل نگین وحشیه ولی زود هم راه میاد تو رامی ولی انقدر خامی که نپذا شدی 
اه مرده شور شانس منو ببرن .. خودشو سُر داد رو تختو پشت کرد بهم خوابید باید بگم آخیششش ولم کرد ولی نگفتم چون دلم میخواست پیشش باشم نمیدونم چی منو پیشش نگه میداشت؟من ازش متنفر بودم مگه این نبود؟!!!پس چرا حالا که میگه برو ،نمی رم؟ همون جا نشستم ؟دارم نگاش میکنم ؟!!!من چرا انقدر احمقم که دلم میخواد بغلم کنه چون با وجود این که آزارم میده آرومم میکنه چون مثل خودمه اونم قربانی بوده میدونم طعمه اشم تا بابا رو به دام خودش بندازه …ولی یه جاذبه ای این جا هست که منو روی اون تخت نگه میداره دستمو به طرف شونه اش میکشونم تا به طرف خودم برش گردونم 
آرمین برگشت وجدی وبا جذب و سرد نگام کرد و گفت:
-چرا نمی ری؟
چشمام پر از اشک شد ،تار میدیدم لبمو زیر دندون کشیدم نگاهش از چشمم با همون تن جدی بودن به لبم کشیده شد و رنگ جذبه اشو باخت و تبدیل به توجه ی خاص شد 
-میخوام که برم…«رو هوا تردیدمو زد معطل نکرد که عقلم جای دلم تصمیممو اصلاح کنه…»
دستمو از رو شونه اش گرفت و تو دستش نگه داشتو گفت:
-چرا نرفتی؟ من که امشب حکم آزادی دادم 
اشکم فرو ریخت 
انگار منتظره همین بود تا بهش ثابت بشه که من هم حالم خوب نیست ..
بلندشد و شونه هامو گرفتو به عقب هولم داد و اومد روم و موهام و از کنار صورتم کنار زدوتپش قلبم شروع شد همینو میخواستم تا قلبم به کار بیفته صداش تو گوشم بپیچه…بوم بوم…بوم بوم بوم…همین حرارت دستاشو که میدونه چطوری گرماشو به جونم تزریق کنه، گفت:
-چیه جوجه عاشق ببر شده؟
اشکام از گوشه ی چشمم سُر خورد و فروریخت نفسش به هیجان افتادو گفت:
-واسه چی گریه می کنی؟ ببر جوجه اشو نمیخوره دلش برای جوجه اش انقدر می سوزه که حتی چنگال های تیزشو پنهان کرده ،که وقتی نوازشش میکنی زخمیش نکنه ،سرمو ناز کردوبه چشمای خیسم نگاه کرد سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه بو میکشید و وقتی مشامشو چاق میکرد نفس گیرم کرده بود همه کینه ام رنگ باخت…سر بلند کردو گفت:
-اگر نری ولت نمی کنم نفس 
دستمو دور گردنش پیچوندم چونه ام از بغض می لرزید همین چند ساعت قبل نگینو محکوم میکردم ما چِمون شده مگه مقتول به قاتل میتونه حسی داشته باشه ؟!!!یادمه یه جا خوندم هیچ وقت کسی رو سر زنش نکنید چون محاله که گرفتار درد اون نشدید 
سرشو از گودی گردنم بلند کردو گفت:
-باهام بازی نکن ،خودتو سرد نشون نده من اینو میخوام مثل امشب این طوری آروم میگیرم 
-سوال دارم 
-بعدا
-نه الان سرم پر از این سواله
-صد بار میگم انقدر حرف نزن که حرف زدن تو چیزی جز خاموش کردن آتیش من نیست ،تو سر به زنگا کلیدتو میزنن اَه
-آرمین!
سرشو بلند کردو تو چشمام با یه مَن اخم نگاه کرد و گفت:
-چیه بپرس راحتم کن که هی دق نیام همین یکی روجواب میدما زود باش
-پام خواب رفت پاشو 
عصبی گفت:
-سوال داری یا نق زدن؟
-بابا جای این بخیه هنوز درد میکنه نمی فهمی؟
بلند شد نشست و گفت:
-چیه سوالت؟ما که توی این شانزده سال با افکارمون آرامش نداشتیم حالا فکره ولمو کرده گیر یاداوری های تو افتادیم 
بلند شدمو ملافحه رو دور شونه هام گرفتمو همون طور که پشت کرده بهم نشسته بودو سیگار شو روشن میکرد گفتم:
-جریان حلقه چیه؟چرا تو کامیار اون حلقه های یه شکلو دادید؟چرا بابا وقتی می بینتشون می ره تو فکر
آرمین سرشو به طرف شونه ی راستش متمایل کرد ولی بر نگشت نیمرخشو میدیدم ،پک عمیقی به سیگار زدوبعد تو جاسیگاری کنار پا تختی لهش کردو از جا بلند شد ،یه شلوار راسته ی نخی سفید پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه میداد چقدر هیکلشو دوست داشتم ،فیت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل یه مدل شده بود عضلات برجسته ی سرشونه ،سینه،بازو،سیکس پک شکمش…اون شوهر منه؛ دلم فرو ریخت لعنتی تورو به بدترین شکل آزار داده ،تمام هستو نیستتو گرفته …دلت براش فرو میریزه این چه حماقتیه؟!!!خاک برسرت …نمی دونم فقط باید جای من بود تا این حالو حس کرد راست میگه خوب تشبیهمون کرده من همون جوجه ایم که تو بغل ببرم میدونم یه لقمه اشم میدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله میکنه ولی اون در حین خوی وحشی داشتن منو تو بغلش میگیره تا حمایتم کنه وقتی نوازشم میکنه یادم میره توی این جنگل تاریک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ی بکنه …حال خودمو درک نمیکنم ازش بیزارم به خدا هرگز نمی بخشمش ولی قلبم…قلب لعنتیم…آه بهش…آه…
آرمین- براش یه حلقه خریده بود ،یه حلقه ی تک نگین ،طلا سفید،درست عین حلقه ی تو ،حلقه ی پدرمو در آورده بود اون حلقه ی خیانتو انداخته بود چون عشق کثیفش براش خریده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون بابای بی شرفت اون حلقه رو جای شرافت پدرم بهش هدیه کرده بود …«عصبی با نفس های بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمایل به زیر بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سینه اش با هر نفس چقدر بالا می اومدو با هر بازدم فرو می رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ی مشتش می لرزید نفهمیدم کی بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و تو چشماش نگرانیمو ریختم ودیگه هیچی مهم نبود نمی خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم:
-آروم باش«با همون نگاه عصبی و سینه ای برافروخته نگاهم میکرد آرامشو نگرانیمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زیر لب گفتم:»
-باشه ،باشه عزیزم آروم باش،آروم 
هنوز عصبی بود ولی نگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنیه ی چشمم به راست و چپ حرکت میکرد ،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمایل کرد وکف دستمو بوسید چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پیچید و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت:
-منو آروم نکن وقتی تو اوج خشمم،داغونم میکنی…
«بی اختیار بود انگار لبمو بوسید ولی عصبی سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم ، زیر لب گفت:»
-عادت به محبت ندارم ،با من این کار رو نکن
دوباره منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و همون بوسه همون عقب نشینی ،نفساش تو سینه اش نیمه کاره بالا وپایین میکردن کمی دور حصار دور کمرمو شل کرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزیر لب گفت:
-نمی تونم 
حصار رو بست و به تخت هدایتم کرد….
نه این قاتل آینده ام نیست …مگه قاتلا این طوری رفتار میکنن ؟ داره منو دیوونه میکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون میشدم من به بدبختیم توی اون حال گریه می کردم ولی آرمین چرا چشماش خیس؟!!!…
صبح از سر و صدا بیدار شدم ، یادم افتاد تو اتاق آرمینم …هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پیچوند و جدی گفت:
-بخواب
-وای آرمین مهمونا اومدن الان مامانم میاد تو اتاق نگین، تا بیدارم کنه بریم آرایشگاه،کامیار هم اونجاست معلوم نیست بیدار شده یا نه مامانم اگر ببینتشون چی؟
-گفتم :«بخواب»
اصلا محل به حرفم نذاشت و گفتم«بذار چند دقیقه بگذره خوابش برد بلند میشم ولی تا زمانی که مامانم صدا نزده بود «نفس» همینطور دورم می پیچید و نمیذاشت من جنب بخورم تا هم حرف میزدم میگفت:
-سیس نمیخوام چیزی بشنوم
نمیدونستم از هولم چطوری آماده بشم و برم بیرون 
آرمین دست چپشو جک زده بود زیر سرشو منو نگاه میکردو گفت:
-دور وبر اون پسره نمیریا ،بعد هم برای تو بد میشه هم اون، نذار که عروسی رو به عزا تبدیل کنم
روسریمو سرم کردمو گفت:
-حلقه اتم از دستت در نمیاری فهمیدی یا نه؟
-در اتاقو آروم باز کردمو گفتم:
-یعنی کامیار…«دیدم کامیار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو دید گفتم:»
-مامانم دیدتون؟
-کامیار عاصی شده گفت:
-نه نه نه 
آرمین –اون فقط بلده بگه مامانم دیشب تا صبح خواب مامانشو دیدم
کامیار –من دیشب تا صبح از بس که هول مامانشو داشت که بیدار نشه بیاد تو اتاقمون ،نخوابیدم
به کامیار و آرمین نگاه کردم و گفتم:
-میدونید چیه ،اگر لو هم نمیدادید که برادرید از این اخلاقای گندتون معلوم میشد که هم خونید
رفتم به طرف اتاق نگین و دیدم نگین با سرو صورت خیس از دستشویی اومد بیرونو گفت:
-برسیم تهران تمومش میکنم جونم اومد بالا توی این دوهفته
در اتاق باز شدو مامان منو نگاه کردو گفت:
-چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی گفتم :
-هنوز خوابی ،نگین بهتر شدی؟
نگین-نه زیاد خوب نیستم 
مامان- این مسمومیته دیگه کجا بود گیر تو افتاد
رو کرد به منو گفت:
-بپوش بریم خاله ات منتظره ،نگین مامان تو هم میای؟
-نه نمی تونم
مامان-پس برو صبحونه اتنو بخور
-مامان من سریع دوش بگیرم الان میام
مامان-الان ؟همه منتظرند نمیخواد دوش بگیری مگه تازه حموم نبودی؟چرا انقدر حموم میری؟
-دیشب گرمم بود عرق کردم
مامان- خب لباس نازک تر میاوردی،زود بیاییا
مامان که رفت نگین یه پوزخند تلخ زدو گفت:
-میگه چرا انقدر حموم میری،برای اینکه جواب گناه شوهرتو از رو تنمون پاک کنیم 
رفتم سریع دوش گرفتمو …و لباس عوض پوشیدمو با مامان اینا راهی آرایشگاه شدیم من تمام مدت زیر دست آرایشگر خواب بودم 
مامان زد به دستمو با حرص گفت:
-دیشب تا صبح بچه شیر میدادی؟
با تعجب مامانو خاله هامو نگاه کردم که می خندیدو مامان باحرص گفت:
-عین معتادا چرت میزنی زشته بیدار باش یه دقیقه،تو و نگین مرگ خواب دارید انگار
موبایلم زنگ خورد ،کیفم پیش مامان بود گوشیمو برداشتو یه نگاه به صفحه اش کردو با تعجب گفت:
-اسم نیوفتاده!!!
-بده من بنفشه است 
یعنی آرمینه،مامان گفت:مگه دعوتش کردی؟
-آره دیگه …گوشی رو گرفتمو گفتم:
-الو..
آرمین- چهار ساعته رفتی آرایشگاه؟
-خب من که تنها نیستم ،نگین خوبه؟
آرمین با غیض گفت:
-آره تو فقط بلدی حال مامانتو نگینو بپرسی؟
-وا!!!تو خوبی؟
آرمین عصبی گفت:
-نه با این فامیلای وحشیتون باغ من با خاک یکسان کردن تا تونستن بچه زاییدن انقدر داد زدم صدام دو رگه شده مثلا بابات میخواست دونفر رو بذاره که طرف درختا و گل ها نرن ،بابات این زنه رو دیده باز رم کرده به قوت الهی توانایی غیب شدن آموخته و غیبش زده حالا نمیتونم پیداش کنم اُلتی مالتوم و بهش بدم ؛حالا که دخترای فامیلتو نو دیدم به این نتیجه رسیدم که تو خونواده ی شما شیوه ی بابات رسمه…و…
نمیدونم چرا ولی همچین که حرف دخترا رو کشید وسط اونم دخترای فامیل ما که همه دنبال پسرایی مثل آرمین هستن انقدر حرصم گرفت که با عصبانیت گفتم:
-خبله خب دارم میام 
آرمین خونسرد گفت:کی؟
با حرص جای اینکه جواب سوالشو بدم گفتم:
-تو آروم بشین سر جات اونا جرئت ندارن بهت نزدیک بشن ماشاءالله تو قیافه گرفتن که استادی؟یکی از اون نگاهایی که به من میندازی زهره ترکم میکنی ،بهشون بنداز ،اونا غلط میکنن که بیان سمتت
آرمین- خب عزیزم من اگر یکی از اون نگاهایی که به تو میندازم به اینا بندازم که برای تو دیگه شوهر نمی مونه صدتا هوو پیدا میکنی…
با حرص گفتم
-گفتم دارم میام 
گوشی رو قطع کردم دیدم مامانو خاله هامو و آرایشگره همینطوری شوکه منو نگاه میکنن
مامان-بنفشه بود؟!!!
-آره
مامان-وا!!!!پس چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟
خاله با خنده گفت:
-تو که کم مونده بود از پشت تلفن اون بد بختو یه فس بزنی 
-چون داشت حرف مفت میزد
مامان- چی میگفت؟کسی اذیتش کرده بود مزاحمش شده بود؟
-نه کرم از خود درخته ،خانم تموم نشد عروس یکی دیگه استا
آرایشگر-نه این که بیدار بودی تونستم کارمو انجام بدم برای همین غر میزنی آره؟
وای ،اعصابم بهم ریخته بود آرمینو میکشتم اگر طرف یکی از دخترای فامیل میرفت،عین خوره این فکر داشت منو میخورد قیافه یکی یکی دخترا می اومد جلوی چشمم 
نره طرف کیمیا اون بوره خوشگله ظریفه…
سوگل…سوگلوبگو انقدر غر و قمزه داره که همه ی مردا رو طرف خودش میکشونه…وای وای وای اینا هیچی دختر عموی ملیکا نرسیده باشه شیده رو بگو از اون هایی که مخ پسر میزنه تو هنگ میکنی تو کارش …وای من باید برم خونه این آرمین هم که هیچی سرش نیست نره سراغ یه دختر دیگه بعد تکلیف من چی میشه ؟نه دین و ایمان داره نه عشقی بهم داره …الانِ که چشمش به از من بهترون بیفته و من ….من…. من چیکار کنم ؟…
موبایلمو در آوردمو از مامان اینا کمی فاصله گرفتمو سریع به موبایل نگین زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جای نگین کامیار جواب داد:
بله نفس؟-
-کامیار ؟نگین کجاست؟
-تو دستشویی
-اَه گوشی رو بده بهش زود باش
کامیار-صبر کن تا بیاد …«مامانو خاله هام همین طوری با تعجب نگام میکردن …نگین جواب دادو گفتم:»
-نگین ،بنفشه کجاست؟
نگین-بنفشه کیه؟دوستت؟
-بابا بنفشه ،بنفشه ی خودمون
نگین-اهان آرمینو میگی؟اینا روبروی من ایستاده میخوای گوشی رو بدم بهش ؟
-نه فقط همونطور تو اتاق نگهش دار
نگین- چرا؟!!!
-گفتم،نگهش دار تا سر و گوش بعضی ها براش نجنبه 
مامان منو با چشمایی که ریز کرده بود تا دقیق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام میکرد
دیگه آرومو قرار نداشتم ؛آرایشگرا رو مامان اینا رو کلافه کردم بس که گفتم:
-بریم دیگه،تموم نشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس اشتباه گرفتید اصلا ندیدم ریختم چه شکلی شده فقط یادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن…
وای تا برسیم خونه من دلم عین سیر و سرکه میجوشید ؛به باغ که رسیدیم اول یکی یکی دخترای تو باغو حضور غیاب کردم بعد سریع دوییدم رفتم تو اتاق نگین داشت لباس می پوشید با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:
-کجاست؟
-با کامیار رفتن بیرون 
-مگه من نگفتم نگهش دار
-دارم لباس عوض میکنم نگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بیرون دیگه از ویلا باغ که بیرون نرفته…چیکار کرده؟اصلا چه اهمیتی داره نفس…
کامیار اومد تو اتاق با یه ظرف گوجه سبز و تا دیدمش گفتم:
-آرمین کو؟
کامیار-آرمین؟چی شده تو افتادی دنبال آرمین؟!
«ظرف گوجه سبزو داد به نگینو خندید و با حرص گفتم:»
-کامیار داداشت کجاست؟
کامیار- اوه اوه خیله خب بابا طبقه بالا تو اتاقش
سریع به طرف اتاق آرمین رفتم و در شو یکهویی باز کردم که خدای نکرده مچشو بگیرم که دیدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار میکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد یه خنده ی شیطون رو لبش نشست و سوتی زد و گفت:
-خوشگله رو
با اخم وخشم و شاکی گفتم:
-کجا بودی؟
آرمین-اُه،چه غیرتی! جایی نبودم که رفتم تو باغ یه دوری زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هیجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»
-دست آرایشگره درد نکنه چی ساخته
دستشو پس زدمو عصبی گفتم:
-تو باغ دور زدی که چی؟
-من کاری نداشتم ،این دخترای فامیلتون …
محکم زدم به شونه اشو گفتم:
-تو اگر محل نذاری غلط میکنند بیان جلو
آرمین با همون قیافه ی شیطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:
-خب عزیزم پسری مثل من کم خاطر خواه نداره 
داشتم از حرص می مردم تو چشمش نگاه کردمو گفتم:
-واقعا؟ خیله خب اینجا رو داشته باش بذار ببینیم کی خاطر خواه داره تو یا من؟
روسریمو برداشتمو پرت کردم اونور اخماش داشت کم کم می رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، یه تاپ دکلته ی فیروزه ای تنم بود که یقه ارتفاع پایینی داشت و خیلی تاپ بازی محسوب می شد ،تاپو که تو تنم دید با اون شلوار جین جذبو موهای و آرایش …به سرعت نور رنگش شد عین لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبی شد با اون فک منقبض شده از میون دندونای قفل شده اش گفت:
-نفســــــس.
-با حرص گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا